روش زندگی زیبا
1.64K subscribers
8.63K photos
794 videos
9 files
1.67K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستودو

ممکن یه روز دووم بیاره... ممکن یه ماه یا حتی یک
سال!
بغضکرده خندید و با درد زمزمه کرد:
_ ته عمرت یک ساله بابا...
با زانوهایی که می لرزید از روی صندلی بلندشد و
گفت:
_ هنوز ملاقات ممنوعه؟
دکتر عقب رفت و آرام جواب داد:
_ دیگه نه ...بهتره این روزها کنارش باشین.
------------
پشت در اتاق ایستاد.
دستشرا به دستگیره در زد اما پشیمان عقب
کشید.
از اتاق فاصله گرفت و مانند دیوانه ها شروع به قدم
زدن در راهرو بیمارستان کرد.
نمی توانست...
آنقدر قوی نبود که به دیدار پدرش برود.
تاجیک کجا و تخت بیمارستان کجا؟
تاجیک و انتظار مرگ؟
نمی آمد... مردن به پدرش نمی آمد.
هنوز امید داشت به رییس جمهور شدن!
امید داشت به فردا...
دستی بین موهایشکشید و بغض اشرا رها کرد.
بدون آن که نگاه دیگران برایشمهم باشد.
گریه کرد...
بلند... مردانه... از ته دل.
راه رفت و گریه کرد.
اما دریغ از ذره ای آرامش...
انگار هرچه می گذشت بیشتر به عمق فاجعه پی
می برد.
_ امیر کیا!
صدای لرزان یلدا را از پشت سر شنید.
بدون آن که اشک هایشرا پنهان کند، به سمتش
چرخید و نگاهشکرد.
طوسی چشم هایش، با دیدن گریه های او، لرزیدند.
رنگ صورت اشپرید و کیف از روی شانه هایشسُر
خورد و پایین افتاد.
امیر کیا را هیچ وقت گریان ندیده بود.
آن هم اینگونه مظلوم و بی پناه...
دوان دوان به سمتشآمد و ترسیده لب زد:
_ امیر ...امیر چی شده؟حرف بزن .
همچنان گریه می کرد و او...
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوسه

بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
که کسی اشک هایشرا نبیند...
صورت خودشرا هم روی سر امیرکیا گذاشت و
بغضکرده گفت:
_ بگو امیر ...حرف بزن باهام...بگو عزیزم!
غرور چه اهمیتی داشت وقتی پدرشدر یک قدمی
مرگ بود؟
وقتی که نیاز داشت در آغوشیلدا این درد را زار
بزند.
وقتی که نیاز داشت تنها یلدا نم چشم هایشرا پاک
کند.
یلدا...
نزدیک ترین و در عین حال دورترین به او...
دست هایشرا دور کمر یلدا حلقه کرد و با گریه ن
الید:
_ بابا داره میمیره یلدا ...
احساسکرد در حال سقوط از بلندی است.
یک آن جاذبه زمین را از یاد برد.
تاجیک بزرگ... مرد باقدرت و باسیاستی که حداقل
به او شرّی نرسانده بود، داشت می مرد.
به همین سادگی؟
گیج و بغضکرده از امیرکیا فاصله گرفت و نگاهش
کرد.
امید داشت که شاید به طرز مسخره ای قصد داشته
با او شوخی کند.
اما نگاه سرخ و اشک آلود امیر کیا و کمری که خم
شده بود واقعیت را به صورت اش می کوباند.
سری به طرفین تکان داد و لب زد:
_ یعنی چی؟
امیر کیا پنجه انداخت بین انگشت های ظریف یلدا و
او را با خود سمت صندلی های بد رنگ بیمارستان
برد.
همین که روی صندلی ها نشستند، نگاهشرا به در
اتاق پدرشدوخت و گفت:
_ عمل جواب نداده .وضع قلبش خوب نیست .
بابا قبل این هم سابقه سه بار سکته قلبی داشت.
به قول دکترشهربار از مرگ قسر در رفته...
مکثی کرد تا بغض اشرا پس بزند.
تا کمی راه نفس اش برای ادامه جمله هایشباز شود.
هرچند فایده نداشت.
به یلدا نگاه کرد و با درد ادامه داد:
_ خیلی دووم نمیاره ...ضربان قلب خیلی نوسان
داره یلدا ...هرلحظه ممکن که...
بدون آن که جمله اشرا تمام کند از روی صندلی بلند
شد و با حرصبه موهای کوتاهش چنگ انداخت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl