طـ👑ـلایــهבار
#پارت_558 شاداب برای لحظهای حضور شخص سوم را از گوشهی چشمش احساس کرد و تمام اتفاقات را به باد فراموشی سپرد. سر چرخاند و با ذوق به او گفت: -بیا رسام. بیا باباش... دو دست کوچک پسرش را گرفته بود و به او در راه رفتنش کمک میکرد. -بلاخره تونست. بلاخره شد.…
#پارت_559
اما فقط خودش میدانست و خدایش، که چقدر برای همچنین لحظاتي حسرت خورده بود و آرزویش داشتن فرزندی از گوشت و خون خودش بود.
برای دیدن فرزندش...
فرزندی که مادرش، عشق زندگی و تنها حکمران دل زخمخوردهاش باشد .
هر چقدر مشقت و سختی در این سالها کشید، با همین لحظه و با همین کلمهی ناقص فرزندش، جبران شد.
-چی شد که برگشتی؟ که یادت اومد رسام سیوپنج ساله هم حقی از این بزرگ شدن و راه رفتن بچهش داره؟
شاداب سرش را چرخاند، تا جواب دهد.
اما با برگشتن سرش، صورت رسام که برای فرزندش خم شده بود را ، با فاصلهای کم در مقابل صورتش دید.
آب دهانش را سخت قورت داد و نگاهش بین چشمان و لبهای رسام به گردش درآمد.
فاصلهشان، انقدر نزدیک بود که حتی هرم نفسهای داغ مرد را حس میکرد.
لبش را با زبان تر کرد و نگاه مرد با مکث به سمت لبهای غنچه و سرخش کشیده شد و در لحظه میل کامل گرفتن از آنها به سرش زد.
هوسانگیز و خواستنی... دو کلمهای که با وجود شاداب به خوبی معنایشان را درک کرده بود.
-من فقط...
مرد هیسی کرد و حرف شاداب نیمه ماند.
دخترک کشش عجیب و غریب بینشان را احساس کرد و تنش از این میل بیحدشان نسبت به همدیگر، گر گرفت.
ناگهان با افتادن و سپس گریهی معین، هر دو به خود آمدند و از بخت بد، این نزدیکی و این لحظات پرتلاطمِ شیرین بینتیجه ماند.
اما فقط خودش میدانست و خدایش، که چقدر برای همچنین لحظاتي حسرت خورده بود و آرزویش داشتن فرزندی از گوشت و خون خودش بود.
برای دیدن فرزندش...
فرزندی که مادرش، عشق زندگی و تنها حکمران دل زخمخوردهاش باشد .
هر چقدر مشقت و سختی در این سالها کشید، با همین لحظه و با همین کلمهی ناقص فرزندش، جبران شد.
-چی شد که برگشتی؟ که یادت اومد رسام سیوپنج ساله هم حقی از این بزرگ شدن و راه رفتن بچهش داره؟
شاداب سرش را چرخاند، تا جواب دهد.
اما با برگشتن سرش، صورت رسام که برای فرزندش خم شده بود را ، با فاصلهای کم در مقابل صورتش دید.
آب دهانش را سخت قورت داد و نگاهش بین چشمان و لبهای رسام به گردش درآمد.
فاصلهشان، انقدر نزدیک بود که حتی هرم نفسهای داغ مرد را حس میکرد.
لبش را با زبان تر کرد و نگاه مرد با مکث به سمت لبهای غنچه و سرخش کشیده شد و در لحظه میل کامل گرفتن از آنها به سرش زد.
هوسانگیز و خواستنی... دو کلمهای که با وجود شاداب به خوبی معنایشان را درک کرده بود.
-من فقط...
مرد هیسی کرد و حرف شاداب نیمه ماند.
دخترک کشش عجیب و غریب بینشان را احساس کرد و تنش از این میل بیحدشان نسبت به همدیگر، گر گرفت.
ناگهان با افتادن و سپس گریهی معین، هر دو به خود آمدند و از بخت بد، این نزدیکی و این لحظات پرتلاطمِ شیرین بینتیجه ماند.