روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوچهار

راهنما زدم و پیچیدم.
- زندگی منه. قرار نیست تو خوشت بیاد.
با حرص گفت:
- هزار تا درد و مرض می گیري بدبخت.
- تو لازم نیست نگران باشی.
دستش را مشت کرد و گفت:
- مگه میشه؟ پس من اینجا چی کارم؟
اَه! این بحث لعنتی همیشگی!
- برادرمی! نه بیشتر نه کمتر.
براي چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم. آتشش زده بودم. فهمیدم که آتشش زدم. رویش را چرخاند و تند گفت:
- نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردي سرم را تکان دادم.
داد زد.
- من فقط برادرتم دانیار؟ فقط برادرت بودم؟ تو این همه سال فقط برادرت بودم؟ نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم. در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- این که تو همیشه خواستی نقش هاي دیگه اي رو هم تو زندگی من بازي کنی دلیل نمی شه که منم اون نقش ها رو
پذیرفته باشم.
صورتش گلگون شد، اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
- حق با توئه. یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی.
پوزخند زدم.
- باشه. من قبول می کنم که بی صفتم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی.
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالی که پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود، از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
- کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
- گمشو برو.
و رفت. پیاده شدم و صدایش زدم:
- حداقل بیا تا خونه برسونمت.
روي پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد. یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
- تا نزدم اون فکتو بیارم پایین از جلوي چشمام گمشو.
چند ثانیه با ابروهاي گره کرده و دندان هاي کلید شده در چشمم خیره ماند و بعد پشتش را به من کرد و دور شد.
شاداب:
تبسم کیفش را روي دوشش انداخت و گفت:
- حالا یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم، اگه ولمون کرد.
با اخم گفتم:
- یه بار؟ تو خداي سوتی دادنی. امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده، درست موقع شیرین کاري هاي من سر و کلش پیدا میشه؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
- اون چرت و پرتا چی؟ به رییس شرکت میگی وقتی می خواي بیاي تو سالن در بزن، اهن و اوهون کن. تو آبرو واسه من
گذاشتی آخه؟ اینجا مثلا محل کارمه.
با مشت روي دستم کوبید و گفت:
- نکن وحشی. رییس من که نیست. هر چی دوست داشته باشم میگم. همچی میگه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره.
حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست. تازه اونم من واست گیر آوردم.
در حالی که بازویش را می مالید غر غر زنان ادامه داد:
- خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داري. ببین چه جایی واست کار پیدا کردم. بلبل میره، قناري میاد. مرغ عشق میره،
قمري می یاد. اون وقت خود بدبختم روزي سه بار باید از جلو چشماي ورقلمبیده اسمال آقا سبزي فروش رد شم.
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند. اسماعیل آقا را می شناختم. سبزي فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش
بدجوري تبسم را گرفته بود.
- ایشاا... همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره. هیچ کسم نباشه، صداتم به هیچ جا نرسه.
چشماتو ببندي و فکر کنی دیگه کار تمومه، ولی اون بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوپنج

دیگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- درد! هر چی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده. من رفتم. توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر
کن تا بترشی.
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت. با خنده نگاهی به ساعت دیواري انداختم. هنوز نیم ساعتی تا
پایان وقت مانده بود. جزوه محاسبات عددي را در آوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد. فکر کردم تبسم
برگشته، اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد. برخاستم و سلام کردم، اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در
را به هم کوبید. حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد، اما جرات نکردم به اتاقش بروم. سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم، اما با
آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم. ده دقیقه زودتر از زمان معمول به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم. در زدم.
جواب نداد. در را باز کردم. چراغ ها خاموش بودند. نشسته بود و سرش را روي میز گذاشته بود. قلبم فشرده شد. با احتیاط جلو
رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم. سرش را بلند کرد. این بار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک
بود. حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود. نگاهم روي دستش ثابت ماند. ناحیه اي نزدیک قلبش را در مشت می فشرد.
چند نوع قوطی مختلف دارو هم روي میز بود. با وحشت گفتم:
- حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- میشه یه لیوان آب واسم بیاري؟
درد در صدایش بیداد می کرد. هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم. هنوز همان ناحیه را فشار می داد. لیوان را
به دستش دادم و گفتم:
- چی شده آقاي حاتمی؟ قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سر کشید و با صداي ضعیفی گفت:
- نه معدمه.
و چشمانش را بست. محکم، پر از درد! دست و پایم را گم کرده بودم.
- می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا؟ باید برین دکتر.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه. نمی خوام کسی بفهمه. توام برو. چیز مهمی نیست، عصبیه.
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟ چه کسی؟ بغض راه گلویم را بست. من عادت نداشتم دیاکو را این گونه درمانده ببینم.
مرد من همیشه قوي و استوار بود.
- خب بذارین من ببرمتون دکتر. با هم میریم.
لبخند کمرنگی روي لبش نشست و گفت:
- گفتم که ... یه درد عصبیه. خوب میشه. برو تا دیرت نشده.
چطور می رفتم؟ مگر می توانستم؟ مستاصل دور خودم می چرخیدم بلکه راهی براي کمک پیدا کنم.
- شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود. نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
- بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود. به زحمت گفت:
- مگه نمی گم برو خونه؟ نمی بینی هوا تاریک شده؟
علی رغم تمام تلاشم، اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت. مرد من، درد داشت و نمی توانستم حتی لمسش کنم.
- حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم.
پوزخندي زد و گفت:
- اون الان سرش شلوغه. نمی خوام نگرانش کنم.
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟ چه کسی؟! گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. مادر جواب داد.
- سلام مامان.
- سلام گلم. خسته نباشی. نیومدي هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
- نه. زنگ زدم بگم یه کم دیر میام. یه وقت نگران نشی.
اما صداي مادر بلافاصله نگران شد.
- چرا؟ چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روي میز گذاشته بود.
- آقاي حاتمی حالش خوب نیست. هیچ کسم اینجا نیست. من می برمشون بیمارستان.
مادر معترض شد.
- تو چی کاره اي دختر؟ این وقت شب کجا می خواي بري؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