کانال زیباترین نیایش با خدا
1.78K subscribers
12.7K photos
10.5K videos
236 files
1.01K links
آشنایی با نکته ها، جملات و متون زیبا برای نیایش با پروردگار دنیا برای همه مردم فارغ از تمایز برای جنسیت، مذهب، صوفیان کاذب، سیاست و ...
ارسال متون و نکته های زیبا از طرف شما جهت درج در کانال برای ادمین :

@Salam1348
Download Telegram
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مدد به غیر تو ننگ است یا علی


🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃

🔹🔷🌸🍥🌸🔷🔹

بسم الله الرحمن الرحیم

دعای روز یکشنبه

بِسْمِ اللَّهِ الَّذی
لا اَرْجُو اِلاَّ فَضْلَهُ
وَ لا اَخْشی اِلاَّ عَدْلَهُ
وَ لا اَعْتَمِدُ اِلاَّ قَوْلَهُ
وَ لا اُمْسِکُ اِلاَّ بِحَبْلِهِ

بِکَ اَسْتَجیرُ یا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوانِ
مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوانِ
وَمِنْ غِیَرِ الزَّمانِ
وَ تَواتُرِ الْأَحْزانِ
وَ طَوارِقِ الْحَدَثانِ
وَ مِنِ انْقِضآءِ الْمُدَّةِ
قَبْلَ التَّاَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ

وَ اِیَّاکَ اَسْتَرْشِدُ لِما فیهِ الصَّلاحُ وَالْإِصْلاحُ

وَ بِکَ اَسْتَعینُ فیما یَقْتَرِنُ بِهِ النَّجاحُ وَالْإِنْجاحُ

وَ اِیَّاکَ اَرْغَبُ فی لِباسِ الْعافِیَةِ وَتَمامِها
وَ شُمُولِ السَّلامَةِ وَ دَوامِها

وَ اَعُوذُ بِکَ یا رَبِّ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطینِ
وَاَحْتَرِزُ بِسُلْطانِکَ مِنْ جَوْرِ السَّلاطینِ

فَتَقَبَّلْ ما کانَ مِنْ صَلوتی وَصَوْمی
وَ اجْعَلْ غَدی وَ ما بَعْدَهُ
اَفْضَلَ مِنْ ساعَتی وَ یَوْمی
وَاَعِزَّنی فی عَشیرَتی وَ قَوْمی
وَ احْفَظْنی فی یَقْظَتی وَ نَوْمی

فَاَنْتَ اللَّهُ خَیْرٌحافِظاً
وَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرَّاحِمینَ

اَللّهُمَّ اِنّی اَبْرَءُ اِلَیْکَ فی یَوْمی هذا
وَ مابَعْدَهُ مِنَ الْاحادِ
مِنَ الشِّرْکِ وَ الْإِلْحادِ

وَ اُخْلِصُ لَکَ دُعآئی تَعَرُّضاً لِلْإِجابَةِ
وَ اُقیمُ عَلی طاعَتِکَ رَجآءً لِلْإِثابَةِ

فَصَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ خَیْرِ خَلْقِکَ
الدَّاعی اِلی حَقِّکَ

وَاَعِزَّنی بِعِزِّکَ الَّذی لایُضامُ
وَ احْفَظْنی بِعَیْنِکَ الَّتی لا تَنامُ
وَاخْتِمْ بِالاِنْقِطاعِ اِلَیْکَ اَمْری
وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْری

اِنَّکَ اَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ.

🔸🔶🍇🍇🌕🍐🍐🔶🔸


بنام خدایی که جز فضلش امیدی ندارم
و جز عدلش از چیزی ترس ندارم
و جز به گفته او اعتماد ندارم
و جزبه رشته (بندگی و اخلاص) او چنگ نزنم

ای دارای گذشت و خوشنودی
به تو پناه برم
از ستم و دشمنی (خلق)ِ
و از دگرگونیهای روزگار
و پی درپی رسیدن اندوهها
و حوادث ناگوار شب
و از سپری شدن عمر
قبل از آمادگی و توشه گیری

