کانال زیباترین نیایش با خدا
1.72K subscribers
11.4K photos
9.38K videos
233 files
928 links
آشنایی با نکته ها، جملات و متون زیبا برای نیایش با پروردگار دنیا برای همه مردم فارغ از تمایز برای جنسیت، مذهب، صوفیان کاذب، سیاست و ...
ارسال متون و نکته های زیبا از طرف شما جهت درج در کانال برای ادمین :

@Salam1348
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلویکم

از اولم اضافی بودن و دوست نداشتم ...
نمیخوام وسط زندگیت باشم ...
جلو امد و مرا در چهارچوب در میان دست هایش زندانی کرد ...
- هستی محیا ...
بخواي نخواي هستی ...
ادعاي عاشقیت زیاد بود مگه نه ؟؟؟ -همانطور خیره اش بودم ...
اگر جلوي چشم من شوهر کنی نابود میشم محیا ...
اگر مال من نباشی دیوونه میشم ...
میخواي نابودم کنی ؟؟؟ هان؟؟؟؟ صورتش را نزدیکم کرد ...
یه بار دیگه خانمی کن ...
یه بار دیگه بگذر از خودت ...
به این ازدواج رضایت بده محیا ...
نزار نابود بشم ...
خیره اش بودم هنوز ...
- چرا ؟؟؟؟ چرا پسرعمه ؟ تو که عاشقی ...
زندگیتو داري ؟؟؟؟ سر خر وسط زندگیت میخوا...
دستش را روي لبم گذاشت ...
- شششش ادامه نده محیا ...
براي آخرین بار به دلم راه بیا تا آخر عمرم به دلت راه میام ...
و من چقدر دلم میخواست دستی که روي لبم بود را ببوسم ...
چشمانم را بستم ...
مگر میتوانستم نه بگویم به کسی که تمام دنیایم در نگاهش خالصه میشد ...
صورتم میان دستهایش گیر افتاد ...
- میگی به آقاجون رضایتتو...
؟ -اشکم چکید...
میگم...
سرش را پایین انداخت ...
- ببخش منو ...
نمیدونم چمه محیا ...
و زودتر از من بیرون زد از در ...
مات ماندم ...
و صداي در حیاط که خبر از رفتنش میداد از جا پراندم ...
انگار دلم قرار نداشت ...
انگار نمیخواستم خانه باشم ...
احساس بدي داشتم...
گوشی تلفن را برداشتم و شماره ي آقاجون را گرفتم ...
هنوز دو بوق هم نخورده بودجانم -سالم آقاجون ...
- سالم دخترم ...
آقاجون ...
- میشه بیام حجره ؟؟؟ آره دخترم بیا ...
دلمم یکم خلوت میخواد با دخترم ...
و من در دلم نفرین کردم دختر بی عقلی را که نازدانه ي پدربزرگش بود ...
موهایم را شانه زدم و از وسط فرق کردم ...
به کرم و رژ کمرنگی بسنده کردم و ...
روسري یاسی رنگی هدیه ي پدربزرگم را روي سرم انداختم و چادر سر کردم و بیرون رفتم ...
تا بازار راه زیاد بود ...
حوصله ي مترو و اتوبوس هم نداشتم ...
دربست گرفتم و تا زودتر برسم به کسی که این روز ها آرام جانم بود با تمام خطاهایم...
جلوي در مغازه رسیدم ...
..
با دیدن آقاجون که داشت با مشتري صحبت میکرد لبخند نشست به لبم به سمت مغازه رفتم ...
- سالم آقاجون ...
نگاهم کرد ...
- سلام دخترم ...
بشین تا بیام بابا دوباره مشغول صحبت با مشتري اش شد ...
چشم گرداندم دنبال محسن و نعیم ...
نبودند ...
از در بیرون رفتم تا حجره ي کناري که مال امیر عباس بود را ببینم ...
شاید انجا باشند ...
همین که از در بیرون رفتم دیدمشان ...
لبخند زدم و دست تکان دادم ...
محسن لبخندي زد و دستش وا پشتم گذاشت ...
- سلام خواهر گلم خودم ...
..
نعیم هم با لبخند استقبال کرد و چه خوب که نگاه هایشان ترحم آمیز نبود داخل نشستیم و به قول
خودش مشغول خوردن چاي محسن پز شدیم ...
اقاجون هم ملحق شد به ما ...
چاي را که خوردیم آقاجون رو به پسرها کرد ...
- پاشید برید شماهم میخوام با دخترم خلوت کنم یکم ...
محسن و نعیم همزمان دست روي سینه گذاشنتند و تعظیم کردند ...
- اي به روي چشم...
اقاجون لبخندي زد ...
- زنده باشید ...فقط قراره جنس بیاد محسن حواستون باشه ...
سري تکان دادن و رفتند ...
دست آقاجون روي دستم قرار گرفت ...
- منتظرم دخترم ...
سرم را پایین انداختم و با گوشه ي چادرم ور رفتم ...
نگاهی انداخت ...
- انقدر دوسش داري که میخواي تا آخر عمرت سایه باشی؟؟؟؟ میتونی ؟؟؟؟ متعجب ازینکه حرفم را
از نگاهم خوانده بود سرم را باالا گرفتم ...
- اینجوري انگار براي همه بهتره آقاجون ...
اخم درهم کشید و به سمتم خم شد...
- براي همه یا فقط اون ؟؟؟ لب فشردم ...
- تا کی میخوا از خودت بگذري واسه اون محیا ؟؟؟؟ تا کی مبخواي خودتو نادیده بگیري ؟؟؟؟ سرم را
پایین انداختم ...
- چه میگفتم ؟ !!!میگفتم تمام دنیا و خواسته ام به طرز احمقانه اي در او خالصه شده؟- !!رضایت
میدم به این وصلت محیا...
چون خواسته ي محمود و وحید بود ...
چون میدونم زن امیرعباس براش زن ...
حرفش را نیمه کاره گذاشت ...
- الاله ااالله ...
رو به شاگردش کرد ...

