علماوعرفا
844 subscribers
168 photos
60 videos
380 links
کپی بردار از تمام مطالب کانال با ذکر صلوات بلامانع میباشد التماس دعا

ارتباط با ادمین

@yazdani_98

https://www.instagram.com/olama_orafa.ir
Download Telegram
زندگی نامه آیت الحق سید علی آقای قاضی


تولد
سـیـد حـسـیـن در گـوشـه اى بـه انتظار نشسته بود و دعا مى کرد. همسرش درد مى کشید و آرزویش این بود که بار امانتى را که با خود داشت ، سالم بر زمین بگذارد. سرانجام پس از مـاه هـا انـتـظـار، از صـلب مـردى دانـشـمـنـد و رحـم مـادرى مؤ من و نیکوسرشت ، ستاره اى فـروزان کـه سـلسـله جـلیـل القـدر سـادات طباطبایى آن را از نسلى به نسلى به ودیعه سـپـرده بود در آسمان عرفان و اخلاق طلوع کرد. نوزاد را که پاکش کرده بودند، در میان پـارچه اى سپید گذاشته ، نزد پدر آوردند. سید حسین در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت و کودک را على نام نهاد.
پدر ومادر اقای قاضی فرزند پسر نداشتند انها به حرم سید الشهدا علیه السلام مشرف شده نذر کردند اگر دارای فرزندپسری شوند تکه پارچه ای بر قبر حبیب بن مظاهر قرار دهند بعد از ان خدا پسری به ایشان عنایت کرد که همان سید علی قاضی بود.
در روز ۱۳ ذی الحجه سال ۱۲۸۵ ه.ق است او پا به این دنیا می گذارد تا به نور وجودش زمینیان اسمانی شوندوبه نفس مسیحایی اش خاکیان افلاکی! همه مردم به پدر ومادرشان افتخار می کنند اما پدرش به او می گفت پسرم مردم به اصل ونسب خود افتخار می کنند ولی من به تو افتخار می کنم وبه این موضوع می بالم وشرف من تو هستی.
 
 
۲ – رشد و شکوفایى علمى
سـیـد عـلى قـاضـى در حـال طـى کردن دوران کودکى است ، اما زمان به سرعت مى گذرد و هنگام آموختن فرا مى رسد. کودکى را به مکتب خانه مى سپارند تا قرآن بیاموزد و نخستین گامهاى کسب دانش را بردارد. تیزهوشى سید على چنان است که در این راه گوى سبقت را از همسالان خود مى رباید و تعجب همگان را برمى انگیزد. پدر نیز هم زمان با آموزش در مکتب خـانـه ، او را بـا تـکـالیـف الهـى آشـنا مى کند و روح مستعد او را آماده فراگیرى تعالیم اخـلاقـى مـى سـازد و بـدین سان ، این نونهال بوستان طباطبایى از کودکى مى آموزد که حـرکـت در مـسـیـر کـمـال ، جـز بـا دو بـال دانـش و تقوى میسر نمى باشد و او نیز با همین سرمایه به سیر و بالندگى ادامه مى دهد.
مـرحـوم سید على قاضى پس از گذراندن مراحل اولیه در مکتب خانه ، به درسهاى حوزوى روى مـى آورد و در حـوزه عـلمـیـه تـبـریـز بـه خـوشـه چـیـنى مى پردازد و در محضر پدر بـزرگـوارش آقـا سـیـد حسین قاضى طباطبایى گامهاى نخست را برمى دارد. پس از آن در مـجـلس درس مـرحـوم مـیـرزا مـوسـى تـبـریـزى ، صـاحـب کـتـاب اوثـق الوسـائل کـه یـکـى از مـعـروف تـریـن حـواشـى کـتـاب رسائل شیخ انصارى (ره ) مى باشد و مرحوم میرزا محمد على قراجه داغى حاضر مى شود؛ امـا فـراگـیـرى ایـن علوم ، دریاى متلاطم روح او را آرام نمى کند و این جوان مستعد، دوباره بـه پدر روى مى آورد تا عرفان نظرى و عملى را از او فرا گیرد.
این کام تشنه با این جـرعـه هـاى آب نیز سیراب نمى شود و سرانجام براى مهاجرت به نجف اشرف از محضر پـدر کـسـب اجـازه مـى کـند. پدر نیز خشنود از اینکه نونهالش را در ادامه راه استوارتر از پیش مى بیند، او را به همراه گروهى از اهالى تبریز که براى زیارت عتبات عالیات و پـرداخـت وجوه شرعى و پرسشهاى دینى راهى عراق بودند روانه مى کند. با این هجرت ، سید على قاضى طباطبایى پاى در مسیرى مى نهد که نقطه عطف بزرگى در زندگانى او محسوب مى شود.
 
در نجف اشرف 
حـوزه عـلمـیـه نـجـف اشـرف کـه در حـدود هـزار سـال قـدمـت دارد، در سال ۴۸۸ ق . به وسیله شیخ الطائفه ، ابو جعفر، محمد بن حسن طوسى تاسیس ‍ گردید. وى پـس از مـهـاجرت از بغداد به نجف اشرف ، با تاسیس این پایگاه علمى در جوار مرقد امـیـر مـؤ منان على بن ابى طالب علیه السلام ، نجف اشرف را به صورت مرکزى براى گـسـتـرش و تـعـمـیـق فـرهـنـگ شـیـعـه در آورد و خـود بـه مـدت ۱۳ سـال در ایـن شـهـر بـه تـدریس و تاءلیف اشتغال داشت .
از آن زمان تا کنون ، حوزه نجف پـذیـراى صـدهـا هـزار دانـش پـژوه بوده و هزاران مجتهد و فقیه به جامعه اسلامى تقدیم کـرده اسـت ، فـقهایى همچون محقق اردبیلى ، علامه بحرالعلوم ، شیخ انصارى ، شیخ محمد حـسـن مـعـروف بـه صـاحـب جواهر و آخوند خراسانى و بى شمار فقیهانى که نام بـردن آنـان فـرصـتـى بـسـیار مى طلبد. آرى ، خاک این شهر، عالم پرور است و هواى آن شامه نواز عارفان و آب آن حیات بخش دل مردگان !
سـیـد عـلى قـاضـى بـه نـجـف آمـد، رو بـه قـبـله عـاشـقـان کـرد و گـرد کـعـبـه آمـال عـارفـان طـواف نـمـود و از مـحـضـر مـقـدس مـولا و مـقـتـدایـش ، وصـى رسـول خـدا (ص )، على مرتضى علیه السلام توفیق طلبید و همت بلند خواست و راه آغاز کرده را سرعتى افزون بخشید، این جوان جویاى علم و حکمت ، چنان که به او سفارش شده بـود، سـراغ آشـنایان پدر را گرفت و سرانجام حجره اى اختیار کرد، سپس دروس ناتمام سطح را ادامه داد و خود را آماده ورود به درس خارج نمود
ادامه دارد...


#آقاسیدعلی_قاضی


https://t.me/olama_orafa_ir
زندگی نامه آیت الحق سید علی آقای قاضی
قسمت دوم اساتید


مرحوم آیت الله سید على قاضى نیز در بیان استاد خویش چنین فرموده است :
شـبـى از شـبـهـا را بـه مـسجد سهله مى گذرانیدم – زادها الله شرفا! – به تنهایى . به نـیـمـه شب یکى درآمد و به مقام ابراهیم علیه السلام مقام کرد و از پى فریضه صبح در سـجده شد تا طلوع خورشید؛ آنگاه برفت و دیدم انسان العین و عین الانسان ، آقا سید احمد بـکـاء – قـدس سـره القـدسـى – اسـت و از شـدت گـریـه ، خـاک سـجـده گـاه گـل کرده است و صبح برفت و در حجره نشست و چنان مى خندید که صداى او بیرون مسجد مى رسید.

سـلسـله مشایخ دو شخصیت اخیر از استادان آیت الله سید على قاضى طباطبایى ، یعنى آیت الله سـیـد احـمـد کربلایى و شیخ محمد بهارى (ره ) به شخصى به نام ملاقلى جولا مى رسـد. نـسـب مـلاقلى جولا به درستى بر ما معلوم نیست و همین قدر مى دانیم که وى یکى از اولیـاى خـدا بـود و بـه تـربـیت بنده صالح خداوند، مرحوم حاج سید على شوشترى همت گـمـاشـت . اسـتـاد عـلامـه ، آیـت الله حـسـن زاده آمـلى در شـرح حال علامه طباطبایى ضمن اشاره به سلسله مشایخ مرحوم قاضى ، به معرفى این سلسله از عـلمـاى عـارف و فـقـهـاى مـتـخـلق پـرداخـتـه اسـت کـه عـیـنـا نقل مى کنیم :

مـرحوم حاج سید على شوشترى عالم مبسوط الید شوشتر بود. زمانى در مورد ملکى وقفى دعوایى مطرح شد. عده اى مدعى بودند که این ملک ، وقف نیست و وقف نامه را در صندوقچه اى نـهـاده ، در مـکـانـى دفـن کـرده بـودند و مدعیان وقف نیز مدرکى در دست نداشتند.

مرحوم شـوشـتـرى حـیـران بود و دو طرف هر روز نزد او آمده ، تقاضاى حکم مى کردند تا اینکه کـسـى در خانه سید را مى زند و مى گوید: به آقا بگویید مردى به نام ملاقلى جولا مى خواهد شما را ببیند. ملاقلى وارد خانه شد و به مرحوم شوشترى گفت : آقا! من آمده ام به شما بگویم که باید از اینجا سفر کنى و به نجف بروى و همانجا اقامت کنى و وقف نـامـه این ملک نیز در فلان مکان دفن شده است و ملک ، وقفى است .

مرحوم شوشترى ملاقلى را نـمى شناخت و دستور داد محل را حفر کردند و وقف نامه را بیرون آوردند و پس از آن به نـجف رفت . در آنجا در درس شیخ انصارى حاضر شد و شیخ نیز به درس اخلاق او مى آمد تـا ایـنـکـه مـرحوم آخوند حسینقلى همدانى دنبال حقیقت را گرفت و هادى مى طلبید. آخوند از هـمـدان خـارج شـد و مـدتـى نـزد عالمى به سر برد؛ ولى نزد او چیزى نیافت .

سپس به سـوى نـجـف حرکت کرد و در محضر شیخ انصارى و مرحوم شوشترى حاضر شد و از هر دو اسـتـفـاده شـایانى کرد. پس از رحلت شیخ انصارى ، آخوند تصمیم گرفت مباحث فقهى و اصولى او را بنویسد؛ ولى مرحوم شوشترى او را نهى کرد و گفت : این کار تو نیست ، دیـگران مى توانند این کار را بکنند: شما باید مستعدین را دریابید! مرحوم همدانى نـیز شروع به تربیت مستعدین کرد، به طورى که بعضى را از صبح تا طلوع آفتاب و عـده اى را از طـلوع آفـتـاب تـا مـقـدارى از بـرآمـدن روز تربیت مى کرد و به همین ترتیب بـعـضى را سر شب و بعضى دیگر را در آخر شب به راه سعادت رهنمون مى شد تا اینکه تـوانـسـت سـیصد نفر را تربیت کند که هر یک از آنها از اولیاى خداوند شدند؛ مانند شیخ مـحـمـد بـهـارى ، مرحوم سید احمد کربلایى ، مرحوم میرزا جواد آقا ملکى تبریزى ، مرحوم شیخ على زاهدى قمى .

بـدیـن تـرتـیـب مـعـلوم مـى شـود کـه سـلسـله مـشـایـخ مـرحـوم آیـت الله کـامـل ، سـید على قاضى طباطبایى (ره ) به فرد گمنامى مى رسد که با حضور خویش و تـشـویق مرحوم سید على شوشترى به ترک شوشتر، راه نوینى را پایه گذارى کرد و هم اکنون نامدارانى همچون علامه طباطبایى و شاگردان ایشان ، از ادامه دهندگان همان مسیر پـرخـیـر و بـرکت به شمار مى روند. مرحوم قاضى نزد آیت الله شیخ محمد بهارى و آیت الله سـیـد احـمـد کـربـلایـى بـه کـسـب مـکـارم اخلاقى و عرفانى پرداخت و این دو نیز از مبرزترین شاگردان ملا حسینقلى همدانى بودند.

در کمالات مرحوم آخوند همدانى حکایتهاى بـس شـگـفـت آورى نـقـل شـده اسـت که گویاى روح بلند، قدرت بیان و نفوذ معنوى آن مرد بـزرگ مـى بـاشـد. ایـشـان بـا سحر بیان خویش تحولى عمیق در جانها پدید مى آورد و حـقـایـق الهـى و مـعـارف راسـتـیـن تـشـیع را بر صفحه جان نقش مى زد. در این مورد، علامه طـبـاطـبـایـى (ره ) از اسـتـاد خـویـش مـرحـوم آیـت الله قـاضـى چـنـیـن نقل مى فرمایند:

من که به نجف اشرف تشرف حاصل کردم ، روزى در معبرى آخوندى را دیدم شبیه آدمى که اخـتـلال حـواس دارد و مـشـاعـر او درسـت کار نمى کند راه مى رود. از یکى پرسیدم : این آقا اخـتـلال فـکـر و حـواس دارد؟ گفت : نه الان از جلسه درس اخلاق آخوند ملا حسینقلى همدانى به در آمده و هر وقت آخوند صحبت مى فرماید، در حضار اثر مى گذارد که بدین صورت از کثرت تاءثیر کلام و تصرف روحى آن جناب از محضر او به در مى آیند.
مـرحـوم آیـت الله قـاضـى بـه دلیل حضور در جلسات درس اساتید بارز حوزه علمیه نجف اشـرف ، هـمـدرسـهـاى بـسـیـارى داشـتـنـد کـه بـرخـى از آنـان از مـشـعـل داران علم و عمل به حساب مى آیند؛ مانند آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانى ، شیخ آقـا بـزرگ تـهرانى ، سید جمال الدین گلپایگانى ، میرزا مهدى حجت حائرى ، شیخ محمد حـسـیـن نائینى غروى ، شیخ هادى تهرانى ، میرزا محمد تقى شیرازى ، معروف به میرزاى کـوچـک و رهـبـر نـهضت استقلال طلبانه مسلمانان عراق علیه استعمار انگلستان ، شیخ محمد حسین غروى اصفهانى ، میرزا عبدالهادى شیرازى ، سید حسین قمى ، شیخ على اکبر نهاوندى ، شـیخ احمد آل کاشف الغطاء، شیخ ابوالقاسم ممقانى ، شیخ ابوالمهدى کلباسى و سید مرتضى کشمیرى .



https://t.me/olama_orafa_ir
زندگی نامه آیت الحق سید علی آقای قاضی
قسمت سوم

شاگردان

آیت الله شیخ محمد تقى آملى
علامه سید محمد حسین طباطبایى
آیت الله سید محمد حسن طباطبایى
آیت الله العظمى محمد تقى بهجت فومنى
حاج سید هاشم حداد
آیت الله حاج سید یوسف حکیم
آیت الله سید محمد حسینى همدانى
آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازى
آیت الله شیخ حسنعلى نجابت شیرازى
آیت الله العظمى سید محمد هادى میلانى
آیت الله محمدرضا مظفر
آیت الله حاج سید عبدالاعلى سبزوارى
آیت الله حاج میرزا على غروى علیارى
آیت الله العظمى سید شهاب الدین مرعشى نجفى
آیت الله العظمى سید ابوالقاسم خویى
آیت الله حاج شیخ ابوالفضل خوانسارى
آیت الله حاج شیخ عبدالحسین حجت انصارى
آیت الله شیخ ابراهیم زابلى
آیت الله حاج شیخ عباس قوچانى
آیت الله شیخ على اکبر مرندى
آیت الله سید حسن مسقطى
آیت الله سید عبدالکریم کشمیرى

آنـچـه گـذشـت ، اسـامى برخى از دست پروردگان مکتب عرفانى مرحوم آیت الله العظمى سـیـد عـلى قـاضـى طـبـاطـبـایـى بـود. خـوشه چینان خرمن دانش آن حکیم الهى در این تعداد خلاصه نمى شود و گروه دیگرى نیز از محضر آن بزرگوار استفاده کرده اند که اسامى برخى از آنان چنین است :

