پاندایی که دوست داشت تک‌شاخ باشه
2.25K subscribers
855 photos
4 videos
49 links
Download Telegram
دیروز یکی از بدترین روزای کاری بود تا اینجا. فقط می‌خواستم ساعت کاری تموم شه و از شعبه بزنم بیرون. نفهمیدم چطوری تا خونه رسوندم خودمو، نفهمیدم چطوری غذا خوردم.
می‌دونم کم‌کم عادت می‌کنم. فقط خدا رو شکر که تسلط دارم روی عصبانیتم وگرنه خیلی دوست داشتم برگه‌ها رو بکوبم تو صورت مشتری‌. اما در سکوت امضا کردم و گذاشتم جلوش و با نگاهم بهش گفتم نمیشناسمت اما ازت متنفرم.
بعد بهم زنگ زد و گفت نگرانت بودم. گفتم لازم نبود به خاطر من به کسی چیزی بگی. می‌خواستم بهش بپرم که خودم بلدم از پس خودم بربیام. اما حقش نبود. اینقدر حرف زد که عصبانیتم فرو‌کش کرد. خندیدم. گفت هرچی هم اونجا گذشت وقتی درا بسته می‌شه با خودمون فقط باید بگیم خدا رو شکر امروز بالانس بودم و دیگه همه چیزو بذاری پشت همون در. نذار شبت رو خراب کنن. منم گفتم باشه. چون همینه که هست. دوش گرفتم و بعد فهمیدم اولین فیش حقوقیم روی سایت بارگذاری شد، با خودم گفتم حقمه، به خاطرش پوستم کنده شد و بعد خوابم برد.
حالا میخوام نذارم امروزم رو خراب کنن، اگه یه یابو دوباره سرش رو کج نکنه بیاد تو اجتماع.
قمیشی و بارون و سیگار؛ ترکیب برنده‌.
امروز - ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
امروز روز خوبی بود. خوب کار کردم، دردسرا از بیخ گوشم رد می‌شد و بارون می‌بارید.
بعد از واریزی حقوق، توی راه شکلات خریدم برای خونه و برای اونکه همیشه مراقبم بود. فردا صبح باید برم دنبال یه کار اداری و اگه شیرینی فروشی خوب دیدم شعبه رو به شیرینی مهمون کنم و اعتراض بچه‌ها رو بخوابونم. این هم از روزای خوش، همه‌ا‌ش که نمیشه نالید.
وقتی روبروی خودت بازی کنی، همیشه بازنده‌ای.. ادمیزاد حریف هر چی بشه، حریف خودِ لعنتیش نمیشه ک نمیشه..
یازده روز تا عید، اگر نمی‌شمردم باورم نمی‌شد.روزها که آبِ جوش می‌ریزم روی قهوه‌ی فوری داخل فنجان و برای چند دقیقه‌ی کوتاه پناه می‌برم به حیاط و درخت بزرگش تمام سرشاخه‌هایش را با نگاه می‌گردم دنبال جوانه‌ها؛ خبری نیست. دو هفته‌ی آخر سال شعبه روزها به خلوتی نسبی می‌گذرد. شماره‌ای که برای خواندن نباشد و کسی که روی صندلی سر می‌چرخانم و می‌پرسم پس مردم کجا هستند؟ با انگشت می‌کوبد روی میز چوبی که چشمش نکنیم. ولی پس کو‌ بهار؟
Hafez
Pallett
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو، بگو که کار جهان شد به کام ما
@panicorn1
ویدئوی خشم مهرجویی رو که دیدم قلبم به درد اومد. از عصبانیت و ناامیدی یه آدم با این سن و این کارنامه. همه جا فیلمش پخش شد، بین مردم گشت، حمایت شد. همین حمایت مردمی و سروصدای فیلمش باعث شد مجوز لامینور صادر شه. بعد فیلم گرفته که «سوتفاهم شده بود، بهم اطلاعات اشتباه داده بودند، اکران میشه، دوستون دارم.»
خسته نباشید! تو این خراب شده یکی نیست آدم رو ناامید نکنه. خریم به خدا.
می‌گفت « برنده‌ی واقعی جنگ مگس‌ها هستند که از گوشت ما تغذیه می‌کنند».
مینی‌ #سریال سه قسمتی generation war داستان آواریه که جنگ برسر آدم‌ها و زندگیشون می‌ریزه.
#پادکست چی گوش بدیم؟
سریال جنایی جدید چنل بی و اپیزود جدید رادیو دیو و حال و‌ هوای شیرازش. تفاوت از زمین تا آسمونه ولی هر دو خوب و جذاب.
پیکاسو می‌گفت «زن‌ها احساسی حرف می‌زنند و مثل یک مامور اعدام کاری که باید بکنند را می‌کنند»، درمورد من که عینِ واقعیته.
امروز -۲۲ اسفند ۱۴۰۰
«تویی که در تمام خانه پراکنده‌ای.»
چهارخونه های تقویم رو میشمارم تا باورم شه چند روز تا بهار مونده. هرسال این موقع تخم‌مرغام‌ رنگ شده بود و خریدا رو کرده بودیم. امسال اما هر روز توی راه برگشت با خودم میگم برم برای هفت سین تخم مرغ بومی بخرم و بعد زودتر خونه رسیدن و دوش آب گرم و خواب رو ترجیح می‌دم.
امروز رفتم با اولین پس اندازم سکه خریدم، بلکه ماحصل پنج صبح بیدار شدن و اعصاب خوردیا بیشتر از گزند خودم و مملکت به دور باشه.
هفته‌ی دیگه‌ سفرم و خدا می‌دونه چقدر به فاصله احتیاج داشتم
امروز شنیدم یکی از کارم تعریف می‌کرد، فعلا زندگی یعنی همینا؛ ساکت و راضی و شلوغم.
به قول همون که می‌گفت زندگی عجب چیز پدر درار جذابیه.
در حالی که روی کاناپه‌ی خونه لم دادید، استانبول‌گردی کنید.
#کتاب
«Growing up is a beast»
انیمیشن turning red رو خیلی دوست داشتم. یه جاهایی بلند باش خندیدم. دنیای انیمیشن‌ها رو از خودتون دریغ نکنید.
#فیلم
فالاچی می‌گفت «جنگیدن زیباتر از پیروزیه.
وقتی برنده می‌شی یا به مقصد می‌رسی یه خلأ رو تو خودت حس می‌کنی؛ واسه پُر کردن همین خلأ باید دوباره راه بیفتی و مقصد تازه‌ای پیدا کنی».
از مسیر لذت ببر، که همه چیزه.
#نامه‌ای_به_خود
دیروز وقتی مطمئن شدم می‌ره انگار تمام سرم رو مه گرفت. اگه الان توی تخت خوابیدم و تونستم در مغزمو روی کار ببندم فقط از شانس بود وگرنه تا بعد از تعطیلات باید فکر نامه‌نگاری و بازرسی و مسدود شدن حساب یه بنده خدا شب عیدی ‌بودم. وقتی همه چیز بخیر گذشت یکی از همکارا خندید و‌ گفت مویی رد کردی، منم گفتم جیره‌ی شانسم برای یک سال استفاده شد.
شب یه جعبه‌ی صورتی کوچولو داد دستم و گفت فقط واسه اینکه بدونی به یادتم و من دونه‌های درشت اشکم می‌ریخت روی مقنعه.
تموم سدی که روز ساختم و پشتش مخفی شدم شب شکست و سیل بردمون.