پەنجە پەنجەڴەل
1.83K subscribers
53.9K photos
27.2K videos
696 files
3.63K links
این کانال میخواهد پلی باشد بین پنجە و سایر روستاها با خانوادە هایی کە از این دیار کوچ کردە اند

@ffrotan ادمین۲

@rfrotan ادمین۳



@bari6169 ۴ادمین


@Saberjamshid1367 ادمین
Download Telegram
🔘 داستان کوتاه

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
حاج بابام از آن مردهای قدیمی اصیل بود؛ از آن ها که با بریدن نافشان توی گوششان خوانده بودند مرد گریه نمی کند، زیاد نمی خندد، علاقه اش را علنی نمی کند و پدربزرگ من، حسابی مرد بود!
از تبریز که کندیم و آمدیم هریس، پیرمرد هفته ای چندبار زنگ میزد به گوشی بابا و تا صدای الو گفتنش را می شنید، با همان صدای بم و نفس سنگینش می گفت هوای اینجا ابر است، برف است، گرفته است، خوب نیست اصلا! از آب و هوای هریس چه خبر؟ و تا بابا جواب می‌داد شکر خدا اینجا هوایش خوب است، انگار خیال پیرمرد راحت می‌شد. نفس سنگینش را سنگین تر از ریه های خسته اش می‌داد بیرون و به عادت همیشه اش بی خداحافظی تماس را قطع می‌کرد و من می ماندم و سوال های بی جوابم! به چه کار پیرمرد می آمد حال و هوای شهری که کیلومترها ازش دور بود، مگر بابای من هواشناسی داشت خب؟! اصلا چرا حتی اگر برف و بوران هم بود بابا می گفت خیالت راحت حاجی، اینجا امن است و امان است و آفتاب؟!
زمان گذشت و درست همان سالی که من دانشگاه قبول شدم و قرار شد برگردم تبریز پیرمرد به رحمت خدا رفت، رفتن او از یک طرف و اتفاق های بد پشت سرش از یک طرف و دور شدن از شهر و خانواده و دلتنگی هم از یک طرف دیگر روزگارم را حسابی سخت کرده بود.
اولین شب تنهائی و دور از خانه بودنم را خوب خاطرم هست؛ گمان نمی‌کردم حتی بتوانم به سحر برسانمش! دیر وقت بود که گوشیم زنگ خورد و دیدن اسم بابا روی صفحه اش یک دنیا بغض و دلهره و دلتنگی ریخت به جانم که خیر است این وقتِ شب انشالله! تا تماس را برقرار کردم و گفتم سلام، صدای همیشه با صلابت بابا ضعیف تر از همیشه پیچید توی گوشم
" سلام باباجان، خوبی؟! خواب که نبودی؟! "
جواب منفیم را که شنید انگار چروک صدایش صاف تر شد
" دیر وقته؛ تا این موقع بیدار نمون دیگه، جونِ مردم شوخی بردار نیست...
خب بابا؟! "
نپرسیدم خودت چرا تا این موقع بیداری پدر من! تنها گفتم به روی چشم و همان چشم گفتن بی رمقم قانعش کرد انگار...
بعد از یک سکوت طولانی و بغض طولانی تر من، دوباره به حرف آمد...
" جات خالی دخترم، اینجا هوا بارونیه حسابی، از حال و هوای تبریز چه خبر؟! "
نگاه کردم به ابرهای سیاه پشت پنجره و چنگ زدم به گلویم و پشت گوشی گفتم:
" هوای اینجا عالیه بابا، انگار کن بهاره! "
صدای نفس آسوده اش را که شنیدم یاد حاج بابا افتادم و گزارش های هواشناسی که از بابا می گرفت؛ یادم افتاد طرف های حاج بابا همیشه باران بود و ابر و دلتنگی، یادم افتاد هریس هر چارفصلش آفتابی بود از زبان بابا و پشت گوشی. یادم افتاد این مرد هم پسر خلف همان پدر است و جامانده ی نسل مردان قدیم...
بعدش چه گفتم و چه شنیدم را یادم نیست، اما تماس را که قطع کردم، افتادم به هق هق و گوشی را گذاشتم روی قلبم و خیره به بارانِ پشت پنجره زمزمه کردم:
من هم دوستت دارم بابا...
من هم بارانم...
من هم دلتنگم...
خیلی دلتنگ تر از آسمان ابری هریس!

طاهره اباذری
🍂 اِنَّالِلَه و َاِنَّااِلَيْهِ رَاجِعُوْنَ 🍂🍂


💠 با نهایت تأسف و تأثر به اطلاع می رساند

🌐  آقای مهندس مهدی ولی پناه فرزند رحمان ولی پناه دارفانی را وداع گفت


🔻مراسم تدفین وتشییع آن مرحوم روز  پنج شنبه    مورخه ۱۴۰۱/۱۰/۲۹ساعت ۱۳ظهر در آرامستان باغ رضوان برگزار می گردد  

وراس ساعت ۱۰الی ۱۲ صبح  روز جمعه مورخه ۱۴۰۱/۱۰/۳۰در مسجد قائم مجلس ختم  زنانه و مردانه برگزار می شود
عجیب ولی واقعی !!

میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود.
بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است.
چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:
حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم.
از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد....

تهران در قرن سیزدهم - جعفر شهری

تصویر مربوط به یک مغازه در بازار تهران در ۱۰۰سال پیش
هر ڪس یڪ صــلوات بر پیامبــر اڪرم صلی الله علیه و سلم بفرستــد...

1⃣ 10 نـــیکی و حسنه برایش می نویسنــد .
2⃣ 10 گنــــاه او پاڪ می شــود .
3⃣ 10 درجه هم مقام انسان نزد خدا بالاتــــــــــر می رود .
4⃣ و خداونــد متعال (ﷻ) 10 صلوات بر او می فرستــد .


📚 منابــــع :
نــسائی 1297
سلسله صحیحه 3360
مسند احمــد 12017


الَّلهُــــمَّ صَــــلِّ علَی مُحَمَّــدٍ وعلیَ آلِ و أصْحَابِ مُحَمَّـدٍ
در روایت است که روزی موسی و هارون به خدا گفتند: چرا به فرعون عمر دراز دادی و تا مدت‌ها نفرین ما را در حق او اجابت نکردی؟ خدا گفت: فرعون، یک عیب داشت و یک حُسن. عیب او این بود که دعوی خدایی می‌کرد، و حُسن او این بود که شهرها را آباد و راه‌ها را امن و سفره‌ها را رنگین کرده بود. از دعوی خدایی او زیانی به من نمی‌رسید، اما فرمانروایی او به سود مردم بود. پس من از حق خویش گذشتم تا مردم آسوده باشند.

سید بن طاووس(عالم شیعی قرن هفتم) در کتاب الملاحم و الفتن
🥰معـجــــزه مهربانی 

💢روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.

💠آفتاب گفت: چگونه؟

💢باد گفت آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.

💢آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.

💠آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.

💠در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.

💟در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.

🥀💐🙏
تصاویری از مراسم اختتامیه جام کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس با حضور احلام خواننده ایرانی_اماراتی

🔹تیم ملی فوتبال عراق با شکست ۳-۲ عمان، قهرمان جام خلیج فارس شد.
🔹جام خلیج فارس با حضور تیم ملی عراق، کویت، سعودی، بحرین، قطر، امارات، عمان و یمن در بصره برگزار شد.
*🌷نخستین بوسه‌ی آموزگار*
دلنوشته یک پزشک متخصص
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می‌نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی‌ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری‌ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی‌آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می‌رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می‌کشیدند و ما در گوشه‌ای به درس و مشقمان مشغول می‌شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله‌ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی‌جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود. 
گرگ‌ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند،
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی‌آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛  مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه‌ام ریز بود.
با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم،
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"می‌درخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می‌کردند.
هنوز قامت خانم معلم‌های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود،
از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.

لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می‌زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه می‌کردند.
چه پرشور اما بی‌توقع،
آموخته‌هایشان را در جان ما می‌ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
"آموختن" تنها به"عشق" میسر می‌شود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.

بر سطرهای آن کتاب‌ها خدایی اگر نوشته شده بود،
خدای مهربانی و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می‌زد شور زندگی بود.

پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می‌کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درس‌ها در چهارده روز تعطیلی از کله‌ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم:

- خانم اجازه!

-مگر بلدی؟

-خانم اجازه بله

-بفرما

برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی‌رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه‌ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی‌توجهی؛
نمی‌دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بی‌درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سال‌های دیگر هم.

امروز در گذر از میانسالی با خود می‌اندیشم
اگر در زندگی توفیقی داشته‌ام
و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد
به اعجاز آن
*"مهربانی بی‌دریغ"*
و آن نخستین
*"بوسه آموزگار "* بوده است.


دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شنا در سراب یخ زده قروه و دمای منفی ٢٠ درجه !🥶
Forwarded from KAREN
# فروش تجهیزات کامل موتورخانه ی ساختمان🖕

شامل👇


دیگ
مشعل
پمپ
منبع انبساط
لوله های انتقال و...


# کاملاً مستعمل و قابل استفاده در سیستم گرمایشی ساختمان های مسکونی، اداری و...


جهت اطلاع از قیمت و.... با شماره ی ذیل تماس حاصل فرمایید.

09197978120
#دیواندره
ورود سامانه بارشی جدید از اواخر هفته پیش رو

🔹از اواخر هفته پیش رو شاهد ورود سامانه بارشی جدید به کشور خواهیم بود که بسیاری از نقاط نیمه غربی کشور را تحت تاثیر فعالیت خود قرار می دهد.
🔹این سامانه بارشی از روز جمعه از مرزهای غربی و شمال غربی وارد کشور شده و بیشتر نقاط را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
🔹شدت اصلی بارش‌های آن در استان‌های شمال غربی و غربی کشور خواهد بود که با توجه به ماهیت سرمایی آن، بارش‌های در بیشتر نقاط به شکل برف خواهد بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکنیک ساده و کاربردی نخ کردن سوزن با استفاده از یه تیکه کاغذ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آماده سازی پیست اسکی بیجار

۳۰ دی ماه ۱۴۰۱