آيت الله شيخ محمد امين افشار، مرحوم آيت الله شيخ على اكبر برهان ، آيت الله سيد على خلخالى ، حجت الاسلام و المسلمين شيخ على همدانى ، آيت الله سيد رضا زابلى ، آيت الله شيخ محمد سرابى يكى ديـگـر از دامـادهـاى مـرحـوم قـاضـى ، حـجت الاسلام و المسلمين حاج سيد مرتضى شبسترى ، ابراهيم سيستانى ، آيت الله سيد محمد علوى از علماى شهرستان مشهد و از امامان جماعت مسجد گـوهـرشـاد، آيـت الله سيد محمد جواد عينكى طباطبايى تبريزى ، آيت الله سيد على عينكى طـبـاطـبـايـى تـبـريـزى ، آيت الله سيد احمد فهرى زنجانى كه هم اكنون نيز در دمشق به بـرپايى امور دينى مشغول مى باشند، آيت الله ميرزا كاظم قاروبى تبريزى ، آيت الله سـيـد مـحـمـدرضـا قـاضـى طـبـاطبايى ، آيت الله حاج سيد مهدى قاضى طباطبايى فرزند بـزرگ آيـت الله سـيـد على قاضى كه در علم و حروف و اعداد و اوفاق مهارت داشت و نيز اهـل مـكـاشـفـه بـود، آيـت الله شـيـخ عـلى قـسـام ، سـيـد احـمد كشميرى ، آيت الله سيد محمد فـيـروزآبادى (صاحب كتاب فضائل الخمسه )، آيت الله سيد ابراهيم مرتضوى ، آيت الله شـيـخ مـرتضى گيلانى ، آيت الله سيد مرتضى مرعشى نجفى برادر مرجع فقيد معاصر آيـت الله سـيد شهاب الدين مرعشى نجفى ، آيت الله سيد احمد مستنبط غروى ، آيت الله سيد مـرتـضـى مـسـتنبط غروى ، آيت الله حاج سيد نصرالله مستنبط غروى ، آيت الله شهيد سيد اسـدالله مـدنـى ، آيت الله شيخ محمد حسين نجفى عاملى از علماى مقيم تهران و نيز آيت الله شيخ على نجفى بروجردى يكى از علماى بروجرد.


#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
زندگینامه آیت الحق سید علی آقای قاضی
قسمت چهارم ارتحال

مـاه ربیع الاول سال ۱۳۶۶ ق . شاهد واپسین روزهاى زندگى خاکى عارف پرهیزکار نجف اشـرف بـود. جـسـم رنـجـور ایـن حـکـیـم ذوب شـده در ولایـت ، دیـگـر تـوان تـحـمل روح مشتاق او را نداشت . یک سده پژوهش ، تدریس ، عبادت و پارسایى و خدمت به سـالکـان و دیـن بـاوران ، جـسـم آقـا سـیـد عـلى را بـه پـیـکـرى نـحـیـف بـدل سـاخـتـه بـود. او دیگر به چیزى جز پرواز نمى اندیشید.

از بام تا شام در بستر بـیـمـارى بـه گنبد و گلدسته هاى حرم مولایش ، امیرالمؤ منین ، على علیه السلام چشم مى دوخـت تـا کـى اشـارتـى کـنـد و اجـازه حـضـور دهـد. روان آسـمـانـى سـیـد کـهـنـسـال نـجـف ، بـى قـرارتـر از پیش به لحظه موعود نزدیک مى شد و لحظه ها براى چـشـمـان بـیدار و سرشک آلوده انبوه شیفتگان استاد بزرگ حوزه علمیه بسیار شتابان مى گذشت . سرانجام همه چیز براى وقوع آن حادثه بزرگ آماده شد:

هـوا طـوفـانـى بود و بنده سید محمد حسن قاضى چون در مدرسه حجره داشتم ، مى بایست زودتـر بـروم به منزل و به عنوان شام چیزى بخورم و بروم به حجره ، ایامى که پدر بزرگوارم مریض بودند، چون صداى مرا در منزل شنیدند، صدا زدند و از من خواستند که دسـتـشـان را بـگـیـرم و از اتاق ایشان را بیرون بیاورم که قدرى هواى تازه به مشامشان بـرسـد.

البـتـه ایـن کـار را اغـلب روزهـا مـى کـردنـد تـوسـط بـنـده یـا دیـگـران که در مـنـزل بـودنـد؛ ولى آن روز بـه خـصـوص مـرا صـدا زدنـد و قـبـول نـکـردنـد کـه دیگرى بیاید. وقتى که آمدم ، دستهاى خود را بلند کرد و اشاره به اینکه : کمک کن تا بلند شوم ! بلند شدند. اشاره کردند که : مرا ببر بیرون ! آرام آرام ایـشـان را آوردم بـیـرون اتـاق . وسـط منزل نظرى به اطراف انداختند و نظر دیگرى به آسمان آن روز و فورا اشاره کردند که : مـرا بـرگـردان !

آسـمـان آن روز خـیلى آشفته و طوفانى بود و در اثر جریان بادها از اطـراف و بـرخـورد بـا ابـنـیه و ساختمانهاى مجاور، صداهاى عجیبى در فضا مى پیچید و هراسى به دلها، معمولا انسان در حوادث آسمانى ، نگرانى فوق العاده اى در خود احساس مـى کـند و چون هیچ راهى و کوششى نمى یابد براى نجات و خلاصى از آن وضع عجیب ، لذا یـک سـر، دل به جاى دیگر رو مى آورد. در برابر حوادث دیگر انسان این طور نیست ؛ بـلکـه مـتـوجـه وسـایـل و اسـبـاب مـى شـود کـه خـود بـحـث مستقل لازم است که مشروحا باید به آن پرداخت .

خـلاصـه پـدر نـشـسـت روى فـرش و سـر را نـهـاد روى زانـوى مـن کـه از هـر جـا غـافـل بـودم . شـروع کـردنـد بـه ذکـر شـهـادتـین و آیاتى از قرآن خواندن و سفارشات بـخـصـوص بـه مـیـان آوردن … بـرادرهـاى بـزرگتر از خود هم داشتم ، ولى در آن ساعت حـاضـر نبودند و قرعه فال به نام من بیچاره و افسرده زدند. بلى ؛ من هم با تمام وجود گـوش مـى دادم و وصـایاى ایشان را در اعماق درونى خود جاى مى دادم .

انگشت بر لبهاى خـود نهادند که : این حرفها را به کسى نگو! حالا که نصیب تو بود، نزد تو باشد. زنـدگـى در گـذر اسـت و آنـچه براى انسان مى ماند، تقوا و پرهیزکارى و خدمت به خلق اسـت … بـعـد فـرمـودنـد کـه : صـبـح زود بـیـا بـه مـنـزل ، زودتـر از هـر روز! مـن هـم اذان صـبـح ، خـلاف معمول آمدم به منزل و صداى شیون و گریه از خانه بلند بود…(۱۳۱)

پـیـکـر مـطهر مرحوم آیت الله العظمى قاضى طباطبایى به وسیله عالم پرهیزکار، مرحوم آقا سید محمد تقى طالقانى (۱۳۲) غسل داده شد و پس از طواف بر گرد مزار مولایش ، امیرالمؤ منین على علیه السلام ، در میان حزن و اندوه دوستان و ارادتمندانش در کنار اجدادش در وادى السلام نجف اشرف به خاک سپرده شد. حشره الله مع الانبیاء و الصدیقین .

#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
قسمتی از وصیتنامه آیت الحق سید علی آقای قاضی


امـا وصـیـتـهـاى دیـگـر، عـمـده آنـهـا نـمـاز اسـت . نـمـاز را بـازارى نـکـنـیـد، اول وقـت بـه جـا بـیـاوریـد بـا خضوع و خشوع !

اگر نماز را تحفظ کردید، همه چیزتان مـحـفـوظ مـى مـاند و تسبیحه صدیقه کبرى سلام الله علیها و آیه الکرسى در تعقیب نماز تـرک نـشـود؛… واجـبـات اسـت و در مـسـتـحبات تعزیه دارى و زیارت حضرت سیدالشهداء مسامحه ننمایید و روضه هفتگى ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است و اگر از اول عـمـر تـا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما به جا بیاورید، هـرگـز حـق آن بـزرگـوار ادا نـمـى شـود و اگـر هـفـتـگـى مـمـکـن نـشـد، دهـه اول محرم ترک نشود.

دیـگـر آنـکـه ، اگـر چـه ایـن حرفها آهن سرد کوبیدن است ، ولى بنده لازم است بگویم ، اطـاعـت والدین ، حسن خلق ، ملازمت صدق ، موافقت ظاهر با باطن و ترک خدعه و حیله و تقدم در سلام و نیکویى کردن با هر بر و فاجر، مگر در جایى که خدا نهى کرده . اینها را که عـرض کـردم و امـثـال ایـنـهـا را مـواظـبـت نـمـایـیـد! الله الله الله کـه دل هیچ کس را نرنجانید!

تا توانى دلى به دست آور
دل شکستن هنر نمى باشد

و عن تقریر الاحقر،
على بن الحسین الطباطبایى
(محل مهر)

#آقاسیدعلی_قاضی


https://t.me/olama_orafa_ir
السلام عليك يا رسول الله یا سید النبین ویا خاتم المرسلین

زمان استغفار- کشف الاسرار

بسیار عالی


وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ سیاق و مساق این آیت بیان شرف مصطفى ص است و اجلال قدر او و اظهار عزّ وى. میگوید اى مهتر خافقین و اى سید ثقلین، تا تو در اصلاب ایشان بودى، اسلاف ایشان را عذاب نکردیم و امروز که در میان ایشانى، عذاب از ایشان برداشته‏ایم، و فردا که از میان ایشان بشوى و خادمان و چاکران تو در میان ایشان باشند و استغفار کنند عذاب نکنیم، تا جهانیان عزّ و جاه و حرمت و پایگاه تو بر درگاه ما بشناسند و بدانند که تویى بر ما بنده عزیز، اذا کان کون الرسول ص فى الکفار یمنع العذاب عنهم فیکون المعرفه فى القلوب اولى ان یدفع العذاب عنهم.

آن روز که مصطفى ص را خبر دادند که رفتن بسراى آخرت نزدیک است و مرکب بشریت وى را بحضرت الهیت نقل فرمودند. عزرائیل حاضر بود، رسول خدا وى را گفت: جبرئیل را کجا ماندى، گفت: بآسمان نخستین مقدسان ملاء اعلى او را تعزیت میدهند، عزرائیل بحرمت بایستاد تا خود چه فرماید، جبرئیل در آمد، سید گفت: یا جبرئیل ما حال امتى؟
 
حال امت من چیست، و کار ایشان گوى بچه رسید، جبرئیل گفت: یا سید چه دل مشغول دارى و چه اندیشه‏ برى، نه حق میگوید، وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ، گفت: یا جبرئیل چون من از میان ایشان بیرون شوم گوى حال ایشان چون بود؟ جبرئیل بحضرت عزت باز رفت و آخر آیت آورد، وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ، یا سید! ملک جل جلاله میگوید: که تا استغفار کنند در زینهاراند از عذاب، گفت: یا جبرئیل ازان میترسم که اگر در استغفار تقصیر کنند؟
 
جبرئیل بحضرت عزت باز رفت و باز آمد و گفت: ملک تعالى و تقدس ترا سلام میکند و میگوید، هر که پیش از مرگ بیک سال عذر خواهد عذرش بپذیرم که من پذیرنده عذر خواهانم، نیوشنده آواز سائلانم، پوشنده عیب عیبیانم. سید گفت: یا جبرئیل یک سال در عمر امت من بسیار بود مسامحتى بخواه، جبرئیل رفت و باز آمد گفت، میگوید: عز جلاله که یک سال با یک ماه آوردم، اگر یک ماه پیش از مرک توبه کنند بپذیرم، گفت: یا جبرئیل نیز خواهم که یک ماه بسیار است، جبرئیل آمد و یک ماه با یک هفته آورد و یک هفته با یک ساعت آورد، پس جبرئیل گفت: یا سید، ملک مى‏ گوید: جل جلاله در آن ساعت که جان بنده بغرغره رسد اگر توبه کند بپذیرم و گناهش درگذارم، سید گفت: یا جبرئیل ازان میترسم که آن ساعت که هول مطلع تلخى جان کندن گرد وى در آید زبانش کار نکند و عذر نتواند خواست.
 
جبرئیل رفت و باز آمد و گفت: الندم توبه، چون پشیمانى در دلش آمد بپذیرم اگر چه زبان کار نکند، گفت: یا جبرئیل آن بیچاره درمانده در آن سکرات مرگ، بعید نباشد اگر پشیمانى نیز فراموش کند و با آن نپردازد، جبرئیل رفت و باز آمد و گفت: الرب یقرئک السلام و یقول ان لم یکن هذا کله فاین رحمتى و این شفاعتک؟

اى مهتر عالم و سید ولد آدم اگر این همه نبودى رحمت من و شفاعت تو چه بودى، آن مهتر صلوات اللَّه و سلامه علیه با آنکه مقصود موجودات بود و نقطه دائره حادثات بود، گنج فضل و خزینه رحمت بود، هر چه او را بایست، از براى امت بایست، و هر شربتى که بقهر نوش کرد از بهر غم و تیمار امت کرد، و هر بلائى که کشید از بهر آسایش امت کشید، ازین جهان که رفت در غم امت رفت و فردا که سر از خاک دولت بر آرد در غم و تیمار امت بر آرد، میگوید و احشرنى فى زمره المساکین‏
با یاد تو زیر خاک در خواهم شد
با درد تو سر ز خاک بر خواهم کرد
 
و از حضرت ذو الجلال بنعت منّت این نواخت و اعزاز روان که یا سید، ما عیسى مریم را بآسمان بردیم، تا هیچ کس ازان صنم پرستان موکب دولت او در نیابند، و روضه موسى کلیم در زمین پنهان کردیم تا جهودان روى زینهار نبینند، اما شخص عزیز تو و نهاد کریم تو بخاک مدینه فرو آوردیم و بآسمان نبردیم تا امت تو تا قیامت از عذاب گور ایمن شوند که ما در قرآن مجید خبر چنان دادیم که وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ، یا محمد ما مدینه را سراپرده امن امت تو ساختیم، هر که بزیارت تو آید در پرده عنایت تو آمد، و هر که درین خاک فرو شد در حمایت رحمت تو آمد، وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ.
 
لِیَمِیزَ اللَّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ، الخبیث ما حکم الشرع بقبحه و فساده، و الطیب ما شهد العلم بحسنه و صلاحه، و قیل: الخبیث عمل الکافر یصوّر له و یعذب بالقائه علیه، و الطیب عمل المؤمن فیصوّر له فى صوره جهله فیحمل المؤمن علیه، و قیل: الخبیث ما لم یخرج منها حقوق اللَّه، و الطیب ما اخرج منها الحقوق، و قیل: الخبیث ما یأخذه المرء ینفقه لحظ نفسه و الطیب ما ینفقه بامر ربه.
 
سوره انفال  کشف الاسرار و عده الأبرار



https://t.me/olama_orafa_ir
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی

ماجراى تقاضاى ایشان (آقا سید علی قاضی) از امام رضا (ع)

ایشان-قدس سره-را عادت بر این بود که هرگاه کسى نیّت سفر به مشهد امام رضا علیه السلام مى‌کرد به او مى‌گفتند: حضرت رضا علیه السلام یکى از سه خواهش زائران خود را در زیارت اول خود حتما اجابت مى‌فرمایند و حتى هر سه خواست او را، آن‌گونه که مردم مى‌گویند و در کتب ذکر شده است.

