نیکی فیروزکوهی
9.45K subscribers
1.5K photos
637 videos
7 files
259 links
Author📚✏️📚
📘پاییزصدساله شد
📘ضیافت📗هنرپیداکردن حقیقت درون
📘پرنده اى كه ازبام شماپريد
📔خداحافظ اگربازنگشتم
📙با من برقص
📓همه مادران به بهشت نميروند
📒راس ساعت هیچ
📕افرا در باد
📘انتخاب من زنده ماندن بود
📕کوشی را بردار/نشر شالگردن
📒هنرشنیدن صدای قلب
Download Telegram
از میان ما دو نفر، من آن یک نفری بودم که از روز اول اعتقادی به عشق، به صورت رایج آن نداشت. برای کسی مثل من که دوست داشتنی صادقانه و راستین، حکم اول و آخر وجود و حضور دو نفر در کنار یکدیگر است، عشقی مجنونی، چه معنایی می توانست داشته باشد جز سینه چاک دادن هایی که یا ریشه در دروغ دارند یا در توهمات و یا در احساسات زود گذر؟
من عشق را محبوبم، در چیزهای زیادی می دیدم. برای من، در هر سلام ، در هرصبحت به شادمانی و در هر شبت به آرامشی که می گفتم عشقی نهفته بود. در هر دیدار، عاشقانه بسویت می شتافتم، عاشقانه شعر می سرودم، عاشقانه سازم را می نواختم، عاشقانه هر اتفاقی را در اطرافمان به فال نیک می گرفتم. آفتاب برایم نشانه بود، برف نشانه بود، گل دادن گلدان پشت پنجره ام نشانه بود، پرواز یک پرنده، صدای رودخانه نزدیک خانه مان، صدای قطار شب، صدای خنده های تو، صدای سکوت بین ما، صدای حرفهایی که به هم نمی زدیم، نشانه بود. شب های زیادی در رویای آغوشت بیدار ماندم و شب های بسیاری در آغوشت قشنگ ترین رویاها را خواب دیدم. هر بار دستم را گرفتی، عشق شانه هایم را لرزاند، هر بار صدایم زدی، عشق قلبم را به گرمی پذیرفت و با هر بوسه، اشک پشت پلکهایم دوید. آیا زندگی کردن در تمام این لحظه ها نامی جزعشق می توانست داشته باشد؟
از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که به عشق اعتقاد راسخ داشت. از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که با وجود من، روزگارت را تهی از عشق دیدی .... تو آن یک نفر بودی که آنهمه زیبایی را دیدی و عشق را در هیچکدامشان نیافتی ..... هنوز گرم آغوشت بودم که گفتی پای عشق در زندگی ات لنگ می زند ... هنوز گرم آغوشت بودم که فهمیدم درک ما از عشق چقدر تفاوت دارد ... هنوز گرم آغوشت بودم که تردیدی بی مرز دستانش را روی گلوگاهم فشرد... من کجای دنیای تو ایستاده بودم؟ و از آن لحظه به بعد تو کجای دنیای من؟
آه لحظه های تلخ! لحظه های بی انصاف زندگی .....

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi
کاش زمین دهان باز کند
ببلعد هر چه را که بین ما فاصله انداخته
خیابان ها
چهار راه ها
دیوارها
پنجره ها
آدم ها
سو تفاهم ها

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi
مثل یک صندلی بی‌ رمق ام
در خانه‌ای متروک
ته محله‌ای دور افتاده
با هر صدای آشنا پشتِ پنجره ها
روی آن پایه‌ای خم می‌‌شوم
که از نبودنت شکسته است

نیکی‌ فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi
فاصله گرفتن اصلا چیز بدی نیست. فاصله ها از ما آدمهای بی نیازتر، دقیق تر و باشهامت تری می سازد. حداقلش این است که به دیگران، آنهم صادقانه نشان می دهیم که ما برای خودمان و وقتمان ارزش قائلیم و پای بازیهای راست و دروغ کسی نمی رویم. نشان می دهیم اینکه ما درباره خودمان چگونه فکر می کنیم اهمیت بیشتری دارد تا آنچه آنها قرار است در مورد ما فکر کنند. به آنها اولویت هایمان را خاطرنشان می کنیم، چیزی که اکثر مردم از آن غافلند یا جسارتش را ندارند. جسارت نه گفتن! جسارت انتخاب!

نیکی فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi
نیازم به خواب از همیشه بیشتر شده. نیازم به نبودن، به دور بودن، به فراموش کردن، نیازم به تعلق به دنیایی ورای واقعیت تلخ و غیر قابل هضم جهان بیداری هایم. باید بخوابم تا نترسم. ترسی که هر شب موذیانه زیر لحافم می خزد، ترسی که می پیچد به پاهایم و خودش را می کشد بالا تا قلبم، تا مغزم، تا رویاهایم، تا باورهایم،تا آنچه می خواهم بنویسم ولی نمی توانم، تا آنچه می خواهم باشم ولی نباید باشم. باید بخوابم تا کمتر به بودنِ اشتباه خودم یا دیگران فکر کنم. از زیر ذره بین گذاشتن خودم خسته شده ام. از بخشش دوباره و دوباره ی دیگران، از این گذشت بی مرز و بی در و پیکری که مادرم برایم به ارث گذاشته خسته شده ام، از چشم پوشی های مکرر که پدرم نشانه ی بزرگواری ولی من دلیل ضعف می دانم خسته شده ام، از بلعیدن دشوار این بغض بزرگ لعنتی که همواره دچارش هستم، از دچار بودن به بازی قایم باشک با احساسات و اعتقادات خودم و قوائد نامعقول و سطحی اما مطلقِ روزگارِ این روزهایم! آخ که چقدر سخیف! آدم احساس می کند آنقدر سنگین شده است که هر آن ممکن است در زمین فرو رود یا در دریا غرق شود یا به خوابی عمیق فرو رود و هرگز بیدار نشود. به خوابی عاری از ترس، خالی از بازی. به خوابی ساده و بی تناقض … ساده و بی تناقض ! همین و تمام!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi
با من به کوچه ی قدیمی مان سفر کن پدر!
کلید را در قفل بچرخان
حیاط خانه را نشانم بده
سنگفرش آجری را
باغچه ی ریحان و تربچه را
ایوان خانه را
صبر کنیم مادر بیایید به استقبال
بنشینیم زیر آلاچیق پر از یاسمن
دست ها را در آب خنک حوض بشوییم
به موازات درختان سیب قدمی بزنیم
چای بنوشیم
روزنامه بخوانیم
گپی
گفتگویی
شعری
نصیحتی
و بعد بوسه ای
بوسه هایی بر پیشانی ات
بر پیشانی اش
بر شانه ات
بر شانه اش
بر دستهای مهربانت
بر دستهای مهربانش
و بعد بار دیگر خداحافظ!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi
دور بودن ما خودش یک جور خوشبختی است. حداقلش این است که تلخی جدا شدنی دوباره را تجربه نمی کنیم.

نیکی فیروزکوهی
📕از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi
كسانى مى آيند
مى آيند تا بپرسند از نسبتم با جنون
از جنون خفته در چشمهايم
از وحش، از جنون خنده هايم
از مرگى كه از من مى ترسد
از منى كه از آنهايي كه مرا به خودم نشان دهند، مى ترسم
مى آيند براي پرسه زدن در گوشه كنار ذهن ِ خسته ام
براى ناخنك زدن به خاطرات خاك گرفته
براي كشف تناقصِ من با خودم
براي گريستن بر شانه هاي دشمنى كه همشهرى شانه هاي منست
براي آنكه دستِ بٌهتِ باورِ مرا بگيرند، ببرند تا كنارِ سقوط
براي يك مشت قرص لابلاي شعر و من و درد
براي نبض ِ ضعيف روى رگهاى يك تخت
براي تعجب كردن از مچاله شدنِ زنى زير هيبت ِ سقفي سرد
براي نشانه گرفتن
براي سرم
قلبم
شقيقه ام
براي بنگ بنگ بنگ

نيكى فيروزكوهی
@nikifiroozkoohi
آدم جنگیدن نباشید!
به خصوص برای آنهایی که ثابت کرده اند ارزش این جنگ، ارزش وقت و نیرو و ارزش زخمی شدنِ شما را ندارند.
آدم آرامش باشید!
بگذارید کسانی‌ که از صمیمِ قلب و با تمام وجود دوستتان دارند و شما را به حقیقت همانطور که هستید و فقط به خاطر خودِ شما میخواهند، یا برای رسیدن به شما بجنگند یا به عشقِ شما به آرامشی دست یابند که در کنارِ شما، برای همیشه، دوست باقی‌ بمانند.
اگر همه ما درکِ بهتری از دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست ماندن می‌‌داشتیم، آنوقت چه لحظه هایی را می‌‌توانستیم ماندگار کنیم ...

نیکی‌ فیروزکوهی
📘راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi

همکارم خیال رفتن ندارد. روی میزم خم شده و یکبند حرف می زند. می دانم این پا و آن پا کردنش دلیلی دارد.می داند با حوصله و بی هیچ قضاوتی به درد دلهایش گوش می دهم و ما هر دو می دانیم سکوت بعد از حرفهایمان، هزار معنی دارد. ما حتی حرفهایی را هم که بهم نمی زنیم، می فهمیم. درکی متقابل از چشمهای خیره و لبهای بسته و شانه های آویخته!
چیزی که او نمی داند این است که من گاهی حوصله خودم را هم ندارم، که قلبم دیگر گنجایش درد حتی یک نفر دیگر را ندارد، که روحم چنان خسته است که برای نجات خودش هر کسی و هر چیزی را در محیط اطرافش انکار می کند، آدمها، حرفها، صداها، بو ها، خاطره ها.... همین است که میز کارم را کنار پنجره کشیده ام تا همانطور که مثل دیوانه ها به کامپیوترم خیره می شوم بتوانم تنها و تنها صدای بارانی را که می آید بشنوم و صدای ماشین هایی که در باران می روند را.
نمی داند به حرفهایش گوش می دهم زیرا اساسا «نه گفتن »و «الان برای من مناسب نیست» را نیاموخته ام .نمی داند که وقتی مسلسل وار حرف می زند، سر من گیج می رود، نه از حرف های او بلکه به دلیل ضعفی بی انتها در ترجیح دادن هر کسی و هر چیزی به خودم و خواسته هایم. نمی داند که فرهنگی که مرا تربیت کرده چند جا، چند تا سکته ی اساسی داشته است . یکی همین اولویت خودمان نبودن، یکی آن مهربان بودن کشنده مان برای ارزنی تایید از هر کس و ناکسی، یکی آن لبخند های ساختگی که مبادا کسی بفهمد در دلهای وامانده مان چه دارد می گذرد، یکی آن لحظه هایی که به هر جان کندنی خودمان را گم و گور می کنیم تا در تاریکی و خاموشی یک محبس، چنان بشکنیم که دست هر چه ابر و باران و سیلاب را از پشت ببندیم. آخ کسی چه می داند که من خودم از مریضخانه ای بزرگ به این چهار دیواری حقیر و این پنجره همیشه بارانی پناه آورده ام ... کسی چه می داند؟

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi
‎عادت چیز خوبی نیست.آدم را تنبل می کند و زاویه دید را محدود. کاری می کند که به تازه ها مشکوک باشی و از هر چیزی خارج از چارچوب عادتت بترسی. کاری می کند که به اسم اُنس و عادت آدمهایی را تحمل کنی و حرفهایی را بشنوی که آزارت می دهد. کاری می کند که این امر بر تو مشتبه شود که اول و آخر داستان تو همین است که هست؛ یک رنجنامه ی غم انگیز پر از سکوت، پر از گذشت، پر از حرفهای نزده و بغض های نشکسته.

‎همه ما، نیاز به یک نفر داریم که برود. که با رفتنش نشان بدهد دنیا برای هیچکس تمام نمی شود. که گاهی در رفتن گشایش و سبکبالی هست که در ماندن نیست. که آدم باید جسارت قدم گذاشتن به آنطرف مرزهای عادات و سنت ها را داشته باشد. یک نفر که بی صدا فریاد می زند فرق نمی کند روی تخته سیاهِ جامعه، اسممان زیر خوب ها نوشته شود یا بدها، باید رفت دنبال آرزو ها، دنبال رهایی، دنبال آن لحظه که بتوانی با فراغت بگویی؛ خوبم، خیلی خوب، شکر! شکر!

‎نیکی فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi
در من کودکی
حواسش به بازی دنیاست
دستِ مادر را رها کرده
محوِ چند رنگی‌ِ آدم هاست

کودکِ من
نقشِ کوچه‌ای تنگ را می‌‌کشد
پشتِ غربتِ یک پیچ
گم شده مادرش
کودکم زیرِ سایه ی دیوار
بغضِ صد گریه را در گلو می‌‌کُشد

کودکِ من
عکسِ پدر را قاب می‌‌کند
روی زانو ی بی‌ کسی‌
خودش را با خیالِ فردا خواب می‌‌کند
کودکم در نگاهِ پدر تاب می‌خورد
زیرِ این سقف ، در نبودِ خدا
اشک را از چشمِ پدر پاک می‌‌کند

کودکِ من از صدای ماشین‌ها خسته است
از هیاهویِ این دنیا
از دروغِ آدم‌ها خسته است

کودکم در نبودِ عشق
خدا خدا کرده
پشت یک پیچ
در پسِ غربت
کودکی , دستِ مادرش را رها کرده

نيكى فيروزكوهي
@nikifiroozkoohi
با من قهر باش!
به دیدارم نیا!
یا اگر تصادفی جایی مرا دیدی نگاهم نکن!
یا اگر نگاهمان به هم افتاد نزدیک نشو!
یا اگر نزدیک شدی حرفی نزن.
یا اگر حرف زدی صحبت خودمان را نکن.
یا اگر صحبتی از خودمان به میان آمد از دلتنگی چیزی نگوییم.
یا اگر گفتیم دلمان تنگ شده از دوست داشتن چیزی نگوییم.
و آخ این کلمه لعنتی هنوز! .. هنوز!.... هنوز!!! باور کن یک روز این هنوز ها و شاید ها و چرا ها من را می کشد.
و از هر دری حرف زدیم، زدیم ، بیا آن به امید دیدار را از خداحافظی مان حذف کنیم... من از اینهمه امید به دیداری تازه داشتن و از هیچ دیداری نداشتن خسته ام ... خیلی خسته ... .

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifirouzkouhi
چند هزار سال زیسته ای تو ای دغدغه ی لحظه لحظه های من
چند هزار سال زیسته ای غریب ترین رفیق
چند هزار سال زیسته ای
که بغض های بی وقفه ام
حلق آویز اندوه مبهم چشمان شرقی ات شده
آن چشم های بی سرمه سیاه
آن عطوفتِ مرددِ بی انتها
آن دلواپسی پر شکوه
آن جهان رنگ باخته از وحش روزگار
آه ای جراحت دیده ی تاریخ ننگ و سنگ
آه ای زخم خورده ی فتنه ها
ای غافل از قافله تازانِ پر فریب
ای بازآمده از دنیای آشنای نداشت ها و نبود ها
نگاهم کن!
نگاهم کن!
من از تمامی مردگان، مرده ترم
از تمامی آواره ها، ویرانه تر
ای مردِ نجیب مرگ های عجیب
ای خورشید تا ابد زنده
در حصر تاریکی و خاموشی و فرسودگی ام
بر من بتاب!
بر من بتاب!
بر ما خموشان
بر ما دل مردگان
بر ما پوسیدگانِ بی نام و نشان
نگاه کن!
نگاهت را کاشته ایم
در قلب هامان
در دست هامان
در دور دست ها
امشب که بگذرد
این قصه ی تلخ پر ز کین نیز بگذرد
امشب که بگذرد
باز این ستاره ها
مشتاق روز نو
آه ای جوانه ها!
آه ای جوانه ها!
با چشم های بی سرمه سیاه

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi
همه ما هزاران بار پشتِ میله‌های زندانی ایستاده ایم که خودمان یا دیگری برایمان ساخته است. بار‌ها هوای خفقان آورِ بن بست‌های تنگ و تاریکِ زندگی‌ را طوری تنفس کرده ایم که میلِ شدیدِ نبودن را در هر دم و بازدم آرزو کرده ایم، آنهم نه یکبار که هزار بار، که هزاران بار. همه ما به تکرار به آن لحظه‌ای رسیده ایم که خسته از طول و عرضِ چهار دیوارِ زندانمان، چشم دوخته ایم به دریچه‌ای که رو به تکه ی کوچکی از آسمان باز می‌‌شود و در دل رها شدن را فریاد کرده ایم ، و پرواز را و زیستن در خلأ یی بی‌ انتها را.

