گروه مردمی پایان کارتن خوابی
2.07K subscribers
8.47K photos
579 videos
31 files
3.84K links
پایان کارتن خوابی

شماره ثبت : ۴۱۰۶۸

دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ایم تحویل می دهیم
021-91035272
میدان قیام به سمت مولوی خ موسوی کیانی خ مرادخانی کوچه جدعلی پ3
ادمین
علی حیدری ۰۹۱۲۱۰۵۹۰۶۲

@aliheydari1


شماره کارت موسسه : ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۲۲۹۰۰
Download Telegram
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها


24آذر 1402ساعت یک بامداد
تا
26آذر1402ساعت 13




سمنو برای ما غذا نیست
آتشی است برای جمع شدن دور هم
برای زدودن کینه ها و مرهم گذاشتن بر دردها
تمرینی ست بر صبوری
بر مداومت
یاد میگیریم همچو دونده های دو ماراتن چوب را از دست هم بگیریم
و راه را ادامه دهیم
یاد میگیریم بیدار بمانیم تا آتش وجودمان را خاموشی نگیرد
یاد میگیریم
صبوری کردن را
بخشش را
بخشیدن را
یاد بگیریم ماندن کنار هم را
شستن و سوزاندن بغض ها و کینه ها را

راستش انگار امسال اصلا نیازی به هیزم نیست
همه وجودمان درد است و آتش و خاکستر و آه...

بگذریم
که اگر میشد خود را هیزم سمنو میکردم

سمنو برای ما بهانه است
بهانه ای برای ماندن در کنار هم
ما از جمعه تا یک شنبه کنار هم خواهیم بود
دست در دست هم
شب وروز
روز و شب
با هم درد دل خواهیم کرد
و به سوگ عزیزان مان
به سوگ پروازهای ناکام
اشک خواهیم ریخت


میدان قیام به سمت چهارراه مولوی خ موسوی کیانی خ مرادخانی کوچه جد علی پ3

جهت مشارکت
09121059062
021-91035272

1402.09.13
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها

گوشی تلفن من گوشی عجیبی است
کافیست نگاهی به دفتر تلفن آن بیاندازید
با توجه به تعداد بالای مخاطبین
و به علت آن که فراموش نکنم
هر فرد با  را با موضوع و توضیحات  خاصی سیو کرده‌ام
که فراموش نکنم
مثلاً نوشته‌ام مردی که قرار بود برای دخترش خواستگار بیاید و میوه می‌خواست
یا خانمی که قرار بود بعد از کنکور برای کارتن خواب ها  کلاه ببافد
....
دیروز پیامکی برایم رسید
از مردی که اینگونه سیو کرده بودم
آقایی که  جلسه گذاشت و می‌خواست برای کارتون خواب‌ها کمک جمع کند و ۳۵ درصد آن را می‌خواست

متن پیام‌ ش هم این بود
که ما قبلاً جلسه گذاشتیم و شما مخالفت کردید می‌خواستم ببینم آیا نظرتان تغییر کرده است یا خیر
.....
البته من متن پیامک‌ها را دیروز در صفحه کارتن  خوابی استوری کردم و بازخوردهای فراوانی هم داشت
....
امروز می‌خواهم قصه این مرد را برایتان بگویم
شخصی که نزدیک به چند ماه قبل مراجعه کرد
و  گفت طرحی دارد تا بتواند از مردم برای خیریه کمک  جمع بکند و البته ۳۵ درصد این پول را هم به عنوان دستمزد میخواست
بعد هم گفت خیلی از خیریه‌ها این کار را انجام می‌دهند
و البته که  راست و دروغ این 'خیلی‌ها' هم با خودش
....
گفتم من اهل این کار نیستم
نه اینکه آدم مومن و با ایمانی  باشم
که قطعا نیستم
اما برای خودم خط قرمزهایی دارم

