🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصت
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بی
خیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش
خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه
کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد.
- حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن
با همدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رو لب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی این
جوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاد
اون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمی گم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبر و از خودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون
صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست
که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم نا
امید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه
اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته.
دوباره لبخند زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین
شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصت
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بی
خیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش
خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه
کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد.
- حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن
با همدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رو لب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی این
جوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاد
اون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمی گم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبر و از خودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون
صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست
که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم نا
امید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه
اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته.
دوباره لبخند زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین
شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
#شکاکی
🔻وقتی خودتان مقصر هستید!
🚺اگر از همان ابتدای زندگی زناشویی شروع به کنترل همسرتان بکنید از ترس اینکه مبادا او روزی نسبت به شما غیرمتعهد شود، در واقع ناخودآگاه او را به سمت غیرمتعهد شدن، سوق می دهید.
💢یعنی آنقدر کنترل هایتان همسرتان را از شما دور می کند که ممکن است به سمت غیرمتعهد شدن هم برود.💢
💟اگر همیشه ترس از دست دادن همسرتان را دارید، دو راه بیشتر ندارید 👇👇
1⃣اینکه از همان ابتدا و در دوران آشنایی آنقدر او را خوب بشناسید تا با توجه به شخصیت او این ترس تان برطرف شود.
2⃣اینکه، آنقدر در رابطه و زندگی زناشویی خود عشق و محبت بگذارید که همسرتان نتواند به کسی دیگری فکر کند و کاملا در زندگی با شما سیراب شود.
@beautiful_method
🔻وقتی خودتان مقصر هستید!
🚺اگر از همان ابتدای زندگی زناشویی شروع به کنترل همسرتان بکنید از ترس اینکه مبادا او روزی نسبت به شما غیرمتعهد شود، در واقع ناخودآگاه او را به سمت غیرمتعهد شدن، سوق می دهید.
💢یعنی آنقدر کنترل هایتان همسرتان را از شما دور می کند که ممکن است به سمت غیرمتعهد شدن هم برود.💢
💟اگر همیشه ترس از دست دادن همسرتان را دارید، دو راه بیشتر ندارید 👇👇
1⃣اینکه از همان ابتدا و در دوران آشنایی آنقدر او را خوب بشناسید تا با توجه به شخصیت او این ترس تان برطرف شود.
2⃣اینکه، آنقدر در رابطه و زندگی زناشویی خود عشق و محبت بگذارید که همسرتان نتواند به کسی دیگری فکر کند و کاملا در زندگی با شما سیراب شود.
@beautiful_method
📌لطفا توجه فرمایید،
ازدواج دارو نیست!
👈 اگر از درون دچار مشکل هستیم، ابتدا خودمان را درمان،
و سپس ازدواج کنیم.
شریک زندگی شما، درمانگر نیست
@beautiful_method
ازدواج دارو نیست!
👈 اگر از درون دچار مشکل هستیم، ابتدا خودمان را درمان،
و سپس ازدواج کنیم.
شریک زندگی شما، درمانگر نیست
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتویک
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه
هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام
سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام
دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که
حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
- یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم و
لبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دور
گردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی
نداشت، با هیچ کس.
- شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
- گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتویک
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه
هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام
سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام
دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که
حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
- یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم و
لبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دور
گردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی
نداشت، با هیچ کس.
- شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
- گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتودو
توي آسانسور جعبه شیرینی را از دانیار گرفتم که لرزش دست هاي آویزانم کمتر به چشم بیاید. باز هم خدا را شکر، حواسش به
من نبود.
لبخند مهربان دایی هم نتوانست دلم را گرم کند. با قدرتی که از خودم بعید می دیدم سلام و احوال پرسی کردم. دایی مثل
همیشه سرم را بوسید و زیر گوشم گفت:
- آروم باش.
یعنی این قدر اضطرابم واضح بود؟ یعنی دانیار هم فهمیده بود؟ آب دهانم را قورت دادم و مردد نگاهم را توي پذیرایی دور
دادم. نبود.
- دیاکو کجاست؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به سمت آشپزخانه رفتم اما گوش هایم را پیش آن ها جا گذاشتم.
- رفته دوش بگیره. الان میاد.
خدا را براي بار هزارم شکر! کمی وقت برایم خریده بود تا بتوانم قلبم را در مشت بگیرم. مانتویم را در آوردم و شالم را مرتب
کردم.
- حالتون چطوره دایی جون؟
- خوبم عزیزم.
زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. دستانش را از ساعد روي زانو گذاشته بود و انگشتانش را در هم قفل کرده بود.
- نشمین جون کجاست؟
نگاه گذراي دایی به دانیار را دیدم، اما دانیار سر بلند نکرد. هوايِ فضايِ بینشان سرد بود.
- نشمین کار داشت، نتونست بیاد.