ادامه دارد.

💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلودوم

پسر امروز نهارو از مسلم بگیر دخترم اینجاست ...
و سراغ مشتري اش رفت ...
لبخندي روي لبم امد از اینهمه احترامی که برایم قائل بود ...
ازینهمه عشقی که به من داشت ...
و چقدر به این عشق پشتم گرم بود ...
اما اخمم درهم شد از نگاه خیره ي مرد جوانی که مشتري بود ...
، -سلام آقاجون ...
با شنیدن صدایش مثل همیشه ضربان قلبم باالا رفت ...
سرم را پایین انداختم تا نگاه بی حیاي مردك را نبینم ...
..
آقاجون جواب امیر عباس را داد و نیم نگاهی به کرد و به صحبتش ادامه داد رد نگاه آقاجون را گرفت
و به من رسید ...
- با دیدنم به سمتم آمد ...
و اخمش بدجور درهم بود ...
از جا بلند شدم و سالم کردم ...
.
سرش را تکان داد...
و کمی دلم گرفت از این سالم دادنش ...
زیر لب پرسیداینجا چیکار میکنی ؟؟؟ -اومدم به آقاجون سر بزنم...
کمی نزدیک تر شد ...
- نمیتونستی بگی به من ؟؟؟؟ آقاجون شب میمومد میدیدش الزام نبود راه بیوفتی اینجا ...
بغض گلویم را فشار داد...
چیزي نگفتم ...
به سمت آقاجون رفت ...
نگاه تیزي به مرد جوان انداخت ...
- آقاجون با اجازتون ما میریم ...
- کجا؟؟؟ دخترم نهار مهمونمه ...
- سري تکان داد ...
نه دیگه میرسونمش خونه ...
حجره رو میسپرم به محسن...
دستش را به طور محسوسی پشتم گذاشت ...
- راه بیفت ...
اون المصبم بکش جلو ...
روسري را جلو کشیدم ...
و به دنبالش راه افتادمدونفره روزهاي سالهاست که دلم درسینه من است ولی مالکش من نیستم چرا که باختمش به تو و تو
حتی ندانستی چه برنده پر قدرتی هستی در خیال من دیرگاهیست که عشقن را در نگاهم ریختم و
حتی در اقا بستن به اسمت و
گاهی هم در سالمی ارام .به این امید که شاید بخوانی حرف نگاهم را وبشنوي راز سلامم ولی افسوس
که هیچگاه رمز یاب ذهنت را حتی به اندیشیدن به من وا نداشتی واینک در چند قدمی از دست
دادنت امده ام تا تنها داشته باقیمانده از خودم را هم به پایت بریزم چرا که ازمن دیگر چیزي با من
نیست جز دخترانگیهایم پس خودم پیشقدم میشوم براي پیشکش کردنش به تو که تمام منی واز ان
دیگري درست است که پسم میزنی و گره میزنی ابروانت را و اخمهایت را تحویلم میدهی اما باز هم
اصرار میکنم تا روزي شرمنده دلم نباشم که براي داشنت تنها داشته اش را فدا نکرد واینک منم
دختري بدون دخترانگی و تویی که براي داشتن عشقی دیگر پیش قدم میشوي و باز هم مرا رها
نمیکنی اخر بی انصاف حاالا که من به هزار زحمت دل بریدن میخواهم چرا پیوند را پیشنهاد میدهی
وقتی دلت با دیگري است و وجدانت در عذاب با من بودن ...
و من دوباره در برابرت کم میاورم وتسلیم میشوم که نفر دوم باشم در زندگیت و تو عشق یکطرفه من
را تاوان دهی و پرم ار این سوأل که ایا میشود قلب را نصف کرد میان معشوق و مسئولیت ان هم
مسئولیت کاري که در ان بی تقصیري وحاالا دلم بیشتر براي تو میسوزدکه چطور میخواهی کنار بیایی
با معشوقت بخاطر من چرا که تکلیف,من مشخص است دلباخته ام و تو را میخواهم داشته باشم در
عین نداشتن
کمی پیاده روي داشت تا به ماشین برسیم و کنار او راه رفتن برایم عالمی داشت ...
غبطه خوردم به این همه احمق بودنم ...
سوار ماشین شدیم ...
دلم گرفته بود ...
خانه را نمیخواستم اصلا دستهایم را درهم گره کردم ...
و خیره شدم به مردمی که بی دغدغه و شاد خرید میکردند ...
لحظه اي دلم بی دغدغگی خواست ...
و امروز دلم عجیب هوایی شده بود ...
نگاهی انداخت ...
لحنش مهربان بود ...
و دلم راقلقک میداد ...
- با یه نهار خوشمزه چطوري ...
با لبخندي که عمیق روي لبم نشست جواب سوالش را گرفت...
لبخندي زد و به رو به رو خیره شد ...
- جلوي هیچ کس به جز من اینجوري نخند ...
دهان باز کردم تا جوابش را بدهم که با زنگ تلفنش دهانم را بستم و تکیه دادم ...
جواب داد ...
جواب داد و تمام حال خوشم را تباه کرد ...
- جانم عزیزم ؟؟؟؟ بیرونم خانمی ...
چشم ...
دستت درد نکنه ...
مراقب خودت باش ...
و من نفسم بند آمد از لحنی که تابه حال ندیده بودم صحبت کند ...

ادامع دارد.
💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلوسوم

خار حسادت بدجورقلبم را زخمی میکرد ...
من خانم نبودم ؟؟؟ عزیزش هم نبودم ؟؟ پس چرا اینگونه بی رحمانه در زندگی اش اسیرم کرده بود ؟
!!!یعنی سهم من محبتش همان دوباري بود که در رختخواب تامینش کردم؟ !!!او جانش بود و من تا
آخر عمر نمیتوانستم جان و عزیز کسی باشم ؟ !قلبم گرفت از تصمیمی که گرفته بودم و بدجور
تازیانه هایش به روحم درد داشت ...
و چه بی رحم بود امیر عباسی که پیش روي من اینطور نداشته عایم را به رخم میکشید ...
لبم را فشردم تا فریاد قلبم به زبانم نرسد...
اما اشکی که چشمانم را تار کرده را کجاي دلم میگذاشتم !سرم را تکیه دادم به پنجره ...
داشتم خفه میشدم اما نمیدانم چرا هنوز هم دوست داشتم کنارش بمانم ...
دوست داشتم هنوز مال او باشم ...
بازهم میخواستم نادیده بگیرم نامردي هایش را ...
میدانستم هر دقیقه با او میمیرم ...
زندگی و غرورم پر پر میشود اما بازهم ناجوانمردي میکردم با خودم ...
میخواستمش ...
هر لحظه به خاطرش خودم را درهم میکوبیدم ...
بغض فرو میدادم ...
اما حاضر نبودم لحظه اي ...
حتی لحظه اي...
از کنارش...
یادش...
از فکرش بروم ...
حاال که شانس بودن با او را داشتم ...
ماشین ایستاد و تکانی خوردم ...
دستم را کمی لمس کرد ...
- رسیدیم ...
نگاهم خورد به چهره اي که جانم را هم پایش میدادم ...
لبخندي زدم و پیاده شدم ...
نگاهی به نماي طالیی ستورات انداختم ...
زیبا بود ...
اما نه انقدري که حالم خوب شود از انچه شنیدم ...
دستش پشتم نشست و من فهمیده بودم این عادت همیشگی اوست هنگام راه رفتن...
رستوران خلوت بود تقریبا ...
گوشه اي ترین میز را انتخاب کردیم و نشستیم ...
رو به روي هم ...
چشم در چشم هم ...
تنها ...
همانطور که سالها ارزویش را داشتم ...
آبی که روي میز بود را برداشت و داخل لیوان پایه دار ریخت و به طرفم گرفت ...
- خوب نیست همیشه بغضتو قورت بدي ...
بخور حداقل بره پایین ...
خوب نبود انقدر تیز بودنش ...
اما به نظر نمیرسید با دیدنم کسی نفهمد که دائم بغض میخورم و اشک چشم خشک میکنم...
لب فشردم ...
نتوانستم بگویم چه خوب که انقدر راحت از کنار بغض من میگذري ...
چه خوب که همیشه بغضم را میبینی و میدانی مسببش هستی ...
اما تنها کاري که کردي پر کردن لیوان دم دستت برایم بود و بی تفاوت به رخم کشیدي قلبی که
خودت شکستی
...
لعنت به قلبی که براي توي بی رحم میزند ...
لعنت به زبانی که لال میشود تا بچرخد و دفاع کند از محیایی که در حال فروریختن بود ...
- ساکتی چرا ؟ حرف میزنم باهات انگار یه جاي دیگه اي تو ماشینم همینجور بودي...
لیوان را بیشتر سمت خودم کشیدم ...
- چیزي نیست ...
منو را باز کرد ...
- چی میخوري؟ -فرقی نداره هر چی خودت میخوري...
سري تکان داد ...
انگار آماده بود تا همه جا برایم تصمیم بگیرد ...
خوراك ماهیچه خوبه ...
مرسی...
گارسون را صدازدو سفارش داد...
- انگار حرفامون نیمه موند ...
ناخن هاي بلندم را اطراف لیوان کشیدم ...
- بهتره بگید حرفاتون چون من که هیچوقت حرفی نمیزنم ...
شما همیشه حکم صادر میکنی ...
حکماهم همه لازم الاجرا ...
- تازگیا تلخ شدي محیا ...
- دست خودم نیست ...
کمی به سمتم خم شد ...
- پس دست کیه ؟؟؟ من عروس تلخ نمیخواما...
زهرخندم پنهان کردنی نبود ...
- قرار بودتلخ نباشی...
- تلخ نیستم پسرعمه ...
سعیم رو میکنم ...
البته که زوري بودن و اضافی بودن تو زندگی کسی مانعی نیست براي تلخ نبودن ...
- تو خودت خواستی محیا که ما هرکدوم اینجا باشیم ...
خودت این بازي رو شروع کردي ...
فکر مردي براي من راحته تا آخر عمرم نصف بشم ...