مثلاً یکی از همین خط قرمزها مراقبت از پول و مال مردم است برای همین هم هست که خیلی از همیاران را بعد از مدتی کوتاه از دست می‌دهم
بعد از مدتی که می‌آیند و می‌بینند ای وای انگار اینجا امکان خوردن وجود ندارد
....
قطع به یقین اگر من  رئیس جمهور این مملکت بودم
همین امروز استعفا می‌دادم
چرا که حفظ و نگهداری  از کشور را در توان خود نمی دیدم
....
همین خانه مولوی و گروه پایان کارتون خوابی را هم به سختی نگه داشتم
...
و البته آنچه که می‌دانم این است که این بار اول نبود
از این پیشنهادات به ما می دادند و قطعا هم بار آخر  نخواهد بود
...
مثلا نزدیک به انتخابات که می‌شود
ما فراوان از این پیشنهادات داریم گروه بزرگی نیستیم اما انگار خیلی‌ها روی ما حساب می‌کنند
و البته که تا امروز با افتخار اعلام می‌کنیم حتی یک دانه گندم را از نهادهای دولتی و حاکمیتی دریافت نکرده ایم
و هیچ آب جوشی را با چای های دبش سیاه نکرده ایم
...
و کلام  آخر این که خود بنده
شخص علی حیدری
این قول را می‌دهم و به شرافتم سوگند میخورم اگر زمانی نتوانستم از اعتماد شما مراقبت کنم
رها میکنم
همه چیز را با هم
این کمترین قول من است به ‌شما همیاران و عزیزان

1402.09.21

021-91035272
09121059062
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها

حالم را می‌پرسد
و می داند  که حالم خوب نیست
و خوب هم می‌دانم
که قرار نیست حداقل این بار به دروغ بگویم
خوبم
حالم را می‌پرسد و من می‌دانم که بدتر ازهمه روزهایم هستم
...
روزهایی به شدت ترسناک و غمبار

چه شده؟
و خودم هم نمی‌دانم چه شده....

که  آیا مثلاً قرار است یک اتفاق خاص افتاده باشد  و بتواند حال مرا خراب کند؟
اما دیگر چه اتفاقی جز خود زندگی
خود زندگی
که فقط دیروز در یک قلم آن
بیش از  ۴۵ نفر فقط برای گرفتن لباس دست دوم  مراجعه کننده داشتیم
۴۵ نفر و آن هم تنها برای گرفتن لباس
و از این ۴۵ نفر حدود ۶ نفر با عصا و به سختی  کنار میز من نشستند
....
هر کدام با قصه ای دردناک

آمدند و نشستند
و از غم‌هایشان
و از دردهایشان
  صحبت کردند
بی آن  که من بتوانم کاری انجام بدم
بی آنکه بتوانم قدمی بردارم
جز آنکه با شرمندگی تمام بگویم بروید و لباس بگیرید
خدایی هست
خدایی که انگار قرار نیست
صدای شما را بشنود
....
من هیچ تعریف درستی از افسردگی ندارم
و می‌دانم این واژه ها احتمالا برای آدمهای شکم سیر است
اما می‌دانم
در درونم
چیزی در حال مردن است
در درونم انگار دیگر هیچ امیدی به هیچ چیز و هیچ کسی نیست
در درونم
فقط چاهی است که صدای ناله مردم است
چاهی که مرا به دیوانگی کشانده است

1402.10.06
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها

همه قصه چند ثانیه طول کشید
نمی‌دانم شاید چند ثانیه هم نشد
نهایتا یک یا دو ثانیه
اما بالاخره همین دو ثانیه رخ داد و من از دست دادم همه آنچه را که باید از دست میدادم
....
بگذارید اول کمی توجیح کنم
شاید این دل نا آرامم
کمی آرام گیرد
دیروز در خانه مولوی و درست در ميانه روز متوجه شدم
جورابم سوراخ شده است و انگشتم بیرون افتاده است
که تا این جای کار نه مهم است و نه اهمیتی دارد
چرا که بالاخره پایم در کفش بود و قرار نبود آبرویم به پای جورایی کهنه و سوراخ بر باد برود
....

حدود عصر عزیزی آمد که کفش نداشت
حاج آقا کلهر دنبال کفش می‌گشت
گفت 43
و درست شماره پای من بود
ومن مکث کردم
مکثی به مدت یک شاید دو ثانیه
در همین زمان به فکر جوراب سوراخ م افتادم
به فکر این که کفش را هدیه گرفته ام
به فکر نو بودن کفش هایم
که مدتها بود دوست داشتم بخرمش
به فکر این که حالا حداقل تا پای ماشین چه بپوشم
و هزار هزار فکر دیگر
که انگار این دو ثانیه دو روز زمان است برای فکر کردن

....

کفشم را در آوردم و بالافاصله تحویل آقای کلهر دادم
جوراب م را کشیدم جلو
تا پارگی اش را بین دو انگشتم مخفی کتم
سرم را پایین انداختم از شرم
ولی نمی‌دانم از کجا
نمی‌دانم
به خدا نمی دانم
کسی در کیسه ای کفشی را تحویل حاج آقا دادند
و حاج آقا همان جا جلوی چشم من آن کفش را پای آن عزیز کرد
تا بگوید مرز بین کفر و ایمان همین دو ثانیه است و نه بیشتر
همین مکث است و بس
و تو باختی علی حیدری
درست مثل همیشه
باختی و حالا روسیاهی و شرمنده
حالا همه عمر را هم با پای برهنه راه بروی
حساب نیست
تعلل کردی و در مکتب ما جای تعلل و شک نیست
این جا چای سپردن است و بس

1402.10.07
#علی_حیدری
#حرفهایی_برای_نگفتن

بیست و دومین روز جدایی از
#روزنوشت_ها


خیلی‌ها می‌شناختندش و خیلی‌ها هم برایش سر و دست می‌شکستند

البته که به دل هم می نشست
خودش را دلسوز نشان می داد
و علارغم کارتن خوابی و اعتیاد
یک جورهایی همه دلسوزش بودند

آمد و گفت می‌خواهد ترک کند و زندگی را زندگی کند


کمکش کردیم
ترک کرد

مدتی هم پیش ما ماند
در همان خانه مولوی

بعد هم بردمش سر کار
چشمم شده بود
مثل همه اعتماد هایم

اما او هم کور کرد
هم چشمم را
هم اعتماد را

یک شب یک نیسان گرفت و خالی کرد
درست مثل خیلی ها

تصور کرد
و فقط و فقط تصور کرد

اموال من بی اموال را برده است
درست مثل خیلی ها

نمی‌دانست
مرا از خودش گرفته است


رفت
من حتی شکایت نکردم
هیچ نگفتم
که حضرت دوست را شاهد میگیرم
حتی برایش دعا کردم
دعا کردم که با فروش اموال
زندگی جدیدی شروع کند

اما نکرد
رفت پی معشوقش / مواد
مثل خیلی ها که می روند

....

چهار شنبه آمد
نشناختمش
که این قانون طبیعت است
اگر جز این باشد
باید شک کنی
آمد اما
با سر و صورت ترکیده
بعد از یک سال

.....

بچه هایم اصرار کردند دوباره بفرستش کمپ

قلبم می گفت نه
اما به حرف عزیزانم گوش کردم
فرستادم
رفت
هم از قلبم
هم از دیدگانم

1402.11.06

#علی_حیدری

https://t.me/aliheydariRasaneomid
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


خانه مان در خیابان پامنار بود
به یاد دارم
هنگام آزادی اسرای ایرانی
یکی از  اسرا که  خانه‌اش در خیابان پامنار بود را با کلی 
استقبال به خانه اش آورده بودند
کوی و برزن را بنر زده بودند و چراغانی کرده بودند

من تصویر آن روز را هیچگاه فراموش نمی‌کنم
آزاده عزیز به در خانه ای  آمد که همسرش یکی دو سال قبل از آن ازدواج کرده بود
واو  هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت

مردم آزاده عزیز  را روی دوش خود به در خانه خودش آوردند
خانه‌ای که نمی‌دانست
قرار است در آن شاهد چه چیزی باشد

این فقط یکی از آواهایی  بود که بر سر زندگی بسیاری از  آزادگان ریخت

....

سال‌ها گذشت
نزدیک به ۳۰ سال
امروز عزیزی برای گرفتن لباس دست دوم به خانه مولوی مراجعه کرد
طبق روال من یک کارت شناسایی می‌خواستم  تا بتوانم ثبت کنم
قبل از آنکه کارت شناساییش را به من بدهد
گفت : گفت آیا جایی را می شناسد که بتواند  حمام برود
گفتم همین جا هم می‌توانید بروید
گفت: لباس‌هایم بو گرفته اند و دیگر نمی‌توانم بپوشم
گفتم :مشکلی نیست کارتتان را بدهید ثبت کنم بعد بروید و لباس بگیرید و حمام بروید
کارتش را که گذاشت روی میزم
یخ کردم
سرگیجه گرفتم
نتوانستم ادامه بدهم
از پشت میز سعی کردم بلند شوم
اما سرگیجه بدی گرفته بودم و نتوانستم حتی روی پا بایستم

جانباز 25درصد
با 777روز اسارت

پرسیدم کجا میخوابی و گفت حرم خواب هستم و گاهی هم اتوبوس خواب

من نمی‌دانم اصلا چند نفر از جانبازان و اسرا هنوز مانده اند
که یکی شان الان جلوی من ایستاده است. و به لطف مدیریت جهادی حضرات حداقل این یک نفر کارتن خواب شده است
ای اوف به زندگی کثیف تان
که با ادعای مدیریت حی نتوانستید زندگی این چند نفر باقی مانده جانباز و اسرا را بهبود ببخشید
راه افتاده اید و جانباز ها را فروشنده حواله خودرو کرده اید
که مثلا بگویید غلطی میکنید؟
نه والله که مرگ هم از شما گریزان است و شرمناک
خدای نکرده من اگر جای شما بودم و ذره ای شرافت برایم مانده بود امشب میرفتم پای درد دل همین یک آدم و صبح هم بی شک خودم را از زندگی خلاص میکردم

شاید این گونه حداقل مرگ با شرافتی داشته باشم

1402.12.21
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی ست.....


1402.12.29
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها

این فیلم از آخرین عکس ها و فیلم های خانه مولوی در سال 1402 است که به همت همیار عزیزمان خانم بدیعی گرفته شد
خواهش کردم
منتشر نکند تا برایش روز نوشت بنویسم
چند باری هم تلاش کردم و حتی یک بار هم چند خطی نوشتم
ولی به دلم ننشست
حق مطلب ادا نمی شد
آن که باید می شد
نشد
تا امروز
امروز که در خیابان شبیه‌ش را دیدم
انگار که خودش بود
و آمده بود بگوید: چرا منتظر نوشتن هستی
تصویر خود هزار هزار حرف دارد
و راست می‌گفت
من چه می‌توانستم بنویسم
که زندگی این مرد را بیان کند
همین چند کلمه را می‌گویم
که خودش زندگی ست

خلبان بود
پسرش را اعدام کرده بودند
کارتن خواب شده بود.....


1402.01.02
#علی_حیدری
#روزنوشت_ها

امروز رقصیدم
دقیقا رقصیدم
بی آن که رقصص بلد باشم
پاهایم را کمی به جلو و عقب بردم
اما دستانم را نمی‌توانستم تکان بدهم
دستانم در دستان محمد صالح بود که فکر میکردم او را  نگهداشته ام
اما حقیقت آن بود که او مرا نگهداشته بود
محمد صالح مرا وادر به رقصیدن کرد
روی پاهایش ایستاد و فقط یک گام برداشت

با خانم دکتر صحبت کردم
قرار شد برایش کفش بریس بگیریم
شنبه بیایند و برایش اندازه بگیرند

باید خودش راه برود
در همین ماه رمضان
از روی این ویلچر لعنتی بلند شود
و این بار بدون آن که دست های هم را بگیریم
جهان را به رقص بیاوریم

1403.01.08

#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
امشب شب احیا است و من چقدر دلتنگ احیا هستم
دل تنگ احیا در مسجد حاج آقا ضیا آبادی که وقتی میخواست نماز بخواند نه مسجد ونه حیاط مسجد که خودم بارها و بارها با چشمان خود دیدم که مردم در کوچه ها ایستاده بودند به نماز
نه مساجدی که قرار است در پارک ها و با پول مردم ساخته شود
که شما اگر عرضه و توان داشتید مسجدی تربیت می‌کردید نه بنای مسجد
که معلوم نیست کدام پیمانکارتان به مشکل مالی خورده که شب خوابیدید و صبح یادتان افتاد مسجد ضرار بسازید....
بسازید مهم نیست
بعد از رفتن شما ما آن جا را تبدیل به مدرسه خواهیم کرد
امشب شب احیا است و من چقدر دلتنگ احیا هستم
دلتنگ قرآن سر گرفتن و از خدا عفو خواستن
که انگار حقیقت ماجرا این بود که خدا سالها ما را عفو کرده بود و ما همگی هم قرآن بر سر می‌گرفتیم تا از سر تقصیر خطیبان گریان زمین خور بگذرد
انگار که مشت بر سندان میکوبیدیم
که همین چند ماه پیش با عزیزی که اتفاقا هم مرام حضرات بود صحبت کاخ حوزه علمیه شان شد و دیدم ایشان هم دل را سوخته برده اند
امشب شب احیا است و من میزبان پیامبری در زمان حال بودم همین چند روز پیش
امشب شب احیا است و من نمی‌توانم از فکر نازنین همیاری خارج شوم که همین امشب مادرش را در گوشه ای دیگر از ایران به خاک می‌سپرند و ایشان نمی تواند برای خداحافظی کنار مادر باشد
امشب شب احیا است و من به محمد صالح فکر میکنم که به همت شما تا چند روز دیگر می‌شود مرد آهنی و با پاهای خود از روی ویلچر بلند می شود
امشب شب احیا است و من دست به دعا برداشته ام برای تک تک بچه هایم از هفت ماه تا هفتاد ساله
از آن که پشتم ایستاده است تا آن که هنوز خنجرش بر قلبم سنگینی می کند
امشب شب احیا است و من دست به دعا برداشته ام برای مهدیار جانم و همسر جانم که اگر نبودند محال بودبتوانم ادامه بدهم
امشب شب احیا است و ذره ای امید دارم خدا صدایم را بشنود که می‌دانم تقویم و تاریخ او نه به شمس است و نه به قمر او سفیر و مراد قلب های شکسته است
که دعا میکنم با قلبی شکسته
که فشار  از روی مردم اگر برداشته هم نمی‌شود حداقل کم شود
فشار اقتصادی و سیاسی و.....
که مسولین امشب از خواب بیدار شوند و بفهمند وظیفه حاکمیت در مقابل مردم تامین رفاه آنهاست و نه بیشتر
که اگر وعده دنیایی دیگر می دهند حاکمیت خود را هم به همان جهان ببرند
و عقلا را بر سر حکومت آورند
امشب شب قادراست و من نگران تک تک کارتن خواب های این شهر هستم
همان‌ها که گاه از سر دلتنگی بالا و پایین مرا هم به فحش می کشند و من می‌گویم علی نوش جان گوارای وجود این فحش سهم و حق توست
التماس دعا

1403.01.10

#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


خانم بدیعی امروز بهشت را برای خودت خریدی


سالها پیش
حدود بیست و دو سه سال قبل
یک روز
یکی از کارمندانم
یاکریمی را اورد به اتاقم
شکم یاکریم شکافته شده  و در حال مرگ بود
گفت : یک شاهین حمله کرد و پرنده را به  زمین زد
مستاصل نمیدانستم چه بگویم
خودش ادامه داد که
اجازه میدهید در پاسیو نگهش دارم
گفتم : مگر نمرده است؟
گفت : احتمالا زنده بماند
کبوتر باز بود
و میدانست چه کند
تیغی برداشت و بعد هم نخ و سوزن
و....
چونان یک جراح بزرگ شکم پرنده را دوخت و چند انتی بیوتیک باز کرد و روی زخم ریخت
دو هفته بعد پرنده در پاسیو به پرواز درآمد
همان موقع به او گفتم
تو هم بهشت را برای خودت ساختی
و هم خریدی

....


امروز بعد از بیست سال
دوباره همان اتفاق افتاد
امروز با چشمان خودم دیدم
خانم بدیعی
هم بهشت را ساخت
و هم بهشت را خرید
فردا و فرداها اصلا مهم نیست
اصلا و ابدا
امروز خانم بدیعی وقتی دست
دختر کارتن خواب را گرفت
دیدم خدا هم دارد ازته دل می خندد
لاله جان را هم دیدم
با نازی آمده بودند
و گوشه حیاط ایستاده بودند
همان جا روی تک پله حیاط
کنار خانم قرینیان ایستاده بودند
می خندیدند

خانم بدیعی
میدانی امروز کاری کردی که خدا هم امد
و تو را در آغوش گرفت
....
برای من امشب.....

اخ
که چقدر حرف برای گفتن دارم
اما
ففط میگویم
خدا عاقبتت را به خیر کند
حسابی اشکم را دراوردی ها


1403.03.09

#علی_حیدری