ماجرای مهاجرت از پایتخت
چند روز پیش خبر دادم که تصمیم گرفتیم از پایتخت به یکی از روستاهای گیلان مهاجرت کنیم.
…
حدود ۲ سال پیش با فریده برنامهریزی کردیم که شیوهی کسبوکارمون رو جوری توسعه بدیم که وابسته به مکان خاصی نباشه که اگر خواستیم زندگی در منطقهی دیگهای رو تجربه کنیم، شغلمون، مانعی برای کسب تجربههای جدید نباشه.
و همین کار رو هم کردیم.
از اونجایی که در یکی از روستاهای گیلان (نزیک رستمآباد) خونهای و زمینی داشتیم، خرداد امسال (۱۴۰۳) بعد از مشورت و بررسی زیاد، قرار شد بریم و همونجا رو توسعه بدیم تا هم زندگی کنیم و هم چندتا ایدهای که به نظرمون میرسید، اجرا کنیم.
و شروع کردیم.
زندگی در مکان جدید که بیش از ۱۰ سال رفتوآمد داشتم، موضوع غریبی نبود و از اونجا که سالهای زیادی رو در شهرهای دیگهای مثل سنندج، سقز، ارومیه، اهواز، بوشهر، رشت، یزد و … زندگی کرده بودم، سازگاری با محیطِ جدید، چندان سخت به نظر نمیرسید.
اینکه با چه ماجراهایی در این چند ماه مواجه شدیم، به مرور براتون توضیح میدم. اما الان میخوام یه چیز دیگهای بگم!
دقیقاً ساعت ۱۶:۲۳ روز شنبه ۲۰ امرداد، در حالیکه خسته از فعالیتهای ساختوساز روزمره مشغول استراحت بودیم، با اتفاقی غیرقابل پیشبینی، مواجه شدیم.
اتفاقی که با وجود این همه برنامهریزی و چندصد میلیون هزینه، ما رو به شدت مردد کرد.
راستش این چند روز درگیر یکی از سختترین تصمیمهای زندگی چندسال گذشتهمون بودیم.
از یک طرف، دوست داشتیم بمونیم و بجنگیم و برای ساختن آرزوهامون مقاومت کنیم. از یک طرف هم برای مایی که دنبال آرامش بودیم، این جنگیدن، توجیهی نداشت.
روزهای آخر امرداد، روزهای سخت و تلخی برای من و فریده شد. اما درسهای زیادی یاد گرفتیم. یک اتفاق بیرونی، روی مهمترین تصمیم زندگی ما، اثر گذاشته بود.
امروز که آخرین روز امرداد رو پشتِ سر میذاریم، من و فریده از اینکه وسط ساختنِ آرزوهامون، مجبور به «رها کردن» شدیم، هم ناراحتیم و هم خوشحال!
یه حس تسلیم شدن داریم که اتفاقاً هم تلخی داره و هم آرامش.
شاید در روزهای آینده جزئیات بیشتری از این ماجرا رو براتون گفتم.
وقتی همه چی بهم میریزه،
بهترین تصمیم چیه؟
❤️🌱
سجاد نوروزیان
چهارشنبه - ۳۱ امرداد ۱۴۰۳
چند روز پیش خبر دادم که تصمیم گرفتیم از پایتخت به یکی از روستاهای گیلان مهاجرت کنیم.
…
حدود ۲ سال پیش با فریده برنامهریزی کردیم که شیوهی کسبوکارمون رو جوری توسعه بدیم که وابسته به مکان خاصی نباشه که اگر خواستیم زندگی در منطقهی دیگهای رو تجربه کنیم، شغلمون، مانعی برای کسب تجربههای جدید نباشه.
و همین کار رو هم کردیم.
از اونجایی که در یکی از روستاهای گیلان (نزیک رستمآباد) خونهای و زمینی داشتیم، خرداد امسال (۱۴۰۳) بعد از مشورت و بررسی زیاد، قرار شد بریم و همونجا رو توسعه بدیم تا هم زندگی کنیم و هم چندتا ایدهای که به نظرمون میرسید، اجرا کنیم.
و شروع کردیم.
زندگی در مکان جدید که بیش از ۱۰ سال رفتوآمد داشتم، موضوع غریبی نبود و از اونجا که سالهای زیادی رو در شهرهای دیگهای مثل سنندج، سقز، ارومیه، اهواز، بوشهر، رشت، یزد و … زندگی کرده بودم، سازگاری با محیطِ جدید، چندان سخت به نظر نمیرسید.
اینکه با چه ماجراهایی در این چند ماه مواجه شدیم، به مرور براتون توضیح میدم. اما الان میخوام یه چیز دیگهای بگم!
دقیقاً ساعت ۱۶:۲۳ روز شنبه ۲۰ امرداد، در حالیکه خسته از فعالیتهای ساختوساز روزمره مشغول استراحت بودیم، با اتفاقی غیرقابل پیشبینی، مواجه شدیم.
اتفاقی که با وجود این همه برنامهریزی و چندصد میلیون هزینه، ما رو به شدت مردد کرد.
راستش این چند روز درگیر یکی از سختترین تصمیمهای زندگی چندسال گذشتهمون بودیم.
از یک طرف، دوست داشتیم بمونیم و بجنگیم و برای ساختن آرزوهامون مقاومت کنیم. از یک طرف هم برای مایی که دنبال آرامش بودیم، این جنگیدن، توجیهی نداشت.
روزهای آخر امرداد، روزهای سخت و تلخی برای من و فریده شد. اما درسهای زیادی یاد گرفتیم. یک اتفاق بیرونی، روی مهمترین تصمیم زندگی ما، اثر گذاشته بود.
امروز که آخرین روز امرداد رو پشتِ سر میذاریم، من و فریده از اینکه وسط ساختنِ آرزوهامون، مجبور به «رها کردن» شدیم، هم ناراحتیم و هم خوشحال!
یه حس تسلیم شدن داریم که اتفاقاً هم تلخی داره و هم آرامش.
شاید در روزهای آینده جزئیات بیشتری از این ماجرا رو براتون گفتم.
وقتی همه چی بهم میریزه،
بهترین تصمیم چیه؟
❤️🌱
سجاد نوروزیان
چهارشنبه - ۳۱ امرداد ۱۴۰۳