بالاخره استارت یه پیج پابلیک رو با چندتا عکس قدیمی زدم و احتمالا قراره عکسهای بیشتری اونجا ببینید. شما اولین کسایی هستید که باخبر میشه و برای دعوتتون ذوق داشتم. امیدوارم اونجا ببینمتون💓
پاندایی که دوست داشت تکشاخ باشه pinned «بالاخره استارت یه پیج پابلیک رو با چندتا عکس قدیمی زدم و احتمالا قراره عکسهای بیشتری اونجا ببینید. شما اولین کسایی هستید که باخبر میشه و برای دعوتتون ذوق داشتم. امیدوارم اونجا ببینمتون💓»
روزهایی که قراره بعد از کار بریم خونه مامان بابا یه جور دیگهای خوب میگذره. جمع شدن دور میزشون و خوردن دستپخت مامان، قهوهی دورهمی دم غروب و خوابیدن توی اتاق قدیمی و لذت معاشرت با آدمایی که محبتشون واقعیه. من این حس رو وقتی با خونواده میم هستم هم دارم. خانوادهی ایرانی آدم رو به مرز جنون میبره ولی عشق و امنیت و حمایتشون بیرقیب، خالصانه و همیشگیه.
این ریلز رو از سفر رشت ساختم و خودم خیلی دوستش دارم. شبیه یه کپسول زمان میمونه که هربار نگاهش میکنم عطرهای در هم بازار و بوی خوش شرجی توی مشامم تازه میشه. مامان میخنده میگه واقعا عاشق رشتیها. میگم واقعـــا! 🤍🐟
فردا بانکهای تهران و خیلی شهرای دیگه تا ۱۰ صبح هستن. اگه کار بانکی دارید زود بیدار شید رفقا جا نمونید. و شب بخیر.
یه سفر کوتاه برنامه ریزی میکنی دقیقه نود پیام میاد پرواز شما کنسل شد.
بدون اینکه کسی گردن بگیره خب جایگزین چیه، الان باید چی کار کرد. یعنی ما با بدبختی یه پرواز دیگه پیدا کردیم سه ساعت دیرتر بعلاوهٔ ضرر مالی. بعد میریم مهمونی فامیل میپرسه، کی دَرست تموم میشه، کارت چی شد، کی زن میگیری، بچه چی پس. والا به خدا ما هم اگه بدونیم:))
بدون اینکه کسی گردن بگیره خب جایگزین چیه، الان باید چی کار کرد. یعنی ما با بدبختی یه پرواز دیگه پیدا کردیم سه ساعت دیرتر بعلاوهٔ ضرر مالی. بعد میریم مهمونی فامیل میپرسه، کی دَرست تموم میشه، کارت چی شد، کی زن میگیری، بچه چی پس. والا به خدا ما هم اگه بدونیم:))
+سفر چطور بود؟
-عالی!
+چرا صدات اینطوریه پس؟
-پامو گذاشتم تهران مریض شدم، مثل هر بار.
-عالی!
+چرا صدات اینطوریه پس؟
-پامو گذاشتم تهران مریض شدم، مثل هر بار.
میدونی از کیش چی رو خیلی دوست دارم؟!
آبهای نیلگون، غذاهای خوشمزه صید روز، تفریحات آبی یا مرکزخریدهای پر از برند؟
اینا رو هم خیلی دوست دارما! ولی نه
از تموم کیش دوری و بیخبری و آرامشش آدم رو بس!
امروز داشتم فکر میکردم جدی جدی من روی درو دیوار و بیلبوردا هیچجا چیزی به چشمم نخورد که کی کی رو زده، کی ترور شده، دارن کیا رو تهدید میکنن، انتقام سخت چیه. خلاصه خودت رو دور ِ دورِ دور میبینی. انگار نه انگار.
حالا شما بگو این خلاصهی جمع و جور از خاطراتها آفتابی رو دیدی؟🌊🏝️☀️
آبهای نیلگون، غذاهای خوشمزه صید روز، تفریحات آبی یا مرکزخریدهای پر از برند؟
اینا رو هم خیلی دوست دارما! ولی نه
از تموم کیش دوری و بیخبری و آرامشش آدم رو بس!
امروز داشتم فکر میکردم جدی جدی من روی درو دیوار و بیلبوردا هیچجا چیزی به چشمم نخورد که کی کی رو زده، کی ترور شده، دارن کیا رو تهدید میکنن، انتقام سخت چیه. خلاصه خودت رو دور ِ دورِ دور میبینی. انگار نه انگار.
حالا شما بگو این خلاصهی جمع و جور از خاطراتها آفتابی رو دیدی؟🌊🏝️☀️
Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
- به چه فلسفهای توی زندگیت باور داری؟
- به فلسفهی لاکپشت. آهسته و پیوسته همیشه جوابه.
- به فلسفهی لاکپشت. آهسته و پیوسته همیشه جوابه.
Pishe To
Shadmehr Aghili
اونی که از دنیا میخوام؛ تو🤍
@panicorn1
@panicorn1
امروز یه تجربهی عجیب داشتم بچهها.
و اونقدر دلم میخواست درموردش صحبت کنم که خودش جرقهی شکستن سکوت اینجا رو زد.
دیدین همیشه در نقد آدمایی حرف میزنیم که تو مشکلات و سختیها پیشمون نیستن؟ امروز تجربهای باعث شد که خودم اونطرف قضیه بشینم و به این درک برسم که "همهی آدما توانایی تحمل اون شرایط سخت پیش اومده یا هضم فلان اتفاق ناگوار رو ندارن و حق دارن برای حفظ سلامت روانشون دور بمونن"
و ما باید به حق این افراد احترام بذاریم. و بدونیم دوستای ما، تراپیست، کوچ یا نیروی پشتیبان ما نیستن و قرار نیست همه این قدرت رو داشته باشن.
و اونقدر دلم میخواست درموردش صحبت کنم که خودش جرقهی شکستن سکوت اینجا رو زد.
دیدین همیشه در نقد آدمایی حرف میزنیم که تو مشکلات و سختیها پیشمون نیستن؟ امروز تجربهای باعث شد که خودم اونطرف قضیه بشینم و به این درک برسم که "همهی آدما توانایی تحمل اون شرایط سخت پیش اومده یا هضم فلان اتفاق ناگوار رو ندارن و حق دارن برای حفظ سلامت روانشون دور بمونن"
و ما باید به حق این افراد احترام بذاریم. و بدونیم دوستای ما، تراپیست، کوچ یا نیروی پشتیبان ما نیستن و قرار نیست همه این قدرت رو داشته باشن.
اوایل سال بود که یکی از همکارای من سرطانی که یک بار از بدنش پاک شد بود، دوباره بهش برگشت و در عرض مدت کوتاه یکی دو ماهه از دستش دادیم.
اون تجربه ای که من از سر گذروندم، دیدن میز خالی و قاب عکس کسی که تا همین چند وقت پیش کنارش کار میکردیم و هر روز باهاش در ارتباط بودیم، تجربهی ملاقاتش توی بیمارستان ، صورت زرد شدهاش، اون بیم امید همزمانی که تو چشماش بود و هنوز تصویرش از جلوی چشمم کنار نرفته. و تجربهی تلخ و وحشتناک به خاک سپردنش، و همه همهی اینا در کنار وحشتی که این بیماری به جونم انداخت باعث شد تا مدتها درگیر افکار ناخوشایندی بشم. مدام نگران بدن خودم بودم و با ترس وسواس گونهای منتظر کشف نشونهای که نکنه برای من هم همین اتفاق بیافته!
و واقعا به سختی باهاش جنگیدم.
و در حالی که من خودم با این شرایط و این افکار مسموم درگیر بودم، یکی از دوستانم هم بهم خبر داد که درگیر سرطان شده.
خودم هم میدونستم این واسه روان من میتونه تیر آخر باشه، پس از مواجه شدن باهاش عقب نشینی کردم. و توان اینکه ارتباط بیشتری برقرار کنم یا حضور پررنگ تری داشته باشم رو درخودم ندیدم.
امروز اون دوست من بهم گفت که از من دلگیره که چرا تو این روزای سخت کنارش نبودم. و من گیج و حیران به این فکر میکردمکه جوابش سادهست! من قدرتش رو نداشتم. نمیتونستم. و این قضیه میتونست به روان من آسیب جدی وارد کنه.
خلاصه تجربهی عجیبی بود که داشتم
و بهم یاد داد انتظارم از آدما رو کمتر کنم و یادم بمونه ظرفیت آدمها متفاوت و محدوده. همین.
اون تجربه ای که من از سر گذروندم، دیدن میز خالی و قاب عکس کسی که تا همین چند وقت پیش کنارش کار میکردیم و هر روز باهاش در ارتباط بودیم، تجربهی ملاقاتش توی بیمارستان ، صورت زرد شدهاش، اون بیم امید همزمانی که تو چشماش بود و هنوز تصویرش از جلوی چشمم کنار نرفته. و تجربهی تلخ و وحشتناک به خاک سپردنش، و همه همهی اینا در کنار وحشتی که این بیماری به جونم انداخت باعث شد تا مدتها درگیر افکار ناخوشایندی بشم. مدام نگران بدن خودم بودم و با ترس وسواس گونهای منتظر کشف نشونهای که نکنه برای من هم همین اتفاق بیافته!
و واقعا به سختی باهاش جنگیدم.
و در حالی که من خودم با این شرایط و این افکار مسموم درگیر بودم، یکی از دوستانم هم بهم خبر داد که درگیر سرطان شده.
خودم هم میدونستم این واسه روان من میتونه تیر آخر باشه، پس از مواجه شدن باهاش عقب نشینی کردم. و توان اینکه ارتباط بیشتری برقرار کنم یا حضور پررنگ تری داشته باشم رو درخودم ندیدم.
امروز اون دوست من بهم گفت که از من دلگیره که چرا تو این روزای سخت کنارش نبودم. و من گیج و حیران به این فکر میکردمکه جوابش سادهست! من قدرتش رو نداشتم. نمیتونستم. و این قضیه میتونست به روان من آسیب جدی وارد کنه.
خلاصه تجربهی عجیبی بود که داشتم
و بهم یاد داد انتظارم از آدما رو کمتر کنم و یادم بمونه ظرفیت آدمها متفاوت و محدوده. همین.
حس رضایت از خودت توی روزای کاری شلوغ و خسته کننده>>>>>>>>
من زمینی بودم که میخواست زعفران بدهد
فقط هوای خوب کم داشتم
و دلداریِ تو را
که تا ریشهام نفوذ کند
_ جواد گنجعلی
فقط هوای خوب کم داشتم
و دلداریِ تو را
که تا ریشهام نفوذ کند
_ جواد گنجعلی
میگفت:«تو ایران به بچههایی که تروما دارن میگن "ماشالا خیلی بیشتر از سن خودش میفهمه".»