نیکی‌ فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز


@nikifiroozkoohi
می خواهم بخوابم، خوابم نمی برد. اول روی پهلوی راست، بعد چپ، باز راست. پشت پلک هایی که می خواهند بسته باشند و بسته بمانند دو چشم سرخ تبدار دلشان می خواهد از حدقه بزنند بیرون بروند دنیا را به آتش بکشند. روحم نیاز به دور بودن دارد، به کمی خاموشی، به کمی فراموشی، جسمم اما دو دستی به این تخت گرم، به این شب سرد و طولانی چسبیده، فرار را در مرام خود نمی داند.مغزم رو به افول است
اما مورچه های جاری در رگهای پاهایم تازه انگار روزشان را شروع کرده اند، می دوند و می دوند و می دوند. قلبم ! قلبم اما حال دیگری دارد. قلبم پر است. پر از دلتنگی، پر از جای خالی، پر از خواهش داشتن اما نداشتن، پر از آرزوی خواستن اما نتوانستن. احساس می کنم قلبم زیر بار این حجم از فرصت های از دست داده شده یا فرصت هایی که هرگز داده نشده، مثل پیرمردی خمیده دست‌هایش را محکم به دو طرف قفسه ی سینه ام گرفته تا نیفتد.
آخ فکرش را بکنید فاصله ها کاری با روح و روان یک آدم کرده باشند که قلبش دیگر حتی تحمل غمش را نداشته باشد.
چه پارادوکس رقت انگیزی! با همه ی اینها قلبم می خواهد نیفتد! با همه ی اینها قلب دیوانه ی دیوانه ام می خواهد ادامه دهد! تنها به یک امید، دیدن روی ماهش!!!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi
آدم‌ها ناگهان از خودشان فاصله می‌‌گیرند.
یک روز قطعه‌ای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خسته‌شان جدا می‌‌شود.
یک روز ناباورانه پی‌ میبرند که احساس شان، جایی‌ فرسنگ‌ها دور از خانه، چون سایه‌ای هزار ساله، دیوانه وار، کوچه‌های غربت را ‌پرسه می‌‌زند.
یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد می‌‌کشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از ‌وهمِ این فراموشی عظیم، ‌در تاریکی‌ِ سرد خود مى
گريد.

براستی آغوشِ عشق و ترانه و تبسّم، برای هیچ یک از ما جایی‌ نداشت؟

نیکی‌ فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi
منهم مثل همه آدم‌های دیگر روزهای سخت بسیاری را در زندگی داشته ام، روزهایی که فکر می کرده ام قلبم هر آینه از تپش باز می ماند. روزهایی که فکر می کردم دیوارهای خانه می خواهند مرا ببلعند. روزهایی که فکر می کردم در سینه ام یک مار افعی چنبره زده، هر چند دقیقه چشم‌ها و گلوگاهم را نیش می زند.
به جرات می گویم تنها نجات بخش من در چنین دوران طاقت فرسا و غم انگیزی زمان بوده است.
با گذشت زمان گرچه هیچ چیزی را فراموش نکردم‌ اما به آرامشی نسبی رسیدم که کمک کرد خودم را دوباره جمع و جور کنم و به زندگی ادامه دهم. زمان زخم ها را از بین نمی برد اما آنها را به تدریج ترمیم می کند و درد ها را التیام می بخشد. زمان نشان می دهد چه‌ چیزهای کوچک و حقیری باعث رنجشم‌ شده بودند و چه چیزهایی یا کسانی در زندگی ارزش جنگیدن دارند یا ندارند. در گذر زمان آموختم جنگ را باید اول از خودم و به خاطر وجود خودم شروع کنم. آموختم هرگز آنقدر با خودم قهر نباشم که اجازه دهم بی مهری و زبان تلخ دیگران روحم را فلج کند و رها بودنم را و شادمانه زندگی کردنم را از من بگیرد.
هنوز هم هرگاه قلبم فشرده می شود و خُلقم آنچنان تنگ که نفس در سینه ام به شماره می افتد و تردیدی در خفقان بغض در گلو ندارم، و هر گاه حس می کنم دارم در
افکار سیاه و زجرآوری که اغلب عزیزترین ها باعث و بانی اش هستند، زنده به گور می شوم، با خودم حرف می زنم و تکرار می کنم که این نیز بگذرد!

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi
ما بر سر قرارمان نخواهیم رسید!
چرا که آن مه غلیظ
چشمهای مرا آلوده،
زمان را مسکوت،
کوچه را پنهان،
و تو را ربوده بود!

نیکی فیروزکوهی
از کتاب افرا در باد/نشر مایا

@nikifiroozkoohi