آب را در بطریها خلاصه کردیم، هوا را در کپسولهای اکسیژن، جنگل را در چند گلدان خانه.
و دریا هم که در وهم ِ آکواریوم جا شد.
ما زیبایی را نشستیم روی مبل
تا از تلوزیون تماشا کنیم.
_یاور مهدیپور
و دریا هم که در وهم ِ آکواریوم جا شد.
ما زیبایی را نشستیم روی مبل
تا از تلوزیون تماشا کنیم.
_یاور مهدیپور
Forwarded from سَرد تر عَز بَستنی..!
ی مرحلهای داریم تو زندگی ب اسم «ازادی نهایی». ادمهایی رو ک ب اون مرحله میرسن دیگه نمیشه اسیر کرد. ازادی نهایی یعنی اینکه ط میفهمی تقریبا تو زندگی هیچ انتخابی در مورد اینکه در جهان چ اتفاقی باید بیفته نداری، اما در مورد اینکه اتفاقات جهان چ اثری روی ط بذارن کاملا ازادی. ط نمیتونی انتخاب کنی زندگی چ بلایی سرت بیاره اما میتونی انتخاب کنی اون بلا چ اثری رو برداشتت از زندگی بذاره. از اون لحظهای ک اینو فهمیدی تازه معنای واقعی ازادی رو فهمیدی..
امروز - ۱۳ فروردین ۱۴۰۱
با باقیموندهی آجیلای عید و هوای بهاری تهران.
با باقیموندهی آجیلای عید و هوای بهاری تهران.
آلارم گوشی فرق بین شنبه و شنبهی تعطیل را نمیفهمد. قطعش میکنم میخوابم. تمام تلاشم را میکنم امروز بیشتر به تختخواب بچسبم، فکر یکشنبهی بعد از تعطیلی همزمان با شروع ماه رمضان آدم را به ترس میاندازد، فکر میکند بهتر است ذخیره کند، شبیه شتری که دلش به کوهانهای بزرگش خوش است، دل خوش کند به لاک قرمز تعطیلات، به خواب بیشتر، سریال پشت سریال و چند کتاب نصفه نیمه روی میز که کمی از این میخوانی و کمی از آن.
بار دوم که بیدار شدم پیام داده بود رسیدند به کوهپایه. نوشته بود اگر هوا مساعد بود صعود میکنند و اگر نه زودتر برمیگردند. هواشناسی را چک میکنم و آفتابی است، خیالم راحت میشود، میدانم کوهنوردی حالش را خوب میکند.
آخرین روز تعطیلات با خانواده گذشت. بیرون پر بود از آدمهای خوشحال، دختربچههایی روی دوچرخههای صورتی که به دستههایشان روبانهای رنگی آویزان بود، سگها در کنار آدمهایشان، پسر بچهها دور سفرههای غذا، توپهای بدمینتون و بشقاب پرندهها از این سو به آن سو در رفت و آمد و بوی تنباکوی میوهای و چوب سوخته؛ همهش رفت چسبید به کوهانهایمان، که بزرگ و قوی بمانیم. فردا واقعا شروع تازهایست.
بار دوم که بیدار شدم پیام داده بود رسیدند به کوهپایه. نوشته بود اگر هوا مساعد بود صعود میکنند و اگر نه زودتر برمیگردند. هواشناسی را چک میکنم و آفتابی است، خیالم راحت میشود، میدانم کوهنوردی حالش را خوب میکند.
آخرین روز تعطیلات با خانواده گذشت. بیرون پر بود از آدمهای خوشحال، دختربچههایی روی دوچرخههای صورتی که به دستههایشان روبانهای رنگی آویزان بود، سگها در کنار آدمهایشان، پسر بچهها دور سفرههای غذا، توپهای بدمینتون و بشقاب پرندهها از این سو به آن سو در رفت و آمد و بوی تنباکوی میوهای و چوب سوخته؛ همهش رفت چسبید به کوهانهایمان، که بزرگ و قوی بمانیم. فردا واقعا شروع تازهایست.
Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
یاسی میگفت: "ساعت زنگدار فرق بین شنبه و شنبهی تعطیل رو نمیفهمه"؛ من اضافه کنم: "آدم بیکار هم فرق بین روز کاری و روز غیرکاری رو نمیفهمه". ما هردومون مثل ساعت زنگداریم؛ اون فقط صداشو درمیاره، ما همون صداشم درنمیاریم.
