#آهستان
بخشی از شعر بلند #اسماعیل #رضا_براهنی
...ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست،
نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم،
تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل،
اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!..
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بخشی از شعر بلند #اسماعیل #رضا_براهنی
...ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست،
نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم،
تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل،
اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!..
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
#جمال_الدین_محمداصفهانی و حکایت ما ...
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه ای نادلگشا و بقعه ای نادلپذیر
قرصه ای ناسودمندوشربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم وآفات در وی پادشا
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل وعدل در وی ناپدید
کام در وی ناروا صحت دراو ناپایدار
سر دراو ظرف صداع ودل دراو عین بلا
گل دراو اصل زکام و مل دراو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماه را نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دلسوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده ای مستودع چندین بخور
شو دهان شیر بین با آن بخر از بس بخار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صد رنج اینت عدل روزگار
شمع را هر روز مرگ ولاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار
از پی قصد من وتو موش همدست پلنگ
وز پی قتل من و تو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده این چین جائی برایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقل است اختیار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی در بن دندان مار...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#جمال_الدین_محمداصفهانی و حکایت ما ...
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه ای نادلگشا و بقعه ای نادلپذیر
قرصه ای ناسودمندوشربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم وآفات در وی پادشا
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل وعدل در وی ناپدید
کام در وی ناروا صحت دراو ناپایدار
سر دراو ظرف صداع ودل دراو عین بلا
گل دراو اصل زکام و مل دراو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماه را نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دلسوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده ای مستودع چندین بخور
شو دهان شیر بین با آن بخر از بس بخار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صد رنج اینت عدل روزگار
شمع را هر روز مرگ ولاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار
از پی قصد من وتو موش همدست پلنگ
وز پی قتل من و تو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده این چین جائی برایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقل است اختیار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی در بن دندان مار...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#آهستان
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- برای خستگیهای بی ژرفای #عباس_معروفی
نه واقعا خست نیست عباس، خساست نمی کنم. فرار می کنم عباس..
هیچکس نمی داند نوشتن یعنی چه؟ شرط می بندم که خود تو هم نمی دانی.
یعنی می دانی اما نمی دانی. درست میگویم؟
مگر کسی توانسته بگوید خدا یعنی چه؟ انسان یعنی چه که حالا کسی بگوید نوشتن یعنی این. و نقطه ای بگذارد به اطمینان و...
والسلام
مقاومت می کنم در نوشتن و فکر میکنم از جایی به بعد آن صدای عجولی که لانه داشت در نمی دانم کجای سرت و هی وسوسه ات می کرد که: بنویس بنویس بنویس،
همان،
از جایی به بعد هی می گوید: ننویس ننویس ننویس
اما با صدایی بی رمق،پیدا و ناپیدا مثل ذرات معلق بعد از جارو زدن روی فرش های ایرانی فرش دست بافته ی مادر بزرگ..
و احساس میکنی این ذره که الان پیدا شد در نور و هم الان محو شد، همین ذره را مادربزرگ گره زده و بند کرده بوده در پود سبزی که الان چشم آهوی گردن کشیده ی حیرانی است. ایستاده در کناره ی فرش و دارد نگاه میکند افقی نامعلوم... تو هرچه چشم میچرخانی نمی یابی اما آهو چنان مطمئن خیره شده که هیچ شکی باقی نمی گذارد که دارد آمدن چیزی را می بیند یا رفتن چیزی را؟!
مادر بزرگ فرشش را می نوشت. کم کم. ازینها نبود که کنترات بگیرد که مثلا تا بهار تمام نشده باید فرش را برسانم و بعد در تابستان که روزها کش می آید فرش بزرگتری بگیرم و..
من فکر می کنم در سر او هم صدایی میپیچیده همیشه ؛
- بباف بباف بباف
- نباف نباف نباف
همین بوده حتما.
شبهایی که تشنگی بیدارم می کرد مادر بزرگ پای دار قالی نشسته بود و می بافت و من میدیدم.
و همین بوده که آخرین فرشش ناتمام ماند. همینطور ماند چون هیچکس نمی توانست کاراش را تمام کند ، نه می دانستند ادامه ی فرش چیست نه رنگ و نخ شان مثل مادر بزرگ بود نه دستشان و.. این بود معنای کار. کار را یا باید صاحب کار تمام کند یا تمام نشود تمام نمی شود. کاری را که دیگری بتواند در آورد که دیگری بتواند تمامش کند کار نیست. ولادت نیست تولید است..
مادر بزرگ دستهایش جا گذاشته بود میان همان دوسه فرش دست باف، درست مثل تو که خودت را جاگذاشتی میان نت های سمفونی مردگان...
نت هایی که به رقص می آیند در خالی برابر ، گاه در کسری از ثانیه ارتعاشی میشوند در تالار بود و لحظه ای بعد رفته اند به نیستان عدم اما هیچ استبعادی ندارد که ثانیه ای بعد بر گردند و نفست را بند بیاورند و ضربان قلبت را برسانند به صد صدوپنجاه دویست ...
دنبال خودت نگرد. اینقدر نگو تو اهل کجایی؟ چهل سال پیش هم که شروع کردی دنبال خودت گشتن کسی نبود بگوید تو داری هر لحظه خودت را جا می گذاری میان چیزهایی که می نویسی وگرنه نباید نفس های من بند بیاید در لابلای این همه واژه... وگرنه من نیاید بترسم از لمس این کتاب، این کتابی که چاپ سی ام کجا و دستهای تو کجا ؟!
اما موقع خواندن دست روی خطوط نمی گذارم یعنی نمی توانم بگذارم که نکند دستم بخورد به دستهای لرزانت ورق هم که میزنم از به همان شکل ورق می زنم که کل کتاب را دست می گیری و ورق نمیزنی همان طور که صفحه می خورد...
گفته ای چند کتاب نیمه کار داری مگر کتاب نیمه کاره می شود مرد؟!
برخیز و این کتابها را..
هرچند نمی دانم الان کدام صداست که در سر خسته ات می پیچد ؛ بنویس یا ننویس...
راستی هیچکدام از بازماندگان مادر بزرگ دستی به دار قالی مادربزرگ نزده اند آن گوشه ی اتاق است که آفتاب صبح و غروب کج می شود سمتش ...
فقط منم که دل تنگی آنچنان شجاعم می کند که پارچه ی سفید را از روی فرش کنار میزنم دراز میکشم زیر قالی ناتمام و بعد کف دستم را آهسته ، آهسته تر حرکت نفس هام می زنم روی فرش نیمه کاره و بعد غرق می شوم در ذراتی که دستهای مادر بزرگ...
محسن_بارانی ۱مهرماه ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
#محسن_یارمحمدی
- چهقدر زمان لازم داشتهاید که اینهمه سیاه شوید؟!
اینهمه سیاهی
اینهمه تباهی
محصول یک عمر و یک تاریخ نیست..
- آه یادم آمد؛
شما، که از ازل نامرد بودهاید،
پیش از خلقت ما
وجود داشتید
و هزاران هزار سال
مدرس فرشتهگان بیدرد بودهاید
و پس از ظهور انسان
علم عصیان برافراشتید و
کمر به قتل بنی آدم آراستید
فرصتتان زیاد است آری
و تا روز رستاخیز افزودن اینهمه سیاهی را...
- های یاوهسرا شاعر
با این اباطیل چه در سر داری؟!
- هیچ هیچ
جز دلی که محفظه ی اوست
تا هرچه تیر شقاوت و قساوت داری
به این سپر بزنی
تا او امن بخسبد و من غرقهی بیقراری...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#محسن_یارمحمدی
- چهقدر زمان لازم داشتهاید که اینهمه سیاه شوید؟!
اینهمه سیاهی
اینهمه تباهی
محصول یک عمر و یک تاریخ نیست..
- آه یادم آمد؛
شما، که از ازل نامرد بودهاید،
پیش از خلقت ما
وجود داشتید
و هزاران هزار سال
مدرس فرشتهگان بیدرد بودهاید
و پس از ظهور انسان
علم عصیان برافراشتید و
کمر به قتل بنی آدم آراستید
فرصتتان زیاد است آری
و تا روز رستاخیز افزودن اینهمه سیاهی را...
- های یاوهسرا شاعر
با این اباطیل چه در سر داری؟!
- هیچ هیچ
جز دلی که محفظه ی اوست
تا هرچه تیر شقاوت و قساوت داری
به این سپر بزنی
تا او امن بخسبد و من غرقهی بیقراری...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
... در آن نخستین بوسه
که خودت را
در من
جا گذاشتی
چه داشتی؟
که انسانها هزارها سال است
در جستوجوی تو
لب های همدگر را
آشکار و نهان
میبوسند و
نمیرسند به آن....
#محسن_یارمحمدی بهمن ۱۴۰۱
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
... در آن نخستین بوسه
که خودت را
در من
جا گذاشتی
چه داشتی؟
که انسانها هزارها سال است
در جستوجوی تو
لب های همدگر را
آشکار و نهان
میبوسند و
نمیرسند به آن....
#محسن_یارمحمدی بهمن ۱۴۰۱
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
#نوسروده
تن که پیر
در لمس خویش
ناتوان میشود
دستها
کرانهها و مرزهای خویش را
- دیگران که هیچ -
حس نمیکنند
چیز دیگری - مثل سنگ و گل - درک میشود..
تو اما ،
تو نوجوان بودی
(سهراب یا گردآفرید)
گوش و چشم و بینی و زبان و...
هرچه داشتی
پوست بود
هرچه هرکه
با تو دوست بود
وزیدن نگاه را
شعله های آه را
دانه میشدی
شکوفه میشدی
حال در بهار
خفتهای...
نه، نه، مرده ای و زیر خاک و سنگ و گل...
آه ای دل ای دل ای دل ای دل ای دل ای دل..
#محسن_یارمحمدی فروردین۱۴۰۲
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#نوسروده
تن که پیر
در لمس خویش
ناتوان میشود
دستها
کرانهها و مرزهای خویش را
- دیگران که هیچ -
حس نمیکنند
چیز دیگری - مثل سنگ و گل - درک میشود..
تو اما ،
تو نوجوان بودی
(سهراب یا گردآفرید)
گوش و چشم و بینی و زبان و...
هرچه داشتی
پوست بود
هرچه هرکه
با تو دوست بود
وزیدن نگاه را
شعله های آه را
دانه میشدی
شکوفه میشدی
حال در بهار
خفتهای...
نه، نه، مرده ای و زیر خاک و سنگ و گل...
آه ای دل ای دل ای دل ای دل ای دل ای دل..
#محسن_یارمحمدی فروردین۱۴۰۲
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
در تابستان ۱۲۸۷ محمدعلی میرزا یکی از مستبدان تاریخ ایران با مجلسی که در برابرش ایستادهگی میکرد علنا به ستیز برخاسته بود. جهانگیرخان صور اسرافیل ، ملک المتکلمین ، ارادقی ، مساوات و... علنا شاه را به سخره گرفته بودند و با خطاب ( پسر ام خاقان ) شاه را خشمگین تر می کردند. ماموران قصد بازداشت اینها را داشتند که ایشان به مجلس پناه بردند و مجلس فرمان شاه مبنی بر تحویل ایشان را وقعی ننهاد تا شاه مجلس را به توپ ببندد و این جمع را اسیر کند. روزنامه نگار توانمند در ۳۲سالهگی همراه یارانش در برابر چشمان شاه به طرز مهیبی شکنجه و نهایتا اعدام شدند.
علی اکبر دهخدا نیز که همکار جهانگیرخان بود به اروپا (؟!) تبعید شد و در سوئیس سه شماره از #صوراسرافیل را چاپ کرد.
او نقل میکند که در اسفند ماه ۱۲۸۷ (صد و پانزده سال پیش ) شبی میرزا جهانگیرخان را در جامهی سپید به خواب دید که میگوید:
- چرا نگفتی او جوان افتاد...
دهخدا هراسان از خواب برمیخیزد و یکی از بزرگترین سوگسرودهای صدوپنجاه سال اخیر را میسراید و فردا تکمیل میکند.
نخست این مسمط ۴۵ مصرعی را ارائه میکنم و در یادداشت بعدی سخنی چند، درباره ی این #گلمیخ ذهن و دل ایرانیان آزادیخواه میآورم..
( یادمان باشد طلب مشروطه خواهی و آزادی جویی در این دیار عمری دراز دارد )
ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحهی روحبخش اسحار
رفت از سر خفتهگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبهی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
*یادآر ز شمع مرده یادآر
ای مونس یوسف اندرین بند
تعبیر عیان چو شد تورا خواب
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسود عدو، به کام اصحاب
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب
زان کاو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
*اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگار خانهی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
زآن نوگل پیشرس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین
*از سردی دی فسرده، یاد آر
ای همره تیهِ پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود
وآن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کاو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
*بر بادیه جان سپرده ، یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورهی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائی
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائی
*پیمانهی وصل خورده یاد آر....
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در تابستان ۱۲۸۷ محمدعلی میرزا یکی از مستبدان تاریخ ایران با مجلسی که در برابرش ایستادهگی میکرد علنا به ستیز برخاسته بود. جهانگیرخان صور اسرافیل ، ملک المتکلمین ، ارادقی ، مساوات و... علنا شاه را به سخره گرفته بودند و با خطاب ( پسر ام خاقان ) شاه را خشمگین تر می کردند. ماموران قصد بازداشت اینها را داشتند که ایشان به مجلس پناه بردند و مجلس فرمان شاه مبنی بر تحویل ایشان را وقعی ننهاد تا شاه مجلس را به توپ ببندد و این جمع را اسیر کند. روزنامه نگار توانمند در ۳۲سالهگی همراه یارانش در برابر چشمان شاه به طرز مهیبی شکنجه و نهایتا اعدام شدند.
علی اکبر دهخدا نیز که همکار جهانگیرخان بود به اروپا (؟!) تبعید شد و در سوئیس سه شماره از #صوراسرافیل را چاپ کرد.
او نقل میکند که در اسفند ماه ۱۲۸۷ (صد و پانزده سال پیش ) شبی میرزا جهانگیرخان را در جامهی سپید به خواب دید که میگوید:
- چرا نگفتی او جوان افتاد...
دهخدا هراسان از خواب برمیخیزد و یکی از بزرگترین سوگسرودهای صدوپنجاه سال اخیر را میسراید و فردا تکمیل میکند.
نخست این مسمط ۴۵ مصرعی را ارائه میکنم و در یادداشت بعدی سخنی چند، درباره ی این #گلمیخ ذهن و دل ایرانیان آزادیخواه میآورم..
( یادمان باشد طلب مشروطه خواهی و آزادی جویی در این دیار عمری دراز دارد )
ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحهی روحبخش اسحار
رفت از سر خفتهگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبهی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
*یادآر ز شمع مرده یادآر
ای مونس یوسف اندرین بند
تعبیر عیان چو شد تورا خواب
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسود عدو، به کام اصحاب
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب
زان کاو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
*اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگار خانهی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
زآن نوگل پیشرس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین
*از سردی دی فسرده، یاد آر
ای همره تیهِ پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود
وآن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کاو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
*بر بادیه جان سپرده ، یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورهی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائی
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائی
*پیمانهی وصل خورده یاد آر....
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#آهستان
#نیما
...من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که درآن
نشناخته ، به جان هم انداخته اند
چند تن خواب آلود
چند نا هموار
چند تن ناهشیار...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#نیما
...من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که درآن
نشناخته ، به جان هم انداخته اند
چند تن خواب آلود
چند نا هموار
چند تن ناهشیار...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آهستان
... که قرنهاست.