یک‌بار بدون مقدمه از ایشان سؤال کردم: شما که به زیارت ایشان مشرف شدید آیا تمام تقاضاهایتان برآورده شد؟ این را در حالى گفتم که مى‌دانستم کسى از نزدیکان و یا اولاد ایشان جرأت نمى‌کرد که این‌گونه سؤالات خود را آشکارا با ایشان در میان بگذارد. آرى دستى بر بینى کشیدند و چنین وانمود کردند که دارم در طرح سؤالات فضولى مى‌کنم، یا مانند کسى سؤال مى‌کنم که نه موقع‌شناس است و نه با فکر و تأنّى سؤال مى‌کند. در هر حال کمى در فکر فرورفتند، اما من سؤال دیگرى مطرح کردم:

منظور از این فرمایش ایشان علیه السلام چیست که مى‌فرمایند: اما بر تو ریزش مى‌کند آنچه از سوى من فیض مى‌بارد. ایشان-قدس سره-پاسخ دادند: هر سؤالى که داراى جواب آماده نمى‌باشد، ممکن است جواب آن حاضر باشد اما گیرنده ظرفیت آن را نداشته باشد، این امور و امور دیگرى هست که باید سؤال‌کننده آنها را مد نظر داشته باشد. و پس از اندکى تامل گفتند: هنگامى که قصد مسافرت به مشهد مقدس را کردم، مدتها بود که به بیمارى «نقرس» مبتلا بودم و قادر نبودم که بدون عصا راه بروم، حدود ده سال گرفتار بودم و تقریبا بین مردم به «آقاى لنگ» معروف شده بودم، از طرفى نیاز به همسرى داشتم که از من مواظبت کند و مایل نبودم که باصطلاح مستخدمه داشته باشم و یک تقاضاى دیگر که شرح آن وقت‌گیر است. زمانى که به مشهد رسیدم باید براى برطرف کردن خاک و غبار سفر به حمام مى‌رفتم و زخم پا را پانسمان مى‌کردم، اما همین که پارچه زخم را باز کردم، مشاهده کردم چیزى سیاه و شبیه به تکه ذغالى روى زخم را گرفته است، و با اندکى حرکت دادن آن، از محل زخم جدا شد، بعدا برایم معلوم شد که در این مدت لازم بود که این تکه استخوان فاسد شده از پایم جدا شود. پاى خود را حرکت دادم اما هیچ‌گونه اثرى از ناراحتى احساس نکردم، ایستادم و شروع کردم به راه رفتن، بدون استفاده از عصا. فقط خدا عالم است تا چه حد خوشحال و شادمان شدم.

از حمام بیرون آمدم، مشاهده کردم یکى از دوستان، منتظر من است تا به من بشارت پیدا کردن مستخدمه را بدهد، تا بدین‌وسیله از شستن و مراقبت از دو بچه‌اى که با من بودند رهائى یابم. اما در مورد تقاضاى سوم توضیح کافى ندادند و تقریبا از بیان صریح مطلب «طفره» رفتند.

چنین اظهار داشتند: من در خدمت آیت‌الله العظمى شیخ محمد حسن مامقانى بودم، کسى که براى مدت کوتاهى زعامت و رهبرى به ایشان رسیده بود، طلاّب و کسانى که منزلت علمى او را مى‌دانستند مدّت‌ها در مقابل منزل ایشان توقف مى‌کردند که بیرون بیایند، اما نامبرده لحظه خروج خود را به تاخیر مى‌انداختند تا شاید طلاّب متفرّق شوند، و زمانى که از منزل بیرون مى‌آمد تنهائى راه مى‌رفتند، و اگر کسى جلو ایشان مى‌آمد تا دستشان را ببوسد دست خود را زیر عبا پنهان مى‌کردند زیرا با این کار مخالف بودند؛ ایشان هرگاه وارد مجلسى مى‌شدند، گوشه‌اى را انتخاب مى‌کردند، یا هرجائى که خالى بود، و من از کار ایشان تعجّب مى‌کردم و پیش خود مى‌گفتم چگونه ممکن است انسانى علاقه‌اى به احترام گذاشتن دیگران نداشته باشد، و آیا امکان دارد انسان به این درجه از تواضع برسد؟ ! با این اخلاق نیکو و صفات عالیه و مرتبت علمى که دارد،

همچنین فداکارى در انجام وظیفه و تکالیف، و عدم توجه به این نوع مسائل گذرا و معمول جامعه. اگر بنا باشد که انسان تا این حد در مسائل علمى زحمت بکشد و رنج ببرد اما زحمات او هیچ‌گونه ابراز شخصیت یا منزلت در جامعه ایجاد نکند، و بزرگانى که نسبت به او در درجه کمترى از نظر علمى مى‌باشند هیچ‌گونه مزیّت و احترامى براى او قائل نشوند، پس منظور از تحصیل علم و رسیدن به درجات علمى چیست؟ آرى این‌گونه اندیشه‌هاى شیطانى از ذهن من مى‌گذشت، و ممکن است از ذهن بیشتر جوانان پیش از رسیدن به مدارج عالى بگذرد، اندیشه‌هائى که ممکن است سال‌ها و سال‌ها در ذهن انسان باقى بماند و حتى ظاهرا از بین برود اما در درون و باطن ذهن او تا آخر عمر و دوران پیرى باقى بمانند، و این در حالى است که شخص سعى مى‌کند خود را از آنها برهاند، اما ممکن نیست زیرا در اعماق روح او جاى گرفته‌اند، و جزء طبائع ذاتى و دائمى او درآمده‌اند که هرگز از انسان جدا نمى‌شوند.

احساس کردم که تقاضاى سوم ایشان تا حدى روشن شده است و در تامّلات و تفکرات خود فرورفته بودند.

ایت الحق//سید محمد حسن قاضی

#آقاسیدعلی_قاضی
https://t.me/olama_orafa_ir
همسر اول آقاسید علی قاضی

در تبریز، خواهر آیه الله سید میرزا باقر آقا قاضى را به عقد ازدواج خود در مى‌آورند و ایشان پدر شهید حجه الاسلام و المسلمین سید محمد على قاضى طباطبائى مى‌باشند. این بانو یکى از دخترعموهاى ثروتمند و مالک چندین ده و مزرعه در تبریز بوده است.

به‌همین‌جهت، توانائى سفر به نجف اشرف، براى همسر و چند نفر دیگر از ثروتمندان و شخصیت‌هاى دیگر به همراه ایشان فراهم مى‌گردد، و در کاروانى بسیار مجلل و باشکوه به نجف و از آنجا به زیارت خانه خدا و انجام مناسک حج در حدود سال ١٣٢٠ نائل مى‌گردند.

از مطالبى که درباره این سفر حج براى ما تعریف مى‌کردند یکى هم این بود که بیشتر هم‌سفران ایشان در این زیارت اهل «دود» بودند و توانائى دست کشیدن از دود کردن را نداشتند، از طرفى وارد کردن هر نوع تنباکو (توتون) به سرزمین‌هاى مقدس در روزهاى

حکومت «شرفا» ممنوع بود. بنابراین یاران هم‌سفر از ایشان تقاضا مى‌کنند که هرچه (توتون) دارند به ایشان بسپارند. چون ایشان به زبان عرب آشنا بودند و نیز هرطور که صلاح بدانند عمل نمایند. ایشان هم در رودربایستى قرار گرفته و این مهم را مى‌پذیرند.

اما مرحوم قاضى مشاهده مى‌کنند که امر بازرسى بسیار جدى است. اندکى دچار ناراحتى مى‌شوند که باید چه کار کرد؟ ! خود ایشان چنین ادامه مى‌دهند: «نزد خود چنین اندیشیدم که «النجاه فى الصدق (راه رهائى همان راست گفتن است)» و در آنجا اتاقى بود که حجاج با بار و بنه خود مى‌بایستى از آن بگذرند؛ پس با اثاثیه خود وارد آن اتاق شدم و این در حالى بود که چمدان محتوى تنباکو را به دست خود گرفته بودم. بازرسان شروع کردند به بازرسى دقیق و در پایان از من سؤال کردند محتویات چمدانى که در دست دارى چیست؟ ! من هم جواب دادم: مقدارى تنباکو (توتون) .

مأمور بازرسى که این را از من شنید بر سرم فریاد زد و گفت: تو ما را مسخره مى‌کنى؟ فورا خارج شو و بدانکه اگر سید محترمى نمى‌بودى الآن دستور زندانى کردنت را صادر مى‌کردم؛ شایسته نیست که آدم محترمى مانند شما به مأمور دولت توهین کند یا دروغ بگوید. من هم فورى اثاث خود را از اتاق خارج کردم و دور شدم و تصمیم گرفتم در هیچ وضعیتى در زندگى دروغ نگویم! !

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
میلاد مسعود خاتم الانبیاء حضرت رسول اکرم صل الله علیه وآله وسلم وحضرت امام صادق علیه السلام برهمه دوستداران مبارکباد
مشکل بزرگ آقا سید علی قاضی

مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمى‌داشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مى‌کردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مى‌سازد

و درها را براى ایشان مى‌گشاید و راه را براى ایشان روشن مى‌کند)» نمى‌شنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مى‌دادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مى‌رفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مى‌رفتم و شب را در آنجا بیتوته مى‌کردم یا اینکه به نجف بازمى‌گشتم.

