🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدودو
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- خلاصه این که دختر جماعت اگه حواسش نباشه به فنا رفته. خصوصا توي محیط بسته ایران، با فرهنگ خاص و سنتی ما!
تو ایران اگه لغزیدي خدا هم نمی تونه به دادت برسه. پس باید حواست رو جمع کنی. مطالعه کنی. خودت رو بشناسی. جنس
مخالفت رو بشناسی. نیازهاي خودت رو بفهمی. نیازهاي اونو بفهمی. تفاوت ها رو درك کنی، تا یه وقت کم نیاري. خیلی
اشتباهات هستن جبران میشن، خیلیاشونم نه. کم ترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه همین حال و روز الان توئه.
دیگه خدا به داد آسیب هاي بزرگ تر برسه. پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون خوب میشه، اما یه دختر
ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نا به جا رو بخوره و آیندش تباه بشه.
برخاست و توي تشک نشست. دست من و تبسم را روي زانوانش گذاشت و رو به من گفت:
- و اما تو، کاري به این ندارم که اون مرد کیه. فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سوء استفاده نبوده. با تعریف
هایی که کردي معلومه آدم خوبیه، اما اینو بدون، مرد جماعت از زمان حضرت آدم به این طرف از زن تسلیم، از زن سهل
الوصول بیزار بوده. با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و میره. ایرانی و امریکایی هم نداره. زن اگر غرور نداشته باشه،
اگر عزت نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه، اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه، هیچی نداره و تا آخر عمرش تو
سري خور و طفیلی و دستمال هزار دسته. تنها چیزي که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه قدرت زنانگی زنه. برو تاریخ رو
بخون. رفتار زن هاي قدرتمند رو ببین و یاد بگیر. به خاطر هیچ کس، حتی اگه به قول خودت نفست به نفسش بند بود،
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
شخصیتت رو خرد نکن. منظورم غرور کاذب و بچه بازي و لج بازي الکی نیست. منظورم کرامت انسانیته، ارزش زن بودنته. یه
جاهایی باید کوتاه بیاي، اما واسه کسی که مرد زندگیته، شرعی و رسمی و قانونی. نه واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف
داره یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به قول خودت، اصلا به چشمش نمیاي.
باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صداي هاي هایم کل اتاق را در برگرفت. دست خاله مریم روي موهایم نشست.
- روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره. مطمئنه که از شدت غصه می میره، اما اینو
بدون دخترم این دنیا هیچیش پایدار نیست. نه خوشی و شادیش، نه عزا و غمش، زمان همه چیز رو حل می کنه. مهم اینه که
آدم بعد از هر زمین خوردنی با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه. کسی که تو زندگیش شکست نخوره قدر پیروزي
رو نمی دونه. شکست خوبه به شرط این که درسی بشه واسه راند بعدي بازي و بردن کاپ قهرمانی. من حال خرابت رو درك
می کنم، اما می دونم اونی که این بازي رو می بره توئی، چون هنوز با ارزش هاي اخلاقی و بازي جوانمردانه غریبه نشدي.
چون بلدي اون جایی که لازمه پا رو دلت بذاري و از حیثیتت دفاع کنی. چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي
درونت به میدون جنگ میري. تو نباید غصه بخوري. حسرت مال اون کسیه که شاداب رو نداره. نجابتش رو، خانومیش رو،
خانواده دوستیش رو، هوش و استعدادش رو، صداقت و یکرنگیش رو! حسرت مال اونه عزیزم.
دانیار:
آهسته می راندم و با دقت به اسم کوچه ها نگاه می کردم تا مگر نام آشنایی به چشمم بیاد، اما با دیدن دختر لاغر اندام و سر
به زیري که سنگ کوچکی را با نوك پایش به جلو هدایت می کرد، کارم راحت شد. "از کجا می آمد این وقت صبح؟"
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدودو
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- خلاصه این که دختر جماعت اگه حواسش نباشه به فنا رفته. خصوصا توي محیط بسته ایران، با فرهنگ خاص و سنتی ما!
تو ایران اگه لغزیدي خدا هم نمی تونه به دادت برسه. پس باید حواست رو جمع کنی. مطالعه کنی. خودت رو بشناسی. جنس
مخالفت رو بشناسی. نیازهاي خودت رو بفهمی. نیازهاي اونو بفهمی. تفاوت ها رو درك کنی، تا یه وقت کم نیاري. خیلی
اشتباهات هستن جبران میشن، خیلیاشونم نه. کم ترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه همین حال و روز الان توئه.
دیگه خدا به داد آسیب هاي بزرگ تر برسه. پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون خوب میشه، اما یه دختر
ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نا به جا رو بخوره و آیندش تباه بشه.
