#24_ساعت_در_خواب_و_بیداری
#صمد_بهرنگی
پسربچهای به نام لطیف به همراه پدرش برای کار به تهران آمدهاند و با دستفروشی وخیابانخوابی روزگار میگذرانند. لطیف هر روز.. .
@parnian_khyial
#صمد_بهرنگی
پسربچهای به نام لطیف به همراه پدرش برای کار به تهران آمدهاند و با دستفروشی وخیابانخوابی روزگار میگذرانند. لطیف هر روز.. .
@parnian_khyial
کتابخانه دانشگاهی:
🔺کتابخانه دیجیتال دانشگاه کمبریج این صفحه از گلستان سعدی موجود در آرشیوش را به خاطر نقاشی زیبایش توییت کرده ...
@parnian_khyial
🔺کتابخانه دیجیتال دانشگاه کمبریج این صفحه از گلستان سعدی موجود در آرشیوش را به خاطر نقاشی زیبایش توییت کرده ...
@parnian_khyial
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کتابخانه دانشگاهی:
🔺مستند مارک زاکربرگ
مارک زاکربرگ موسس و مدیر عامل فیس بوک است وی در سال 2010 از طرف مجله Time بعنوان چهره سال انتخاب شد
@parnian_khyial
🔺مستند مارک زاکربرگ
مارک زاکربرگ موسس و مدیر عامل فیس بوک است وی در سال 2010 از طرف مجله Time بعنوان چهره سال انتخاب شد
@parnian_khyial
امروز روز جهانی جمعیت بود وایران بعنوان ۱۷مین کشور پر جمعیت جهان وجمعیت روبه میانسالی یکی از مهمترین چالشهایش چالش جمعیتی است
چه ماه غمزده ای
چرا که چهره ات اینسان
غبار گرفته است
بگو که جای پنجه کیست
ان حفره های خون آلود
مگر چه کرده ای ای ماه
چرا به چهره نداری
طراوت همیشگی خود را
غضاب به خون کیست
که اینگونه
اشفته وسرگرانی امشب
چه ماه غمزده ای
مگر برای زمین تو دلگیری
که ساکنان غیورش
برای مرگ زود رس آن
به شتابند
بگو تو ای ماه
بتاب چون همیشه
بیا و میانداری کن
بیا کنار بزن تو از چهره خود
این غبار منحوس را
بتاب بتاب که بی تو
چگونه میشود
شبی عاشقانه
در ساحل داشت
بتاب بتاب که بی تو
چگونه میتوان شب را
کنار نهری میان جنگلی
به کوچه خیابان
میان ایوانی تصور کرد
بتاب ماه
که بی تو تمام شعر من
از دهان می افتد
بسان لقمه سرد شده
بتاب که یار من امشب
کنار ساحل خیالی خود
تو را میخواند که شاید
شعر من کامل شود واو
کنار تو در شعر من بماند
جاویدان
#بینا
@parnian_khyial
چرا که چهره ات اینسان
غبار گرفته است
بگو که جای پنجه کیست
ان حفره های خون آلود
مگر چه کرده ای ای ماه
چرا به چهره نداری
طراوت همیشگی خود را
غضاب به خون کیست
که اینگونه
اشفته وسرگرانی امشب
چه ماه غمزده ای
مگر برای زمین تو دلگیری
که ساکنان غیورش
برای مرگ زود رس آن
به شتابند
بگو تو ای ماه
بتاب چون همیشه
بیا و میانداری کن
بیا کنار بزن تو از چهره خود
این غبار منحوس را
بتاب بتاب که بی تو
چگونه میشود
شبی عاشقانه
در ساحل داشت
بتاب بتاب که بی تو
چگونه میتوان شب را
کنار نهری میان جنگلی
به کوچه خیابان
میان ایوانی تصور کرد
بتاب ماه
که بی تو تمام شعر من
از دهان می افتد
بسان لقمه سرد شده
بتاب که یار من امشب
کنار ساحل خیالی خود
تو را میخواند که شاید
شعر من کامل شود واو
کنار تو در شعر من بماند
جاویدان
#بینا
@parnian_khyial
بهترين چيزهاى زندگی رایگان هستند:
لبخند، آغوش، بوسه،
خانواده، دوستان، خواب،
عشق، خنده و خاطرات خوب.