ادامه دارد...

💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلو چهارم

؟؟؟ میدونی جلوي آقاجون و بقیه چقدر شرم زده ام ؟؟؟ میدونی براي حفظ ابروت به همه دري زدم
؟؟ !!تا کسی نفهمه که تو شروع کردي همه چیزو ...
براي منم راحت نیست محیا ...
که بخوام تا آخر عمرم این مدلی زندگی کنم ...
میان حرفش پریدم ...
تن صدایم بیش از حد پایین بود ...
نکن اینکارو پسر عمه.. ، .مجبور نیستی به هیچ چیز من نمیخوام کسی به جز خودم تاوان بده ...
من اشتباه کردم خودمم تاوان پس میدم ...
حالت نگاهش مسخره شد ...
- فکر کردي خیلی قهرمانی؟ چشم غره اي رفتم ...
- قهرمان بودن مخصوص شماست اقا امیر ...
- خب خداروشکر تیکه انداختنت باعث شد حداقل اسممو صدا کنی...
پوزخندي زدم...
شمام که محتاج شنیدن اسمت از زبون من...
تکیه داد ...
- زنمی ...
چرادوست نداشته باشم اسممو از زبونت بشنوم ...
و من انگار چیزي ته قلبم تکان خورد ...
شاید کمی ...
فقط کمی میشد احتمال دوست داشتنش را داد ...
روي من غیرت داشت و دوست داشت اسمش را صدا بزنم...
پس میشد حدس زد که دوستم دارد...
غذا را آوردند و من به خودم آمدم ...
خیره ام شده بود با لبخند ...
و سر تکان میداد برایم...
حرصی شدم از مسخره کردنش...
چنگالش را به طرفم گرفت ...
- عصبی که میشی خوشگل میشی...
و امروز انگار قصد جان دل بی جنبه ام را داشت ...
قاشق را برداشتم و شروع کردم ...
اوهم ...
بی حرف غذا میخوردیم ...
و من چقدر دلم از آن لوس بازي هاي عاشقانه هنگام غذا خوردن میخواست ...
و امروز دلم عجیب همه چیز یادش رفته بود ...
وجدانم هم انگار خواب بود ...
من با مردي که مال دیگري هم بود سر میز نشسته بودم...
اما چرا آرام بودم...
نمیدانم اثر با او بودن بود ...
یا...
محبت هاي جدیدي که از او میدیدم ...
- ساکتی...
یه چیزي بگو ...
خیراه اش شدم ...
انگار امروز اختیار زبانم را هم از دست داده بودم ...
امروز ...
انگار خیلی عجیب بود ...
دوست داشتنت نه پا دارد که در میان باشد نه دست که برنداري اش از سرم .. فقط زخم میزند به
قصد کشت ...
عمیق خیره ام شد ...
انگار قلب سنگ اوهم تکان خورد ...
سرش را پایین انداخت ...
- حلالم کن...
میدونم دارم زور میگم ...
میدونم شاید دارم ناحق میگم...
اما محیا خواستن و نخواستنت عین تیغ دولبه شده برام ...
بفهم ...
خودمم دارم له میشم ...
نمک زخمم نشو خانوم ...
مثل همیشه صبور باش...
مثل همیشه با نگاهت مرهم دلم باش...
- محیا ازت نخواستم عاشقم باشی...
اما میخوام که از متنفر نشی...
ازم متنفر نباش محیا...
من و تو باهم تصمیم گرفتیم که باهم باشیم ...
مرد باش پاي خواستت...
دستانم را روي میز گذاشتم ...
- من مرد بودم پاي خواستم پسر عمه ...
من مرد بودم و نخواستم وسط زندگی تو و یکی دیگه باشم ...
خواستم تاوان بی آبرویی قلب و احساسم و بدم ...
اما نزاشتید...
نزاشتید تا...
دستش را دراز کرد آستینی که کمی عقب رفته بود را جلو کشید ...
حرفم نیمه ماند با کارش...
- بریم خانوم ...
خیلی وقت بود که دست از غذا خوردن کشیده بود...
سرم را پایین انداختم ...

ادامه دارد...

💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلو پنجم

بریم ...
سوار ماشین که شدیم ...
انگار اوهم فکرش مشغول بود ...
که حرفی نمیزد اصلا ...
موبایلش زنگ خورد ...
و گفته بودم تازگی صداي زنگ موبایلش ناقوس مرگم شده بود ...
؟؟ جواب داد ...
- جانم ؟ اومدي؟ باشه عزیز دلم ...
امشب خونه باشی بهتره خانومم ...
فردا میام دنبالت ...
چشم ...
شبت بخیر ...
حواسم هست ...
خندید ...
و من دنیاي دلم ویران شد ...
- خدانگهدارت باشه ...
تلفن را قطع کردو به من نگاه کرد ...
- اگه قرار بشه هر دفعه که من با هدي حرف میزنم قرمز بشی و بغض قورت بدي هیچی ازت نمیمونه
و من بازهم ساکت ماندم و ذهنم قفل خانممی که به هدي میگفت شده بود ...
او خانمش بود و من ...
نهایت احترامش برایش صدا کردن محترمانه ي جنسیتم بود ...
خانم...
به خانه که رسیدیم آفتاب هم غروب کرده بود...
حتما بقیه آمده بودند ...
و من خجالت میکشیدم با امیرعباس به عنوان شوهرم وارد خانه شوم ...
آنهم با آنهمه انفاقی که آشوب بپا کرده بود در خانواده ...
تحمل نگاه هاي ترحم انگیزشان را نداشتم ...
هرچند که ندیده بودم از آنها همچین نگاهی...
در را که باز کرد ...
نگاهی انداختم به او که در ماشین را برایم باز کرده بود ...
لبخند میزد ...
- گفتم شاید منتظري من برات درو باز کنم که پیاده نمیشی ...
پیاده شدم ...
انگشتانم را درهم پیچیدم ...
واقعا معذب بودم با او داخل شوم ...
نگاهی انداخت ...
پوزخند زد ...
زنگ رافشرد ...
- خداروشکر ازین خجالتا اون شب سراغت نیومد ...
و من پشتم خیس شد از شرم نیش کالمش...
ساحل چادر به سر دارا به رویمان باز کرد ...
- خوش اومدي داداش ...
سري تکان داد و داخل شد زودتر از من ...
ساحل نگاهی به مسیر رفتن کرد و چینی به بینی اش انداخت...
- تو از چیه این گنده دماغ خوشت میاد آخه ؟ کنارش زدم ...
- اولا سلام ...
دوما راجع به بردارت درست حرف بزن ...
دنبالم راه افتاد ...
- چشم خانوم بزرگ...
والا محیا ادم از تو به خدا وامیمونه...
یعنی چی بابا ...
میخوایش درست ...
عاشقشی اونم قبول ...
بابا یه زن باش ...
یه ذره اقتدار داشته باش...
اونم که انقدر تورو میخواد که توروي آقاجون وایساده ...
یه ذره سفت وایسا این دختره ي نچسب و بفرسته دنبال کارش...
تنه اي زد ...
اما خودمونیما اصلا به روش نمیاورد انقد دوست داره تا حرف جدایی پیش اومد به الجو الجو افتاد...
کفش هایم را کندم ...
- وااااي ساحل زبون به دهن بگیر خسته نشدي تو آخه...
چپکی نگاهم کرد ...
برو تو تا نزدمت نکشتمت به خدا ...
از دستت بدجور شکارم ...
داخل رفتم و میدانستم یار دیرین و نزدیک ترین کسم به حق حرص میخورد براي زندگی اي که
تصمیم به باد دادنش را داشتم...
سالم کردم به همه ...
جوابم راهم گرفتم بی آن نگاه هاي ترحم انگیزي که انتظارش را داشتم را از کسی ببینم ...
به سمت اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم ...
لباس هایم را ازتنم کندم که در ناگهانی باز شد و من از جا پریدم ...
نگاهی به مادر کردم که کاور بزرگی در دستش بود ...
لباس را جلویم گرفتم ...
و معترضانه خیره ي مادر شدم ...
- مادر آخه این چه کاریه من لختن شما بی دو زدن در و باز میکنین...
چپکی نگاهم کرد ...