سالها وضع به همین منوال مى‌گذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده به‌طرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مى‌کرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جاده‌اى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چوله‌هایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) .

همین‌که از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، به‌طورى‌که جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، به‌طورى‌که بادها به هر طرف که مى‌وزیدند مرا هم با خود مى‌بردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظه‌اى ایستاده و چشم‌هاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفره‌هاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیم‌الجثه‌اى از روبرو به‌طرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حمله‌ور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمى‌دانم چه اتفاقى افتاد.

بعد از مدتى خود را در یکى از آن چاله‌هاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیم‌الجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را به‌طرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جزخس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت به‌طرف من به حرکت درآورده است.

لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مى‌کردم و کاملا احساس مى‌کردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسموم‌کننده ممکن نبود.

از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مى‌شنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مى‌داد، به من مى‌گفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مى‌گذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوخته‌ام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مى‌آید سخن و نجوائى مى‌کنم. . .»

در اینجا سخنان ایشان قطع مى‌شود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مى‌دهند:

«چند دقیقه‌اى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مى‌گیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مى‌کردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مى‌دیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»

سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطره‌هاى باران که روى عباى من مى‌ریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقره‌اى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مى‌خورد.

ادامه پائین👇👇👇
نگاهى بر توده خس و خاشاک‌هاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خودنگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمده‌ام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمى‌رفت.

پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاک‌ها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مى‌گردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او به‌طرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مى‌دانستم که تو دچار این سرنوشت مى‌شوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکى‌هاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مى‌گردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمى‌کردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مى‌کردم که دچار ناراحتى شده‌اى، اما مى‌بینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذرانده‌اید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباس‌هاى گل‌آلود مرا شست» .

سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمى‌گفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارى‌اى کرده بود که اگر لطف خداوند نمى‌بود الآن از فراموش‌شده‌ها مى‌بودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مى‌شدم» .

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
کلاس درس آقاسیدعلی قاضی در مسجد

مرحوم قاضى-رحمه اللّه علیه-خانه‌اى در محله «جدیده» نجف، خارج از شهر قدیمى، فراهم کرده بود، اما گرد آمدن یاران و برادران در آن خانۀ بسیار کوچک به هنگام غروب، جهت اداى فریضه نماز و استماع سخنان ایشان، براى خانواده مایه زحمت شده بود، چرا که آنان مجبور بودند به خاطر حضور آقا و یارانشان خانه را براى مدتى ترک نمایند. یکى از یارانشان پیشنهاد کرد که این جلسه را به مسجدى در آن نزدیکى‌ها منتقل کنند، به مسجدى به نام «مسجد آل الطریحى» در مجاورت خانه‌هاى آل مظفر.

اگرچه این کار باب میل ایشان نبود، ولى با آن موافقت کردند. این مسجد، مسجد بزرگى بود، اما متروکه و فاقد آب و برق بود، و به محض آنکه «خاندان مظفر» از این موضوع مطلع شدند و فهمیدند که نماز جماعت به امامت ایشان بر پا مى‌شود از همسایگان تقاضاى یک سیم برق نمودند که اوایل شب یا بخشى از شب را روشن کند.

ایشان-رحمه الله علیه-مدتى در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه نموده و پس از نماز حد اکثر به مدت دو ساعت براى ملتزمان صحبت مى‌کردند.

گفته مى‌شود که عده‌اى از مرتبطان با مرجع تقلید مانع این کار مى‌شدند، و حتى دستور دادند سیم برق را قطع کنند؛ و مدتى ایشان در تاریکى نماز مى‌خواندند؛ این در حالى بود که تعدادشان بیش از تعداد انگشتان دست نمى‌بود، و هرگاه همگى در مسجد حضور مى‌یافتند تعدادشان از بیست نفر تجاوز نمى‌نمود؛ آنها به قطع سیم برق اکتفا ننموده، گروهى از نادانها را وادار مى‌کردند که بر در مسجد گرد آمده به ایجاد سروصدا بپردازند.

و حتى گفته شده است که یکى از ایشان وارد مسجد شده و سجاده را از زیر پاى ایشان به هنگام نماز کشیده است. به همین خاطر ایشان مسجد را ترک کرد و دیگر در آنجا حاضر نشد. البته شنیده نشد که ایشان در این مورد سخنى گفته باشند یا اظهار ناراحتى نموده باشند، ولى وجود تعداد زیادى از آدمهاى نادان را در شهر مقدس نجف نکوهش کرده بودند.

در اینجا لازم است به این نکته اشاره نمایم که قصد من از ذکر این داستان این نیست که بخواهم مسئله‌اى را به حضرت آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى نسبت داده باشم که خود ایشان این کار را نکرده‌اند، ولى این نکته را هم نباید از ذهن دور کرد که شیخ حسین خراسانى در این مسئله سروصدایى راه انداخته و اظهاراتى نموده بود، و موضوع را به وابستگان مرجعیت نسبت مى‌داد. یعنى موضوعى که مورد قبول «آقاى قاضى» نبود و آن را مطلقا رد مى‌کردند. بالاخره شیخ حسین محدث خراسانى از شهر نجف مهاجرت نموده ساکن تهران شد.

آرى درباره این حادثه هیچ‌چیز از ایشان نقل نشده است، مگر آنچه از قول جناب سید هاشم رضوى هندى، عالم و عارف و پرهیزگارى که اینک در تهران اقامت دارند، نقل شده است که «قاضى» به او گفته است: «به فرض اینکه این پیشامد از طرف ایشان (آقا سید ابو الحسن اصفهانى) ترتیب یافته باشد، اگر مقصود او این است که من از او جانبدارى نمایم او در اشتباه است» .

به نظر ما ممکن است اطرافیان یک رهبر براى دور کردن مخالفان بیش از این‌ها عمل کنند، و ممکن است خود مرجع دینى با چنین اعمالى موافق نباشد. ولى، در هر حال، نمى‌توان چنین اقداماتى را براى یک مرجع یا هر مرجعى خرده گرفت. زیرا او باید جلوى درهاى نفوذى و راه‌هاى معارضان را بگیرد، زیرا در غیر این صورت بناى ساخته شده به راحتى و سهولت درهم خواهد ریخت.

آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى از این قاعده مستثنى نیست، بخصوص اگر اعتماد به نفس ایشان را در مورد راهى که انتخاب کرده است مدّ نظر قرار دهیم.آرى سخن گفتن از آقا سید ابو الحسن براى من خاطره‌انگیز و لذت‌بخش است؛ چرا که مرا به یاد روزهاى جوانى مى‌اندازد، یعنى زمانى که کتابهایم را زیربغل گذاشته و به طرف مجالس درس مى‌رفتم یا از آنجا برمى‌گشتم. من هرگز موفق نشده بودم که از نزدیک خدمت این مرجع دینى برسم، مگر یک‌بار و آن هنگامى بود که در یکى از تابستان‌ها براى مدتى طولانى در کاظمین ماندگار شدند و من هم اتفاقا در آنجا بودم.

یکى از نوه‌هاى او از من خواست که مرا نزد ایشان برده و از نزدیک در محضرش باشیم.یکى از حاضران مرا به ایشان معرفى کرد و ایشان درحالى‌که چشمانشان به سوى من بود لبخندى زدند و گفتند: «او را مى‌شناسم، او را به هنگام کودکى در حضور پدرشان دیده بودم» . هیبت ایشان سر تا پاى وجودم را فراگرفت و زبانم بسته شد. سپس درباره پدر از من سؤال کردند و من گفتم که ایشان مریض هستند و از خانه بیرون نمى‌روند مگر گاهى، و سپس گفتند: «من هم همین‌طور هستم. . . سلام مرا خدمت ایشان برسان» . من در حالى که دچار لکنت زبان شده و عرق سر تا پاى وجودم را فراگرفته بود خود را از محضر و مجلس ایشان به بیرون کشیدم.
آقاى مظفر مى‌گوید: وقتى که دیدم «آقا» در مسجد منسوب به «آل طریحى» نزدیک منزل ما نماز مى‌خواند بسیار خوشحال شدم و از همسایه‌ها خواستم که سیمى براى مسجد بکشند و براى روشنایى در وقت نماز در آنجا حداقل یک چراغ قرار دهند که همسایه‌ها هم از این پیشنهاد خرسند شدند. و زمانى که اتفاقى افتاد (من به صورت کامل به کنه آن نرسیدم)

و آقاى قاضى دیگر به مسجد نرفت. او را در راه دیدم و خواستم که از اتفاق پیش‌آمده پوزش بخواهم یا مثلا تأسف خودم را از این ماجرا اظهار کنم. او انگشت خود را به نشانۀ سکوت بر لبها گذاشت و به سکوت اشاره کرد. سالها گذشت و من در پیش خود به چگونگى این قضیه فکر مى‌کردم و بعضى مواقع خود را ملامت مى‌نمودم که نکند من کوتاهى کردم. تا اینکه براى من روشن شد که، خیر و صلاح در آن بوده است که اتفاق افتاد، و سکوت و گذشت بهترین روش مقابله با امثال این قضایاست و تفرقه و دشمنى بدترین چیزى است که این امت به آن مبتلا و آزمایش شده‌اند.