برخاست و توي تشک نشست. دست من و تبسم را روي زانوانش گذاشت و رو به من گفت:
- و اما تو، کاري به این ندارم که اون مرد کیه. فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سوء استفاده نبوده. با تعریف
هایی که کردي معلومه آدم خوبیه، اما اینو بدون، مرد جماعت از زمان حضرت آدم به این طرف از زن تسلیم، از زن سهل
الوصول بیزار بوده. با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و میره. ایرانی و امریکایی هم نداره. زن اگر غرور نداشته باشه،
اگر عزت نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه، اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه، هیچی نداره و تا آخر عمرش تو
سري خور و طفیلی و دستمال هزار دسته. تنها چیزي که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه قدرت زنانگی زنه. برو تاریخ رو
بخون. رفتار زن هاي قدرتمند رو ببین و یاد بگیر. به خاطر هیچ کس، حتی اگه به قول خودت نفست به نفسش بند بود،
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
شخصیتت رو خرد نکن. منظورم غرور کاذب و بچه بازي و لج بازي الکی نیست. منظورم کرامت انسانیته، ارزش زن بودنته. یه
جاهایی باید کوتاه بیاي، اما واسه کسی که مرد زندگیته، شرعی و رسمی و قانونی. نه واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف
داره یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به قول خودت، اصلا به چشمش نمیاي.
باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صداي هاي هایم کل اتاق را در برگرفت. دست خاله مریم روي موهایم نشست.
- روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره. مطمئنه که از شدت غصه می میره، اما اینو
بدون دخترم این دنیا هیچیش پایدار نیست. نه خوشی و شادیش، نه عزا و غمش، زمان همه چیز رو حل می کنه. مهم اینه که
آدم بعد از هر زمین خوردنی با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه. کسی که تو زندگیش شکست نخوره قدر پیروزي
رو نمی دونه. شکست خوبه به شرط این که درسی بشه واسه راند بعدي بازي و بردن کاپ قهرمانی. من حال خرابت رو درك
می کنم، اما می دونم اونی که این بازي رو می بره توئی، چون هنوز با ارزش هاي اخلاقی و بازي جوانمردانه غریبه نشدي.
چون بلدي اون جایی که لازمه پا رو دلت بذاري و از حیثیتت دفاع کنی. چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي
درونت به میدون جنگ میري. تو نباید غصه بخوري. حسرت مال اون کسیه که شاداب رو نداره. نجابتش رو، خانومیش رو،
خانواده دوستیش رو، هوش و استعدادش رو، صداقت و یکرنگیش رو! حسرت مال اونه عزیزم.
دانیار:
آهسته می راندم و با دقت به اسم کوچه ها نگاه می کردم تا مگر نام آشنایی به چشمم بیاد، اما با دیدن دختر لاغر اندام و سر
به زیري که سنگ کوچکی را با نوك پایش به جلو هدایت می کرد، کارم راحت شد. "از کجا می آمد این وقت صبح؟"
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسه
ماشین را پارك کردم و پیاده شدم و از سمت مقابل نزدیکش رفتم و رو به رویش ایستادم. بدون این که سرش را بالا بگیرد،
همراه با سنگش مرا دور زد و به راهش ادامه داد. کوله اش خیلی سنگین به نظر می آمد. شانه هایش را پایین کشیده بود.
"یعنی دیروز بعد از شرکت خانه نرفته؟"
جلو رفتم و پایم را روي سنگش گذاشتم. نگاهش روي کفشم ماند و آرام آرام بالا آمد. از دیدنم به وضوح جا خورد. "چقدر
لاغر شده بود!" در ظرف همین بیست و چهار ساعت گذشته. گودي و سیاهی زیر پلک هایش در کنار قرمزي وحشتناك
سفیدي چشمانش منظره رقت باري ایجاد کرده بود. سعی کردم کمی از قالب خشکم خارج شوم تا این دختر بیشتر از این
ترسیده و دلزده نشود.
- احوال خوشحال خانوم فراري؟
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
حس کردم عدسی لغزانش تر شد. زیر لب سلام کرد. این خصلتش را دوست داشتم. تحت هر شرایطی سلام می کرد. جواب
دادم.
- سلام.
نگاهش مصرانه روي کفشم دو دو می زد. مثل بچه اي که عروسکش را گرفته باشند تکه سنگش را می خواست.
- کجا بودي این وقت صبح؟
شانه هاي کوچکش با وجود بار سنگینی که بر دوش داشتند، بالا و پایین می رفتند.
- خونه تبسم اینا. الانم دارم میرم خونه.
توضیح می داد. مثل بقیه دخترها در اوج دلخوري هم نمی گفت "به تو ربطی نداره. هر جا که دلم بخواد. شما چه کاره اي! "
دلخور بود. دلشکسته بود، اما رفتار چندش آور و لوس از خودش نشان نمی داد.
! - آها. خوشحال شماره 2
نگاه خسته اش پرسشگر بود. چشمکی زدم و گفتم:
- معنی اسم اونم همین میشه دیگه!
کمی نوك کفشش را به کفش من نزدیک کرد. انگار می خواست سنگش را نجات دهد، اما با یک حساب سراگشتی فهمید که
از عهده من بر نمی آید. آهی کشید. پایش را پشت پاي دیگر قایم کرد و گفت:
- آره. با اجازتون.