تا خواستم حرف بزنم شامه ام پر شد از بویی شیرین و گرم. بویی آشنا! بویی متفاوت از دانیار! خدا را شکر کردم، چون قلبم از
طپش ایستاد و دیگر نگران صدایش نبودم. نفسم هم در نیامد و دیگر از تند و کند زدنش نمی ترسیدم. اسطوره برگشته بود.
اسطوره خانه خراب کن.
سرم را چرخاندم. نه در مسیر بو، در مسیر کشش احساسم. ایستاده بود. همان مرد، با همان لبخند لعنتی، با همان چشمان
گیراي لعنتی تر!
من و دانیار همزمان بلند شدیم. دانیاري که ساعت ها مرا ندیده و نشنیده بود حالا سرا پا چشم بود و گوش و زل زده به فاصله
من و برادرش.
دلم یک نفس عمیق می خواست. اکسیژن نداشتم، اما حتی همان نفس عمیق هم می توانست گمان بد شود و به جان دانیار
بیفتد. از ته دل و توي همان دل التماس کردم.
- خدایا به حق آبرو دارا نذار لکه به آبروم بیفته.
نمی دانم آبرو دارها چه کسانی بودند که این همه روي خدا نفوذ داشتند و اجابتم کردند، چون بالاخره لبم به لبخند گشوده شد
و زبانم به سلام چرخید.
جلو آمد. دانیار کنارم ایستاد. چشم از اسطوره تا ابد ماندنی ام نگرفتم. نمی خواستم محکوم شوم به دزدیدن نگاه.
- خیلی خوش اومدین.
هنوز صدایش را نشنیده بودم. هنوز حرفی نزده بود. هنوز فقط نگاهم می کرد و جلو می آمد و بی انصاف نمی دانست که کمر
من دارد زیر فشار نگاه بهانه جوي دانیار می شکند.
بالاخره ایستاد. در دو قدمی ام. حس می کردم الان است که بیفتم. تمام کهکشان ها دور سرم می چرخیدند و وقتی دست دراز
شده دیاکو را دیدم اشهدم را خواندم که کافر از دنیا نروم.
- شاداب! چقدر خوشحالم که می بینمت. چقدر دلم واست تنگ شده بود.
گردنم خشک شده بود، اما حرکتش ندادم. دیدن صورت دانیار اراده ام را تکه پاره می کرد. دستم را میان دستانش گذاشتم و
سوختم. از درون و برون سوختم.
- منم همین طور. خوشحالم که سلامت می بینمتون.
دستم را فشرد. از حرارت من نمی سوخت؟ انگشتانم را جمع کردم تا از این تماس عذاب آور نجات بیابم، اما در خلاف جهت
انتظارم کشیده شدم و محصور ماندم. درست میان جهنمی که روزگاري بهشتم بود. شعله اي موهایم را سوزاند. سرم را بوسیده
بود و نمی دانست که با این کارش سند مرگ مرا امضا کرده.
- حالا دیگه واقعا دخترمی. یه تیکه از جونم، پاره تنم.
بالاخره از دستش رهایی یافتم و چون مرده بودم دیگر استرس جایی نداشت. پس بی ترس نگاه کردم، به آن چشمان شفاف و
همیشه مهربان و بی خبر از اطرافم گفتم آن چیزي را که باید و یا شاید، نباید!
- اما شما واسه من همیشه مثل یه پدر بودین و حالا علاوه بر اون پدر شوهر، برادر شوهر و بزرگ ترمم هستین.
لبخندش تمام اتاق را در برگرفت.
- خوشحالم که اینجایین. دانیار بدون شما همیشه یه چیزي کم داره. با بودنتون زندگیمون کامل میشه.
برق چشم دایی چشمم را زد. دستی که خوب می شناختم روي کمرم نشست. دستی که قصد تنبیه و شکنجه نداشت. دستی
که نامحسوس و دور از چشم همه نوازش می کرد.
آبرودارها آبرویم را خریده بودند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتودو
توي آسانسور جعبه شیرینی را از دانیار گرفتم که لرزش دست هاي آویزانم کمتر به چشم بیاید. باز هم خدا را شکر، حواسش به
من نبود.
لبخند مهربان دایی هم نتوانست دلم را گرم کند. با قدرتی که از خودم بعید می دیدم سلام و احوال پرسی کردم. دایی مثل
همیشه سرم را بوسید و زیر گوشم گفت:
- آروم باش.
یعنی این قدر اضطرابم واضح بود؟ یعنی دانیار هم فهمیده بود؟ آب دهانم را قورت دادم و مردد نگاهم را توي پذیرایی دور
دادم. نبود.
- دیاکو کجاست؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به سمت آشپزخانه رفتم اما گوش هایم را پیش آن ها جا گذاشتم.
- رفته دوش بگیره. الان میاد.
خدا را براي بار هزارم شکر! کمی وقت برایم خریده بود تا بتوانم قلبم را در مشت بگیرم. مانتویم را در آوردم و شالم را مرتب
کردم.
- حالتون چطوره دایی جون؟
- خوبم عزیزم.
زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. دستانش را از ساعد روي زانو گذاشته بود و انگشتانش را در هم قفل کرده بود.
- نشمین جون کجاست؟
نگاه گذراي دایی به دانیار را دیدم، اما دانیار سر بلند نکرد. هوايِ فضايِ بینشان سرد بود.
- نشمین کار داشت، نتونست بیاد.
تا خواستم حرف بزنم شامه ام پر شد از بویی شیرین و گرم. بویی آشنا! بویی متفاوت از دانیار! خدا را شکر کردم، چون قلبم از
طپش ایستاد و دیگر نگران صدایش نبودم. نفسم هم در نیامد و دیگر از تند و کند زدنش نمی ترسیدم. اسطوره برگشته بود.
اسطوره خانه خراب کن.
سرم را چرخاندم. نه در مسیر بو، در مسیر کشش احساسم. ایستاده بود. همان مرد، با همان لبخند لعنتی، با همان چشمان
گیراي لعنتی تر!
من و دانیار همزمان بلند شدیم. دانیاري که ساعت ها مرا ندیده و نشنیده بود حالا سرا پا چشم بود و گوش و زل زده به فاصله
من و برادرش.
دلم یک نفس عمیق می خواست. اکسیژن نداشتم، اما حتی همان نفس عمیق هم می توانست گمان بد شود و به جان دانیار
بیفتد. از ته دل و توي همان دل التماس کردم.
- خدایا به حق آبرو دارا نذار لکه به آبروم بیفته.
نمی دانم آبرو دارها چه کسانی بودند که این همه روي خدا نفوذ داشتند و اجابتم کردند، چون بالاخره لبم به لبخند گشوده شد
و زبانم به سلام چرخید.
جلو آمد. دانیار کنارم ایستاد. چشم از اسطوره تا ابد ماندنی ام نگرفتم. نمی خواستم محکوم شوم به دزدیدن نگاه.
- خیلی خوش اومدین.
هنوز صدایش را نشنیده بودم. هنوز حرفی نزده بود. هنوز فقط نگاهم می کرد و جلو می آمد و بی انصاف نمی دانست که کمر
من دارد زیر فشار نگاه بهانه جوي دانیار می شکند.
بالاخره ایستاد. در دو قدمی ام. حس می کردم الان است که بیفتم. تمام کهکشان ها دور سرم می چرخیدند و وقتی دست دراز
شده دیاکو را دیدم اشهدم را خواندم که کافر از دنیا نروم.
- شاداب! چقدر خوشحالم که می بینمت. چقدر دلم واست تنگ شده بود.
گردنم خشک شده بود، اما حرکتش ندادم. دیدن صورت دانیار اراده ام را تکه پاره می کرد. دستم را میان دستانش گذاشتم و
سوختم. از درون و برون سوختم.
- منم همین طور. خوشحالم که سلامت می بینمتون.
دستم را فشرد. از حرارت من نمی سوخت؟ انگشتانم را جمع کردم تا از این تماس عذاب آور نجات بیابم، اما در خلاف جهت
انتظارم کشیده شدم و محصور ماندم. درست میان جهنمی که روزگاري بهشتم بود. شعله اي موهایم را سوزاند. سرم را بوسیده
بود و نمی دانست که با این کارش سند مرگ مرا امضا کرده.
- حالا دیگه واقعا دخترمی. یه تیکه از جونم، پاره تنم.
بالاخره از دستش رهایی یافتم و چون مرده بودم دیگر استرس جایی نداشت. پس بی ترس نگاه کردم، به آن چشمان شفاف و
همیشه مهربان و بی خبر از اطرافم گفتم آن چیزي را که باید و یا شاید، نباید!
- اما شما واسه من همیشه مثل یه پدر بودین و حالا علاوه بر اون پدر شوهر، برادر شوهر و بزرگ ترمم هستین.
لبخندش تمام اتاق را در برگرفت.
- خوشحالم که اینجایین. دانیار بدون شما همیشه یه چیزي کم داره. با بودنتون زندگیمون کامل میشه.
برق چشم دایی چشمم را زد. دستی که خوب می شناختم روي کمرم نشست. دستی که قصد تنبیه و شکنجه نداشت. دستی
که نامحسوس و دور از چشم همه نوازش می کرد.
آبرودارها آبرویم را خریده بودند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#هات و #خیسه 💦
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
اعتماد به نفس یکی از
مهمترین بخشهای زندگی ست...
به گفتههای دیگران هیچ اهمیتی ندید
همیشه به خودتون بگین من بهترینم...
@beautiful_method
مهمترین بخشهای زندگی ست...
به گفتههای دیگران هیچ اهمیتی ندید
همیشه به خودتون بگین من بهترینم...
@beautiful_method
📌مرد به زن گفت:
چرا زنها در هر کاری کمتر از مردها موفق میشوند؟
👈 جواب داد: برای اینکه خانومها خودشان زن ندارند تا در کارها کمکشان کند...
@beautiful_method
چرا زنها در هر کاری کمتر از مردها موفق میشوند؟
👈 جواب داد: برای اینکه خانومها خودشان زن ندارند تا در کارها کمکشان کند...
@beautiful_method
#خیانت
"دکتر مصطفی اقلیما"
«به دلایل اجتماعی مردان ایرانی پیش از ازدواج بسیار بیشتر از زنان با جنس مخالف در ارتباط و دوستی هستند.
همین ارتباطات میتوانند در شرایطی منجر به خیانت به همسر شوند.
بنابراین به اعتقاد من خانمها بسیار کمتر به همسرانشان خیانت خواهند کرد. بسیاری از آقایان، چیزی در حدود ۸۰ درصد در اوایل ازدواج به همسرانشان خیانت میکنند. همچنین پس از اینکه مردان سنشان بالاتر رفت، در سنین ۴۰ سالگی، باز هم آمار خیانت آنها به همسرانشان بالاست؛ چیزی در حدود ۶۰ تا ۷۰ درصد. این آمار حداقل با یک مورد خیانت در زندگی مردان به دست میآید، بلکه بیشتر است.»
💔
او همچنین بر این باوراست که: «آمار بالای خیانت را میتوان از پروندههای موجود در دادگاههای خانواده رصد کرد. بسیاری از طلاقها در پی خیانتهای زناشویی، و عمدتا خیانت مرد به زن شکل مییگیرند.»
@beautiful_method
"دکتر مصطفی اقلیما"
«به دلایل اجتماعی مردان ایرانی پیش از ازدواج بسیار بیشتر از زنان با جنس مخالف در ارتباط و دوستی هستند.
همین ارتباطات میتوانند در شرایطی منجر به خیانت به همسر شوند.
بنابراین به اعتقاد من خانمها بسیار کمتر به همسرانشان خیانت خواهند کرد. بسیاری از آقایان، چیزی در حدود ۸۰ درصد در اوایل ازدواج به همسرانشان خیانت میکنند. همچنین پس از اینکه مردان سنشان بالاتر رفت، در سنین ۴۰ سالگی، باز هم آمار خیانت آنها به همسرانشان بالاست؛ چیزی در حدود ۶۰ تا ۷۰ درصد. این آمار حداقل با یک مورد خیانت در زندگی مردان به دست میآید، بلکه بیشتر است.»
💔
او همچنین بر این باوراست که: «آمار بالای خیانت را میتوان از پروندههای موجود در دادگاههای خانواده رصد کرد. بسیاری از طلاقها در پی خیانتهای زناشویی، و عمدتا خیانت مرد به زن شکل مییگیرند.»
@beautiful_method
🔻اگر میل جنسی بیش از حد دارید این غذاها را بخورید:
← سرکه
← آبلیمو
← مغز کاهو
← عرق نعناع
← لیمو عمانی
🔻خوراکی هایی که باعث افزایش میل جنسی زنان می شود:
← سیب
← زعفران
← دارچین
← زنجبیل
← آب هویج
← آب آناناس
← گیاه پنج انگشت
← فلفل (سبز یا قرمز)
🔻چند گیاه دارویی برای بهبود عملکرد جنسی آقایان:
← سیر
← خردل
← جینسنگ
← جوز هندی
← فلفل قرمز
← چوب میخک
@beautiful_method
← سرکه
← آبلیمو
← مغز کاهو
← عرق نعناع
← لیمو عمانی
🔻خوراکی هایی که باعث افزایش میل جنسی زنان می شود:
← سیب
← زعفران
← دارچین
← زنجبیل
← آب هویج
← آب آناناس
← گیاه پنج انگشت
← فلفل (سبز یا قرمز)
🔻چند گیاه دارویی برای بهبود عملکرد جنسی آقایان:
← سیر
← خردل
← جینسنگ
← جوز هندی
← فلفل قرمز
← چوب میخک
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوسه
دیاکو:
دستگیره در را پایین کشیدم و فضاي اتاق را به دنبال دانیار گشتم. کنار میز توالت ایستاده و با قفل کمربندش درگیر بود. گذرا
نگاهم کرد و گفت:
- لعنت به من اگه دیگه این کمربند رو ببندم. هر بار همین مکافات رو باهاش دارم.
براي یک لحظه صدایش بیست و چند سال کوچک شد.
- من از کمربند متنفرم. نبند. نمی خوام.
خندیدم و دستش را کنار زدم. خم شدم و زبانه قفل را کشیدم. نه! واقعا گیر کرده بود. با دقت بیشتر تلاش کردم و بالاخره ...
- بفرما باز شد.
پوفی کرد و گرمکنش را برداشت و به حمام رفت. با وجود تمام بی خیالی ها و بی قیدي هایش هرگز مقابل چشم من لباس
عوض نمی کرد و چقدر این حیاي ذاتی اش را دوست داشتم.
- دایی خوابید؟
چمدانم را باز کردم و یک دست لباس راحتی درآوردم.
- نه. داره با شاهو حرف می زنه.
صدایش نامفهوم شد. داشت مسواك می زد.
- نمی فهمم چی میگی.
سکوت کرد. مسواکم را برداشتم و به حمام رفتم و کنارش ایستادم. دهانش را شست و به من خیره شد. مسواك را در دهانم
چرخاندم و گفتم:
- چیه؟
قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد.
- شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر شده. پیر شدي.
مشت محکمی به بازویش زدم.
- پیر خودتی بچه.
دهانم را شستم. بیرون رفتیم. کنار هم دراز کشیدیم. شانه ها مماس هم، دست ها روي شکم، چشم ها مات سقف.
- خیلی اذیتت کرد؟
چه زجري می کشید از به هم پاشیدن زندگی من.
- نه اون قدري که به تو حق بده با دایی تندي کنی.
... -
تنم را بیشتر به تنش چسباندم. وقتی کنارم بود آرامش داشتم. وقتی حسش می کردم، لمسش می کردم، نگرانی هایم تمام می
شد.
- دانیار؟
- هوم؟
- تو با شاداب خوشبختی؟ اذیتت نمی کنه؟
خندید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شاداب اذیت کردن بلده آخه؟
- تو چی؟ هواشو داري؟
دستانش را قلاب کرد و زیر سرش گذاشت.
- اون قدري که اون خوبه من نیستم.
یاد روزي افتادم که توي حیاط دانشگاه سر به زیر افکنده بود و سعی می کرد ترك کفشش را از چشم من دور کند.
- شاداب سن زیادي نداره، اما سختی زیاد کشیده. خودت که می دونی.
- آره.
یا روزي که مقابل سلطانی ایستاده بود و با چانه اي لرزان از حیثیتش دفاع می کرد.
- با وجود مظلومیتش خیلی هم مغروره. یادته اون گندي رو که تو شرکت زدیم؟ یادته چه جوري جفتمون رو شست و انداخت
رو بند؟
گوشه لبش به لبخندي جنبید.
- آره. جفتمون کف کردیم.
- اون روز فکر می کردي یه وقتی زنت بشه؟
این بار خنده اش صدا داشت.
- عمرا.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوسه
دیاکو:
دستگیره در را پایین کشیدم و فضاي اتاق را به دنبال دانیار گشتم. کنار میز توالت ایستاده و با قفل کمربندش درگیر بود. گذرا
نگاهم کرد و گفت:
- لعنت به من اگه دیگه این کمربند رو ببندم. هر بار همین مکافات رو باهاش دارم.
براي یک لحظه صدایش بیست و چند سال کوچک شد.
- من از کمربند متنفرم. نبند. نمی خوام.
خندیدم و دستش را کنار زدم. خم شدم و زبانه قفل را کشیدم. نه! واقعا گیر کرده بود. با دقت بیشتر تلاش کردم و بالاخره ...
- بفرما باز شد.
پوفی کرد و گرمکنش را برداشت و به حمام رفت. با وجود تمام بی خیالی ها و بی قیدي هایش هرگز مقابل چشم من لباس
عوض نمی کرد و چقدر این حیاي ذاتی اش را دوست داشتم.
- دایی خوابید؟
چمدانم را باز کردم و یک دست لباس راحتی درآوردم.
- نه. داره با شاهو حرف می زنه.
صدایش نامفهوم شد. داشت مسواك می زد.
- نمی فهمم چی میگی.
سکوت کرد. مسواکم را برداشتم و به حمام رفتم و کنارش ایستادم. دهانش را شست و به من خیره شد. مسواك را در دهانم
چرخاندم و گفتم:
- چیه؟
قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد.
- شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر شده. پیر شدي.
مشت محکمی به بازویش زدم.
- پیر خودتی بچه.
دهانم را شستم. بیرون رفتیم. کنار هم دراز کشیدیم. شانه ها مماس هم، دست ها روي شکم، چشم ها مات سقف.
- خیلی اذیتت کرد؟
چه زجري می کشید از به هم پاشیدن زندگی من.
- نه اون قدري که به تو حق بده با دایی تندي کنی.
... -
تنم را بیشتر به تنش چسباندم. وقتی کنارم بود آرامش داشتم. وقتی حسش می کردم، لمسش می کردم، نگرانی هایم تمام می
شد.
- دانیار؟
- هوم؟
- تو با شاداب خوشبختی؟ اذیتت نمی کنه؟
خندید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شاداب اذیت کردن بلده آخه؟
- تو چی؟ هواشو داري؟
دستانش را قلاب کرد و زیر سرش گذاشت.
- اون قدري که اون خوبه من نیستم.
یاد روزي افتادم که توي حیاط دانشگاه سر به زیر افکنده بود و سعی می کرد ترك کفشش را از چشم من دور کند.
- شاداب سن زیادي نداره، اما سختی زیاد کشیده. خودت که می دونی.
- آره.
یا روزي که مقابل سلطانی ایستاده بود و با چانه اي لرزان از حیثیتش دفاع می کرد.
- با وجود مظلومیتش خیلی هم مغروره. یادته اون گندي رو که تو شرکت زدیم؟ یادته چه جوري جفتمون رو شست و انداخت
رو بند؟
گوشه لبش به لبخندي جنبید.
- آره. جفتمون کف کردیم.
- اون روز فکر می کردي یه وقتی زنت بشه؟
این بار خنده اش صدا داشت.
- عمرا.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوچهار
به پهلو دراز کشیدم. دستم را ستون سرم کردم و گفتم:
- پس چی شد؟ چطوري یه دختري مثل شاداب که شبیه هیچ کدوم از زناي دور و برت نبود دلت رو برد؟
چشمانش را که برخلاف همیشه براق بودند به چشمانم دوخت.
- چون شبیه اونا نبود دلم رو برد.
انگشتانش را روي صورتم کشید. انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.
- چون شبیه تو بود دلم رو برد.
جا خوردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اونم مثل توئه. نه قهر می کنه نه تنبیه. منو هر جوري که باشم دوست داره. خودت بگو. چند درصد آدماي این دنیا می تونن
دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟
نیزه انداختند و دلم را پاره کردند. چقدر دانیار من تنها بود. چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود. چقدر از این تنهایی خسته
بود.
- اونم مثل تو، مثل دایی کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه. گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره. با دستاي
من بمیره. کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟ همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی می
کردن، اما شاداب تحت هر شرایطی می مونه، مثل تو.
نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند. پیشانی ام را روي پیشانی اش گذاشتم.
- واسه همین به اندازه تو به خاطر از دست دادنش نگرانم. واسه همین می ترسیدم تو بیاي و شاداب رو ازم بگیري. واسه
همین فکراي چرت الان عذاب وجدان دارم.
ناگفته درکش می کردم. می فهمیدم حالش را.
- من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن نگاه نکردم. هیچ وقت ناپاك نگاهش نکردم.
- می دونم.
- اینم می دونی که اون دختر هر حسی که به من داشته و داره به پاي عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
- آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
- می دونی امشب به خدا چی گفتم؟ گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم، همین حالا که خنده هاي
واقعیش رو می بینم، همین حالا که نگاه هاي عاشقانه همسرش رو می بینم، همین حالا جونمو بگیر، چون دوست دارم شادي
تو آخرین صحنه اي باشه که تو زندگیم می بینم. دوست دارم خنده تو تنها چیزي باشه که قبل از بستن چشمام می بینم، چون
وقتی تو می خندي من دیگه هیچ غمی ندارم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام.
اخم کرد.
- من واسه خوشبختی تو هر کاري می کنم اگه بدونم تو این جوري راحت تري، اگه بگی میرم و تا ابد گم و گور میشم، تا تو
اعصابت راحت باشه. تا خیالت جمع باشه، اما به روح مامان و بابا قسم شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه و
به جون خودت قسم اون فقط عاشق یه نفره، تو!
- به به! دو تا برادر خلوت کردین. واسه منم جا دارین یا نه؟
چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم:
- بله که داریم. بفرمایین.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوچهار
به پهلو دراز کشیدم. دستم را ستون سرم کردم و گفتم:
- پس چی شد؟ چطوري یه دختري مثل شاداب که شبیه هیچ کدوم از زناي دور و برت نبود دلت رو برد؟
چشمانش را که برخلاف همیشه براق بودند به چشمانم دوخت.
- چون شبیه اونا نبود دلم رو برد.
انگشتانش را روي صورتم کشید. انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.
- چون شبیه تو بود دلم رو برد.
جا خوردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اونم مثل توئه. نه قهر می کنه نه تنبیه. منو هر جوري که باشم دوست داره. خودت بگو. چند درصد آدماي این دنیا می تونن
دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟
نیزه انداختند و دلم را پاره کردند. چقدر دانیار من تنها بود. چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود. چقدر از این تنهایی خسته
بود.
- اونم مثل تو، مثل دایی کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه. گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره. با دستاي
من بمیره. کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟ همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی می
کردن، اما شاداب تحت هر شرایطی می مونه، مثل تو.
نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند. پیشانی ام را روي پیشانی اش گذاشتم.
- واسه همین به اندازه تو به خاطر از دست دادنش نگرانم. واسه همین می ترسیدم تو بیاي و شاداب رو ازم بگیري. واسه
همین فکراي چرت الان عذاب وجدان دارم.
ناگفته درکش می کردم. می فهمیدم حالش را.
- من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن نگاه نکردم. هیچ وقت ناپاك نگاهش نکردم.
- می دونم.
- اینم می دونی که اون دختر هر حسی که به من داشته و داره به پاي عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
- آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
- می دونی امشب به خدا چی گفتم؟ گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم، همین حالا که خنده هاي
واقعیش رو می بینم، همین حالا که نگاه هاي عاشقانه همسرش رو می بینم، همین حالا جونمو بگیر، چون دوست دارم شادي
تو آخرین صحنه اي باشه که تو زندگیم می بینم. دوست دارم خنده تو تنها چیزي باشه که قبل از بستن چشمام می بینم، چون
وقتی تو می خندي من دیگه هیچ غمی ندارم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام.
اخم کرد.
- من واسه خوشبختی تو هر کاري می کنم اگه بدونم تو این جوري راحت تري، اگه بگی میرم و تا ابد گم و گور میشم، تا تو
اعصابت راحت باشه. تا خیالت جمع باشه، اما به روح مامان و بابا قسم شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه و
به جون خودت قسم اون فقط عاشق یه نفره، تو!
- به به! دو تا برادر خلوت کردین. واسه منم جا دارین یا نه؟
چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم:
- بله که داریم. بفرمایین.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انتخاب نوع کاندوم، متناسب با نیاز شما
🔻بهترین مارک کاندوم نازک
۱. کاندوم Okamoto 004
اگرچه امروزه کاندومهای نازکتری نیز وجود دارد، این کاندوم تأییدیه FDA را دریافت کرده است و به راحتی در داروخانهها قابل دسترس است.
۲. کاندوم Lifestyles SKYN Elite
اگر میخواهید کاندوم نازک غیر لاتکس را امتحان کنید، بهترین انتخاب برای شما کاندوم Lifestyles SKYN Elite است که ۱۰ درصد نازکتر از کاندومهای پلی ایزوپرن قدیمی ساخته میشود. این کاندوم تأییدیه FDA را دریافت کرده و یکی از بهترین کاندومهای در حال حاضر بازار است. اگر به دنبال کاندومهای نازکتر هستید، میتوانید کاندومهای فوق نازکی را که جدیدا وارد بازار شدهاند امتحان کنید.
🔻بهترین کاندوم سایز بزرگ
کاندوم سایز بزرگ گرم کدکس
دارای تأخیری
دارای لوبریکنت
صد در صد طبیعی
نرم و انعطاق پذیر
گرمابخش
🔻بهترین کاندوم غیر لاتکس
کاندوم Lifestyles SKYN
کاندومهای Lifestyles SKYN، اولین کاندومهای پلی ایزوپرن مورد تائید FDA در بازار آمریکا بودند و هنوز هم یکی از بهترین کاندومهای غیر لاتکس هستند. این محصولات بیبو و مقرونبهصرفه هستند و حرارت و احساس را بهتر از بسیاری از کاندومهای لاتکس کلاسیک منتقل میکنند. اگر شما یا شریک زندگیتان از آلرژی به لاتکس رنج میبرید یا به لاتکس حساس هستید، این کاندوم بهترین گزینه برای شما است.
🔻بهترین کاندوم طعم دار
کاندوم کدکس
به این دلیل که کاندومهایی با طعمهای مختلف در بازار وجود دارد، بسیار سخت است که یک مارک را به عنوان بهترین کاندوم طعم دار انتخاب کنید. کاندوم کدکس یکی از بهترین کاندومهای طعم دار موجود در بازار است.
🔻بهترین مارک کاندوم در ایران
کاندوم Okamoto
کاندوم Okamoto که با برند کاندوم ژاپنی شناخته میشود در ایران بسیار مشهور است.
نتیجه گیری
بر اساس آنچه در بالا گفته شد، میتوانید بر اساس نیاز خود یکی از کاندومها را خریداری کنید و مورداستفاده قرار دهید.
#کاندوم
@beautiful_method
🔻بهترین مارک کاندوم نازک
۱. کاندوم Okamoto 004
اگرچه امروزه کاندومهای نازکتری نیز وجود دارد، این کاندوم تأییدیه FDA را دریافت کرده است و به راحتی در داروخانهها قابل دسترس است.
۲. کاندوم Lifestyles SKYN Elite
اگر میخواهید کاندوم نازک غیر لاتکس را امتحان کنید، بهترین انتخاب برای شما کاندوم Lifestyles SKYN Elite است که ۱۰ درصد نازکتر از کاندومهای پلی ایزوپرن قدیمی ساخته میشود. این کاندوم تأییدیه FDA را دریافت کرده و یکی از بهترین کاندومهای در حال حاضر بازار است. اگر به دنبال کاندومهای نازکتر هستید، میتوانید کاندومهای فوق نازکی را که جدیدا وارد بازار شدهاند امتحان کنید.
🔻بهترین کاندوم سایز بزرگ
کاندوم سایز بزرگ گرم کدکس
دارای تأخیری
دارای لوبریکنت
صد در صد طبیعی
نرم و انعطاق پذیر
گرمابخش
🔻بهترین کاندوم غیر لاتکس
کاندوم Lifestyles SKYN
کاندومهای Lifestyles SKYN، اولین کاندومهای پلی ایزوپرن مورد تائید FDA در بازار آمریکا بودند و هنوز هم یکی از بهترین کاندومهای غیر لاتکس هستند. این محصولات بیبو و مقرونبهصرفه هستند و حرارت و احساس را بهتر از بسیاری از کاندومهای لاتکس کلاسیک منتقل میکنند. اگر شما یا شریک زندگیتان از آلرژی به لاتکس رنج میبرید یا به لاتکس حساس هستید، این کاندوم بهترین گزینه برای شما است.
