اصول زندگى 🏠
12.9K subscribers
600 photos
81 videos
2 files
180 links
صبر اوج احترام بہ حڪمت خداست..‌.💙

صبور ڪہ باشے
هم حڪمت را میفهمے
هم قسمت را مے چشے
هم معجزہ را مے بینے...💙
آیدی مدیر کانال انسانیت بالاترین درجه کمال است
هماهنگی به همرای بنده
@Rasooly869
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم روزی پر از آرامش ...
بدون اضطراب و هیاهوی دنیا پیش روی همه شما همراهان عزیز باشه

سلام صبح زیبایی تون بخیر و پر از خیر

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰2
در سرزمینی که در آن تفکیک
جنسیتی از کودکی صورت گیرد ؛
دخترانش پسران را گرگ تصور میکنند و
پسرانش دختران را طمعه ...
پس عشق میمیرد و ارتباط نابود میگردد ،
مردانش تنوع طلب میشنود و زنانش مرد ستیز !

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
😢3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰3
بدون شرح ۰۰۰۰
😢5👍2
#قصه امشب ما
سرگذشت عایشه
قسمت دوم (  پایان )
در شرط اول نوشته بود:
«هر کسی برای لباس قسطی بیاید، باید چیزی از عزتش را اینجا جا بگذارد. چیزی که ما نگهش می‌داریم، چیزی که نشان بدهد تو مال خودت نیستی تا وقتی که بدهی‌ات را صاف کنی.
اگر پولش را نیاوری، آن عکسی که از تو داریم دیگر مال تو نیست و آن را در همه جا پخش می‌کنیم و هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی پخشش را بگیرد.»
عایشه نفسش را حبس کرد و خط بعدی را خواند. مغزش پر از تصویر فرزندانش شد، ولی همان زمان یک حس عمیق در وجودش ریشه کرد
خط دوم نوشته بود:
«اگر این راه را نخواهی، باید طور دیگری حساب را صاف کنی. باید هر وقت که مغازه‌دار گفت و هر کجا که خواست بیایی و هرچه که خواست را انجام بدهی.
نه یک بار، بلکه چند بار. اگر یک روز غیبت بزنی، چیزی که ازت داریم دیگر مال تو نیست و آن‌وقت آن را در همه جا پخش می‌کنیم.»
برای یک لحظه عایشه در خودش گم شد. تصویر خنده فرزندانش، صدای شادی‌شان در کوچه‌ها دلش را همچون آتش سوزاند .
لحظه‌ای فکر کرد شاید فقط این بار این کار را انجام دهم، اما بعد انگار یک تلنگر محکم به او خورد.
نه، این بهایی نبود که بتواند پرداخت کند. این چیزی نبود که بتواند بعدش در آینه به خودش نگاه کند.
اما هنوز تمام نشده بود. شرط سوم این بود:
«اگر این دو شرط را قبول نداری، پس باید یک سند رسمی به ما بدهی.»
عایشه با چشمانی خسته تمام شروط را خواند. دستانش کاملاً می‌لرزید، اما در دلش چیزی روشن بود.
شرط اول و دوم را هرگز قبول نخواهم کرد، چون من یک زن با عزت هستم.
لحظه‌ای فکر کرد و دید که اصلاً خانه‌ای به نام خودش ندارد که برای آنها سند یا چیزی قانونی بیاورد.
او به آن مرد گفت: من در خانه کرایه بی زندگی می‌کنم و خانه اجاره‌ای را که نمی‌توان سند زد.
آن مرد، مسن، از آن‌طرف میز به روبه‌روی عایشه آمد. با لبخندی زشت گفت:
«چه شده؟ می‌توانی پرداخت کنی یا نه؟».. .
عایشه کتاب را بست، آرام روی میز مغازه‌دار گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید، چرخید و از مغازه بیرون رفت.
دلش خیلی سنگین بود. چشمانش پر از اشک بود. قدم‌هایش لرزان بود.
از مغازه‌ای که با امید وارد آن شده بود، با تأخیر و شرمندگی خارج شد.
اما همین که از آن مغازه بیرون آمد، درست در مقابلش یک مغازه دیگر بود.
مغازه‌دار دیگر از دور چهره غمگین و ناامید او را دید. او همه چیز را فهمید.
او می‌دانست که آن مغازه‌دار فاسد چگونه زنان درمانده را فریب می‌دهد.
در دلش گفت: «این زن برای کار نادرستی نیامده، فقط در حال جنگیدن با فقر و درماندگی است.»
عایشه در دلش تجربه تلخ را به یاد می‌آورد. باورش کاملاً سخت شده بود.
اما کلمات مغازه‌دار مغازه مقابل عایشه را کمی آرام کرد.
«خواهر من، روزه هستم. دروغ نمی‌گویم. هیچ نیت بدی ندارم. فقط می‌خواهم برای رضای خدا کمکت کنم.»
عایشه با چشمانی پر از تردید و ناباوری به او نگاه کرد.
آیا ممکن است هنوز هم انسان‌های نیکوکار وجود داشته باشند؟
کسی که هیچ شرطی نگذارد، فقط برای رضای خدا کمک کند؟

لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: «اگر اینطور است فقط لباس برای فرزندانم می‌خواهم. نه بیشتر.»
مغازه‌دار لبخندی زد و چند دست لباس از بهترین پارچه‌ها آورد. به زن گفت: «این را ببر به فرزندانت عیدی بده. هر وقت توانستی پولش را بیاور. اگر هم نتوانستی، هیچ مشکلی نیست.»
بعد از تمام آن تحقیرها، این اولین باری بود که کسی بدون هیچ توقعی فقط برای خدا به او کمک می‌کرد. لباس‌ها را گرفت و با چشمانی اشک‌آلود تشکر کرد و از مغازه بیرون آمد.
عایشه بی‌صدا و با قدم‌های تند به راه افتاد و به سمت خانه رفت. آن مرد به آرامی پشت سر عایشه به راه افتاد اما هیچ صدایی از خودش درنیاورد و خودش را نشان نداد. فقط می‌خواست بداند که این زن کجا زندگی می‌کند. زمانی که خانه‌اش را پیدا کرد، برگشت و شب دوباره به مغازه‌اش رفت.
عایشه وقتی به خانه رسید، سکوت را در دل خود احساس کرد. چشمانش پر از اشک بود اما زبانش هیچ کلمه‌ای نداشت. فقط در دلش با خدا صحبت می‌کرد و از عمق وجودش آه بلندی کشید.
سپس در برابر خداوند زانو زد و با صدایی لرزان و اشک‌آلود دعا کرد:
«ای پروردگار من، تو بهتر از هر کسی می‌دانی که من چقدر در درد و درماندگی هستم. در این لحظه تنها تویی که می‌توانی مرا یاری دهی.
خداوندا، تو بهتر از هر کسی می‌دانی که من در چه حالتی هستم. من هیچ‌گاه در برابر کسی اشک نریختم، فقط به درگاه تو آمدم. تو همه چیز را می‌بینی.
درست است، دنیای فرزندانم که در دلشان خواسته‌هایی دارند، سکوت من و دستان خالی‌ام... ای الله، من می‌دانم که تو بر هر چیزی قادر هستی.»
عایشه همین‌طور که اشک می‌ریخت، دعا می‌کرد تا اینکه در حین دعا کردن به خواب رفت.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
7😢2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰2
#قصه امشب ما
پایان حکایت عایشه
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شد، به کارهای روزمره خود رسید. در حویلی خانه چیزی دید. اما وقتی چشمش به زمین افتاد، قدم‌هایش ناخودآگاه متوقف شد...

چشمانش از تعجب باز شد و قلبش با سرعت شروع به تپیدن کرد. جلوی در، یک پاکت افتاده بود. داخل آن بسته‌ای از پول بود.

او برای چند لحظه نتوانست حرکت کند. انگار نمی‌توانست باور کند که آیا این خواب است یا واقعیت یا چیزی در ذهنش بود.
هیچ‌کس به در نکوبید. نه هیچ صدایی بود و نه هیچ نشانه‌ای.
پس این شخص چه کسی بود؟

او آرام‌آرام پاکت را باز کرد، دست‌هایش می‌لرزید و قلبش با اضطراب عجیبی شروع به تپیدن کرد. چند لحظه بی‌حرکت ماند. از لب‌هایش فقط یک جمله بیرون آمد:
«خداوندا، تو دعای من را شنیدی.»