داشتم توی اینستاگرام میگشتم و به پیج یکی از بلاگرهایی رسیدم که مدتی فالو میکردم. بچهدار شده و چندتا پست آخرش پر از رد پای بچهی کوچولو و رنگای صورتی و خوشحالیه. داشتم به این فکر میکردم که همهی ما چقدر سال متفاوتی داشتیم، چه زندگی، امیال و اهداف متفاوتی. یکی از دوستام سال پیش کل ایران رو گشت، از دماوند تا خلیج فارس، از شمال تا جنوب، همهش در سفر بود. یکیمون بچهدار شد و از کارش استعفا داد و الان خوشحاله. من حالا کاری که میخواستم رو دارم و احتمالا هیچوقت دلم نخواد بچهدار بشم. یکی وزن کم کرد، یکی گیاهخوار شد، یکی از رابطهی سمی بیرون اومد و اون یکی جسارت کرد از محدودهی راحتیش بیرون بیاد تا بتونه شغل دلخواهش رو دنبال کنه. هر روز که خورشید درمیاد ما بیدار میشیم و هزار هزار زندگی متفاوت رو رقم میزنیم و خوشبختی هیچکدوم کمرنگتر از دیگری نیست، اگر هرکس داستان زندگی خودش رو زندگی کنه. کاش سال جدید سالی باشه که هممون باز هم کمی بیشتر از قبل شبیه رویاهامون بشیم.
امروز با استرس بیدار شدم و با استرس راه افتادم. رئیس شعبه و معاون تا امروز مرخصی بودن و امروز به نوعی روز معارفه حساب میشد. برخورد هر دو خیلی خوب بود، مسائلم رو عنوان کردم و با دستور رئیس جای میزم عوض شد. یکی از سنگینترین باجهها با کار وی آی پی توی روزای عدم حضورشون رفته بود توی پاچهم و داشت نگرانم میکرد. حالا وضعیت خوب و استیبله. یکی از همکارا که روزای اول اصلا با من صحبتی نمیکرد جز خدافظی به رسم ادب و کاملا جو سنگینی بینمون بود امروز قفل حرف رو شکست و من موقعیت رو مناسب دیدم تا با کامل جواب دادن و ادامه مکالمه یخ بینمون رو آب کنم. حداقل الان حس نمیکنم ازم متنفره. امروز با خودم روراست بودم و قبول کردم هرچقد من روزای اول از همکارا حس خوبی نگرفتم، همونقدر خودم آدم دیرجوش و کم حرفی هستم که احتمالا تودار و خودشیفته هم به نظر میاد. پس گلهای نیست، فعلا اوضاع از قبل بهتره.
مینی #سریال ۳ قسمتی راز آلود و جنایی که اگر به این ژانر علاقه داشته باشید سریال جمع و جور و جذابیه.
And then there were none
2015
7.9-10
And then there were none
2015
7.9-10
امروز برای اولین بار جوری شد که با خودم گفتم این چه شغل کثافتیه که تو انتخاب کردی. اشتباه کردم و حقم بود و استرسش چند سال از عمرم کم کرد. نوش جونت پاندا خانوم. حقته.
لب مرز انفجار زنگ میزنم بهش. میدونم فقط اونه که میخوام براش تعریف کنم چی شده. گوش میده، گریه میکنم، قوت قلب میده، میگم حقم بود، میگه تجربهست، میگم پول زیادی نبود اما بد شد، میدونی؟ میگه میدونم، خوبیِ یکی بودن محیط کارمون همینه که میدونم. میگم خستهای، سرظهر بیموقع زنگ زدم. میگه تو دغدغههات رو بده به دلِ من. گریه میکنم. خاطره میگه از اشتباهای خودش و چند نفر دیگه. میخندم، میگه آهان، بالاخره همون شد که میخواستم.
یکی از چراغای سوختهام روشن میشه.
یکی از چراغای سوختهام روشن میشه.
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه میدهند.
_کوبایاشی ایسا
[تو چیت کمتره آدمیزاد؟]
با این حال
درختان گیلاس شکوفه میدهند.
_کوبایاشی ایسا
[تو چیت کمتره آدمیزاد؟]
نگران نباش که اشتباه کردن و یاد گرفتن از اشتباهها از تو یه احمق بسازه.
فقط تکرار یک اشتباهه که احمقانهست.
فقط تکرار یک اشتباهه که احمقانهست.
[وقتی زندگی بهت آسیب میزنه، اون آسیب رو بخاطر بسپار. آسیب خوبه، این یعنی تو از غارت بیرون اومدی.]
امروز سر یه مسئلهٔ قانونی رئیس شعبه چنان داد و فریادی سر ما راه انداخت که نفس توی سینهی من یکی حبس شد. بعد پیغام داد بعد از تموم شدن تایم کاری برای جلسه بمونیم. اومد نشست روبهرومون و گفت قانون منم، قانون حرف منه اگه مشکلی دارید راه بازه، با نامهای جابهجا بشید و اگر هم میخواید کار کنید، جهادی کار کنید و بسمالله، منم پشتتونم و هواتون رو دارم. ما هم که غلط بکنیم مشکل داشته باشیم لبخند ژکوند زدیم.
یکی اون بالا ابلاغیه میده، یکی اینجا میگه اینا کشکه، ما هم این وسط بهر تماشای جهان آمدیم.
بعدش با چند جملهی همدلانه ختم جلسه اعلام شد. آنچنان سخنرانی انگیزشی بود، در پایان نزدیک بود دست بزنم که به موقع گفتند صلوات بفرستید.
پایان این هفته.
یکی اون بالا ابلاغیه میده، یکی اینجا میگه اینا کشکه، ما هم این وسط بهر تماشای جهان آمدیم.
بعدش با چند جملهی همدلانه ختم جلسه اعلام شد. آنچنان سخنرانی انگیزشی بود، در پایان نزدیک بود دست بزنم که به موقع گفتند صلوات بفرستید.
پایان این هفته.
یه دیالوگ توی سریالی بود که میگفت: «فوتبال بزرگترین درام روی کرهزمینه.
جنگ داره، عشق داره، اوج داره، فرود داره.
خود زندگیه. دلم برای اونهایی که فوتبالی نیستن میسوزه».
وقتی این قسمت از #پادکست رخ رو گوش میدادم به این فکر میکردم. مخصوصا قسمت اول که درمورد اتفاقات فوتبالی زندگی مارادونا بود. رفتن افسانهایش به ناپل که ساده و کوتاه شروع شد «بعد از ظهر بخیر ناپلیها. خوشحالم که درکنار شما هستم.» و به اوج رسید. اتفاقای شاد و غم انگیز، گلش به انگلیس. یه جاهایی واقعا آدم بغض میکنه. وقتی مردم ناپل توی قبرستون شهرشون نوشتهای نصب کرده بودن که خطاب به مردهها میگفت “باورتان نمیشود چه جشن بزرگی را از دست دادید".
گوش دادن به این اپیزود خیلی چسبید. به قول خود امیر سودبخش، «میشه بارها عاشق مارادونا شد و ازش متنفر شد. به خاطر چیزی که برای ما بود، و به خاطر کاری که با زندگی خودش کرد».
جنگ داره، عشق داره، اوج داره، فرود داره.
خود زندگیه. دلم برای اونهایی که فوتبالی نیستن میسوزه».
وقتی این قسمت از #پادکست رخ رو گوش میدادم به این فکر میکردم. مخصوصا قسمت اول که درمورد اتفاقات فوتبالی زندگی مارادونا بود. رفتن افسانهایش به ناپل که ساده و کوتاه شروع شد «بعد از ظهر بخیر ناپلیها. خوشحالم که درکنار شما هستم.» و به اوج رسید. اتفاقای شاد و غم انگیز، گلش به انگلیس. یه جاهایی واقعا آدم بغض میکنه. وقتی مردم ناپل توی قبرستون شهرشون نوشتهای نصب کرده بودن که خطاب به مردهها میگفت “باورتان نمیشود چه جشن بزرگی را از دست دادید".
گوش دادن به این اپیزود خیلی چسبید. به قول خود امیر سودبخش، «میشه بارها عاشق مارادونا شد و ازش متنفر شد. به خاطر چیزی که برای ما بود، و به خاطر کاری که با زندگی خودش کرد».
اون در حال کوهنوردی سه روزه در ارتفاعات شهری دورتر، بدون آنتن و هیچ راه ارتباطی و من از تهران خاک گرفته به خونه پناه بردم، با بستنی و سریال جنایی در تخت. فکر میکنم این آخر هفته اگه چه دور، اما بُرد- بُرد بود.
این مینی #سریال سه قسمتی خوشساخت و جنایی بر اساس زندگی یکی از بدنامترین قاتلهای سریالی انگلستانه. دنیس نیلسون که خودش رو دز معرفی میکنه یه قاتل باهوش، با اعتماد بنفس و خونسرد بود که قربانیهای خودش رو از بین مردای جوون انتخاب میکرد.
فقط هشت دقیقه از شروع سریال کافی بود تا منو مجذوب خودش کنه.
از تماشاش لذت بردم.
فقط هشت دقیقه از شروع سریال کافی بود تا منو مجذوب خودش کنه.
از تماشاش لذت بردم.