آهی،
درون سینهی من تاب میخورد
آهی
که
از چشمهای روشن تو
آب میخورد
- سنگین تر از تصور بودن
آهی به هیأت این شعر،
ناتمام -
بانوی آهها،
در انتهای دربهدری ، کوره راهها
شاید که درد مزمن من هم دوا شود
شاید،
با آخرین نفس
آهی رها شود...
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
... که قرنهاست.
آهی،
درون سینهی من تاب میخورد
آهی
که
از چشمهای روشن تو
آب میخورد
- سنگین تر از تصور بودن
آهی به هیأت این شعر،
ناتمام -
بانوی آهها،
در انتهای دربهدری ، کوره راهها
شاید که درد مزمن من هم دوا شود
شاید،
با آخرین نفس
آهی رها شود...
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان
#ضیافت[ابدی]بابت
#وقتی_که_من_میخکوب_میشوم
خدایا چقدر از تو سپاسگزارم که فرصت زندگی ومهمتر از آن درین فرصت تنگ، مجال دیدن چیزهایی را دادی که اگر نمیدیدم آهی بر #آهستان وجودم افزون میشد آنهم چهآهی
پس ازمدتها من دربرابر یک فیلم به نفس نفس افتادم دادزدم سکوت کردم اشک ریختم واز ته دل لبخند زدم و..
به احترام همه ی عواملش ایستادم و تنهایی دست زدم
#ضیافت_بابت یک فیلم ابدی است دوسه مطلبی که درباره اش خواندم معلومکرد چیزی ازفیلم نفهمیدهاند
داستان فیلم اقتباسی است از اثرکارن_بلیکسن دانمارکی وکارگردانی گابریل آکسل اسکارگرفته
موید نظر من که سینمای سربلند،بیشتر ریشه درادبیات متعالی دارد
فیلمی کم خرج اما پرشکوه تا باز حرف مرا اثبات کند که سینما صنعت نیست وپول چرخ سینما را نمیچرخاند
-بگذار خفه شوند تمام پول پرستان پست جهان
میتوانم دهها صفحه درباره ی فیلم بنویسم
توجه به تاریخی که فیلم در آن اتفاق میافتد بسیار مهم است توجه به جغرافیای طبیعی و اسطوره ای فیلم بسیار مهم است فضاهای ناتورالیستی روبهامپرسیون مهم است وای بازیها بازیها،نور،دوربین،تدوین و..
خدایا چقدر میتواند یک فیلم بینقص باشد چقدر؟
@Niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#وقتی_که_من_میخکوب_میشوم
خدایا چقدر از تو سپاسگزارم که فرصت زندگی ومهمتر از آن درین فرصت تنگ، مجال دیدن چیزهایی را دادی که اگر نمیدیدم آهی بر #آهستان وجودم افزون میشد آنهم چهآهی
پس ازمدتها من دربرابر یک فیلم به نفس نفس افتادم دادزدم سکوت کردم اشک ریختم واز ته دل لبخند زدم و..
به احترام همه ی عواملش ایستادم و تنهایی دست زدم
#ضیافت_بابت یک فیلم ابدی است دوسه مطلبی که درباره اش خواندم معلومکرد چیزی ازفیلم نفهمیدهاند
داستان فیلم اقتباسی است از اثرکارن_بلیکسن دانمارکی وکارگردانی گابریل آکسل اسکارگرفته
موید نظر من که سینمای سربلند،بیشتر ریشه درادبیات متعالی دارد
فیلمی کم خرج اما پرشکوه تا باز حرف مرا اثبات کند که سینما صنعت نیست وپول چرخ سینما را نمیچرخاند
-بگذار خفه شوند تمام پول پرستان پست جهان
میتوانم دهها صفحه درباره ی فیلم بنویسم
توجه به تاریخی که فیلم در آن اتفاق میافتد بسیار مهم است توجه به جغرافیای طبیعی و اسطوره ای فیلم بسیار مهم است فضاهای ناتورالیستی روبهامپرسیون مهم است وای بازیها بازیها،نور،دوربین،تدوین و..
خدایا چقدر میتواند یک فیلم بینقص باشد چقدر؟
@Niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