اما این بار، این اشک‌ها نه از درد، بلکه از شکرگزاری بود.
اما این سؤال باقی ماند که واقعاً آن پول‌ها را چه کسی داده بود؟

عایشه بلافاصله به سمت آن مغازه حرکت کرد تا پول آن شخصی که لباس‌ها را به او قسطی داده بود، بدهد. عایشه وارد مغازه شد و به مغازه‌دار گفت:
«پول شما هرچقدر که باشد، من حاضرم آن را پس بدهم. خداوند به من پولی عطا کرد و من آمدم که پول لباس‌های شما را بدهم.»

مغازه‌دار که از ایمان و اخلاق عایشه خوشش آمد، همان‌جا از عایشه خواستگاری کرد و گفت:
«این پول قطعاً از طرف خداوند بود که به دست تو برسد و تو را در زندگی من قرار دهد. تو زنی باایمان و درستکار هستی. من برای فرزندانت پدری می‌کنم.»

عایشه لحظه‌ای به فکر فرو رفت.
آن مرد مردی باایمان و خداشناس بود.
عایشه هم درخواست آن مرد را قبول کرد.
اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که همه را شوکه کرد.

مغازه‌دار فاسدی که در نزدیکی آن‌ها بود و با زن‌های بیچاره با خواسته‌های شومش آن‌ها را به دام می‌انداخت، نمی‌دانست که روزگار برای ظالمان همیشه مهربان نمی‌ماند.
در همان لحظه، یک زن دیگر از سر ناچاری به مغازه‌اش رفته بود. جرئت کرد، داد و فریاد زد و از مغازه بیرون آمد و همه را خبر کرد. حرفش بین مردم پیچید.

خشم عمومی برانگیخته شد. کسانی که قبلاً از او لباس گرفته و در دامش افتاده بودند، یکی‌یکی جلو آمدند و رازش را فاش کردند.
آن شخص که فکر می‌کرد با زرنگی همه را بازی داده، حالا خودش در تله افتاده بود. مردم خشمگین شدند و به مغازه‌اش ریختند. او را تحویل قانون دادند.

در دادگاه، همه مدارک و دفتر شرط او را پیدا کردند. نه راه فراری داشت و نه بهانه‌ای. حکمش بسیار سنگین بود.
خداوند خواست که آن مغازه‌دار فاسد در برابر چشمان عایشه رسوا شود و به سزای اعمالش برسد.

در نهایت، زندگی عایشه تبدیل به بهشت شد. دیگر دغدغه‌ای برای لباس و پوشاک نداشت.
خداوند مردی با ایمان و درستکار را در مسیر زندگی‌اش قرار داد.

پایان.
نوت :  در سختی ها همیشه توکل به الله کنید  بدون شک هیچ کار خداوند بدون حکمت نیست  با قرار دادن سختی ها و مشکلات شاید خداوند ما را در امتحان قرار داده باشد  و نظر به اعمال ما خوشبختی یا بد بختی در انتظار ما باشد
یا الله ما را در راه مستقیم هدایت کن

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
8🏆4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰4
زندگی هر روز زیبایی های
خودش را دارد.

فقط بايد قدری چشمانمان را باز كنيم
تا زيبايى ها را ببینيم

امروز
لذت های دنیا را لمس کنيد.
از طبیعت زیبا استفاده کنيد.
و تا مى توانيد خوب زندگی کنيد

زندگی پر از اتفاقات مثبت و خوب است

یه سری کارای ساده هست
که اگه خودت نکنی
کسی نیست واست انجامشون بده
مثل زندگی کردن...

سلام صبح اول هفته تون بخیر و پر از انرژی

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥰1
مشوق خودت باش
دنیا به اندازه کافی
از تو انتقاد می کند
خودت به این منتقدین اضافه نشو!

👤دکتر شریعتی

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#قصه امشب ما

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!

زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.

چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.

آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
12🏆2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2🥰2
#قصه امشب ما

# مرا محکم بگیر!

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: 'یواشتر برو من می‌ترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: 'خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.
مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!'
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر'
زن جوان: خوب، حالا میشه یواشتر؟
مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.
روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده به ماند.

‌‎‌‌‎‌💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
😢54
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔥1
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که امروز،
دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن ماست
هرکجاخندیدیم،
زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن بخداست
خنده کن بی پروا
خنده هایت زیباست


سلام صبح زیبایی تون بخیر و شادی

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@OsuleZendgi2
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM