نیازستان
1.57K subscribers
792 photos
107 videos
132 files
234 links
به ایران:
قسم به موی تو و گیسوان بر بادت
غریق آتش نسیان نمی‌شود یادت..
(حوصله دارید هم‌راه شوید)

ارتباط با ادمین
@Mohsenbarani_niyaz
Download Telegram
#یادخاطره

#گرخطا گفتیم اصلاحش تو کن...

شب بود. زمستان بود، هوا سرد اما خشک..
مدتی بود که به بچه های ایثارگر درس میگفتم لاجرم نه و ده شب برمیگشتم خانه.
بیست دقیقه ای ماندم کنار جاده، ماشین کم میرفت، کم می آمد. سرما معنای مغز استخوان را بیشتر آشکار میکرد ومن میلرزیدم...

پیکانی رد شد، چند متر جلوتر ایستاد، برگشت در عقب باز شد و دونفر پیاده شدند.
بلاخره مستقیم که میرفت.
تا هرجا...
سوار شدم، سکوت بود و لرزی که من داشتم میتوانستم سرک کشیدن و نگاه لحظه به لحظه ی راننده را حس کنم.که از اینه مرا نگاه میکرد.
ترس هم سرد است. سرما توان گرفته بود.
با احتیاط به آینه نگاه کردم. جوان بود راننده، قوی هیکل، با خطوط باقی مانده از بخیه هایی سطحی و عمیق، قوی بود اما شکسته خیلی شکسته...
نگاه از نگاهش دزدیدم، ترسم بیشتر شده بود..
صدای بمی پیچید در سکوت پیکان؛
- شما آقای .... هستید؟!
بیشتر جا خوردم.
-بله چطور مگه؟!
نگاهم افتاده بود توی نگاهش چیزی آشنا در ته آن دوگوی یشمی به چشم می آمد. ماشین را کنار کشید ترمز دستی و..
یا خداااااا.....
داشت پیاده میشد ودرهمان حال میگفت:
بگذارید دستتان را ببوسم اجازه بدهید..

همه چیز به آنی تغییر کرده بود از پشت دست گذاشتم روی شانه اش کاپشنش را تقریبا گرفتم.
- نه عزیز تورا بخدا پیاده نشو سرد است.
مثل یک شاگرد حرف شنو آرام گرفت. نشست. پیکان راه افتاد.

- نشناختید استاد؟!

- حقیقتش نگاهتان آشناست اما نه...

- حق دارید استاد... با دستی قوی اما پر از رد چاقو چهر ه اش را نشان داد..
دیگر مشخص بود که یکی از هزاران پاره های تن کشور من است جوانان و نوجوانانی که سالهاست روبرویشان ایستاده ام تا بگویم :
- بچه ها زیستن در این وحشت سرای ناامیدی و نامرادی به دوچیز می ارزد ؛
عشق و آگاهی و دیگر هیچ...

دوباره صدایش پیچید در ماشین ِ حالا گرم؛
- آن کس که خدا را باور دارد در واقع به وجود قدرتی بینهایت در خویش اقرار کرده است...

عجب جمله ی بزرگی بود عجب.. میلرزیدم اما اینبار از گرما...
- آقا یادتان هست این جمله را؟!
چرا باید یادم می بود؟! من این جمله را اول بار بود که می شنیدم..
- نه عزیز تا حالا نشنیده بودم..
- یعنی نمیدانید از کیست؟!
- نه اما گوینده اش حتما آدم عجیبی بوده..
خیلی عادی گفت: این را یک روز شما در کلاس به ما گفتید.... جمله ای که زندگی مرا نجات داد...
من گیج شده بودم.
دوباره با دست صورتش را نشان داد
خدایا چقدر این مرد باهوش بود...
- خودتان متوجه شدید بر من چه گذشته... داستانش مفصل است اما یک شب که به پایان همه چیز رسیده بودم و تمام...
ناگهان جمله ی شما به یادم آمد و... برگشتم الان خدا را شکر زن و بچه دارم کار میکنم و شبها موقع برگشت مسافری سوار میکنم کمک خرج... وهمه ی اینهارا از یک جمله ی شما دارم...

من مات شده بودم مات...

رسیده بودیم به دو راهی گفت:
- منت بگذارید و اجازه بدهید مسافرانم را برسان و در خدمت باشم...
شکسته بسته گفتم:
- نه عزیز همینکه حالت خوب است بزرگترین خدمت است من باید پیاده شوم.
باز مثل یک شاگرد حرف گوش کن پذیرفت، ایستاد، دست کرده بودم در جیب کتم...
- استاد!!!!

- باشد عزیز باشد، خدا پشت وپناهت.. پیاده شده بودم، و اشک صورتم را خیس میکرد تا توان سرما بیشتر شود.

این اما اشک شادمانی نبود اشک ترس بود و دلهره. اشک ِ روح لرزه ای غریب..
- می بینی؟! یکی از آن هزاران پاره ی تن، تو را دید و از جمله ای گفت که زندگی اش را نجات داده...
تو چه جمله ها گفته ای همه خطا ای وای ای وای و... چه زندگی ها را انداخته ای در ورطه ی بلا و کسی از آنها به تو نرسیده تا شکایت کند...

اشک بود و اشک و لرز بود و لرز...
باز در آن تاریکی سرد #مثنوی درخشید:

ای خدای بی نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخُن

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بوَد نیلش کنی...

کنار جاده قدم برمیداشتم و این ابیات را میخواندم و میخواندم و التماس میکردم.

شب بود، زمستان بود هوا سرد اما خیس بود...

@niyazestanbarani
#یادخاطره

#گرخطا گفتیم اصلاحش تو کن...

شب بود. زمستان بود، هوا سرد اما خشک..
مدتی بود که به بچه های ایثارگر درس میگفتم لاجرم نه و ده شب برمیگشتم خانه.
بیست دقیقه ای ماندم کنار جاده، ماشین کم میرفت، کم می آمد. سرما معنای مغز استخوان را بیشتر آشکار میکرد ومن میلرزیدم...

پیکانی رد شد، چند متر جلوتر ایستاد، برگشت در عقب باز شد و دونفر پیاده شدند.
بلاخره مستقیم که میرفت.
تا هرجا...
سوار شدم، سکوت بود و لرزی که من داشتم میتوانستم سرک کشیدن و نگاه لحظه به لحظه ی راننده را حس کنم.که از اینه مرا نگاه میکرد.
ترس هم سرد است. سرما توان گرفته بود.
با احتیاط به آینه نگاه کردم. جوان بود راننده، قوی هیکل، با خطوط باقی مانده از بخیه هایی سطحی و عمیق، قوی بود اما شکسته خیلی شکسته...
نگاه از نگاهش دزدیدم، ترسم بیشتر شده بود..
صدای بمی پیچید در سکوت پیکان؛
- شما آقای .... هستید؟!
بیشتر جا خوردم.
-بله چطور مگه؟!
نگاهم افتاده بود توی نگاهش چیزی آشنا در ته آن دوگوی یشمی به چشم می آمد. ماشین را کنار کشید ترمز دستی و..
یا خداااااا.....
داشت پیاده میشد ودرهمان حال میگفت:
بگذارید دستتان را ببوسم اجازه بدهید..

همه چیز به آنی تغییر کرده بود از پشت دست گذاشتم روی شانه اش کاپشنش را تقریبا گرفتم.
- نه عزیز تورا بخدا پیاده نشو سرد است.
مثل یک شاگرد حرف شنو آرام گرفت. نشست. پیکان راه افتاد.

- نشناختید استاد؟!

- حقیقتش نگاهتان آشناست اما نه...

- حق دارید استاد... با دستی قوی اما پر از رد چاقو چهر ه اش را نشان داد..
دیگر مشخص بود که یکی از هزاران پاره های تن کشور من است جوانان و نوجوانانی که سالهاست روبرویشان ایستاده ام تا بگویم :
- بچه ها زیستن در این وحشت سرای ناامیدی و نامرادی به دوچیز می ارزد ؛
عشق و آگاهی و دیگر هیچ...

دوباره صدایش پیچید در ماشین ِ حالا گرم؛
- آن کس که خدا را باور دارد در واقع به وجود قدرتی بینهایت در خویش اقرار کرده است...

عجب جمله ی بزرگی بود عجب.. میلرزیدم اما اینبار از گرما...
- آقا یادتان هست این جمله را؟!
چرا باید یادم می بود؟! من این جمله را اول بار بود که می شنیدم..
- نه عزیز تا حالا نشنیده بودم..
- یعنی نمیدانید از کیست؟!
- نه اما گوینده اش حتما آدم عجیبی بوده..
خیلی عادی گفت: این را یک روز شما در کلاس به ما گفتید.... جمله ای که زندگی مرا نجات داد...
من گیج شده بودم.
دوباره با دست صورتش را نشان داد
خدایا چقدر این مرد باهوش بود...
- خودتان متوجه شدید بر من چه گذشته... داستانش مفصل است اما یک شب که به پایان همه چیز رسیده بودم و تمام...
ناگهان جمله ی شما به یادم آمد و... برگشتم الان خدا را شکر زن و بچه دارم کار میکنم و شبها موقع برگشت مسافری سوار میکنم کمک خرج... وهمه ی اینهارا از یک جمله ی شما دارم...

من مات شده بودم مات...

رسیده بودیم به دو راهی گفت:
- منت بگذارید و اجازه بدهید مسافرانم را برسان و در خدمت باشم...
شکسته بسته گفتم:
- نه عزیز همینکه حالت خوب است بزرگترین خدمت است من باید پیاده شوم.
باز مثل یک شاگرد حرف گوش کن پذیرفت، ایستاد، دست کرده بودم در جیب کتم...
- استاد!!!!

- باشد عزیز باشد، خدا پشت وپناهت.. پیاده شده بودم، و اشک صورتم را خیس میکرد تا توان سرما بیشتر شود.

این اما اشک شادمانی نبود اشک ترس بود و دلهره. اشک ِ روح لرزه ای غریب..
- می بینی؟! یکی از آن هزاران پاره ی تن، تو را دید و از جمله ای گفت که زندگی اش را نجات داده...
تو چه جمله ها گفته ای همه خطا ای وای ای وای و... چه زندگی ها را انداخته ای در ورطه ی بلا و کسی از آنها به تو نرسیده تا شکایت کند...

اشک بود و اشک و لرز بود و لرز...
باز در آن تاریکی سرد #مثنوی درخشید:

ای خدای بی نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخُن

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بوَد نیلش کنی...

کنار جاده قدم برمیداشتم و این ابیات را میخواندم و میخواندم و التماس میکردم.

شب بود، زمستان بود هوا سرد اما خیس بود...

@niyazestanbarani