@parnian_khyial
لبخند، آغوش، بوسه،
خانواده، دوستان، خواب،
عشق، خنده و خاطرات خوب.
@parnian_khyial
وسط گلدان بگونیای توی بالکن، یک ساقه سبز نسبتا زمخت سبز شد. بهش محل نگذاشتم. اول به این دلیل که قیچی دم دستم نبود و آخرین باری که سعی کرده بودم چیزی را با دست و دندان از گلدان در آورم، سخت شکست خورده و عقب نشینی کرده بودم. دوم هم به این علت که خب آنجا یک گلدان بود و اویی که بدون دعوت وسط گلها سبز شده بود هم یک جور گیاه محسوب میشد. مردم بیخودی برایش حرف درآوردهاند و هرز صدایش میکنند.
دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزاناند. میوههایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوهایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر میسوختند و مثل زبالهای بیارزش کف بالکن میریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشتهاند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. میدانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که میتوانم نقشههای جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوههای عجیب مسخرهاش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون میکنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوههایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار»
فکر میکنید روز بعد با چه منظرهای روبرو شدم؟ درختچهی ناخواسته دست بچههایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوهها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ میگرفتند. لعنتیها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور میکردم علف مَلَفها فارسی نمیفهمند. علف مَلَفهای مسخره.
راستش یک جورهای از روحیهی علف هرزی خوشم آمده. خودش میآید و خودش از خودش مراقبت میکند و خودش رشد میکند و خودش گلدان را به تسخیر در میآورد و خودش امپراتوری تشکیل میدهد و خودش جوری حکمرانی میکند که انگار اینجا از ازل به ناماش بوده. نه آب میخواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»
علفهای هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها میتواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علفهای هرز میدانند که کسی دوستشان ندارد، میدانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه میکنند؟ یک گوشه توی تاریکی مینشینند زانوهایشان را بغل میکنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» مینویسند؟ نه. رشد میکنند، برگ میدهند، بالا میروند و بچههای عجیب میزایند.
گلدان را نگاه میکنم. تقریبا چیزی از بگونیاهای زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچهای با میوههای آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمیگردم. نمیدانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از اینها زنده بماند.
#آنالی_اکبری
@parnian_khyial
دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزاناند. میوههایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوهایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر میسوختند و مثل زبالهای بیارزش کف بالکن میریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشتهاند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. میدانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که میتوانم نقشههای جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوههای عجیب مسخرهاش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون میکنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوههایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار»
فکر میکنید روز بعد با چه منظرهای روبرو شدم؟ درختچهی ناخواسته دست بچههایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوهها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ میگرفتند. لعنتیها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور میکردم علف مَلَفها فارسی نمیفهمند. علف مَلَفهای مسخره.
راستش یک جورهای از روحیهی علف هرزی خوشم آمده. خودش میآید و خودش از خودش مراقبت میکند و خودش رشد میکند و خودش گلدان را به تسخیر در میآورد و خودش امپراتوری تشکیل میدهد و خودش جوری حکمرانی میکند که انگار اینجا از ازل به ناماش بوده. نه آب میخواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»
علفهای هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها میتواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علفهای هرز میدانند که کسی دوستشان ندارد، میدانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه میکنند؟ یک گوشه توی تاریکی مینشینند زانوهایشان را بغل میکنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» مینویسند؟ نه. رشد میکنند، برگ میدهند، بالا میروند و بچههای عجیب میزایند.
گلدان را نگاه میکنم. تقریبا چیزی از بگونیاهای زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچهای با میوههای آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمیگردم. نمیدانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از اینها زنده بماند.
#آنالی_اکبری
@parnian_khyial