🔻بهترین کاندوم طعم دار
کاندوم کدکس
به این دلیل که کاندومهایی با طعمهای مختلف در بازار وجود دارد، بسیار سخت است که یک مارک را به عنوان بهترین کاندوم طعم دار انتخاب کنید. کاندوم کدکس یکی از بهترین کاندومهای طعم دار موجود در بازار است.
🔻بهترین مارک کاندوم در ایران
کاندوم Okamoto
کاندوم Okamoto که با برند کاندوم ژاپنی شناخته میشود در ایران بسیار مشهور است.
نتیجه گیری
بر اساس آنچه در بالا گفته شد، میتوانید بر اساس نیاز خود یکی از کاندومها را خریداری کنید و مورداستفاده قرار دهید.
#کاندوم
@beautiful_method
رفتارهای جذاب جنسی😋
😻پس زدن وپیش کشیدن
😻پوشیدن لباس محرک
😻داشتن کلام جنسی قوی
😻گاه گاه درخواست رابطه جنسی
😻داشتن آرایشی ملایم
😻بودن با اورا به کارهای دیگرترجیح دادن
😻رئیس بازی درنیاوردن
😻مجسمه نبودن
😻راهنمایی همسردرحین رابطه ج.نسی
😻ایجادتنوع درمکان وزمان
😻استفاده ازحرکات اغواگرانه وغیرقابل پیش بینی
😻تماما متعلق به همسربودن
😻تحسین کردن خود
😻استفاده ازپوزیشن های جدید
😻سردادن صداهای شهوت برانگیز
😻صحبت کردن درمورد رابطه
@beautiful_method
😻پس زدن وپیش کشیدن
😻پوشیدن لباس محرک
😻داشتن کلام جنسی قوی
😻گاه گاه درخواست رابطه جنسی
😻داشتن آرایشی ملایم
😻بودن با اورا به کارهای دیگرترجیح دادن
😻رئیس بازی درنیاوردن
😻مجسمه نبودن
😻راهنمایی همسردرحین رابطه ج.نسی
😻ایجادتنوع درمکان وزمان
😻استفاده ازحرکات اغواگرانه وغیرقابل پیش بینی
😻تماما متعلق به همسربودن
😻تحسین کردن خود
😻استفاده ازپوزیشن های جدید
😻سردادن صداهای شهوت برانگیز
😻صحبت کردن درمورد رابطه
@beautiful_method
این موادغذایے بیشتر از گوشت آهن دارد !👌🏻
نخود حاوے منیزیم است، ڪه مانند پتاسیم سرعت انتقال پیام در میان سلولهاے مغزے را افزایش میدهد، و روند گردش خون را نیز آسانتر میڪند
@beautiful_method
نخود حاوے منیزیم است، ڪه مانند پتاسیم سرعت انتقال پیام در میان سلولهاے مغزے را افزایش میدهد، و روند گردش خون را نیز آسانتر میڪند
@beautiful_method
احساس اشتیاق و دوست داشتن زن نسبت به همسرش💓
یکی از بهترین پوزیشنهای خواب زوجین
(در آغوش گرفتن همدیگر )
@beautiful_method
یکی از بهترین پوزیشنهای خواب زوجین
(در آغوش گرفتن همدیگر )
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوپنج
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست
دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبر لرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ د یالا دیگه.
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و
بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که
روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از
منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این
گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
- باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوپنج
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست
دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبر لرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ د یالا دیگه.
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و
بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که
روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از
منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این
گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
- باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#زنان_زیرک
⚠️اصل مهم
خود را خیلی دست بالا بگیرید😎در این صورت اونیز شما را باور خواهد کرد☺️❤️
زنی که علاقه و توجه مرد را نسبت به خود نگه میدارد ، آن زنی نیست که به خاطر یک دامن کوتاه خاص یا آویزناف و یا یک پیراهن سیاه با یقه مواج از فلان برند لباس،احساس خوبی نسبت به خودپیدامیکند.👌😚
@beautiful_method
⚠️اصل مهم
خود را خیلی دست بالا بگیرید😎در این صورت اونیز شما را باور خواهد کرد☺️❤️
زنی که علاقه و توجه مرد را نسبت به خود نگه میدارد ، آن زنی نیست که به خاطر یک دامن کوتاه خاص یا آویزناف و یا یک پیراهن سیاه با یقه مواج از فلان برند لباس،احساس خوبی نسبت به خودپیدامیکند.👌😚
@beautiful_method
شایع ترین علت فیزیکی نرسیدن به ارگاسم، فقدان تحریک کافی ، کلیتوریـس هستاکثر زنان برای رسیدن به ارگاسم به لمس مستقیم کلیتـوریس نیاز دارند که اغلب در طول مقاربت تنها صورت نمی گیرد
@beautiful_method
@beautiful_method
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوشش
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس دانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. می خواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:
- امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این
آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه
ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ
محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی
نکردند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوشش
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس دانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. می خواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:
- امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این
آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه
ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ
محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی
نکردند.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg