امروز داشتم از میدون ونک رد میشدم که یه سری خاطرات از جلوی چشمم رد شد...
یادمه وقتی ۲۰ سالم بود، با یکی از دوستام رفتم میدون ونک برای پیدا کردن یه آموزشگاهی که بهم کار بده.
رفتم پیش مدیر یکی از موسسات و گفتم که میخوام تدریس کنم.
بهم گفت:
چی تو خودت دیدی که فکر میکنی میتونی درس بدی؟!
گفتم من رتبه برترم، سواد کافی دارم که درس بدم و ...
تا اینو گفتم شروع کرد تحقیر کردن من!
وسط حرفاش گذاشتم رفتم و درو بستم.
اون روز حرفای اون آدم تقریباً هیچ تاثیری روی ادامه کارم نداشت و حتی یه جورایی عزمم بیشتر جزم شد برای ادامه کار!
دلیلش این بود که من به کاری که میکردم #ایمان داشتم!
ایمان سلاح خیلی قویایه که خریدنی نیست!
باید توی مغزت پیداش کنی
و اگر پیداش کنی، با سرعت زیادی پیشرفت میکنی.
اونقدر سریع که رقیبات زیر پاهات له میشن...
#دلنوشت
یادمه وقتی ۲۰ سالم بود، با یکی از دوستام رفتم میدون ونک برای پیدا کردن یه آموزشگاهی که بهم کار بده.
رفتم پیش مدیر یکی از موسسات و گفتم که میخوام تدریس کنم.
بهم گفت:
چی تو خودت دیدی که فکر میکنی میتونی درس بدی؟!
گفتم من رتبه برترم، سواد کافی دارم که درس بدم و ...
تا اینو گفتم شروع کرد تحقیر کردن من!
وسط حرفاش گذاشتم رفتم و درو بستم.
اون روز حرفای اون آدم تقریباً هیچ تاثیری روی ادامه کارم نداشت و حتی یه جورایی عزمم بیشتر جزم شد برای ادامه کار!
دلیلش این بود که من به کاری که میکردم #ایمان داشتم!
ایمان سلاح خیلی قویایه که خریدنی نیست!
باید توی مغزت پیداش کنی
و اگر پیداش کنی، با سرعت زیادی پیشرفت میکنی.
اونقدر سریع که رقیبات زیر پاهات له میشن...
#دلنوشت