و تنها از تو راهنمایی می جویم
برای آنچه صلاح و اصلاح من در آنست

و از توِیاری طلبم در (رسیدن به) آنچه مقرون به کامیابی و کامروایی است

و از تو امید دارم
برای پوشش لباس تندرستی کامل
و شمول سلامتی دائم

و پناه می برم به تو ای پروردگار
از وسوسه های شیاطین
واحتراز جویم بوسیله سلطنت تو از ستم سلاطین

پس (ای خدا) نمازَ و روزه ام را بپذیر
و فردای من و مابعد آنرا بهتر از این ساعت و امروزم قرارده
ومرا در میان فامیل و خویشانم عزیز گردان
و مرا در بیداری و خوابم حفظ کن

که تویی خدایی که بهترین نگهبانی و تو مهربانترین مهربانانی

خدایا من بسوی تو بیزاری جویم
و در این روز و روزهای یکشنبه دیگر
از شرک و بی دینی
و دعایم را برای تو خالص می کنم
تا در معرض اجابت قرار گیرد
و همچنان براطاعتت پایداری می کنم

پس درود فرست بر محمد بهترین خلق خود
آنکه (مردم را) بسوی حقانیتت خواند

و مرا به عزت تزلزل ناپذیرت عزیز گردان
و به دیده ات که هرگز نخوابد حفظ کن
و ببریدن از خلق و توجه بسوی خودت کارم را به پایان رسان
و عمرم را قرین به آمرزش به اتمام رسان

که همانا تویی آمرزنده مهربان.


🔹🔷💚🌹💚🔷🔹

🙏🙏🙏التماس دعا...🙏🙏🙏
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مدد به غیر تو ننگ است یا علی


🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃

🍥🍥🍀🍥🍥

💐زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام درروزیکشنبه:

اَلسَّلامُ عَلَی الشَّجَرَةِالنَّبَوِیَّةِ
وَالدَّوْحَةِ الْهاشِمِیَّةِ الْمُضیئَةِ
الْمُثْمِرَةِ بِالنَّبُوَّةِ
الْمُونِقَةِبِالْإِمامَةِ
وَعَلی ضَجیعَیْکَ آدَمَ وَنُوحٍ عَلَیْهِمَا السَّلامُ

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ
وَعَلی اَهْلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبین َالطَّاهِرینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ
وَ عَلَی الْمَلائِکَةِ الْمُحْدِقینَ بِکَ
وَالْحآفّینَ بِقَبْرِکَ

یامَوْلایَ یا اَمیرَالْمُوْمِنینَ
هذا یَوْمُ الْأَحَدِ
وَهُوَ یَوْمُکَ وَبِاسْمِکَ
وَاَنَا ضَیْفُکَ فیهِ وَ جارُکَ
فَاَضِفْنی یا مَوْلایَ وَاَجِرْنی
فَاِنَّکَ کَریمٌ تُحِبُّ الضِّیافَةَ
وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ
فَافْعَلْ ما رَغِبْتُ اِلَیْکَ فیهِ
وَرَجَوْتُهُ مِنْکَ
بِمَنْزِلَتِکَ وَ آلِ بَیْتِکَ عِنْدَاللَّهِ
وَمَنْزِلَتِهِ عِنْدَکُمْ
وَبِحَقِّ ابْنِ عَمِّکَ رَسُولِ اللَّهِ
صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ
وَعَلَیْهِمْ [وَعَلَیْکُمْ ] اَجْمَعینَ.

🌷🌿🌷🌿🌷

سلام بر درخت طیبه نبوت
و کهن درخت تنومند هاشمی
که درختی است تابان و بارور به نبوت وسرسبزو خرم به امامت
و بر دو آرمیده در کنارت آدم و نوح علیهما السلام

سلام بر تو
و بر خاندان پاک و پاکیزه ات
سلام بر تو
و بر فرشتگانی که تو را در برگرفته
و اطراف قبرت را گرفته اند
ای مولای من ای امیرمؤمنان
امروز روز یکشنبه است
و آن,روز تو و بنام تو است
و من در این روز مهمان تو
و در پناه توام
پس ای مولای من پذیراییم کن
و پناهم ده
که براستی تو کریمی و مهمان نوازی را دوست داری
و مأمور به پناه دادنی
پس انجام ده آنچه را که من میل بدان دارم
و از تو امیدوارم
به حق مقام و منزلت تو و خاندانت نزد خدا
و منزلت او در نزد شما و به حق پسر عمویت رسول خدا
درود و سلام خدا بر او و آلش
و بر همه شما باد.

🌀🌀🌺🌺🌹🌸🌸🌀🌀

🌹زیارت حضرت فاطمه زهراء علیها السلام در روز یکشنبه :

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مُمْتَحَنَةُ
امْتَحَنَکِ الَّذی خَلَقَکِ
فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صابِرَةً
اَنَا لَکِ مُصَدِّقٌ
صابِرٌ عَلی ما اَتی بِهِ اَبُوکِ وَوَصِیُّهُ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِما

وَاَنَا اَسْئَلُکِ اِنْ کُنْتُ صَدَّقْتُکِ
اِلاَّ اَلْحَقْتِنی بِتَصْدیقی لَهُما
لِتُسَرَّنَفْسی
فَاشْهَدی اَنّی ظاهِرٌبِوَِلایَتِکِ
وَوَِلایَةِ آلِ بَیْتِکِ
صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ.

ایضاً زیارت حضرت زهراءعلیها السلام به روایت دیگر:

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مُمْتَحَنَةُ
اِمْتَحَنَکِ الَّذی خَلَقَک
قَبْلَ اَنْ یَخْلُقَکِ
وَکُنْتِ لِما امْتَحَنَکِ بِه صابِرَةً
وَنَحْنُ لَکِ اَولِیآءُ مُصَدِّقُونَ
وَلِکُلِّ مااَتی بِهِ اَبُوکِ
صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ
وَاَتی بِهِ وَصِیُّهُ
عَلَیْهِ السَّلامُ مُسَلِّمُونَ

وَ نَحْنُ نَسْئَلُکَ اَللّهُمَّ
اِذْ کُنَّا مُصَدِّقینَ لَهُمْ
اَنْ تُلْحِقَنا بِتَصْدیقِنا
بِالدَّرَجةِ الْعالِیَةِ
لِنُبَشِّرَ اَنْفُسَنا
بِاَنَّا قَدْ طَهُرْنا
بِوَلایَتِهِمْ عَلَیْهِمُ السَّلامُ.

🌀🍥🌀🍥🌀

سلام بر تو ای آزمایش شده
آزمودت آن خدایی که تو را آفرید
پس تو را در آنچه آزمودِ بردبار یافت
و من مقام شامخت را تصدیق دارم

و بر آنچه پدرت و همچنین وصی او
- که درود خداَ بر ایشان باد -آورده اند صابرم

و از تو می خواهم که اگر تو را تصدیق کرده ام
تصدیق مرا به آن دو نیز برسانی
تا دلم را شاد گردانی
و گواه باش که من پشت گرم به ولایت تو و ولایت خاندانت
صلوات اللَّه علیهم اجمعین هستم.

ایضاً زیارت حضرت زهراء علیها السلام به روایت دیگر:

سلام بر تو ای آزمایش شده
آنکس که تو را آفرید
پیش از آنکه تو را خلق کند آزمودت
و تو در آن آزمایش بردبار و شکیبا بودی
و ما دوستان تو و تصدیق کنندگان شماییم
و در برابر هرچه پدرت
صلی الله علیه و آله و سلم
و وصیش علیه السلام
آورده اند تسلیم هستیم

و ای خدا ما از تو می خواهیم
همچنانکه ما تصدیق کننده این بزرگان هستیم
تو هم ما را بخاطر همین تصدیقمان
به درجه عالیه ای برسانی
تا ما خود را مژده دهیم
که بخاطر دوستی و ولایت این خانواده علیهم السلام پاک شدیم

🔸🔶🌺🌸🌺🔶🔸

🙏🙏🙏التماس دعا...🙏🙏🙏
#نماز_آمرزش_ویژه_یڪشنبہ

✍🏻هرڪس این نماز را در روز
یکشنبه بخواند از آتش جهنم و
عذاب ایمن شود۲ رڪعتست
رکعت اول 👈🏻 حمدو ۳ ڪـوثر
رکعت دوم 👈🏻 حمدو ۳ توحید

📚 جمال الاسبوع ۵۴
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدا
به قلبِ سرشار
از عشقِ امروزِ شما
نگاه می‌کند
نه به اشتباهات دیروزتان ...