خواست برود. خواستم دستش را بگیرم. خواستم متوقفش کنم، اما ترسیدم به دستش دست بزنم. من، دانیار، از گذشتن از خط
قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم! بند کوله اش را گرفتم. کیف و شانه اش یک طرفی شدند.
- صبر کن.
بازویش را بالا انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند. دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم از اینجا برین. یکی ببینه واسم بد میشه.
- براي من مهم نیست، اما تو اگه دوست نداري بیا سوار ماشین شو. میریم یه جاي دیگه.
به تندي گفت:
- اگه واسه عذرخواهی اومدین خیالتون راحت باشه. من از کسی ناراحت نیستم.
لبم کمی کج شد. پوزخندم اخم هایش را درهم کرد.
- یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم. حالا سوار میشی یا همین جا حرف بزنیم؟
صراحت کلامم چشمانش را گرد کرد. زبانش را روي لبش کشید و گفت:
- در چه مورد حرف بزنیم؟
دستانم را بغل کردم و گفتم:
- پس تصمیمت رو گرفتی.
پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت. هول گفت:
- نه نه. اینجا نه. همسایه ها می بینن حرف در میارن. بریم.
و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت. در دل گفتم:
- "اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو."
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسه
ماشین را پارك کردم و پیاده شدم و از سمت مقابل نزدیکش رفتم و رو به رویش ایستادم. بدون این که سرش را بالا بگیرد،
همراه با سنگش مرا دور زد و به راهش ادامه داد. کوله اش خیلی سنگین به نظر می آمد. شانه هایش را پایین کشیده بود.
"یعنی دیروز بعد از شرکت خانه نرفته؟"
جلو رفتم و پایم را روي سنگش گذاشتم. نگاهش روي کفشم ماند و آرام آرام بالا آمد. از دیدنم به وضوح جا خورد. "چقدر
لاغر شده بود!" در ظرف همین بیست و چهار ساعت گذشته. گودي و سیاهی زیر پلک هایش در کنار قرمزي وحشتناك
سفیدي چشمانش منظره رقت باري ایجاد کرده بود. سعی کردم کمی از قالب خشکم خارج شوم تا این دختر بیشتر از این
ترسیده و دلزده نشود.
- احوال خوشحال خانوم فراري؟
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
حس کردم عدسی لغزانش تر شد. زیر لب سلام کرد. این خصلتش را دوست داشتم. تحت هر شرایطی سلام می کرد. جواب
دادم.
- سلام.
نگاهش مصرانه روي کفشم دو دو می زد. مثل بچه اي که عروسکش را گرفته باشند تکه سنگش را می خواست.
- کجا بودي این وقت صبح؟
شانه هاي کوچکش با وجود بار سنگینی که بر دوش داشتند، بالا و پایین می رفتند.
- خونه تبسم اینا. الانم دارم میرم خونه.
توضیح می داد. مثل بقیه دخترها در اوج دلخوري هم نمی گفت "به تو ربطی نداره. هر جا که دلم بخواد. شما چه کاره اي! "
دلخور بود. دلشکسته بود، اما رفتار چندش آور و لوس از خودش نشان نمی داد.
! - آها. خوشحال شماره 2
نگاه خسته اش پرسشگر بود. چشمکی زدم و گفتم:
- معنی اسم اونم همین میشه دیگه!
کمی نوك کفشش را به کفش من نزدیک کرد. انگار می خواست سنگش را نجات دهد، اما با یک حساب سراگشتی فهمید که
از عهده من بر نمی آید. آهی کشید. پایش را پشت پاي دیگر قایم کرد و گفت:
- آره. با اجازتون.
خواست برود. خواستم دستش را بگیرم. خواستم متوقفش کنم، اما ترسیدم به دستش دست بزنم. من، دانیار، از گذشتن از خط
قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم! بند کوله اش را گرفتم. کیف و شانه اش یک طرفی شدند.
- صبر کن.
بازویش را بالا انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند. دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم از اینجا برین. یکی ببینه واسم بد میشه.
- براي من مهم نیست، اما تو اگه دوست نداري بیا سوار ماشین شو. میریم یه جاي دیگه.
به تندي گفت:
- اگه واسه عذرخواهی اومدین خیالتون راحت باشه. من از کسی ناراحت نیستم.
لبم کمی کج شد. پوزخندم اخم هایش را درهم کرد.
- یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم. حالا سوار میشی یا همین جا حرف بزنیم؟
صراحت کلامم چشمانش را گرد کرد. زبانش را روي لبش کشید و گفت:
- در چه مورد حرف بزنیم؟
دستانم را بغل کردم و گفتم:
- پس تصمیمت رو گرفتی.
پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت. هول گفت:
- نه نه. اینجا نه. همسایه ها می بینن حرف در میارن. بریم.
و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت. در دل گفتم:
- "اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو."
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug