درود بر همراهان عزیز ، ما برای تعامل بیشتر با شما عزیزان ، شنیدن پیشنهادها و نظرات شما امکان پی گفت ( کامنت ) را ایجاد کردیم و مشتاقانه منتظر خواندنش هستیم. پاینده باشید،
روایت عبدالمجید مجیدی از عوامل انقلاب سال ۱۳۵۷
یک جلسهای که یک سال قبل از اینکه حکومت [امیرعباس] هویدا برود بود، یک جلسهای حضور اعلیحضرت تشکیل دادیم که در آن جلسه اعلیحضرت بودند و هویدا بود و هوشنگ انصاری، وزیر امور اقتصادی و دارایی، بود و حسنعلی مهران، رئیس بانک مرکزی، بود و من بودم که به حساب وزیر مشاور برای برنامه و بودجه که مشکلات رو آمده بود دیگر. گرفتاریهای واقعاً سخت و لاینحلی به وجود آمده بود [و بابت این مسائل] خیلی اعلیحضرت مغموم و دپرسد بودند و خیلی روحیه چیزی داشتند اینها.
فرمودند: «چطور شد یک دقعه به این وضعیت افتادیم؟» خب، آقایان همه ساکت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرمایید به عرضتان برسانم. ما درست وضع یک مردمی را داشتیم که در یک دهی زندگی میکردند و زندگی خوشی داشتند. منتها خب، گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم داشتند و آن قدر آب نداشتند که بتوانند کشاورزی بکنند. خب هی آرزو میکردند که باران بیاید و باران بیاید. یک وقت سیل آمد. آن قدر باران آمد که سیل آمد زد تمام این خانهها و زندگی و چیز مزروعی اینها همه را خراب کرد و شکست و این حرفها. آدمها خوشبختانه زنده ماندند که توانستند جانشان را به در ببرند. ولی زندگیشان از همدیگر پاشید و از اصلاً دیگر به هم ریخت. ما هم درست همین وضع را داریم. ما یک مملکتی بودیم که خوش داشتیم زندگی میکردیم. خب، پول بیشتری دلمان میخواست، درآمد بیشتری دلمان میخواست که [مملکت را] بسازیم. یک دفعه این [افزایش] درآمد نفت که آمد مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت». که [اعلیحضرت] خیلی هم از این حرف من خوششان نیامد و ناراحت شدند و پا شدند جلسه را تمام کردند و رفتند بیرون.
همه هم به من اعتراض کردند که «این چه حرفی بود زدی؟» گفتم: «آقای انصاری، این واقعیت است بایستی به اعلیحضرت بگوییم. این درآمد نفت است که پدر ما را درآورد». ببینید حتی میگویم، بحثهای اینطوری هم داشتیم دیگر. توجه میکنید؟
س- آها.
ج- به هر صورت، این را میخواهم بگویم که گرفتاری ما این بود. گرفتاری ما این بود که ۱) institution (نهاد)های مملکت درست کار نمیکرد. بنیادها درست کار نمیکرد. یعنی مجلس [شورای ملی] یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آن طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این فرمها و این بنیادهایی که میبایست عمل بکند. این institutionهایی که بایستی عمل بکند و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت دیگر.
در نتیجه، آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد [که] گاهگداری یک گروهی بروند [و] گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاهها داشته باشند که [احساس کنند] وقتی وکیل مجلس صحبت میکند حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پروندهاش میرفت به دادگستری، میبایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، وجود نداشت. در نتیجه...، خب در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود و بهتر هم شد.
موفقیت فوقالعادهای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییرشکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن [توانستیم] خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد. غذای بهتری میخوردند، زندگی بهتری داشتند، خانههای بهتری داشتند. ولیکن آنچه که میبایست اینها را با هم متحد میکرد و به آنها این چیز را میداد که از دستگاه حمایت بکنند از رژیمشان، از مملکتشان، از سیستمشان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت، [حمایت] نکردند دیگر. یعنی در جایی که میبایستی آن گروه، بهخصوص طبقه متوسط که از تمام این پیشرفتها بهرهگیری حداکثری کرد، میایستاد، هم از خودش دفاع میکرد، هم از منافع خودش دفاع میکرد، هم از منافع مملکت، هم سیستم را حفظ میکرد، وا زد. گذاشتند در رفتند یا اینکه آنجا همراه آخوندها شدند، همراه مخالفین رژیم شدند.
بخشی از مصاحبه عبدالمجید مجیدی (۱۳۰۷-۱۳۹۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هفتم
تاریخ مصاحبه: ۲ آبان ۱۳۶۴
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه #پرتو
https://t.me/partoclubb
روایت عبدالمجید مجیدی از عوامل انقلاب سال ۱۳۵۷
یک جلسهای که یک سال قبل از اینکه حکومت [امیرعباس] هویدا برود بود، یک جلسهای حضور اعلیحضرت تشکیل دادیم که در آن جلسه اعلیحضرت بودند و هویدا بود و هوشنگ انصاری، وزیر امور اقتصادی و دارایی، بود و حسنعلی مهران، رئیس بانک مرکزی، بود و من بودم که به حساب وزیر مشاور برای برنامه و بودجه که مشکلات رو آمده بود دیگر. گرفتاریهای واقعاً سخت و لاینحلی به وجود آمده بود [و بابت این مسائل] خیلی اعلیحضرت مغموم و دپرسد بودند و خیلی روحیه چیزی داشتند اینها.
فرمودند: «چطور شد یک دقعه به این وضعیت افتادیم؟» خب، آقایان همه ساکت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرمایید به عرضتان برسانم. ما درست وضع یک مردمی را داشتیم که در یک دهی زندگی میکردند و زندگی خوشی داشتند. منتها خب، گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم داشتند و آن قدر آب نداشتند که بتوانند کشاورزی بکنند. خب هی آرزو میکردند که باران بیاید و باران بیاید. یک وقت سیل آمد. آن قدر باران آمد که سیل آمد زد تمام این خانهها و زندگی و چیز مزروعی اینها همه را خراب کرد و شکست و این حرفها. آدمها خوشبختانه زنده ماندند که توانستند جانشان را به در ببرند. ولی زندگیشان از همدیگر پاشید و از اصلاً دیگر به هم ریخت. ما هم درست همین وضع را داریم. ما یک مملکتی بودیم که خوش داشتیم زندگی میکردیم. خب، پول بیشتری دلمان میخواست، درآمد بیشتری دلمان میخواست که [مملکت را] بسازیم. یک دفعه این [افزایش] درآمد نفت که آمد مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت». که [اعلیحضرت] خیلی هم از این حرف من خوششان نیامد و ناراحت شدند و پا شدند جلسه را تمام کردند و رفتند بیرون.
همه هم به من اعتراض کردند که «این چه حرفی بود زدی؟» گفتم: «آقای انصاری، این واقعیت است بایستی به اعلیحضرت بگوییم. این درآمد نفت است که پدر ما را درآورد». ببینید حتی میگویم، بحثهای اینطوری هم داشتیم دیگر. توجه میکنید؟
س- آها.
ج- به هر صورت، این را میخواهم بگویم که گرفتاری ما این بود. گرفتاری ما این بود که ۱) institution (نهاد)های مملکت درست کار نمیکرد. بنیادها درست کار نمیکرد. یعنی مجلس [شورای ملی] یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آن طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این فرمها و این بنیادهایی که میبایست عمل بکند. این institutionهایی که بایستی عمل بکند و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت دیگر.
در نتیجه، آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد [که] گاهگداری یک گروهی بروند [و] گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاهها داشته باشند که [احساس کنند] وقتی وکیل مجلس صحبت میکند حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پروندهاش میرفت به دادگستری، میبایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، وجود نداشت. در نتیجه...، خب در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود و بهتر هم شد.
موفقیت فوقالعادهای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییرشکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن [توانستیم] خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد. غذای بهتری میخوردند، زندگی بهتری داشتند، خانههای بهتری داشتند. ولیکن آنچه که میبایست اینها را با هم متحد میکرد و به آنها این چیز را میداد که از دستگاه حمایت بکنند از رژیمشان، از مملکتشان، از سیستمشان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت، [حمایت] نکردند دیگر. یعنی در جایی که میبایستی آن گروه، بهخصوص طبقه متوسط که از تمام این پیشرفتها بهرهگیری حداکثری کرد، میایستاد، هم از خودش دفاع میکرد، هم از منافع خودش دفاع میکرد، هم از منافع مملکت، هم سیستم را حفظ میکرد، وا زد. گذاشتند در رفتند یا اینکه آنجا همراه آخوندها شدند، همراه مخالفین رژیم شدند.
بخشی از مصاحبه عبدالمجید مجیدی (۱۳۰۷-۱۳۹۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هفتم
تاریخ مصاحبه: ۲ آبان ۱۳۶۴
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه #پرتو
https://t.me/partoclubb
Telegram
parto
اینجا مخصوص کسانی است که بدنبال ارتقا دانش عمومی۰تاریخی۰اجتماعی ، سیاسی هستند,استفاده از پادکست ها با ذکر منبع بلامانع است
روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارهایش با شاه پیش از خروج او از کشور بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲)
آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینهاش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود.
[قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف] برویم در کاخ و به اعلیحضرت بگوییم که ما میخواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کمکم یک عدهای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.
گروهی رفتیم بههرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلیحضرت نبود مصدقی بود بهاصطلاح، ولی بههرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود.
مصفا شعر خواند و که پدر بچهاش را نمیگذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلیحضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست میدهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان میترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دممان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی.
بنده معذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کداممان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلیحضرت. شبانگاهی بود، سهشنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن. آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتایشان.
شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان میدانم اعلیحضرت خسته هستید و حرف بنده را هم میدانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار میشود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار میشود منتها ماها کشته میشویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی میشود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین میرود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را میگفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجیها هم دلشان میخواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا میدانید؟» گفتم، «خوب اتومبیلشان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمیکشند؟» «نه خیر.» سؤال جوابها اصلاً خیلی پراکنده بود.
بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه میشود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بیربطی است]. گفتم، «قربان نمیدانم. بنده مراسم نظامی را نمیدانم چطور میشود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما میگویم و حضور مبارکتان عرض میکنم بههرحال. از بین میرویم همهمان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را اینجوری کرد به کلهاش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب میکرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را میبینید؟ این دیگر کار نمیکند. ولم کنید. میخواهم بروم. ارتش هم هر غلطی میخواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمیآید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.
بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
#تکه_مصاحبه #پرتو https://t.me/partoclubb
آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینهاش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود.
[قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف] برویم در کاخ و به اعلیحضرت بگوییم که ما میخواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کمکم یک عدهای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.
گروهی رفتیم بههرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلیحضرت نبود مصدقی بود بهاصطلاح، ولی بههرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود.
مصفا شعر خواند و که پدر بچهاش را نمیگذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلیحضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست میدهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان میترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دممان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی.
بنده معذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کداممان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلیحضرت. شبانگاهی بود، سهشنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن. آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتایشان.
شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان میدانم اعلیحضرت خسته هستید و حرف بنده را هم میدانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار میشود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار میشود منتها ماها کشته میشویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی میشود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین میرود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را میگفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجیها هم دلشان میخواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا میدانید؟» گفتم، «خوب اتومبیلشان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمیکشند؟» «نه خیر.» سؤال جوابها اصلاً خیلی پراکنده بود.
بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه میشود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بیربطی است]. گفتم، «قربان نمیدانم. بنده مراسم نظامی را نمیدانم چطور میشود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما میگویم و حضور مبارکتان عرض میکنم بههرحال. از بین میرویم همهمان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را اینجوری کرد به کلهاش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب میکرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را میبینید؟ این دیگر کار نمیکند. ولم کنید. میخواهم بروم. ارتش هم هر غلطی میخواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمیآید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.
بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
#تکه_مصاحبه #پرتو https://t.me/partoclubb
Telegram
parto
اینجا مخصوص کسانی است که بدنبال ارتقا دانش عمومی۰تاریخی۰اجتماعی ، سیاسی هستند,استفاده از پادکست ها با ذکر منبع بلامانع است
فقط مردم باید ببخشند؟
قوۀ قضائیه برای کمک به بخشش محکومان به قصاص از سوی خانوادههای مقتولان، پویش " به عشق علی میبخشم" ، "به عشق زهرا میبخشم" راه انداخته است.
از آقای محسنی اژهای میپرسم که آیا بخشش به عشق زهرا و علی، فقط شایستۀ خانوادههای داغدیده در جرایم و قتلهای عادی است و در حوزۀ عمومی و دولتی بخشش و ترحم یکسره ناشایست و حرام است؟
آیا همین چهار جوانی که اذعان شده است پیش از عملیات انتسابی، دستگیر شدهاند، اگر با یک درجه تخفیف به جای اعدام به حبس محکوم میشدند، کلام خدا غلط از کار در میآمد؟
از یک طرف، در جرائم اصطلاحاً عمومی و امنیتی حداکثر سختگیری و شدتعمل را به خرج دادن و از طرف دیگر مردم عادی را به بخشش و عفو قاتلان فرزندان و کسان خود فراخواندن، چطور با هم سازگار است؟
أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ؟ (مردم را به نیکی امر میکنید، اما خود را فراموش میکنید؟ ( سورۀ بقره، آیۀ 44)
#احمد_زیدآبادی
قوۀ قضائیه برای کمک به بخشش محکومان به قصاص از سوی خانوادههای مقتولان، پویش " به عشق علی میبخشم" ، "به عشق زهرا میبخشم" راه انداخته است.
از آقای محسنی اژهای میپرسم که آیا بخشش به عشق زهرا و علی، فقط شایستۀ خانوادههای داغدیده در جرایم و قتلهای عادی است و در حوزۀ عمومی و دولتی بخشش و ترحم یکسره ناشایست و حرام است؟
آیا همین چهار جوانی که اذعان شده است پیش از عملیات انتسابی، دستگیر شدهاند، اگر با یک درجه تخفیف به جای اعدام به حبس محکوم میشدند، کلام خدا غلط از کار در میآمد؟
از یک طرف، در جرائم اصطلاحاً عمومی و امنیتی حداکثر سختگیری و شدتعمل را به خرج دادن و از طرف دیگر مردم عادی را به بخشش و عفو قاتلان فرزندان و کسان خود فراخواندن، چطور با هم سازگار است؟
أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ؟ (مردم را به نیکی امر میکنید، اما خود را فراموش میکنید؟ ( سورۀ بقره، آیۀ 44)
#احمد_زیدآبادی
صفحه یوتیوب پرتو را سابسکرایب کنید، حمایت شما باعث تولید محتوای بهتر و بیشتر خواهدشد https://youtu.be/0AqHnRZIXm8?si=iSQbrFZnEnbNcQFS
YouTube
انقلاب۵۷ چراوچگونه اسلامی شد.۲ #فرج_سرکوهی #انقلاب_۵۷
#فرج_سرکوهی ۲ #انقلاب_۵۷ #امام_آمد #شاه_رفت
✔️فوايد اخلاقی زيستن
✍️ مصطفی ملکیان
1️⃣ طبق ديدگاه اول اخلاقی زيستن باعث می شود بقای زندگی اجتماعی، كمًا و كيفًا محفوظ بماند و اين فايده اخلاقی زيستن است . يعنی اگر اخلاقی زندگی نكنيم، اولين خسارتی كه می بينيم اين است كه زندگی اجتماعی كمًا و كيفًا نابود می شود؛ منظور از « كمًا » روشن است ولی كيفًا يعنی اينكه ممكن است يك جامعه هنوز نابود نشده باشد، ولي در آن جامعه، عدم امنيت، عدم اعتماد، فقر و مشكلات ديگر وجود داشته باشد . يعنی چنين جامعه ای گويا به لحاظ كيفی نابود شده است . اين يك ديدگاه درباره فايده يا پيامد اخلاقی زيستن است؛
2️⃣ ديدگاه دوم معتقد است می شود بدون اخلاق هم، جامعه كمًا و كيفًا از هم نپاشد . امروزه بسياری معتقدند كار اخلاق را حقوق دان و قانون انجام می دهد؛ يعنی حتی اگر اخلاق نباشد، قانون مانع متلاشی شدن جامعه می شود. اگر قانون رعايت شود، جامعه متلاشی نمی شود. لذا در اين ديدگاه فايده اخلاق را در آرمان های روان شناختی می دانند . وقتی انسان اخلاقی زندگی كند، مثلا راست بگويد يك آرامش درونی می يابد، اما وقتی دروغ بگويد اضطراب، غلق و دل نگرانی دارد؛ وقتی هم راستگويی، صداقت، تواضع و احسان دارد، يك سلسله امور روانی برايش حاصل می آيد كه كاری هم به كيان اجتماعی ندارد . به عنوان مثال در بعضی از جوامع غربي، بالاخص بعضی از جوامع كشورهای اسكانديناوی، كه كشورهای كوچكی هستند با جمعيت های ۳ تا ۴ ميليون، مطلوب های اجتماعی شان واقعًا فراهم است و با قانون اين كار را كرده اند؛ يعنی هيچ مشكل اجتماعی وجود ندارد، ولی در عين حال در اين جوامع خودكشی، افسردگی، بی خوابی و بيماری های عصبی وجود دارد و واليوم مصرف زيادی دارد؛ به اين دليل كه گويا مطلوب های روان شناختی حاصل نمی آيد.
🔹امور بيرونی را می توان با زور قانون سر و سامان داد؛ يعنی می توان بهداشت را تأمين كرد، بيماری ها را ريشه كن كرد و مانع ظلم افراد به يكديگر شد و ماليات ها را به موقع دريافت كرد، ولی در عين حال گويی چيزهای ديگری هم وجود دارد كه تأمين نشده است . كسانی گفته اند اخلاقی زيستن باعث می شود عامل يعنی كسی كه به اخلاق عمل میكند از لحاظ روانی سلامت پيدا كند؛ يعنی آرام، شاد و اميدوارشود و در زندگی اش معنا بيابد و رضايت باطن داشته باشد؛
3️⃣ كسانی هم گفته اند اتفاقًا گاهی اخلاقی زيستن، عكس خواسته های روانی انسان است . يعنی گاهی اوقات كسی كه اخلاقی زندگی می كند، به وضع روانی خودش ضربه می زند. لذا ديدگاه دوم را نمی پذيرند و ديدگاه سوم را طرح مي كنند و آن اينكه وقتی انسان اخلاقی زندگی می كند، نوعی استكمال درونی در خودش احساس می كند، يعنی احساس می كند دارد انسان بالا « احترام به خودِ» بزرگ تر می شود، و انسان بالغ تری می گردد و می رود. يعنی ممكن است انسان درد و رنج بكشد، ولی احساس می كند هم اكنون، همان چيزی كه هستم مهم تر، عظيم تر، با جلال تر، و به تعبيرانگليسی با dignity بيشتری هستم . اكنون كريم تر از گذشته ام هستم، ولو آنكه بر اثر راست گفتن به هزار مخمصه هم افتاده باشم و هزار گرفتاری داشته باشم، ولی اكنون يك dignityای دارم كه قبلا نداشته ام. يعنی قبلا پيش خودم خوار و خفيف بوده ام و عزت نفس نداشته ام، اما اكنون پيش خودم احساس كرامت، عزت و dignity می کنم.
❇️ روش شناسی مطالعات مقایسه ای عرفان |صفحات 253 تا 256
@partoclubb
✍️ مصطفی ملکیان
1️⃣ طبق ديدگاه اول اخلاقی زيستن باعث می شود بقای زندگی اجتماعی، كمًا و كيفًا محفوظ بماند و اين فايده اخلاقی زيستن است . يعنی اگر اخلاقی زندگی نكنيم، اولين خسارتی كه می بينيم اين است كه زندگی اجتماعی كمًا و كيفًا نابود می شود؛ منظور از « كمًا » روشن است ولی كيفًا يعنی اينكه ممكن است يك جامعه هنوز نابود نشده باشد، ولي در آن جامعه، عدم امنيت، عدم اعتماد، فقر و مشكلات ديگر وجود داشته باشد . يعنی چنين جامعه ای گويا به لحاظ كيفی نابود شده است . اين يك ديدگاه درباره فايده يا پيامد اخلاقی زيستن است؛
2️⃣ ديدگاه دوم معتقد است می شود بدون اخلاق هم، جامعه كمًا و كيفًا از هم نپاشد . امروزه بسياری معتقدند كار اخلاق را حقوق دان و قانون انجام می دهد؛ يعنی حتی اگر اخلاق نباشد، قانون مانع متلاشی شدن جامعه می شود. اگر قانون رعايت شود، جامعه متلاشی نمی شود. لذا در اين ديدگاه فايده اخلاق را در آرمان های روان شناختی می دانند . وقتی انسان اخلاقی زندگی كند، مثلا راست بگويد يك آرامش درونی می يابد، اما وقتی دروغ بگويد اضطراب، غلق و دل نگرانی دارد؛ وقتی هم راستگويی، صداقت، تواضع و احسان دارد، يك سلسله امور روانی برايش حاصل می آيد كه كاری هم به كيان اجتماعی ندارد . به عنوان مثال در بعضی از جوامع غربي، بالاخص بعضی از جوامع كشورهای اسكانديناوی، كه كشورهای كوچكی هستند با جمعيت های ۳ تا ۴ ميليون، مطلوب های اجتماعی شان واقعًا فراهم است و با قانون اين كار را كرده اند؛ يعنی هيچ مشكل اجتماعی وجود ندارد، ولی در عين حال در اين جوامع خودكشی، افسردگی، بی خوابی و بيماری های عصبی وجود دارد و واليوم مصرف زيادی دارد؛ به اين دليل كه گويا مطلوب های روان شناختی حاصل نمی آيد.
🔹امور بيرونی را می توان با زور قانون سر و سامان داد؛ يعنی می توان بهداشت را تأمين كرد، بيماری ها را ريشه كن كرد و مانع ظلم افراد به يكديگر شد و ماليات ها را به موقع دريافت كرد، ولی در عين حال گويی چيزهای ديگری هم وجود دارد كه تأمين نشده است . كسانی گفته اند اخلاقی زيستن باعث می شود عامل يعنی كسی كه به اخلاق عمل میكند از لحاظ روانی سلامت پيدا كند؛ يعنی آرام، شاد و اميدوارشود و در زندگی اش معنا بيابد و رضايت باطن داشته باشد؛
3️⃣ كسانی هم گفته اند اتفاقًا گاهی اخلاقی زيستن، عكس خواسته های روانی انسان است . يعنی گاهی اوقات كسی كه اخلاقی زندگی می كند، به وضع روانی خودش ضربه می زند. لذا ديدگاه دوم را نمی پذيرند و ديدگاه سوم را طرح مي كنند و آن اينكه وقتی انسان اخلاقی زندگی می كند، نوعی استكمال درونی در خودش احساس می كند، يعنی احساس می كند دارد انسان بالا « احترام به خودِ» بزرگ تر می شود، و انسان بالغ تری می گردد و می رود. يعنی ممكن است انسان درد و رنج بكشد، ولی احساس می كند هم اكنون، همان چيزی كه هستم مهم تر، عظيم تر، با جلال تر، و به تعبيرانگليسی با dignity بيشتری هستم . اكنون كريم تر از گذشته ام هستم، ولو آنكه بر اثر راست گفتن به هزار مخمصه هم افتاده باشم و هزار گرفتاری داشته باشم، ولی اكنون يك dignityای دارم كه قبلا نداشته ام. يعنی قبلا پيش خودم خوار و خفيف بوده ام و عزت نفس نداشته ام، اما اكنون پيش خودم احساس كرامت، عزت و dignity می کنم.
❇️ روش شناسی مطالعات مقایسه ای عرفان |صفحات 253 تا 256
@partoclubb
⚽️ برنده بازی ایران و قطر در نیمه نهایی جام ملت های آسیا کدام تیم خواهد بود؟.
Anonymous Poll
38%
ایران
63%
قطر
| 📌📣 #دادخواست برای آزادی #سعید_مدنی:👇
https://fa.petitions.net/433860#sign
|👇
لطفا امضا کنید و در صفحات و پلتفرم های دیگر نشر دهید، برای حمایت و جمع اوری امضا از دیگران، 🙏
⚠️ درخواست: بازپخش پستها در هرجا، لطفاً مستقیم از کانال یا با درج پیوند پست و نام کانال صورت پذیرد؛ هرگونه تغییر در ترکیب و چیدمان پست، شایسته نیست.
| @partoclubb
https://fa.petitions.net/433860#sign
|👇
لطفا امضا کنید و در صفحات و پلتفرم های دیگر نشر دهید، برای حمایت و جمع اوری امضا از دیگران، 🙏
⚠️ درخواست: بازپخش پستها در هرجا، لطفاً مستقیم از کانال یا با درج پیوند پست و نام کانال صورت پذیرد؛ هرگونه تغییر در ترکیب و چیدمان پست، شایسته نیست.
| @partoclubb
bahar
<unknown>
دکلمه بهار با صدای استاد محمد صالح علا
به رسم هر سال، سال نو
تقدیم به دوستان همراه
نوروز خُنشان باد
@partoclubb
به رسم هر سال، سال نو
تقدیم به دوستان همراه
نوروز خُنشان باد
@partoclubb
✅تبعید سعید مدنی به زندان دماوند
✍🏻امتداد-گروه خبر: در ادامه فشار به زندانیان سیاسی سعید مدنی با فشار نهاد امنیتی و حکم دادستان کل به زندان دماوند تبعید شد.
🔹دکتر سعید مدنی جامعه شناس و فعال سیاسی که در حال گذراندن ۹ سال محکومیت خود در زندان اوین بود، ساعتی پیش به زندان دماوند تبعید شد.
🔹سعید مدنی اولین بار سال ۷۱ و در پی مطالب انتقادیاش در ایران فردا بازداشت شد و پس از آن نیز به صورت مکرر طعم زندان را چشیده است که پیش از این در جریان اعتراضات سال ۸۸ و جنبش سبز ۶ سال حبس در زندان اوین و رجائیشهر و دو سال تبعید به بندر عباس را نیز پشت سر گذاشته بود.
🔹او در سال ۱۴۰۱ بدلیل فعالیتهای سیاسی و مدنی و همچنین پژوهش و نگارش کتابهایی در باب جنبش های اجتماعی بازداشت و به ۹سال زندان محکوم شده بود.
#امتداد
@emtedadnet
@partoclubb
✍🏻امتداد-گروه خبر: در ادامه فشار به زندانیان سیاسی سعید مدنی با فشار نهاد امنیتی و حکم دادستان کل به زندان دماوند تبعید شد.
🔹دکتر سعید مدنی جامعه شناس و فعال سیاسی که در حال گذراندن ۹ سال محکومیت خود در زندان اوین بود، ساعتی پیش به زندان دماوند تبعید شد.
🔹سعید مدنی اولین بار سال ۷۱ و در پی مطالب انتقادیاش در ایران فردا بازداشت شد و پس از آن نیز به صورت مکرر طعم زندان را چشیده است که پیش از این در جریان اعتراضات سال ۸۸ و جنبش سبز ۶ سال حبس در زندان اوین و رجائیشهر و دو سال تبعید به بندر عباس را نیز پشت سر گذاشته بود.
🔹او در سال ۱۴۰۱ بدلیل فعالیتهای سیاسی و مدنی و همچنین پژوهش و نگارش کتابهایی در باب جنبش های اجتماعی بازداشت و به ۹سال زندان محکوم شده بود.
#امتداد
@emtedadnet
@partoclubb
حکومت اسلامی در تداوم سرکوب سیستماتیک منتقدان سیاسی خود، دکتر سعید مدنی را به زندان دماوند تبعید کرد، تا کماکان حاکمان مدعی اقتدار اثبات کنند حتی از وجود مبارزی خشونتپرهیز همچون سعید مدنی، آنهم در بند و زندان چقدر پریشان میشوند که چنین مذبوحانه تلاش میکنند اقتداری پوشالی برای خود بسازند. گرچه در پس این فشارها و با وجود رنج مضاعف خانواده، اراده و توان سعید مدنی است که هرگز این آزارها، از محکومیت سنگین ۸ سال اخیر، بازداشتها و انفرادیهای طولانی و مکرر، بیش از ۷ سال زندانهای سخت، سالها تبعید، تا اخراج از دانشگاه و ممنوعالقلمی نیز وی را لحظهای از تحقیق و اندیشیدن و نوشتن باز نداشت تا کنشگری خیرخواهانهاش برای ایران را متوقف کند.
ما جمعی از همبندیان و همسایهگان دکتر سعید مدنی در زندان اوین، ضمن محکوم کردن تبعید بیوجاهت وی و چنین تصمیمها و ارادههای نابخردانهی سرکوبگران؛ یقین داریم در پس این روزهای تاریک و سیاه، پیروزی و آزادی ملت ایران فرا میرسد و آفتاب اندیشهی نخبگان و دلسوزان این سرزمین و امثال مدنیها بر این زادبوم خواهد تابید.
گلرخ ایرائی
علیرضا ارادتی
رسول بداقی
مصطفی تاجزاده
مهوش ثابت
امیرسالار داودی
ویدا ربانی
کیوان رحیمیان
حسین رزاق
مهران رئوف
مازیار سیدنژاد
رضا شهابی
سپهر ضیایی
سپیده قلیان
فریبا کمالآبادی
نرگس محمدی
عبداله مومنی
محمد نجفی
روحاله نخعی
فائزه هاشمی
صدیقه وسمقی
مریم یحیوی
@MostafaTajzadeh
@partoclubb
ما جمعی از همبندیان و همسایهگان دکتر سعید مدنی در زندان اوین، ضمن محکوم کردن تبعید بیوجاهت وی و چنین تصمیمها و ارادههای نابخردانهی سرکوبگران؛ یقین داریم در پس این روزهای تاریک و سیاه، پیروزی و آزادی ملت ایران فرا میرسد و آفتاب اندیشهی نخبگان و دلسوزان این سرزمین و امثال مدنیها بر این زادبوم خواهد تابید.
گلرخ ایرائی
علیرضا ارادتی
رسول بداقی
مصطفی تاجزاده
مهوش ثابت
امیرسالار داودی
ویدا ربانی
کیوان رحیمیان
حسین رزاق
مهران رئوف
مازیار سیدنژاد
رضا شهابی
سپهر ضیایی
سپیده قلیان
فریبا کمالآبادی
نرگس محمدی
عبداله مومنی
محمد نجفی
روحاله نخعی
فائزه هاشمی
صدیقه وسمقی
مریم یحیوی
@MostafaTajzadeh
@partoclubb
🔴مرگ بر استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
🖋حسین رزاق
بند ۴ زندان اوین
وقتى صبح عبداله گفت ديشب که حالت خوب نبود و خواب بودى دو بار دکتر به ما تذکر داد که "آرامتر! حسين بعداز يك هفته خوابيده" کلى ذوق کردم که اينجا بزرگترى دارم که حواسش به بدحالىها و بىحالىهايم هست، اما فکر نميکردم به ظهر نرسيده اين ذوق را زهر خواهند کرد!
٢٠ ماه پيش که قدم به بند ۴ اوين گذاشتم، بعداز مهدى محموديان و قبلاز محمد حبيبى، دکتر مدنى بود که از پلهها بالا آمد و در آغوشش کشيدم و آنقدر گرم در دلم نشست که حالا که دربارهاش مينويسم، بغض امانم را ببرد. انگار حرف سالار بعداز بدرقه دکتر و برگشتمان به اتاق درست بود که "انگار يتيم شديم"
٢٠ ماه با سعيد مدنى، نفس به نفس زندگى کردم. اتاقمان با هم عوض شد، ۲۰۹ و بازجويى با هم بردنمان، وقت آشپزى-تا عبداله بيايد-کنارش بودم و جز چند روز مرخصى درمانىام وقتى نشد که از هم دور باشيم. آنقدر نزديک که چون پدرى دلسوز برايم پدرى کند و چون رفيقى عزيز سنگ صبور و همدمم باشد و لحظه لحظه و در هر حالى که دستها و نفسهاى گرم بزرگتری را نياز داشتم/داشتيم، دريغ نکند.
از همان روزهاى اول که پيشانىام به لبهى نبشى فلزی تخت خورد و شکافت و ساعت به ساعت با الکل تميزش کرد و پماد زد که اثرش بر چهرهام نماند تا روزها و شبهايى که دردهاى بىدرمانم دست از سرم برنميداشت و تيمارم ميکرد، از هر دوشنبه شبى که براى ملاقات فردايمان کيک درست مىکرد و ميوه پوست مىکند تا مبادا پيش خانواده کم و کسرى برای پذيرايى داشته باشيم، تا هربارى که زير هشت مىخواندنم و او سريعتر از من خودش را مىرساند که مبادا انتقال و اعزامى ناگهانى باشد و غافلکشم کنند، از ساعتها قدم زدن در هواخورى تا زانو زدن پاى ميز تاشوى کوچکش که وسط سرشلوغىهاى بسيارش با حوصله بسيار به مسئلههاى بسيارم پاسخ ميداد و از دنيای بزرگ جنبشهاى اجتماعى و معجزههايش ميگفت، تا همين يک هفتهى اخير که کاملا از هم پاشيده بودم و فقط ديشب خوابم برد و او ساعت به ساعت به زاغهام سر ميزد که بهترم يا نه، شايد ذرههايى از مهر اوست که همين يکماه پيش و در دومين جشن تولدى که برايم در زندان گرفت، وادارم ساخت با تمام وجود بگويم زندگى با سعيد مدنى اندازهى يک دانشگاه برايم آموزنده بود و مثل يک عضو عزيز خانوادهام خوش.
اوايل که وسط جنبش ۴۰۱ هر دونفرمان را برده بودند ۲۰۹، در راهروهايى که ازدحام جوانان بازداشتى جاى سوزن انداختن نگذاشته بود، وقتى از زير چشمبند پاهاى او را مىپائيدم که مامور امنيتى او را به سرعت ميبرد، از سکوتش حرص ميخوردم که مدام به نيمکتهاى اطراف راهرو ميخورد اما دم نميزند! و فکر ميکردم اين نجابت او در برابر نانجيبى آنها ديگر شورش را درآورده اما ماهها بعد که در آخرين بازجويى بر سر گفتوگوهاى زندان، در جواب تهديدها و لافهاى گزاف بازجو گفته بود "من عمرم را کردهام و اميدى ندارم زنده از اين دوره زندانم بيرون بروم، پس نه تهديدم کن نه تصور کن از بيان آنچه به آن رسيدهام کوتاه مىآيم" فهميدم آرامش را به وقتش دارد و شورش را به وقتش. و پخته از دههها مبارزهى بىوقفه است با استبداد.
شايد باورش سخت باشد که او اغلب ديدارهايش با مسئولان زندان يا حتى در وسط جلسات بازجويى را هم صرف مذاکره برای تمهيد آزادى يا تسهيل شرايط زندان بسيارى از زندانيان ديگر با آرا و عقايد متفاوت ميكرد گرچه در لحظهى نياز به مرزبندى سياسى با هيچ احدى تعارف نداشت.
با اينكه امکان نداشت هر بار که بازجوهايمان مىآمدند، درباره شرايط من حرفى نزند، از اوضاع بيمارىهايم نگويد و براى استخلاصم مذاكره نکند يا از مسئولان زندان پيگير اعزام و درمانم نشود اما از همين كار براى غريبهترين زندانى به تفکراتش هم دريغ نميكرد. چنانکه لحظهى وداعش با بغض و اشک همهى زندانيان و حتى برخى زندانبانها گذشت.
حالا چند ساعتى بيشتر نگذشته که برای آخرین بار موهای دکتر را اصلاح کردم و کمی بعدترش او را از پيش ما بردند اما دلتنگى ويرانم كرده. دلم لک زده براى آنکه با بذلهگويىهاى ذاتى اصفهانىاش سراغم بیاید که بیا کمى هم حبس بکش ترغيبم کند از زاغه بيرون شوم و با تمام بىحوصلگىها، با سالار و سيد و عبداله و مجيد و مطلب و آقا مصطفى كمى را به شوخى و خوشى بگذرانيم تا چند لحظهاى غم اين روزهاى تاريك گورش را گم کند. اما نفرین دوزخ بر اين تباهى مطلقه که چشم ديدن لختى کنار هم بودن و آنى به شادى زيستن را حتی اين سوى حصارهاى بلند محبس هم ندارد. مرگ بر اين استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
@partoclubb
🖋حسین رزاق
بند ۴ زندان اوین
وقتى صبح عبداله گفت ديشب که حالت خوب نبود و خواب بودى دو بار دکتر به ما تذکر داد که "آرامتر! حسين بعداز يك هفته خوابيده" کلى ذوق کردم که اينجا بزرگترى دارم که حواسش به بدحالىها و بىحالىهايم هست، اما فکر نميکردم به ظهر نرسيده اين ذوق را زهر خواهند کرد!
٢٠ ماه پيش که قدم به بند ۴ اوين گذاشتم، بعداز مهدى محموديان و قبلاز محمد حبيبى، دکتر مدنى بود که از پلهها بالا آمد و در آغوشش کشيدم و آنقدر گرم در دلم نشست که حالا که دربارهاش مينويسم، بغض امانم را ببرد. انگار حرف سالار بعداز بدرقه دکتر و برگشتمان به اتاق درست بود که "انگار يتيم شديم"
٢٠ ماه با سعيد مدنى، نفس به نفس زندگى کردم. اتاقمان با هم عوض شد، ۲۰۹ و بازجويى با هم بردنمان، وقت آشپزى-تا عبداله بيايد-کنارش بودم و جز چند روز مرخصى درمانىام وقتى نشد که از هم دور باشيم. آنقدر نزديک که چون پدرى دلسوز برايم پدرى کند و چون رفيقى عزيز سنگ صبور و همدمم باشد و لحظه لحظه و در هر حالى که دستها و نفسهاى گرم بزرگتری را نياز داشتم/داشتيم، دريغ نکند.
از همان روزهاى اول که پيشانىام به لبهى نبشى فلزی تخت خورد و شکافت و ساعت به ساعت با الکل تميزش کرد و پماد زد که اثرش بر چهرهام نماند تا روزها و شبهايى که دردهاى بىدرمانم دست از سرم برنميداشت و تيمارم ميکرد، از هر دوشنبه شبى که براى ملاقات فردايمان کيک درست مىکرد و ميوه پوست مىکند تا مبادا پيش خانواده کم و کسرى برای پذيرايى داشته باشيم، تا هربارى که زير هشت مىخواندنم و او سريعتر از من خودش را مىرساند که مبادا انتقال و اعزامى ناگهانى باشد و غافلکشم کنند، از ساعتها قدم زدن در هواخورى تا زانو زدن پاى ميز تاشوى کوچکش که وسط سرشلوغىهاى بسيارش با حوصله بسيار به مسئلههاى بسيارم پاسخ ميداد و از دنيای بزرگ جنبشهاى اجتماعى و معجزههايش ميگفت، تا همين يک هفتهى اخير که کاملا از هم پاشيده بودم و فقط ديشب خوابم برد و او ساعت به ساعت به زاغهام سر ميزد که بهترم يا نه، شايد ذرههايى از مهر اوست که همين يکماه پيش و در دومين جشن تولدى که برايم در زندان گرفت، وادارم ساخت با تمام وجود بگويم زندگى با سعيد مدنى اندازهى يک دانشگاه برايم آموزنده بود و مثل يک عضو عزيز خانوادهام خوش.
اوايل که وسط جنبش ۴۰۱ هر دونفرمان را برده بودند ۲۰۹، در راهروهايى که ازدحام جوانان بازداشتى جاى سوزن انداختن نگذاشته بود، وقتى از زير چشمبند پاهاى او را مىپائيدم که مامور امنيتى او را به سرعت ميبرد، از سکوتش حرص ميخوردم که مدام به نيمکتهاى اطراف راهرو ميخورد اما دم نميزند! و فکر ميکردم اين نجابت او در برابر نانجيبى آنها ديگر شورش را درآورده اما ماهها بعد که در آخرين بازجويى بر سر گفتوگوهاى زندان، در جواب تهديدها و لافهاى گزاف بازجو گفته بود "من عمرم را کردهام و اميدى ندارم زنده از اين دوره زندانم بيرون بروم، پس نه تهديدم کن نه تصور کن از بيان آنچه به آن رسيدهام کوتاه مىآيم" فهميدم آرامش را به وقتش دارد و شورش را به وقتش. و پخته از دههها مبارزهى بىوقفه است با استبداد.
شايد باورش سخت باشد که او اغلب ديدارهايش با مسئولان زندان يا حتى در وسط جلسات بازجويى را هم صرف مذاکره برای تمهيد آزادى يا تسهيل شرايط زندان بسيارى از زندانيان ديگر با آرا و عقايد متفاوت ميكرد گرچه در لحظهى نياز به مرزبندى سياسى با هيچ احدى تعارف نداشت.
با اينكه امکان نداشت هر بار که بازجوهايمان مىآمدند، درباره شرايط من حرفى نزند، از اوضاع بيمارىهايم نگويد و براى استخلاصم مذاكره نکند يا از مسئولان زندان پيگير اعزام و درمانم نشود اما از همين كار براى غريبهترين زندانى به تفکراتش هم دريغ نميكرد. چنانکه لحظهى وداعش با بغض و اشک همهى زندانيان و حتى برخى زندانبانها گذشت.
حالا چند ساعتى بيشتر نگذشته که برای آخرین بار موهای دکتر را اصلاح کردم و کمی بعدترش او را از پيش ما بردند اما دلتنگى ويرانم كرده. دلم لک زده براى آنکه با بذلهگويىهاى ذاتى اصفهانىاش سراغم بیاید که بیا کمى هم حبس بکش ترغيبم کند از زاغه بيرون شوم و با تمام بىحوصلگىها، با سالار و سيد و عبداله و مجيد و مطلب و آقا مصطفى كمى را به شوخى و خوشى بگذرانيم تا چند لحظهاى غم اين روزهاى تاريك گورش را گم کند. اما نفرین دوزخ بر اين تباهى مطلقه که چشم ديدن لختى کنار هم بودن و آنى به شادى زيستن را حتی اين سوى حصارهاى بلند محبس هم ندارد. مرگ بر اين استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
@partoclubb
🔴 بابام آدم جالبیه واقعا!
درباره سعید مدنی
🖋صبا مدنی
بابام آدم جالبیه واقعا، نه که چون بچهش باشم این رو بگم. خیلی معدود دیدم توی مردهای همنسل خودش کسی اینقدر از نقشهای نرماتیو زندگی خانوادگی سواستفاده نکنه.
دوستان و همکارهاش زیاد تعریف کردهاند از اینکه من رو توی۲-۳ سالگی همه جا دنبال خودش میبرد و جلسههای تحریریۀ مجلهشون رو به هم میریختم یا یک خرابکاریهای دیگه توی دفترشون. تقریبا تمام دوران بچگی ما آماده شدن صبحگاهی و راهی کردن ما به مهدکودک و مدرسه (از صبحانه دادن تا اتوکاری لباسهامون) کار بابام بود.
مامانم کارمند بود و از صبح زود بیدار شدن همیشه متنفر. دستکم و شاید بیشتر از نصف وعدههای آشپزی خونه رو بابام میکرد، به اضافۀ دیکته و نقاشی کشیدن برای مشقهای ریاضی، و کلاس دوم یک مدتی که خیلی بدخط شده بودم، تمرین اضافۀ خط توی خونه، بعدا کلاس زبان بردنمون، یا کلاس موسیقی بردن خواهرم، کلاس نقاشی بردن من خواهرم خیلی خجالتی بود بچگی. هر روز میبردش مهدکودک و باهاش شرط کرد اگریک هفته هر روز به مربی بلند سلام کنه، براش یه سری اثاثیۀ کوچولوی عروسک که دلش میخواست رو بخره.
یه مدت با کلاس موسیقیش بدفاز شده بود، هر دفعه بعدش میبردش کافیشاپ براش بستنی سانشاین میگرفت که ولش نکنه حتی دبیرستان هندسه رو خیلی میشد برم با هم حل کنیم. امتحان نهایی دبیرستان مینشست با هم برنامهریزی میکردیم ساعت به ساعت و فصل به فصل کتابها رو که برسم تموم کنم. موقعی که دانشجوی معماری بودم مینشست باهام ماکت میساخت آخرهای دورۀ ارشدم موقعی بود که تبعید شد بندرعباس. سه-چهار ماه رفتم موندم و غیر از مراقبتهای همیشگی، بغل دستش پایاننامه مینوشتم و تا گیر میفتادم مینشستم با هم دربارهش بحث کنیم تا در بیاد.
کلا مدل محبت کردنش از طریق مراقبته. اینکه غذایی که دوست داریم برامون درست کنه، پیگیری کنه که کارهای شخصیمون رو انجام بدیم (پارسال از پشت تلفن زندان هی پیگیری که وقت سفارت گرفتی، دادی ترجمه، بلیت گرفتی، ماشینتو بردی تعمیرگاه، ...).
تا همین قبل دورۀ اخیر زندان جمعه به جمعه کل خونه رو شروع میکرد جارو کردن و تی کشیدن، تا بلند میشد ما هم بدو بدو دنبالش. یک خرده هم همیشه مایۀ شوخی اطرافیان بود این کارهاش (مثلا هی تأکید به اینکه اینها نقشهای زنانهست). یک مدتی من هم شروع کردم اون شوخیهای بیمزه رو تکرار کردن، قشنگ دعوام کرد.
مثل همۀ نوجوونها اختلافهای بدی باهاش پیدا کردم، دورههایی حتی واقعا رابطهمون بد شد، مثل همۀ والدین اشتباههایی داشت. ولی هم خودش رو تصحیح میکرد، هم مشورتپذیر بود از مثلا عمهم که یک دورهای بهش خیلی نزدیک بودم و هوامو داشت. ولی حتی توی این دورهها هم روشهاش جالب بود. برای اینکه ترمیم بشه اختلافهامون بهم مسئولیتهای واقعی میداد، از کارهای خودش. توی دبیرستان یک بار صدها صفحه پرسشنامه رو داد که وارد اسپیاساس کنم براش و در ازاش پول داد.
سال ۸۸ که شروع کرد خوندن دربارۀ جنبشهای اجتماعی، مقدّمۀ یک کتاب چارلز تیلی رو بهم داد که ترجمه کنم. بعد نشستیم با هم تصحیحش کردیم که یاد بگیرم. دورۀ ارشد من از خفنترین دورههای موجود در ایران بود. به رغم رشتۀ بیربطم به کارهای بابا، اینقدر اعتماد نشان میداد که هر وقت فرصت کافی داشت، یادداشتهاش رو بده براش یه خرده ویرایش کنم، یا همچنان ترجمۀ متنهایی که برای کارهاش لازم داشت.
نه که چون قحطی آدم بود دورش، چون که با تخصص تاریخ معماری کار بهدرد بخوری نداشتم بکنم تا مدتها و در نتیجه درآمد هم نداشتم.
یک عکسی از۲۳-۲۴سال پیش داریم، تو باغ یکی از دوستاش که گاهی کلیدش رو میگرفت آخر هفته همهمون رو میبرد. سر میز نشسته و یک دسته کاغذ جلوی دستشه، خواهرم بغل دستش داره مشق مینویسه. عکس رو مامانم گرفته و تصویر کامل نقش باباست و به قول خواهرم عصارۀ بچگی ما.
📝 از توئیتر نویسنده
@partoclubb
درباره سعید مدنی
🖋صبا مدنی
بابام آدم جالبیه واقعا، نه که چون بچهش باشم این رو بگم. خیلی معدود دیدم توی مردهای همنسل خودش کسی اینقدر از نقشهای نرماتیو زندگی خانوادگی سواستفاده نکنه.
دوستان و همکارهاش زیاد تعریف کردهاند از اینکه من رو توی۲-۳ سالگی همه جا دنبال خودش میبرد و جلسههای تحریریۀ مجلهشون رو به هم میریختم یا یک خرابکاریهای دیگه توی دفترشون. تقریبا تمام دوران بچگی ما آماده شدن صبحگاهی و راهی کردن ما به مهدکودک و مدرسه (از صبحانه دادن تا اتوکاری لباسهامون) کار بابام بود.
مامانم کارمند بود و از صبح زود بیدار شدن همیشه متنفر. دستکم و شاید بیشتر از نصف وعدههای آشپزی خونه رو بابام میکرد، به اضافۀ دیکته و نقاشی کشیدن برای مشقهای ریاضی، و کلاس دوم یک مدتی که خیلی بدخط شده بودم، تمرین اضافۀ خط توی خونه، بعدا کلاس زبان بردنمون، یا کلاس موسیقی بردن خواهرم، کلاس نقاشی بردن من خواهرم خیلی خجالتی بود بچگی. هر روز میبردش مهدکودک و باهاش شرط کرد اگریک هفته هر روز به مربی بلند سلام کنه، براش یه سری اثاثیۀ کوچولوی عروسک که دلش میخواست رو بخره.
یه مدت با کلاس موسیقیش بدفاز شده بود، هر دفعه بعدش میبردش کافیشاپ براش بستنی سانشاین میگرفت که ولش نکنه حتی دبیرستان هندسه رو خیلی میشد برم با هم حل کنیم. امتحان نهایی دبیرستان مینشست با هم برنامهریزی میکردیم ساعت به ساعت و فصل به فصل کتابها رو که برسم تموم کنم. موقعی که دانشجوی معماری بودم مینشست باهام ماکت میساخت آخرهای دورۀ ارشدم موقعی بود که تبعید شد بندرعباس. سه-چهار ماه رفتم موندم و غیر از مراقبتهای همیشگی، بغل دستش پایاننامه مینوشتم و تا گیر میفتادم مینشستم با هم دربارهش بحث کنیم تا در بیاد.
کلا مدل محبت کردنش از طریق مراقبته. اینکه غذایی که دوست داریم برامون درست کنه، پیگیری کنه که کارهای شخصیمون رو انجام بدیم (پارسال از پشت تلفن زندان هی پیگیری که وقت سفارت گرفتی، دادی ترجمه، بلیت گرفتی، ماشینتو بردی تعمیرگاه، ...).
تا همین قبل دورۀ اخیر زندان جمعه به جمعه کل خونه رو شروع میکرد جارو کردن و تی کشیدن، تا بلند میشد ما هم بدو بدو دنبالش. یک خرده هم همیشه مایۀ شوخی اطرافیان بود این کارهاش (مثلا هی تأکید به اینکه اینها نقشهای زنانهست). یک مدتی من هم شروع کردم اون شوخیهای بیمزه رو تکرار کردن، قشنگ دعوام کرد.
مثل همۀ نوجوونها اختلافهای بدی باهاش پیدا کردم، دورههایی حتی واقعا رابطهمون بد شد، مثل همۀ والدین اشتباههایی داشت. ولی هم خودش رو تصحیح میکرد، هم مشورتپذیر بود از مثلا عمهم که یک دورهای بهش خیلی نزدیک بودم و هوامو داشت. ولی حتی توی این دورهها هم روشهاش جالب بود. برای اینکه ترمیم بشه اختلافهامون بهم مسئولیتهای واقعی میداد، از کارهای خودش. توی دبیرستان یک بار صدها صفحه پرسشنامه رو داد که وارد اسپیاساس کنم براش و در ازاش پول داد.
سال ۸۸ که شروع کرد خوندن دربارۀ جنبشهای اجتماعی، مقدّمۀ یک کتاب چارلز تیلی رو بهم داد که ترجمه کنم. بعد نشستیم با هم تصحیحش کردیم که یاد بگیرم. دورۀ ارشد من از خفنترین دورههای موجود در ایران بود. به رغم رشتۀ بیربطم به کارهای بابا، اینقدر اعتماد نشان میداد که هر وقت فرصت کافی داشت، یادداشتهاش رو بده براش یه خرده ویرایش کنم، یا همچنان ترجمۀ متنهایی که برای کارهاش لازم داشت.
نه که چون قحطی آدم بود دورش، چون که با تخصص تاریخ معماری کار بهدرد بخوری نداشتم بکنم تا مدتها و در نتیجه درآمد هم نداشتم.
یک عکسی از۲۳-۲۴سال پیش داریم، تو باغ یکی از دوستاش که گاهی کلیدش رو میگرفت آخر هفته همهمون رو میبرد. سر میز نشسته و یک دسته کاغذ جلوی دستشه، خواهرم بغل دستش داره مشق مینویسه. عکس رو مامانم گرفته و تصویر کامل نقش باباست و به قول خواهرم عصارۀ بچگی ما.
📝 از توئیتر نویسنده
@partoclubb
X (formerly Twitter)
Sabaho0o (@SabaMadani) on X
یک عکسی از۲۳-۲۴سال پیش داریم، تو باغ یکی از دوستاش که گاهی کلیدش رو میگرفت آخر هفته همهمون رو میبرد. سر میز نشسته و یک دسته کاغذ جلوی دستشه، خواهرم بغل دستش داره مشق مینویسه. عکس رو مامانم گرفته و تصویر کامل نقش باباست و به قول خواهرم عصارۀ بچگی ما.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸روز سهشنبه ۱۴ فروردین، سعید مدنی، پژوهشگر اجتماعی که در زندان اوین دوران محکومیت ۹ سال حبس خود را میگذراند، به زندان دماوند منتقل شد.
🔸انتقال آقای مدنی به زندان دماوند به حکم دادستانی و بدون ارائه دلایل آن انجام شد.
🔸سعید مدنی به اتهام «تشکیل و مدیریت گروههای ضد انقلاب» و «تبلیغ علیه نظام» به ۹ سال حبس محکوم شده و حدود دو سال از محکومیت خود را در زندان اوین گذرانده است.
🔸منصوره اتفاق، همسر آقای مدنی، در گفتوگویی با محمد ضرغامی از رادیو فردا میگوید آقای مدنی ساعاتی پس از بازدید حضوری با وی به زندان دماوند منتقل شده است.
@RadioFarda
@partoclubb
🔸انتقال آقای مدنی به زندان دماوند به حکم دادستانی و بدون ارائه دلایل آن انجام شد.
🔸سعید مدنی به اتهام «تشکیل و مدیریت گروههای ضد انقلاب» و «تبلیغ علیه نظام» به ۹ سال حبس محکوم شده و حدود دو سال از محکومیت خود را در زندان اوین گذرانده است.
🔸منصوره اتفاق، همسر آقای مدنی، در گفتوگویی با محمد ضرغامی از رادیو فردا میگوید آقای مدنی ساعاتی پس از بازدید حضوری با وی به زندان دماوند منتقل شده است.
@RadioFarda
@partoclubb