گوش دادن به این دو اپیزود #پادکست جافکری هم برای گرفتن ایده و بدست آوردن یه چشم انداز کلی برای شروع خوب بود.
من اپیزود پس انداز رو بیشتر دوست داشتم.
من اپیزود پس انداز رو بیشتر دوست داشتم.
یه نوع مرخصی هم هست، که نه چیزی شده نه کار خاصی داری، نه قراره جایی بری. فقط احساس میکنی به یه روز استراحت بیشتر نیاز داری؛ برای خودت و سلامت جسم و روانت.
پس زنده باد موهای گوجهای، دیوارهای خونه و لباسهای گشاد و راحت.
پس زنده باد موهای گوجهای، دیوارهای خونه و لباسهای گشاد و راحت.
اینا رو که زود به زود دایره دوستاشون تغییر میکنه دیدین؟ همینا که هر چند وقت یه بار همهی سفر و کافه و دورهمیهاشون با یه شخص خاصه و بعد از چند وقت دیگه خبری ازش نمیشه و رفیق گرمابه گلستونش میشه یه آدم جدید؟ اینا خیلی قابل اعتماد نیستن.
این از درسهای بیست و نه سالگیم بود.
این از درسهای بیست و نه سالگیم بود.
فردا آخرین روز کاری معاونمونه و بازنشسته میشه. از رفتن این مرد شوخ و سنتی و مهربون با رفتار پدرانهش همیشه حمایتمون کرد دلتنگم. کسی که به وقتش جدی و همزمان پایهی شوخی و خندههامون بود فردا بعد از سی سال کار وسایلش رو جمع میکنه و میره و از پنجشنبه دیگه میز آقای لام، میز آقای لام نیست.
هم غمگینم، هم به این فکر میکنم که یک عمرِ کاریِ سالم و شرافتمندانه که ختم به خیر شد و به روزهای آسودگی رسید خیلی ارزشمنده.
فردا بعد از کار قراره جشن بگیریم و احتمالا کلی گریه خواهم کرد.
به این فکر میکنم که دختر جدی جدی از هرکس فقط خاطراتش میمونه. چمونه ما آدما که دنیا رو به کام هم دیگه زهر میکنیم؟
هم غمگینم، هم به این فکر میکنم که یک عمرِ کاریِ سالم و شرافتمندانه که ختم به خیر شد و به روزهای آسودگی رسید خیلی ارزشمنده.
فردا بعد از کار قراره جشن بگیریم و احتمالا کلی گریه خواهم کرد.
به این فکر میکنم که دختر جدی جدی از هرکس فقط خاطراتش میمونه. چمونه ما آدما که دنیا رو به کام هم دیگه زهر میکنیم؟
این روزا خیلی کسل و سنگینم.
به عنوان یه کارمند بانکی که عاشق کارشه باید بگم گاهی واقعا کم میارم. کار دولتی توی ایران شبیه فروختن روح به شیطانه انگار.
به قول ترانه علیدوستی از صبح که بیدار میشی، با لباسی که میپوشی، توی محیط کار، درخصوص روابطت با همکارات، گفتمانت، آدمهایی که میبینی و همه چیز و همه چیز در حال یه مبارزه درونی هستی. انگار تموم واقعیت و شخصیت و زندگی خصوصیت ماهیت غیرقانونی داره. نقابی که گاهی صورتت رو زخم میکنه. اره خلاصه.
به عنوان یه کارمند بانکی که عاشق کارشه باید بگم گاهی واقعا کم میارم. کار دولتی توی ایران شبیه فروختن روح به شیطانه انگار.
به قول ترانه علیدوستی از صبح که بیدار میشی، با لباسی که میپوشی، توی محیط کار، درخصوص روابطت با همکارات، گفتمانت، آدمهایی که میبینی و همه چیز و همه چیز در حال یه مبارزه درونی هستی. انگار تموم واقعیت و شخصیت و زندگی خصوصیت ماهیت غیرقانونی داره. نقابی که گاهی صورتت رو زخم میکنه. اره خلاصه.
چند روز حال و حوصلهی درست حسابی نداشتم. انرژی و انگیزه هم همینطور.
برای بهبود شرایط خرید کردم، خودم رو به فیشال صورت دعوت کردم. با دوستام وقت گذروندم و با خودم خلوت کردم. خلاصه همه کار کردم و الان تنها چیزی که باقی مونده انتظار برای بهبوده. گاهی کاریش نمیشه کرد رئیس.
برای بهبود شرایط خرید کردم، خودم رو به فیشال صورت دعوت کردم. با دوستام وقت گذروندم و با خودم خلوت کردم. خلاصه همه کار کردم و الان تنها چیزی که باقی مونده انتظار برای بهبوده. گاهی کاریش نمیشه کرد رئیس.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«ما رو هم خیلی ناراحت کردن، اما صبح پاشدیم رفتیم سرِ کار.»
دارم تو روز کاری ساعت هفت صبح خونه رو میبینم. به لطف نامهای که دیروز رئیس گذاشت روی میزم و بهم گفت فردا شعبه نیا، اسمت تو لیست کلاسه بیشتر خوابیدم، صبحونه رو سر کیف خوردم با موزیک حاضر شدم و ساعت هشت باید اداره باشم. اینجور وقتا تازه یادم میاد زندگیم به قبل و بعد از کارمند بودن تقسیم شده. اصلا یه دنیای دیگهست.
Maro Dast Kam Nagir
Bijan Mortazavi
به قول آقای مرتضوی
«ما رو دست کم نگیر که واپسین قصهی شب
قصهی تکرار رویاهای یک جنگل ستارهست»
@panicorn1
«ما رو دست کم نگیر که واپسین قصهی شب
قصهی تکرار رویاهای یک جنگل ستارهست»
@panicorn1
میگفت تو فقط تلاش کن خودت رو پیدا کنی، بقیهاش تو گوگل پیدا میشه.
امروز دلم هتل میخواد.
اتاقهای غریبه و خوش آمدگو، با تختخوابهای سفید، تمیز و پفی. کتریهای برقی ساده برای نوشیدن قهوه و خستگی درکردن با ویو دریایی، شهری، چیزی. دلم حتی برای اون شامپو کوچولوها تنگ شده و تموم اون آرامشِ حاصل از موقتی بودن، دور بودن، تازه بودن.
اتاقهای غریبه و خوش آمدگو، با تختخوابهای سفید، تمیز و پفی. کتریهای برقی ساده برای نوشیدن قهوه و خستگی درکردن با ویو دریایی، شهری، چیزی. دلم حتی برای اون شامپو کوچولوها تنگ شده و تموم اون آرامشِ حاصل از موقتی بودن، دور بودن، تازه بودن.
دو تلاش بیهوده:
سوپ خوردن با چنگال و تلاش برای نجات کسی که خودش نمیخواد نجات پیدا کنه.
سوپ خوردن با چنگال و تلاش برای نجات کسی که خودش نمیخواد نجات پیدا کنه.
من پنج دقیقه بعد از رسیدن به مقصد در هر سفر به شمال و جنوب:
_ «تو رو خدا بیایم اینجا زندگی کنیم.»
_ «تو رو خدا بیایم اینجا زندگی کنیم.»