طـ👑ـلایــهבار
#پارت_559 اما فقط خودش میدانست و خدایش، که چقدر برای همچنین لحظاتي حسرت خورده بود و آرزویش داشتن فرزندی از گوشت و خون خودش بود. برای دیدن فرزندش... فرزندی که مادرش، عشق زندگی و تنها حکمران دل زخمخوردهاش باشد . هر چقدر مشقت و سختی در این سالها کشید،…
#پارت_560
شاداب که دید معین با پدرش آرام شده و گویا رسام، بر عکس او جمع دو نفرهشان را ترجیح میدهد، تمام شور و هیجانش خوابید و از جا بلند شد و در سکوت به آشپزخانه رفت.
و نگاه خیرهی رسام را به خود و موهای چون ابریشمش ندید.
میز را برای دو نفرشان چید و لحظهای بین در کنارش نشستن یا رفتن دچار تردید شد.
رسام هیچوقت او را پس نزده بود و آنطور که در حمام او را از خود راند، برایش سنگین تمام شده و برای ماندن در کنارش معذب بود.
میز شامشان ساده بود، اما دخترک با سلیقه و هنر ذاتیاش آن را چید و مقداری عشق چاشنی چیدمانش کرد.
در نهایت، وقتی متوجه دیر کردن رسام شد، سرکی به بیرون کشید و با ندیدنش، مقداری آب برای خودش ریخت.
به خیالش که رسان به خاطر حضور او سر میز نمیآید. میخواست خود را با آب سیر کند و برود و در یکی از اتاقهای اضافهای که دیده بود، تا صبح را به عذاب عشق از دست رفتهاش بنشیند.
و شاید از آرمان طلب کمک کند، تا بلکه راه حلی برای زندگی رو به فروپاشیاش پیدا کند.
خود را موجود اضافهای میدید که تحمیل شده. از ابتدا که عمهاش او را به رسام سپرد و روزهای اول هر روز از نگاه مرد میخواند، که موجود اضافهای بیش نیست، تا به امروز و...
رسام که پسرکش را خوابانده بود، با حس بویی نا آشنا به آشپزخانه رفت و گفت:
-بوی سوخت میاد.
شاداب از فکر بیرون آمد و هینی کشید و فوری زیر گاز را خاموش کرد.
دخترکِ هواسپرت، ناگتها را از تابه خارج کرده بود، اما زیر گاز را خاموش نکرده و حال دود و بوی روغن سوخته کل آشپزخانه را گرفته بود.
شاداب که دید معین با پدرش آرام شده و گویا رسام، بر عکس او جمع دو نفرهشان را ترجیح میدهد، تمام شور و هیجانش خوابید و از جا بلند شد و در سکوت به آشپزخانه رفت.
و نگاه خیرهی رسام را به خود و موهای چون ابریشمش ندید.
میز را برای دو نفرشان چید و لحظهای بین در کنارش نشستن یا رفتن دچار تردید شد.
رسام هیچوقت او را پس نزده بود و آنطور که در حمام او را از خود راند، برایش سنگین تمام شده و برای ماندن در کنارش معذب بود.
میز شامشان ساده بود، اما دخترک با سلیقه و هنر ذاتیاش آن را چید و مقداری عشق چاشنی چیدمانش کرد.
در نهایت، وقتی متوجه دیر کردن رسام شد، سرکی به بیرون کشید و با ندیدنش، مقداری آب برای خودش ریخت.
به خیالش که رسان به خاطر حضور او سر میز نمیآید. میخواست خود را با آب سیر کند و برود و در یکی از اتاقهای اضافهای که دیده بود، تا صبح را به عذاب عشق از دست رفتهاش بنشیند.
و شاید از آرمان طلب کمک کند، تا بلکه راه حلی برای زندگی رو به فروپاشیاش پیدا کند.
خود را موجود اضافهای میدید که تحمیل شده. از ابتدا که عمهاش او را به رسام سپرد و روزهای اول هر روز از نگاه مرد میخواند، که موجود اضافهای بیش نیست، تا به امروز و...
رسام که پسرکش را خوابانده بود، با حس بویی نا آشنا به آشپزخانه رفت و گفت:
-بوی سوخت میاد.
شاداب از فکر بیرون آمد و هینی کشید و فوری زیر گاز را خاموش کرد.
دخترکِ هواسپرت، ناگتها را از تابه خارج کرده بود، اما زیر گاز را خاموش نکرده و حال دود و بوی روغن سوخته کل آشپزخانه را گرفته بود.