Gir Kardam Roo To
Amir Tataloo
تو آغوشت یه زندونه، که من تنها مددجوشم🤍
@panicorn1
@panicorn1
تویی که صمیمیترین رفیقت یه شهر دیگه زندگی نمیکنه، لطفا بدون چقدر خوشبختی.
امروز سر کار گریه کردم، توی راه پله گریه کردم، توی خیابون، پشت فرمون. مرگ غیرِ قابلِ هضمترین پیشآمد طبیعی جهانه.
همکارمون، که مادره، و جوونه، و آهنگهای هندی دوست داره و فلفل دوست داره و از دست گرفتن کیفهای عجیبغریبِ صورتی و نقرهای و خزدار ابایی نداشت، بلند بلند حرف میزد و میخندید و شوخی میکرد و چشمهای روشنی داشت، یک ماهه، نه ذره ذره که به سرعت جلوی چشمهای بهت زدهی همهی ما آب شد ، تنش بین پنجههای سرطان پیچید و حالا بدون هوشیاری روی تخت افتاده و پزشکها آخرین تپشهای قلبش رو پیش بینی کردند. و ما آدمهای عجیب همزمان که غصه میخوریم، فکر خیساندن برنج ناهار فرداییم و نوبت ترمیم ناخن میگیریم و زندگی میکنیم. بین یک غم و وحشت عمیق و الزام به ادامه روزمرگی، دست و پا میزنم. کاش معجزه وجود داشت.
همکارمون، که مادره، و جوونه، و آهنگهای هندی دوست داره و فلفل دوست داره و از دست گرفتن کیفهای عجیبغریبِ صورتی و نقرهای و خزدار ابایی نداشت، بلند بلند حرف میزد و میخندید و شوخی میکرد و چشمهای روشنی داشت، یک ماهه، نه ذره ذره که به سرعت جلوی چشمهای بهت زدهی همهی ما آب شد ، تنش بین پنجههای سرطان پیچید و حالا بدون هوشیاری روی تخت افتاده و پزشکها آخرین تپشهای قلبش رو پیش بینی کردند. و ما آدمهای عجیب همزمان که غصه میخوریم، فکر خیساندن برنج ناهار فرداییم و نوبت ترمیم ناخن میگیریم و زندگی میکنیم. بین یک غم و وحشت عمیق و الزام به ادامه روزمرگی، دست و پا میزنم. کاش معجزه وجود داشت.
پاندایی که دوست داشت تکشاخ باشه
امروز سر کار گریه کردم، توی راه پله گریه کردم، توی خیابون، پشت فرمون. مرگ غیرِ قابلِ هضمترین پیشآمد طبیعی جهانه. همکارمون، که مادره، و جوونه، و آهنگهای هندی دوست داره و فلفل دوست داره و از دست گرفتن کیفهای عجیبغریبِ صورتی و نقرهای و خزدار ابایی نداشت،…
اگر زندگی، اگر مرگ با او
مهربان نبود؛
خاک، تو با او مهربان باش.
مهربان نبود؛
خاک، تو با او مهربان باش.
بیشتر از اینکه حقیقی باشید دیالوگید.
نمیشود برایتان مُرد.
نمیشود برایتان مُرد.
بیخبر بلیط رو براش فرستادم گفتم بیا. اونم اومد. شبونه. صبحش رفتیم استقبال اوردیمش خونه. با هم آشپزی کردیم، گفتیم، خندیدیم، فیلم دیدیم، آلبوم نگاه کردیم، دستش رو گرفتم توی دستم و چرت نیمروزه زدیم، کافههای کریمخان، کافههای جمهوری، جمعه بازار، دور دور تو خیابونا، بستنی منصور، محله عربها، سینما، از دربند تا لواسون گشتیم، کنار رودخونه دراز کشیدیم، تا نصفه شب فیلم دیدیم و آدم تو تموم اون لحظهها، تو اوج خوشی و شعف میدونه چقدر دلش برای این روزای لعنتی تنگ میشه. تا دیدار بعدی.