فوق‌العاده‌ست این ویدئو 👌

#جول_اوستین🌟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان جالب و عبرت آموز معلم و پسر جوراب فروش 👌👌

.هر کس هررکاری میکنه چه خوب چه بد ... تا نتیجه شو نبینه از این دنیا نمیره از هر دستی بدی از همون دست میگیری
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سبحان الله به این عظمت خدا وندی😍😍

سبحان الله به این زیبایی😍😍

گلهای انسان نما
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معبود زیبایم
اى عفو تو شامل گناهان
كوى تو پناه بى پناهان
بر خسته دلان شفاى دردى
محروم نكرده دردمندى
باز است درت بر آزمندان
اى عشق دل نیازمندان
جز تو كه نظر به حال ما كرد
یا گوش بر این مقال ما كرد
بخشنده هر گناهى اى دوست
بر گم شدگان پناهى اى دوست
اى راز دل شكسته من
اى مرهم قلب خسته من
اى مونس من انیس جانم
اى یار و رفیق در نهانم
اى راه مرا چراغ روشن
آب و گل من زتست گلشن
امید منى به هر دو عالم
دورم منما زخویش یك دم
بنگر ز گنه چه تیره روزم
چون شمع به درگهت بسوزم
باشد كه نظر كنى به حالم
بخشى به عنایتت كمالم
یادى زغریب بى نوا كن
از لطف, تو درد من دوا كن
مسكین به در تو دردمند است
دل خسته و زار و مستمند است.
حکایت تاجر متوكل📕

در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.

تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر.

سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
📗 
تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.

چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.

آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمنخ خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.

تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟
گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما.
الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
📗 
تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.

آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش هممون چاره کارهامون رو به خودش واگذار می‌کردیم.
کاش بیش تر از یه راننده اتوبوس، یه کارگردان فیلم، یه خلبان و غیره بهش اعتماد داشتیم‌.

قطعأ احتمال خطای "خدا" به نسبت این اشخاص، صفر به صده.

ولی متأسفانه در آخر، فقط یه "کاش" برامون می‌مونه.


🕋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═


سر بر شانه خدا بگذار
تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی
و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق انسان بودن ماست...


#امشبتون_خدایی

═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با تماشای یک زیبایی دیگر در خدمت شما عزیزانیم
🌿🌾🌿



#نیایش_شبانگاهی

جان جانان من
          ای قبول کننده‌ی روان
         و ای خریدار بی هنران!
           و ای همدم پردردان،
 
هر دمی که در همدمی‌ِ تو دم نمی‌زند
              بی دم گردان،
         آنگه همدمِ وی باش.

ای جان من! هر چه از ماست بر ماست،
  اما تا هم دیده بان احوال خویشم،
     از این معنا همیشه دل ریشم.

   چون همه تو باشی من کیستم؟
     آه از بیچارگی و بی کسی ما
       آه از مفلسی و بینوایی ما
        آه از غربت و تنهایی ما...

ای جان من! از همه بریده، به تو پیوستم.
   چون تو چنين کنی کجا بایستم
  و اگر تو بیفکنی که گيرد دستم؟

    من بنده توام پر عیب و مغرور،
          گه نزدیکم وگه دور.
به این مورِ جفاکارِ گریزپایِ بی وفا
  هر سیاستی که فرمایی سزاوارم؛

      اما از آنجا که حدّ کرم توست
اگر از این نوع هزاران از ما صادر شود
               هیچ است؛
       از ما جرم و از تو کرم.
          

سپاسگزارم ای عشق جانم ، سپاسگزارم



🌿🌾🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
♥️ ای خدای مهربان
در این شب زیبا
عطا کن بر تک تک عزیزانم
سلامتی و عافیت..
♥️ عشق و محبت و دلخوشی..
آسایش و آرامش و
عاقبت به خیری...

به امید طلوعی دیگر
شبتون بخیر
♥️در پنـاه خدای مهربون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلویکم

از اولم اضافی بودن و دوست نداشتم ...
نمیخوام وسط زندگیت باشم ...
جلو امد و مرا در چهارچوب در میان دست هایش زندانی کرد ...
- هستی محیا ...
بخواي نخواي هستی ...
ادعاي عاشقیت زیاد بود مگه نه ؟؟؟ -همانطور خیره اش بودم ...
اگر جلوي چشم من شوهر کنی نابود میشم محیا ...
اگر مال من نباشی دیوونه میشم ...
میخواي نابودم کنی ؟؟؟ هان؟؟؟؟ صورتش را نزدیکم کرد ...
یه بار دیگه خانمی کن ...
یه بار دیگه بگذر از خودت ...
به این ازدواج رضایت بده محیا ...
نزار نابود بشم ...
خیره اش بودم هنوز ...
- چرا ؟؟؟؟ چرا پسرعمه ؟ تو که عاشقی ...
زندگیتو داري ؟؟؟؟ سر خر وسط زندگیت میخوا...
دستش را روي لبم گذاشت ...
- شششش ادامه نده محیا ...
براي آخرین بار به دلم راه بیا تا آخر عمرم به دلت راه میام ...
و من چقدر دلم میخواست دستی که روي لبم بود را ببوسم ...
چشمانم را بستم ...
مگر میتوانستم نه بگویم به کسی که تمام دنیایم در نگاهش خالصه میشد ...
صورتم میان دستهایش گیر افتاد ...
- میگی به آقاجون رضایتتو...
؟ -اشکم چکید...
میگم...
سرش را پایین انداخت ...
- ببخش منو ...
نمیدونم چمه محیا ...
و زودتر از من بیرون زد از در ...
مات ماندم ...
و صداي در حیاط که خبر از رفتنش میداد از جا پراندم ...
انگار دلم قرار نداشت ...
انگار نمیخواستم خانه باشم ...
احساس بدي داشتم...
گوشی تلفن را برداشتم و شماره ي آقاجون را گرفتم ...
هنوز دو بوق هم نخورده بودجانم -سالم آقاجون ...
- سالم دخترم ...
آقاجون ...
- میشه بیام حجره ؟؟؟ آره دخترم بیا ...
دلمم یکم خلوت میخواد با دخترم ...
و من در دلم نفرین کردم دختر بی عقلی را که نازدانه ي پدربزرگش بود ...
موهایم را شانه زدم و از وسط فرق کردم ...
به کرم و رژ کمرنگی بسنده کردم و ...