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
Audio
آیت الله محمد شجاعی (ره)
با سلام به همه همراهان گرامی

از این هفته بر آن شدیم که هر جمعه یک فایل صوتی اخلاقی که متاسفانه جامعه به آن معصیت مبتلابه است را تقدیم به همراهان عزیز نماییم باشد که ان شالله از سخنان گوهر بار این استاد بزرگ متنبه شده ودیگر آن معصیت را انجام ندهیم

فایل صوتی بسیار عالی

سخنان گوهر بار آیت الله محمد شجاعی

موضوع :غیبت

مدت زمان ۳۹ دقیقه

#درس_اخلاق_استادشجاعی


https://t.me/olama_orafa_ir
چگونه کلاس اخلاق(آقاسید علی قاضی ) تشکیل شد؟

مرحوم قاضى همیشه در ایام زیارتى ، از نجف اشرف به کربلا مشرف مى شد، هیچگاه کسى ندید که او سوار ماشین شود و از این سو احدى مطلع نشد جز یک نفر کسبه بازار ساعت بازار بزرگ که به مشهد مقدس مشرف شده بود و مرحوم قاضى را در مشهد دیدم . مرحوم قاضى خیلى عصبانى شدند و گفتند: همه مى دانند که من در نجف بوده ام و مسافرتى نکرده ام .

علامه طهرانى در پاورقى کتاب مهر تابان مى فرماید: این داستان را سابقا براى بنده ، دوست معظم حقیر، جناب حجه الاسلام آقاى حاج سید محمد رضا خلخالى دامت برکاته که فعلا از علماى نجف اشرف هستند، نقل کرده اند…

نقل آقاى خلخالى این تتمه را داشت که : چون آن مرد کاسب از مشهد مقدس به نجف اشرف مراجعت کرد به رفقاى خود گفت : گذرنامه من دچار اشکال بود و در شهربانى دست مى شد و من براى مراجعت ، به آقاى متوسل شدم و گذرنامه را به ایشان دادم و ایشان گفتند: فردا برو شهربانى و گذرنامه ات را بگیر!

من فرداى آن روز به شهربانى مراجعه کردم ، شهربانى گذرنامه مرا اصلاح کرده و حاضر نموده بود، گرفتم و به نجف برگشتم .

دوستان آن مرد گفتند: آقاى قاضى آمد و داستان خود را مفصلا براى آقاى قاضى گفت و مرحوم قاضى انکار کرده و گفت : همه مردم نجف مى دانند که من مسافرت نکرده ام .

آن نزد فضلاى آن عصر نجف اشرف چون آقاى حاج شیخ محمد تقى آملى آمد و داستان را گفت . آنها به نزد مرحوم قاضى آمده و قضیه را بازگو کردند و مرحوم قاضى انکار کرد و آنها با اصرار و ابرام بسیار، مرحوم قاضى را وادار کردند که براى آنها یک جلسه اخلاقى ترتیب داده و درس اخلاق براى آنها بازگو بگوید. در آن زمان ، مرحوم قاضى بسیار گمنام بود و از حالات او احدى خبر نداشت ؛ و بالاخره قول داد براى آنها یک جلسه درس اخلاق معین کند و جلسه ترتیب داده شد و در ردیف اول ، همین افراد به اضافه آقاى حاج سید حسن مسقطى و غیر هم ، در آن شرکت داشتند.

آیت الله حسن زاده آملى هم فرمودند: یکى از شاگردان آن مرحوم نقل کرد: من محمد تقى آملى شب در خانه به متکا تکیه داده بودم و قرآن مى خواندم ، فردا که به درس حضرت استادم آیت الله قاضى ، حاضر شدم بدون سوال از من ، فرمودند: این چه نوع قرآن خواندن است ؟! مدتى از این ماجرا گذشت ، شبى دیگر که مى خواستم در خانه پایم را دراز کنم ، کتاب ها را بالاى طاقچه گذاشتم تا رعایت ادب بشود، صبح که به درس آمدم حضرت استاد فرمودند: حالا کتاب ها را بالا گذاشتى ، بى ادبى نیست !

درجستجوی استاد//صادق حسن زاده

#آقاسیدعلی_قاضی

https://t.me/olama_orafa_ir
Audio
آیت الله محمد شجاعی (ره)
با سلام به همه همراهان گرامی

از این هفته بر آن شدیم که هر جمعه یک فایل صوتی اخلاقی که متاسفانه جامعه به آن معصیت مبتلابه است را تقدیم به همراهان عزیز نماییم باشد که ان شالله از سخنان گوهر بار این استاد بزرگ متنبه شده ودیگر آن معصیت را انجام ندهیم

فایل صوتی بسیار عالی

سخنان گوهر بار آیت الله محمد شجاعی

موضوع :غیبت

قسمت دوم

مدت زمان ۳۶ دقیقه

#درس_اخلاق_استادشجاعی


https://t.me/olama_orafa_ir
حکایت اسم ماههای فارسی

بسیار خواندنی



تفسير صافى ج 2 صفحه 193 داستان اصحاب رس را بنقل از عيون أخبار الرضا (ع) و علل الشرائع از حضرت رضا (ع) از پدرانش از امام حسين (ع) بدين بيان نقل مىكند: (سه روز پيش از شهادت على (ع) فردى از اشراف قبيله تميم به نام عمرو خدمت حضرت آمده پرسيد: يا امير المؤمنين به من خبر بده كه اصحاب رس چه زمانى بوده و در چه مكانى مىزيستهاند؟ و پادشاه آنان كى بوده؟ و آيا خداوند براى آنان پيامبرى فرستاده است يا نه؟ و با چه طريقى به هلاكت رسيدند؟ زيرا من در كتاب خداوند بزرگ مىبينم كه از آنان ياد شده است، اما در جايى داستان آنان را نمىيابم؟

على (ع) فرمودند: در باره حديثى از من پرسيدى كه پيش از تو كسى از من نپرسيده است، و پس از من نيز احدى برايت از آن نخواهد گفت مگر از قول من، و هيچ آيهاى در قرآن نيست مگر آنكه من آن را مىدانم و از تفسير قرآن آگاهم، و مىدانم كه در چه مكانى نازل شده است، و در بيابان يا كوه، و در چه وقتى نازل شده است؟ در شب يا روز، و اشاره به سينه خود كرده فرمود:

در اينجا دانشى فراوان نهفته است، اما جويندگان آن اندك است، و به زودى مرا كه از دست داديد سخت پشيمان خواهيد شد، از داستانهاى آنان اى برادر تميم اين بود كه اينان مردمى بودند درخت صنوبرى را كه به آن (شاه درخت) مىگفتند و آن را يافث پسر حضرت نوح (ع) بر سر چشمه اى به نام (روشاب) كاشته بود مى پرستيدند، و اين چشمه پس از طوفان براى حضرت نوح (عليه السلام) براى او از زمين جوشيده بود.

و علت اينكه اين قوم را اصحاب رس ناميدهاند، آن است كه پيامبر خودشان را زنده زنده در زمين دفن كردند، و اين جريان پس از حضرت سليمان بن داود بود، و اين قوم دوازده قريه كنار رودخانه اى در بلاد مشرق كه به آن رود (ارس) مىگفتند داشتند، و اين نهر به نام آنان نامگذارى گرديد، و آن روزها نهرى پر آبتر و گواراتر از اين نهر وجود نداشت، و نيز قريه هايى پر جمعيّت تر و آبادتر از اين قريه ها وجود نداشت.

يكى از اين قريه ها آبان و ديگرى آذر و سومى دى و چهارمى بهمن، پنجمى اسفند، ششمى فروردين، هفتمى ارديبهشت، هشتمى خرداد، نهمى مرداد، دهمى تير، يازدهمى مهر، دوازدهمى شهريور، ناميده مىشدند، و بزرگترين شهرهاى آنان اسفندار نام داشت، و اين شهر محل سكونت پادشاه آنان بود كه نامش تركوذ بن غابور بن يارش بن ساذن بن نمرود بن كنعان فرعون ابراهيم (ع) بود، و در همين شهر چشمه اى و درخت صنوبرى وجود داشت، و در هر يك از شهرهاى آن منطقه تخمهاى از اين درخت را كاشته بودند و تخمه ها روئيده به صورت درختهاى بزرگى در آمده بود، و آب آن چشمه و نهرهاى آن را بر خود حرام كرده، و نه خودشان و نه حيواناتشان از آب آن، نمى نوشيدند، و هر كس از اين آبها مى نوشيد او را مى كشتند، و مى گفتند اين چشمه مايه زندگى خدايان ما است و احدى حق ندارد زندگى خدايان ما را ناقص كند، و اين مردم و حيواناتشان از رود ارس آب مى آشاميدند كه قريه هاى آنان در كنار آن قرار گرفته بود، و در هر ماه از سال در هر يك از اين قريه ها روزى را عيد قرار داده بودند، و اهل آن قريه آن روز اطراف آن درخت گرد مى آمدند كه پردهاى از حرير روى آن نصب مى شد و انواع و اقسام تصويرها بر آن نقش بسته بود، سپس يك گوسفند و يك گاو مىآوردند و آنها را به عنوان قربانى براى آن درخت سر مى بريدند و هيزم روى آنها گذاشته آتش مىزدند، و هنگامى كه دود اين قربانى ها بالا مى رفت و ميان آنان و ديدن آسمان فاصله مى شد براى درخت به سجده مى افتادند، و در پيشگاه درخت گريه و زارى مى نمودند كه از آنان راضى شود، و شيطان هم مى آمد و شاخ و برگ درخت را حركت داده و از ساق درخت مانند بچّه فرياد مى زد كه اى بندگان من از شما راضى شدم، خوشحال باشيد و چشمتان روشن باد، آن گاه آنان سر از سجده برداشته مشغول خوردن شراب و نواختن موسيقى و گرفتن دستبند ميشدند، و شب و روزشان را بدين طريق مى گذرانيدند، و بر مى گشتند، و ايرانيان اسامى ماههاى خود را آبان و آذر و غيره ناميدند و اين اسامى را از روى شهرهاى دوازدهگانه خود برداشته بودند، چون به يكديگر مىگفتند:

اين عيد شهر فلان و عيد شهر فلان است تا اينكه نوبت عيد قريه بزرگشان مىرسيد كه بزرگ و كوچك آنجا جمع مىشدند، و كنار درخت صنوبر و چشمه سرا پردهاى از ديبا مى زدند كه روى آن انواع تصويرها نقش بسته بود و اين خيمه دوازده در داشت كه هر در آن مربوط به مردم اهل يك قريه بود، و بيرون اين چادر براى درخت صنوبر سجده مىكردند، و چندين برابر قربانى درخت قريه خود اينجا قربانى مى كردند، اينجا نيز شيطان مى آمد و درخت را به شدّت تكان مى داد، و از داخل آن با صداى بلند حرف مى زد، و به آنان بيش از همه شيطانها وعده و وعيد مى داد، و سر از سجده بر مىداشتند، در شادى و سرور فرو مى رفتند و به عدد عيدهاى گذشته دوازده روز به نوشيدن شراب و عياشى مى پرداختند و سپس باز مى گشتند.
پس از آنكه كفر آنان نسبت به خداوند بزرگ و پرستش غير او طولانى گرديد، خداوند پيامبرى را از پيامبران بنى اسرائيل كه از فرزندان يهودا ابن يعقوب بود به سوى آنان مبعوث فرمود، اين پيامبر مدت زمانى طولانى در ميان آنان گذراند كه آنان را به عبادت خداوند بزرگ و معرفت او فرا مى خواند، ولى از او پيروى نمى كردند.

پيامبر كه ديد اين قوم سخت در گمراهى به سر مى برند، و دعوت او را به رستگارى و سعادت نمى پذيرند، روزى كه عيد قريه بزرگشان فرا رسيده بود

دست به دعا برداشته گفت: پروردگارا اين بندگانت جز تكذيب من و كفر ورزيدن نسبت به تو عملى ندارند، و به پرستش درختى مى پردازند كه نه قدرت سود رساندن و نه ياراى زيان رساندن به كسى را دارد، خداوند تمام درختان آنان را خشك كن، و قدرت خود را به آنان نشان ده! فردا صبح كه شد مردم آن قريه ها ديدند درختانشان خشكيده است، اين پيشامد براى آنان سخت مصيبتبار و دردناك بود و آنان در بن بستى عجيب قرار داد، و با اين پيش آمد به دو دسته تقسيم شدند:

يك دسته گفتند: اين مرد كه گمان مى كند فرستاده خداى آسمان و زمين است خدايان شما را سحر كرده است تا شما را از خدايانتان و ديگران ساخته متوجّه خداى خودش نمايد.

دسته ديگر گفتند: اينطور نيست، بلكه خدايان شما چون ديده اند اين مرد به آنان بد مىگويد و شما را به سوى خداى ديگرى فرا مى خواند خشمناك شده اند و منظره زيبا و حسن و طراوت خود را از شما پنهان ساخته اند، تا شما بر او خشمناك شويد و بر او پيروز گرديد.

بدين ترتيب همگى متّحدا تصميم به كشتن پيامبر خدا گرفتند، و لذا شروع به كندن چاههاى بزرگى نمودند و اين چاهها را تا دهانه چشمه به همديگر ربط دادند، و تمام آب چشمه را كشيدند، آن گاه در كف آن چشمه چاهى كه دهانه اى بسيار تنگ داشت حفر نمودند و پيامبرشان را داخل آن چاه فرو كرده تخته سنگ بزرگى روى در چاه گذاردند، آن گاه آب چاهها را باز كردند، سپس گفتند: اينك اميدواريم خدايان ما كه ديده اند چگونه دشمن آنان را كه به آنان بد مى گفت و مانع عبادتشان مى شد كشته ايم از ما راضى شوند.

و سپس جسد پيامبر را كنار درخت بزرگ دفن نمودند تا دلش آرام گيرد، و دوباره نور و سرسبزى آن مانند گذشته به ما بازگردد، و اينان آن روز را تا به آخر آنجا بودند و صداى ناله پيامبرشان را مى شنيدند كه مى گفت: خدايا مى بينى كه مرا در چه تنگنايى قرار داده اند و چگونه ناراحتم ساخته اند به بيچارگى و بى پناهيم رحم كن، و هر چه زودتر جانم را بستان، و اجابت دعايم را به تأخير مينداز، تا اينكه مرد.

خداوند به جبرئيل فرمود: اى جبرئيل آيا اين بندگان من كه از صبر من مغرور گشته اند، و از مكر من در امان مانده اند، و به غير از من چيزهايى را پرستش نموده اند، و پيامبرم را كشتند، آيا مى توانند در برابر خشم من مقاومت نمايند؟ و از سلطه من بگريزند؟ چگونه مى توانند با اينكه من از عصيانگرانم كه از عذاب من نمى ترسند انتقام خواهم گرفت، و به عزتم سوگند ياد كرده ام كه اين قوم را مايه عبرت جهانيان خواهم ساخت.

همانطور كه آن قوم مراسم عيد خود را مى گذرانيدند تندبادى سرخ و شديد بر آنان فرستاد كه همگى را متحيّر و هراسناك ساخت، و آنان به روى يكديگر افكند، و زمين زير پايشان تبديل به گوگرد شده آتش گرفت، و ابرى سياه بالاى سرشان آمده مانند پارههاى آتش بر سرشان فرو ريخت و بدنهايشان مانند سرب كه در آتش ذوب مىگردد آب شد.

از عذاب الهى و فرود آمدن خشم او به درگاهش پناه مى بريم، و لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم)

ترجمه تفسير مجمع البيان، ج23، سوره ق


https://t.me/olama_orafa_ir