نیازستان
1.57K subscribers
792 photos
107 videos
132 files
234 links
به ایران:
قسم به موی تو و گیسوان بر بادت
غریق آتش نسیان نمی‌شود یادت..
(حوصله دارید هم‌راه شوید)

ارتباط با ادمین
@Mohsenbarani_niyaz
Download Telegram
#شعر_همیشه
#فریدون_مشیری

نسیمی از دیار آشتی
 
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که: بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم.

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
من، با صبوری بر جگر دندان فشردم!

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را می توان کشت!

در راه باریکی که از آن می گذشتیم،
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد!
ایمان به انسان، شب چراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من در این میدان، سخن بود!

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت!؟

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که توفانی گران بایست می بود
تا بَرکَنَد بنیان این اهریمنی ها.

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند:
- ... دیر است ... دیراست
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!
«نوحی دیگر می باید و توفان دیگر»(مصرع از نیمتاج سلماسی است)
«دنیای دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر»!(از حافظ)

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری می گذارد.

اعجاز انسان را هنوز امید دارد....

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#الف_بامداد

در این بن‌بست

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.
         عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
 
در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
        به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                         فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
             نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
 
آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.
            شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
 
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
            خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#فروغ_فرخزاد

 بیاوریم به آغاز فصل سرد

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده‌ام
و پلک چشمم هی می‌پرد
و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده‌ام
کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی
نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت‌های خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته‌است
و رخت پاسبانی پوشیده‌است نمی‌ترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاق‌های منزل ما
مال اوست نمی‌ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند
یا قاضی‌القضات است
یا حاجت‌الحاجات است
و می‌تواند
تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم‌های بسته بخواند
و می‌تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می‌تواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد،
جنس نسیه بگیرد
و می‌تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می‌خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته‌باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می‌خواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت‌بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می‌آید
و من چقدر دلم می‌خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابان‌ها گم می‌شوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابان‌ها گم نمی‌شود
کاری نمی‌کند که آنکسی که بخواب من آمده‌است،
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه‌هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفش‌هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی‌کنند
چرا کاری نمی‌کنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله‌های پشت‌بام را جارو کرده‌ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند
من پله‌های پشت‌بام را جارو کرده‌ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.
کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در
صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی‌شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت‌های کهنهٔ یحیی بچه کرده‌است
و روز به روز
بزرگ می‌شود، بزرگ می‌شود
کسی که از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ
گل‌های اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت می‌کند
و پپسی را قسمت می‌کند
و باغ ملی را قسمت می‌کند
و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند
و روز اسم‌نویسی را قسمت می‌کند
و نمرهٔ مریض‌خانه را قسمت می‌کند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
و سینمای فردین را قسمت می‌کند
درخت‌های دختر سیدجواد را قسمت می‌کند
و هرچه را که باد کرده‌باشد قسمت می‌کند
و سهم ما را می‌دهد
من خواب دیده‌ام...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#الف_بامداد

ترجمانِ فاجعه

گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی‌های سال‌های دهه‌ی ۶۰ علی‌رضا اسپهبد
 
صحنه چه می‌تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی تهی است؟
 
این‌جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می‌باید
زیبا باشد.
 
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
 
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست،
 
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی‌ست از اعجازش،
 
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه‌اِزای سیرخواری شکمباره‌یی.
 
هنر شهادتی‌ است از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می‌کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
 
نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#حافظ_موسوی

اینجاخاورمیانه است
 ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم
 
 از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند
 
 اینجاخاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.


اینجاخاورمیانه است
سرزمین صلح‌های موقت
بین جنگ های پیاپی
سرزمین خلیفه ها، امپراتوران، شاهزادگان ، حرمسراها.

و مردمی که نمی دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#شمس_لنگرودی

 جز روزگار من همه چیز را سفید کرده برف...
تو مثل منی برف
راه می‌روی و آب می‌شوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن می‌کنی
تا در هرمش بمیری
یاس‌های تابستانی ادای تو را در می‌آورند
پروانه‌ها که تو را ندیدند
عاشق او می‌شوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف
کاش می‌توانستی تابستان‌ها بباری
تا با تن‌پوشی از برف
برابر خورشید عشوه‌ها می‌کردیم
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا می‌باری نعمتی.
چون بنشینی به لعنت‌شان دچاری.
 
چیزی در سکوت می‌نویسی
همه‌مان را گرفتار حکمت خود می‌کنی
ما که سفید‌خوانی‌های تو را خوب می‌شناسیم.
 
تو چقدر ساده‌ئی که بر همه یکسان می‌باری
تو چقدر ساده‌ئی که سرنوشت بهار را روی درخت‌ها
 می‌نویسی
که شتک‌ها هم می‌خوانند.
 
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار داده‌اند
و تو با پائی لرزان به زمین می‌نشینی
پیداست که می‌شکنی برف.
 
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر می‌کنم سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد! 
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام می‌شود...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#یانیس_ریستوس

اگر شعر را و بوسه را
زنده‌گی کنی...
مرگ چه را می‌تواند
که از تو بستاند؟!

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه
#حسین_رضایی (شاعر فارسی‌گوی افغانستان)

در کشور من
‏نام هیچ زنی دریا نیست
‏دریا هزاران سال پیش
‏روسری آبی‌اش را از سر برداشت
‏و تمام زن‌ها کوه شدند..

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شعر_همیشه

#پل_الوآر ترجمه: #محمدتقی_غیاثی

چه کار می‌شد کرد؟
- گزمه بر در بود،
چه کار می‌شد کرد؟
- در خانه محبوس بودیم،
چه کار می‌شد کرد؟
- راه کوچه بسته بود،
چه کار می‌شد کرد؟
- شهر به‌زانو درآمده بود،
چه کار می‌شد کرد؟
- مردم شهر گرسنه بودند...
چه کار می‌شد کرد؟
- شب فرا رسیده بود،
چه کار می‌شد کرد؟
- عاشق هم‌دیگر شدیم...

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#شعر_همیشه
#حافظ_موسوی

اینجاخاورمیانه است
 ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم
 
 از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند
 
 اینجاخاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.


اینجاخاورمیانه است
سرزمین صلح‌های موقت
بین جنگ های پیاپی
سرزمین خلیفه ها، امپراتوران، شاهزادگان ، حرمسراها.

و مردمی که نمی دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#شعر_همیشه
#فریدون_مشیری

نسیمی از دیار آشتی
 
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که: بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم شبی صدبار مردم.

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
من، با صبوری بر جگر دندان فشردم!

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را می توان کشت!

در راه باریکی که از آن می گذشتیم،
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد!
ایمان به انسان، شب چراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من در این میدان، سخن بود!

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت!؟

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که توفانی گران بایست می بود
تا بَرکَنَد بنیان این اهریمنی ها.

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند:
- ... دیر است ... دیراست
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!
«نوحی دیگر می باید و توفان دیگر»(مصرع از نیمتاج سلماسی است)
«دنیای دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر»!(از حافظ)

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری می گذارد.

اعجاز انسان را هنوز امید دارد....

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