روسري یاسی رنگی هدیه ي پدربزرگم را روي سرم انداختم و چادر سر کردم و بیرون رفتم ...
تا بازار راه زیاد بود ...
حوصله ي مترو و اتوبوس هم نداشتم ...
دربست گرفتم و تا زودتر برسم به کسی که این روز ها آرام جانم بود با تمام خطاهایم...
جلوي در مغازه رسیدم ...
..
با دیدن آقاجون که داشت با مشتري صحبت میکرد لبخند نشست به لبم به سمت مغازه رفتم ...
- سالم آقاجون ...
نگاهم کرد ...
- سلام دخترم ...
بشین تا بیام بابا دوباره مشغول صحبت با مشتري اش شد ...
چشم گرداندم دنبال محسن و نعیم ...
نبودند ...
از در بیرون رفتم تا حجره ي کناري که مال امیر عباس بود را ببینم ...
شاید انجا باشند ...
همین که از در بیرون رفتم دیدمشان ...
لبخند زدم و دست تکان دادم ...
محسن لبخندي زد و دستش وا پشتم گذاشت ...
- سلام خواهر گلم خودم ...
..
نعیم هم با لبخند استقبال کرد و چه خوب که نگاه هایشان ترحم آمیز نبود داخل نشستیم و به قول
خودش مشغول خوردن چاي محسن پز شدیم ...
اقاجون هم ملحق شد به ما ...
چاي را که خوردیم آقاجون رو به پسرها کرد ...
- پاشید برید شماهم میخوام با دخترم خلوت کنم یکم ...
محسن و نعیم همزمان دست روي سینه گذاشنتند و تعظیم کردند ...
- اي به روي چشم...
اقاجون لبخندي زد ...
- زنده باشید ...فقط قراره جنس بیاد محسن حواستون باشه ...
سري تکان دادن و رفتند ...
دست آقاجون روي دستم قرار گرفت ...
- منتظرم دخترم ...
سرم را پایین انداختم و با گوشه ي چادرم ور رفتم ...
نگاهی انداخت ...
- انقدر دوسش داري که میخواي تا آخر عمرت سایه باشی؟؟؟؟ میتونی ؟؟؟؟ متعجب ازینکه حرفم را
از نگاهم خوانده بود سرم را باالا گرفتم ...
- اینجوري انگار براي همه بهتره آقاجون ...
اخم درهم کشید و به سمتم خم شد...
- براي همه یا فقط اون ؟؟؟ لب فشردم ...
- تا کی میخوا از خودت بگذري واسه اون محیا ؟؟؟؟ تا کی مبخواي خودتو نادیده بگیري ؟؟؟؟ سرم را
پایین انداختم ...
- چه میگفتم ؟ !!!میگفتم تمام دنیا و خواسته ام به طرز احمقانه اي در او خالصه شده؟- !!رضایت
میدم به این وصلت محیا...
چون خواسته ي محمود و وحید بود ...
چون میدونم زن امیرعباس براش زن ...
حرفش را نیمه کاره گذاشت ...
- الاله ااالله ...
رو به شاگردش کرد ...

ادامه دارد.

💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلودوم

پسر امروز نهارو از مسلم بگیر دخترم اینجاست ...
و سراغ مشتري اش رفت ...
لبخندي روي لبم امد از اینهمه احترامی که برایم قائل بود ...
ازینهمه عشقی که به من داشت ...
و چقدر به این عشق پشتم گرم بود ...
اما اخمم درهم شد از نگاه خیره ي مرد جوانی که مشتري بود ...
، -سلام آقاجون ...
با شنیدن صدایش مثل همیشه ضربان قلبم باالا رفت ...
سرم را پایین انداختم تا نگاه بی حیاي مردك را نبینم ...
..
آقاجون جواب امیر عباس را داد و نیم نگاهی به کرد و به صحبتش ادامه داد رد نگاه آقاجون را گرفت
و به من رسید ...
- با دیدنم به سمتم آمد ...
و اخمش بدجور درهم بود ...
از جا بلند شدم و سالم کردم ...
.
سرش را تکان داد...
و کمی دلم گرفت از این سالم دادنش ...
زیر لب پرسیداینجا چیکار میکنی ؟؟؟ -اومدم به آقاجون سر بزنم...
کمی نزدیک تر شد ...
- نمیتونستی بگی به من ؟؟؟؟ آقاجون شب میمومد میدیدش الزام نبود راه بیوفتی اینجا ...
بغض گلویم را فشار داد...
چیزي نگفتم ...
به سمت آقاجون رفت ...
نگاه تیزي به مرد جوان انداخت ...
- آقاجون با اجازتون ما میریم ...
- کجا؟؟؟ دخترم نهار مهمونمه ...
- سري تکان داد ...
نه دیگه میرسونمش خونه ...
حجره رو میسپرم به محسن...
دستش را به طور محسوسی پشتم گذاشت ...
- راه بیفت ...
اون المصبم بکش جلو ...
روسري را جلو کشیدم ...
و به دنبالش راه افتادمدونفره روزهاي سالهاست که دلم درسینه من است ولی مالکش من نیستم چرا که باختمش به تو و تو
حتی ندانستی چه برنده پر قدرتی هستی در خیال من دیرگاهیست که عشقن را در نگاهم ریختم و
حتی در اقا بستن به اسمت و
گاهی هم در سالمی ارام .به این امید که شاید بخوانی حرف نگاهم را وبشنوي راز سلامم ولی افسوس
که هیچگاه رمز یاب ذهنت را حتی به اندیشیدن به من وا نداشتی واینک در چند قدمی از دست
دادنت امده ام تا تنها داشته باقیمانده از خودم را هم به پایت بریزم چرا که ازمن دیگر چیزي با من
نیست جز دخترانگیهایم پس خودم پیشقدم میشوم براي پیشکش کردنش به تو که تمام منی واز ان
دیگري درست است که پسم میزنی و گره میزنی ابروانت را و اخمهایت را تحویلم میدهی اما باز هم
اصرار میکنم تا روزي شرمنده دلم نباشم که براي داشنت تنها داشته اش را فدا نکرد واینک منم
دختري بدون دخترانگی و تویی که براي داشتن عشقی دیگر پیش قدم میشوي و باز هم مرا رها
نمیکنی اخر بی انصاف حاالا که من به هزار زحمت دل بریدن میخواهم چرا پیوند را پیشنهاد میدهی
وقتی دلت با دیگري است و وجدانت در عذاب با من بودن ...
و من دوباره در برابرت کم میاورم وتسلیم میشوم که نفر دوم باشم در زندگیت و تو عشق یکطرفه من
را تاوان دهی و پرم ار این سوأل که ایا میشود قلب را نصف کرد میان معشوق و مسئولیت ان هم
مسئولیت کاري که در ان بی تقصیري وحاالا دلم بیشتر براي تو میسوزدکه چطور میخواهی کنار بیایی
با معشوقت بخاطر من چرا که تکلیف,من مشخص است دلباخته ام و تو را میخواهم داشته باشم در
عین نداشتن
کمی پیاده روي داشت تا به ماشین برسیم و کنار او راه رفتن برایم عالمی داشت ...
غبطه خوردم به این همه احمق بودنم ...
سوار ماشین شدیم ...
دلم گرفته بود ...
خانه را نمیخواستم اصلا دستهایم را درهم گره کردم ...
و خیره شدم به مردمی که بی دغدغه و شاد خرید میکردند ...
لحظه اي دلم بی دغدغگی خواست ...
و امروز دلم عجیب هوایی شده بود ...
نگاهی انداخت ...
لحنش مهربان بود ...
و دلم راقلقک میداد ...
- با یه نهار خوشمزه چطوري ...
با لبخندي که عمیق روي لبم نشست جواب سوالش را گرفت...
لبخندي زد و به رو به رو خیره شد ...
- جلوي هیچ کس به جز من اینجوري نخند ...
دهان باز کردم تا جوابش را بدهم که با زنگ تلفنش دهانم را بستم و تکیه دادم ...
جواب داد ...
جواب داد و تمام حال خوشم را تباه کرد ...
- جانم عزیزم ؟؟؟؟ بیرونم خانمی ...
چشم ...
دستت درد نکنه ...
مراقب خودت باش ...
و من نفسم بند آمد از لحنی که تابه حال ندیده بودم صحبت کند ...

ادامع دارد.
💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت چهلوسوم

خار حسادت بدجورقلبم را زخمی میکرد ...
من خانم نبودم ؟؟؟ عزیزش هم نبودم ؟؟ پس چرا اینگونه بی رحمانه در زندگی اش اسیرم کرده بود ؟
!!!یعنی سهم من محبتش همان دوباري بود که در رختخواب تامینش کردم؟ !!!او جانش بود و من تا
آخر عمر نمیتوانستم جان و عزیز کسی باشم ؟ !قلبم گرفت از تصمیمی که گرفته بودم و بدجور
تازیانه هایش به روحم درد داشت ...
و چه بی رحم بود امیر عباسی که پیش روي من اینطور نداشته عایم را به رخم میکشید ...
لبم را فشردم تا فریاد قلبم به زبانم نرسد...
اما اشکی که چشمانم را تار کرده را کجاي دلم میگذاشتم !سرم را تکیه دادم به پنجره ...
داشتم خفه میشدم اما نمیدانم چرا هنوز هم دوست داشتم کنارش بمانم ...
دوست داشتم هنوز مال او باشم ...
بازهم میخواستم نادیده بگیرم نامردي هایش را ...
میدانستم هر دقیقه با او میمیرم ...
زندگی و غرورم پر پر میشود اما بازهم ناجوانمردي میکردم با خودم ...
میخواستمش ...
هر لحظه به خاطرش خودم را درهم میکوبیدم ...
بغض فرو میدادم ...
اما حاضر نبودم لحظه اي ...
حتی لحظه اي...
از کنارش...
یادش...
از فکرش بروم ...
حاال که شانس بودن با او را داشتم ...
ماشین ایستاد و تکانی خوردم ...
دستم را کمی لمس کرد ...
- رسیدیم ...
نگاهم خورد به چهره اي که جانم را هم پایش میدادم ...
لبخندي زدم و پیاده شدم ...
نگاهی به نماي طالیی ستورات انداختم ...
زیبا بود ...
اما نه انقدري که حالم خوب شود از انچه شنیدم ...
دستش پشتم نشست و من فهمیده بودم این عادت همیشگی اوست هنگام راه رفتن...
رستوران خلوت بود تقریبا ...
گوشه اي ترین میز را انتخاب کردیم و نشستیم ...
رو به روي هم ...
چشم در چشم هم ...
تنها ...
همانطور که سالها ارزویش را داشتم ...
آبی که روي میز بود را برداشت و داخل لیوان پایه دار ریخت و به طرفم گرفت ...
- خوب نیست همیشه بغضتو قورت بدي ...
بخور حداقل بره پایین ...
خوب نبود انقدر تیز بودنش ...
اما به نظر نمیرسید با دیدنم کسی نفهمد که دائم بغض میخورم و اشک چشم خشک میکنم...
لب فشردم ...
نتوانستم بگویم چه خوب که انقدر راحت از کنار بغض من میگذري ...
چه خوب که همیشه بغضم را میبینی و میدانی مسببش هستی ...
اما تنها کاري که کردي پر کردن لیوان دم دستت برایم بود و بی تفاوت به رخم کشیدي قلبی که
خودت شکستی
...
لعنت به قلبی که براي توي بی رحم میزند ...
لعنت به زبانی که لال میشود تا بچرخد و دفاع کند از محیایی که در حال فروریختن بود ...
- ساکتی چرا ؟ حرف میزنم باهات انگار یه جاي دیگه اي تو ماشینم همینجور بودي...
لیوان را بیشتر سمت خودم کشیدم ...
- چیزي نیست ...
منو را باز کرد ...
- چی میخوري؟ -فرقی نداره هر چی خودت میخوري...
سري تکان داد ...
انگار آماده بود تا همه جا برایم تصمیم بگیرد ...
خوراك ماهیچه خوبه ...
مرسی...
گارسون را صدازدو سفارش داد...
- انگار حرفامون نیمه موند ...
ناخن هاي بلندم را اطراف لیوان کشیدم ...
- بهتره بگید حرفاتون چون من که هیچوقت حرفی نمیزنم ...
شما همیشه حکم صادر میکنی ...
حکماهم همه لازم الاجرا ...
- تازگیا تلخ شدي محیا ...
- دست خودم نیست ...
کمی به سمتم خم شد ...
- پس دست کیه ؟؟؟ من عروس تلخ نمیخواما...
زهرخندم پنهان کردنی نبود ...
- قرار بودتلخ نباشی...
- تلخ نیستم پسرعمه ...
سعیم رو میکنم ...
البته که زوري بودن و اضافی بودن تو زندگی کسی مانعی نیست براي تلخ نبودن ...
- تو خودت خواستی محیا که ما هرکدوم اینجا باشیم ...
خودت این بازي رو شروع کردي ...
فکر مردي براي من راحته تا آخر عمرم نصف بشم ...

ادامه دارد...

💖 🧚‍♀●◐○❀