پاندایی که دوست داشت تک‌شاخ باشه
2.44K subscribers
855 photos
4 videos
49 links
Download Telegram
دیدی وقتی با درد شکمی می‌ری اورژانس، یا مثلا مچ پات پیچ می‌خوره و دکتر ازت می‌پرسه: «دردت از یک تا ده چنده؟ ده یعنی درد خارج از تحمل» کاش بعضی روزا هم کسی بود از آدم می‌پرسید «از یک تا ده چقدر خسته‌ای؟ ده یعنی نیاز به فرار برای مدتی» یا مثلا «از یک تا ده چقدر غمگینی؟ ده یعنی بی‌صدا شدن از فرط غم» یا «از یک تا ده چقدر خشمگینی؟ ده یعنی لبه‌ی باریک جنون.»
بعد تو مثلا می‌گی ۹/۵ و می‌دونی دیگه حواسشون بهت هست . ولی خب، می‌گیم «خوبم، تو چطوری؟!»
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Live in the MOMENT 🤍
جمعه صبح سوار قطار شدیم و شب خونه بودیم. این وسط رفتیم قزوین رو گشتیم، توی خیابون، کوچه پس کوچه و بازار قدیمیش قدم زدیم، تو کافه‌هاش وقت گذرونی کردیم و با قیمه نثارش روحمون رو جلا دادیم. و اون وسطا غصه خوردیم که ایران چقدر ظرفیت داره، چه ثروت تاریخی‌ای شهر به شهرش خوابیده و چه حیف… .
[هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد]
Gir Kardam Roo To
Amir Tataloo
تو آغوشت یه زندونه، که من تنها مددجوشم🤍
@panicorn1
تویی که صمیمی‌ترین رفیقت یه شهر دیگه زندگی نمی‌کنه، لطفا بدون چقدر خوشبختی.
امروز سر کار گریه کردم، توی راه پله گریه کردم، توی خیابون، پشت فرمون. مرگ غیرِ قابلِ هضم‌ترین پیش‌آمد طبیعی جهانه.
همکارمون، که مادره، و جوونه، و آهنگ‌های هندی دوست داره و فلفل دوست داره و از دست گرفتن کیف‌های عجیب‌غریبِ صورتی و نقره‌ای و خزدار ابایی نداشت، بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید و شوخی می‌کرد و چشم‌های روشنی داشت، یک ماهه، نه ذره ذره که به سرعت جلوی چشم‌های بهت زده‌ی همه‌ی ما آب شد ، تنش بین پنجه‌های سرطان پیچید و حالا بدون هوشیاری روی تخت افتاده و پزشک‌ها آخرین تپش‌های قلبش رو پیش بینی کردند. و ما آدم‌های عجیب همزمان که غصه می‌خوریم، فکر خیساندن برنج ناهار فرداییم و نوبت ترمیم ناخن می‌گیریم و زندگی می‌کنیم. بین یک غم و وحشت عمیق و الزام به ادامه روزمرگی، دست و پا می‌زنم. کاش معجزه وجود داشت.
بیشتر از اینکه حقیقی باشید دیالوگید.
نمی‌شود برایتان مُرد.
بی‌خبر بلیط رو براش فرستادم گفتم بیا. اونم اومد. شبونه. صبحش رفتیم استقبال اوردیمش خونه. با هم آشپزی کردیم، گفتیم، خندیدیم، فیلم دیدیم، آلبوم نگاه کردیم، دستش رو گرفتم توی دستم و چرت نیم‌روزه زدیم، کافه‌های کریمخان، کافه‌های جمهوری، جمعه بازار، دور دور تو خیابونا، بستنی منصور، محله عرب‌ها، سینما، از دربند تا لواسون گشتیم، کنار رودخونه دراز کشیدیم، تا نصفه شب فیلم دیدیم و آدم تو تموم اون لحظه‌ها، تو اوج خوشی و شعف می‌دونه چقدر دلش برای این روزای لعنتی تنگ می‌شه. تا دیدار بعدی.
دوستی‌های راه دور این شکلیه.
خونه‌ی خواهر میم که می‌ریم اینطوریه که کافیه از یه چیزی تعریف کنی. مثلا چه کیک خوشمزه‌ای یا چقدر کرم دستت بوی خوبی داره، یا اینکه چقدر مبلمان جدیدتون راحته. قطعا تو مسیر برگشت مقداری کیک، یه کرم مرطوب‌کننده و یه دست مبلمان تو ساک گذاشته.
«می‌پرسی فرق او با دیگران چه بود؟
دیگران تو را چیدند، او تو را با گلدان می‌خواست.»
«کلمه‌ی “خونه” رو خیلی دوست دارم.
_دارم میام خونه.
_این گلا رو برای خونه گرفتم.
_چای دم کردم. کی می‌رسی خونه؟
_تو برای من مثل خونه‌ای.»
احساس می‌کنم بعد از فوت همکارم به تراپی نیاز دارم. مرگ، حتی الان که به روی خودمون نمیاریمش، اونجاست. توی کشوی خالیش، روی میزش که چند ماه قبل با مسخرگی برچسب فروزن روش چسبونده بودم و خندیده بودیم و حالا بهم پوزخند می‌زنه و سعی می‌کنم نگاهم رو از اون سمت بدزدم و اسمش که ناگهان روی زبون میاد. انگار یا باید ما بریم، یا کسی بیاد، تازه نفس؛ با گلدون‌های جدید، عادت‌ها و تکه کلام‌های جدید و پشت اون میز بشینه و کشو رو از وسایلش پر کنه و بعد کم کم فراموشی، مثل همیشه به دادمون برسه.
صبح جمعه، خونه‌ی مامان بابا، صبحونه‌ی دورهمی. عطر قرمه سبزی و هیچ کاری نکردن و پادشاه زمان بودن، لم دادن، کتاب خواندن، معاشرت کردن. تمام چیزی که نیاز داشتم.