ادامه دارد...

💖 🧚‍♀●◐○❀
🌸پروردگارا
بی نگاه لطف تو
🌸هیچ کاری 
به سامان نمی‌رسد
🌸نگاهت را از ما دریغ نکن
و با دستان
🌸قدرتمند و توانايت
چرخ روزگارمان را بچرخان

🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸💕سومین روز هفته (دوشنبه)
💕را پربرکت می کنیم
🌸💕با صلوات بر
💕حضرت  مُحَمَّدٍ ﷺ
🌸💕و خاندان پاک و مطهرش

🌸💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
💕وآل مُحَمَّد
🌸💕وَعجِّّل فرجهُم
💫#✋🏻سلام_مولایم_مهدے(عج)_جان🍃🌹

🌼شوق تو بہ باغ لالہ جان خواهد داد
💫عطر تو بہ گلها هیجان خواهد داد

🌼فردا ڪه بہ آفاق بپیچد نورٺ
💫تڪبیر تو ڪعبہ را تڪان خواهد داد


❤️آنجا که نام مهدی نیست ❤️
❤️قرار نه  باید فرار کرد❤️

َ

🥀❤️❤️۱۴ صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤️❤️


   🍃🌹اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي

      🍃🌹مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد

          🍃🌹وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم

    ‎‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تلاوت صبحگاهی📚🌹💚
نیایش صبحگاهی 🌺🍃

🌺 بارالهی
بر آستان پر مهرت
متبرک میکنم روزم را
و از دل میکنم یادت ، تا بدانی
تو مهربان خدای منی

🌺خدای مهربانم
دراین صبح زیبا
آرامش، شادمانی، امنیت
عشق، محبت وبرکت را
به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما

🌺
#الهی_آمین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
🌸به نام نامت و با توکل به،
اسم اعظمت
🌸می‌گشائیم دفتر امروزمان را

🌸باشد کہ در پایان روز،
مُهر تایید بندگی زینت بخش،
🌸دفترمان باشد!

🌸روزتون پر از نگاه
مهربون خــدا،
🌸سهمِ دلتون آرامـش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی 🙏
به برکت صلوات🍃
بر حضرت محمد ص  و آل مطهرش (ع) 🍃

به من و همه ی دوستان🍃
و عزیزانم، خیر و برکت 🍃

و روزی فراوان وحلال🍃
عطا بفرما🤲
الهی آمین🙏

🍃صبح
🌿اول روز دوشنبه تان
🍃پربرکت با ذکر صلوات

🍃اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰ
🌿مُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ
🍃وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍سلاااام برشمانازنینان
🌸🍃زندگیتـــون عـاشقــانہ
لحظــہ هـــــاتـــون شـــــاد🌺🍃
🌼🍃روزتـــون همـــراہ بــاآرامــــش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕌🕌

ب وقت ملکوتی اذان نزدیک میشویم
الهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن

عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان

در پناه حضرت حق روزی  آرام و سرشار از معنویت نثارتان..  آمین یا رب العالمین

                 یا علی مدد

🍃🌸🌺🍃🌸🌺
التمــــــــــاس دعــــا🌼🌹🌻🌷🌸💐🌺