بخش ۱ - آغاز کتاب
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
بخش ۲ - ستایش خرد
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایهٔ گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهٔ نوبهنو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید
ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایهٔ گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهٔ نوبهنو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید
ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
بخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردم
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
بخش ۵ - گفتار اندر آفرینش آفتاب
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستتر
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستتر
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
بخش ۶ - در آفرینش ماه
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
4_402872867282223664.pdf
293.7 KB
|آپولوژی
خطابه دفاعیه سقراط
خطابه دفاعیه سقراط
|آپولوژی
خطابه دفاعیه سقراط
افلاطون|
آپولوژی یا همان دفاعیه مشهور استاد بزرگ افلاطون ، سقراط است که در دادگاه در نهایت به مرگ و نوشیدن جام شوکران محکوم شد ، جدا از ارزش فلسفی این رساله از ارزش تاریخی و ادبی و سیاسی خاصی برخوردار است.
این رساله دفاعیه سقراط در دادگاه آتن، در برابر اتهامات وارده است.سقراط با فصاحت فرهیخته خود، دروغزنی و عوامفریبی مدعیان خود را (آنیتوس، ملتوس و لیکون)باز مینماید.او خود را داناترین مردم میشمارد، زیرا که به نادانی خود واقف است.اما دیگران در عین نادانی خیوشتن را دانا میپندارند و سقراط، پرده از جهل آنان بر میدارد.جرم بزرگ سقراط همین است.
خطابه دفاعیه سقراط
افلاطون|
آپولوژی یا همان دفاعیه مشهور استاد بزرگ افلاطون ، سقراط است که در دادگاه در نهایت به مرگ و نوشیدن جام شوکران محکوم شد ، جدا از ارزش فلسفی این رساله از ارزش تاریخی و ادبی و سیاسی خاصی برخوردار است.
این رساله دفاعیه سقراط در دادگاه آتن، در برابر اتهامات وارده است.سقراط با فصاحت فرهیخته خود، دروغزنی و عوامفریبی مدعیان خود را (آنیتوس، ملتوس و لیکون)باز مینماید.او خود را داناترین مردم میشمارد، زیرا که به نادانی خود واقف است.اما دیگران در عین نادانی خیوشتن را دانا میپندارند و سقراط، پرده از جهل آنان بر میدارد.جرم بزرگ سقراط همین است.
مدادرنگی
دکتررویامولاخواه
میخواستم
مدادی باشم
سبز
گریزناک بپیچم
دست و پای پاییز
خطی متوالی شوم
از برگهایی که
تورا زرد میکنند
در سطر شاخه ها
میخواستم گاهی
سیاه باشم
مدادی برای نوشتنت
بکشم طویل خطی
از مورب پلک تو
تا شبهای گریستنهام
میخواستم آبی باشم
بپاشمت در سطری که
میروی
مدادی برای افق های
روشنت
میخواستم مداد
قرمزی باشم
برای بوسیدن تو
سطرهایی که مهربان
مینوشتمت
اما
من مداد سپیدی شدم
لابه لای مدادهای رنگی
نه تورا کشیدم
در سطرها
نه تو خواندی مرا
"سپید"
میان ازدحام برف....
#رویا_مولاخواه
دکتررویامولاخواه
میخواستم
مدادی باشم
سبز
گریزناک بپیچم
دست و پای پاییز
خطی متوالی شوم
از برگهایی که
تورا زرد میکنند
در سطر شاخه ها
میخواستم گاهی
سیاه باشم
مدادی برای نوشتنت
بکشم طویل خطی
از مورب پلک تو
تا شبهای گریستنهام
میخواستم آبی باشم
بپاشمت در سطری که
میروی
مدادی برای افق های
روشنت
میخواستم مداد
قرمزی باشم
برای بوسیدن تو
سطرهایی که مهربان
مینوشتمت
اما
من مداد سپیدی شدم
لابه لای مدادهای رنگی
نه تورا کشیدم
در سطرها
نه تو خواندی مرا
"سپید"
میان ازدحام برف....
#رویا_مولاخواه
Mattinata - Pavarotti
@haft_eghlim
#Mattinata
"ماتیناتا" در زبان ایتالیایی به معنای "صبح" است.
این آهنگ در سال ۱۹۰۴ توسط "روگرو لئونکاوالو" نوشته شده است
"ماتیناتا" در زبان ایتالیایی به معنای "صبح" است.
این آهنگ در سال ۱۹۰۴ توسط "روگرو لئونکاوالو" نوشته شده است
Forwarded from @atr_sib💕🍎
من فکر مرگِ تازه ای هستم
شکل عجیب، از سردی احساس
در گُنگ چشمانم نشسته درد
آری همان برگی که بودم، آس
جان میدهم درعمق چشمانت
من از سکوتِ تلخ، بیزارم
وقتی که تنهایم، رها کردی
دیگر فقط یک روحِ بیمارم
لبهای من خشکیده از این تب
ماتم به گِردم حلقه می بندد
دستان تنهایی در آغوشم
برعشق این زن خوب می خندد
بر گونه ام گل بوسه میکاری
من آن فریبم ،سیبِ کال زرد
زخمم بزن با تیغ زهر آلود
کابوس شبهایم تویی ای مرد
رژ میزنم رژ میزنم بر لب
غم می درد اندوه این تن را
من میکشم سرمه به چشمانم
پنهان نگاهی کن، تواین زن را
من حرفایم را میانِ بغض
با اشک شورم شستشو دادم
نفرین به من نفرین به تو ای دل
تنها شدی همدرد و همزادم
من باورم را در تو می دیدم
در یک شب تیره ز دستم رفت
اتش زدی سوزانده ای دل را
رحمی ندارد قلب تو سرسخت ؟!
@atr_sib 💕
پریا💞ت
شکل عجیب، از سردی احساس
در گُنگ چشمانم نشسته درد
آری همان برگی که بودم، آس
جان میدهم درعمق چشمانت
من از سکوتِ تلخ، بیزارم
وقتی که تنهایم، رها کردی
دیگر فقط یک روحِ بیمارم
لبهای من خشکیده از این تب
ماتم به گِردم حلقه می بندد
دستان تنهایی در آغوشم
برعشق این زن خوب می خندد
بر گونه ام گل بوسه میکاری
من آن فریبم ،سیبِ کال زرد
زخمم بزن با تیغ زهر آلود
کابوس شبهایم تویی ای مرد
رژ میزنم رژ میزنم بر لب
غم می درد اندوه این تن را
من میکشم سرمه به چشمانم
پنهان نگاهی کن، تواین زن را
من حرفایم را میانِ بغض
با اشک شورم شستشو دادم
نفرین به من نفرین به تو ای دل
تنها شدی همدرد و همزادم
من باورم را در تو می دیدم
در یک شب تیره ز دستم رفت
اتش زدی سوزانده ای دل را
رحمی ندارد قلب تو سرسخت ؟!
@atr_sib 💕
پریا💞ت
Aghoosh
Mohamad Fathi
" آغوش "
خانم آغوشتُ وا کن که غزل مرده توو شهر
داره از شاخ درختا رو زمین میچّکه زهر
خانم آغوشتُ وا کن توی این تنگ غروب
طبل خورشیدُ توو این شهر پریشون تو بکوب
" برای زنان سرزمینم "
#محمد_فتحی
خانم آغوشتُ وا کن که غزل مرده توو شهر
داره از شاخ درختا رو زمین میچّکه زهر
خانم آغوشتُ وا کن توی این تنگ غروب
طبل خورشیدُ توو این شهر پریشون تو بکوب
" برای زنان سرزمینم "
#محمد_فتحی
وقتی میگویم دیگر به سراغم نیا،
فکر نکن که فراموشت کردهام یا
دیگر دوستت ندارم، نه.
من فقط فهمیدم
وقتی دلت با من نیست،
بودنت مشکلی را حل نمیکند،
تنها دلتنگترم میکند!
#رومن_گاری
فکر نکن که فراموشت کردهام یا
دیگر دوستت ندارم، نه.
من فقط فهمیدم
وقتی دلت با من نیست،
بودنت مشکلی را حل نمیکند،
تنها دلتنگترم میکند!
#رومن_گاری