دوستیهای راه دور این شکلیه.
دوستیهای راه دور این شکلیه.
خونهی خواهر میم که میریم اینطوریه که کافیه از یه چیزی تعریف کنی. مثلا چه کیک خوشمزهای یا چقدر کرم دستت بوی خوبی داره، یا اینکه چقدر مبلمان جدیدتون راحته. قطعا تو مسیر برگشت مقداری کیک، یه کرم مرطوبکننده و یه دست مبلمان تو ساک گذاشته.
«میپرسی فرق او با دیگران چه بود؟
دیگران تو را چیدند، او تو را با گلدان میخواست.»
دیگران تو را چیدند، او تو را با گلدان میخواست.»
«کلمهی “خونه” رو خیلی دوست دارم.
_دارم میام خونه.
_این گلا رو برای خونه گرفتم.
_چای دم کردم. کی میرسی خونه؟
_تو برای من مثل خونهای.»
_دارم میام خونه.
_این گلا رو برای خونه گرفتم.
_چای دم کردم. کی میرسی خونه؟
_تو برای من مثل خونهای.»
احساس میکنم بعد از فوت همکارم به تراپی نیاز دارم. مرگ، حتی الان که به روی خودمون نمیاریمش، اونجاست. توی کشوی خالیش، روی میزش که چند ماه قبل با مسخرگی برچسب فروزن روش چسبونده بودم و خندیده بودیم و حالا بهم پوزخند میزنه و سعی میکنم نگاهم رو از اون سمت بدزدم و اسمش که ناگهان روی زبون میاد. انگار یا باید ما بریم، یا کسی بیاد، تازه نفس؛ با گلدونهای جدید، عادتها و تکه کلامهای جدید و پشت اون میز بشینه و کشو رو از وسایلش پر کنه و بعد کم کم فراموشی، مثل همیشه به دادمون برسه.
صبح جمعه، خونهی مامان بابا، صبحونهی دورهمی. عطر قرمه سبزی و هیچ کاری نکردن و پادشاه زمان بودن، لم دادن، کتاب خواندن، معاشرت کردن. تمام چیزی که نیاز داشتم.
اگه میخواید بدونین آدما چرا عاشق فوتبالن، بازیهای شخمی ایران رو بذارین کنار. امشب با شروع یورو فرصت خوبیه که از تماشای فوتبال واقعی لذت ببرید. شور و هیجان و عشق خالص. به به. تا یک ماه آدم خوشحالتریم.
امشب- افتتاحیه - آلمان/اسکاتلند
امشب- افتتاحیه - آلمان/اسکاتلند
منتظر اون روزم که صبح خروسخون پاشیم، بزنیم به جاده. سر راه بربری داغِ داغ بگیریم، با پنیر. وقتی مردم کم کم از خواب بیدار میشن، ما وسطای راه باشیم. بریم رشت، بریم بازارش، میدون شهرداری، دوباره کنار فوارهاش وایسم و مثل هربار بگم کاش اینجا زندگی میکردیم. رشته خوشکار بخوریم و چای تو استکانای کمرباریک، ماهی بخوریم و سیر ترشی و معین گوش بدیم. شب توی خونههای قدیمی بخوابیم و صبح بریم دریا، آب خزر برسه به پاهامون، ریههامون پر شه از عطر شرجی شمال و بعد برگردیم. منتظر اون روزم.
داره سی سالم میشه و هنوز وقتی متوجه بدگویی و بدخواهی از کسی میشم تعجب میکنم و برام هضم این موضوع زمان بره که چرا آدمها بدون اینکه دلیلی برای دشمنی داشته باشن، روی تاریکِ خودشون رو نشون میدن؟!
نوشته بود خبرهای خوب رو برای مادرت تعریف کن و با اون جشن بگیر. بقیه اونقدرا هم خوشحال نمیشن.