تمام شدهای؟ شاید اینهمه کوتاه پایان دادن به رنجهایی که در زندگیات ذرهذره تورا کُشتند، بیرحمانه باشد.
سختیهارا دیدهای؛ دردها، حزنها و شاید فراق؛
پسرِ کوچک من تمام این آوارگیهارا دیده و قد کشیده است.
نقاشیهای مهجولت نگارهای از اسرار اند؛ همان حرفهایی که کلمات در قبال توصیفشان کمر خمکرده و شکستهاند، میدانم که آدم باید چقدر خودخوری کرده باشد و رسیده باشد به اینجایی که کمتر کسی در کنار دیدنِ خطخطیهای محزونش، احساسشان کند.
جهان ما برای تو خوب نبود. آفتاب گردانِ زرد عاشقِ مرا چه به سیاهیِ شبهای بدون صبح؟
نمیخواهم خستهترت کنم، اما کاش میتوانستم در آغوشت بگیرم و بگویم فراموششان کن پسرک کوچولوی شیشهای رنجور من! حالا بزرگشدهای و از تمام هیوهالای زیر تخت که در نیمه شب همهی تلخیها را برایت تداعی میکنند و دردهایت که در اثنای خطوط نقاشیهای مُرده دفن میکنی قویتر شدهای.. کاش بهجای یک نویسندهی پیر، ققنوس میبودم و با اشکهایم ردِ تمام زخمهای کهنهات را پاک میکردم، فرشتهی زرد من.
اما نمیتوان کاری کرد، نمیشود و نمیتوانیم..که فراموشی کیمیاست.
#ناشناسیشناس
سختیهارا دیدهای؛ دردها، حزنها و شاید فراق؛
پسرِ کوچک من تمام این آوارگیهارا دیده و قد کشیده است.
نقاشیهای مهجولت نگارهای از اسرار اند؛ همان حرفهایی که کلمات در قبال توصیفشان کمر خمکرده و شکستهاند، میدانم که آدم باید چقدر خودخوری کرده باشد و رسیده باشد به اینجایی که کمتر کسی در کنار دیدنِ خطخطیهای محزونش، احساسشان کند.
جهان ما برای تو خوب نبود. آفتاب گردانِ زرد عاشقِ مرا چه به سیاهیِ شبهای بدون صبح؟
نمیخواهم خستهترت کنم، اما کاش میتوانستم در آغوشت بگیرم و بگویم فراموششان کن پسرک کوچولوی شیشهای رنجور من! حالا بزرگشدهای و از تمام هیوهالای زیر تخت که در نیمه شب همهی تلخیها را برایت تداعی میکنند و دردهایت که در اثنای خطوط نقاشیهای مُرده دفن میکنی قویتر شدهای.. کاش بهجای یک نویسندهی پیر، ققنوس میبودم و با اشکهایم ردِ تمام زخمهای کهنهات را پاک میکردم، فرشتهی زرد من.
اما نمیتوان کاری کرد، نمیشود و نمیتوانیم..که فراموشی کیمیاست.
#ناشناسیشناس