🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوپانزده
هيلا نگاهي به دامون كرد گفت:
_كادويي كه عمو براتون خريده
بعد به طرفم اومد و گفت خوووب بيا اول پشت ميز شمعا و
فوت كن
دنبالش كش يده شدم و پشت م يز فرار گرفتم
ولي نگاهم به دامون كه عميقا تو ي فكر بود دوخته شده بود..
كي وقت كرده بود اين جشنو بگير ه برا م!
و از همه مهم تر كي رفته بود سراق كادو خر يدن!؟
از رفتار بچه گونه و عجولانم واقعا شرمندت شده بودم خيل ي
احساس پ شيما ني داشتم
با قدا ي بچها كه يك صدا گفتن:
_فوت كن مامان
به خودم اومدم و شمع هارو با هواس پرتي فوت كردم و همراه
بقيه شروع به دست زدن كزد م
تموم طول مدت جشن دامون تو ي فكر بود حتي بعد از باز
كردن كادوش وقتي به طرفش رفتم و بابت كادوش تشكر
كردم ازش و بوسيدمشم بازم منگ بود…
بلاخره بعد از خوردن ك يك و شام طرفا ي ساعت يازده به
سختي بچها و بردم اتاقشون و مجبورشون كردم بخواب ن
خودمم خسته كوفته به اتاقم برگشتم
در اتاق رو كه باز كردم با تاري كي مطلق رو به رو شدم
دستم كه رو ي كليد برق نشست تا روشنش كنم صدا ي خش
دار دامون بلند شد كه گفت:
_بزار خاموش باشه
دستمو عقب كشيدم و در اتاق رو بستم گفتم:
_اخه ميخوام لباس لباس عوض كنم..
_انقدر ي روشن هيت كه بتوني لباستو عوض كني..
شونه ايي بالا انداختم و اروم اروم به سمت كمد رفت و بعد از
دست دست كردم تو ي تاري كي رباس خوابمو پيد ا كردم و
شروع به عوض كردن لباسام كردم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
بايد از دلش در مياوردم باي د م يفخميد دلي ل اون حرفم خداي ي
نكرده نفرت از اون يا بچه ي اون نيست
من فقط از مسعوليت بيشتر ميترس يدم اينك ه نتونم از پس
چهارتا بچه برب يام!…
زيپ پ يراهنمو پايين كشيدم و همزمان گفتم:
_راجب حرفي كه سر شب بهت زدم خودتم ميدوني كه
صحت نداره و از رو ي عصبان يت زدم ش
اينكه نميخوا م اين بچه بدنيا ب ياد فقط ترسه!…
چند ثاني ه ايي مكث كردم تا حرفي بزنه ول ي سكوتش بود كه
عايدم ش د..
نفسي تازه كردم ادامه دادم:
_تر ي از اينده
ترس از مسعول يت بيشت ر
تر از اينكه نتونم چهارتا بچه رو تربيت كن م
به عبارتي پنج تا چون هيلا هم هست
اين بار سكوتشو شكست گفت:
_بچها كه پرستار دار ن
من حتي حاضرم دوتا پرستار بگيرم
پوفي كردم و گفتم:
_فكر كرد ي پرستار جا ي مادرو ميگ يره ؟
بازم بيشتر مسعوليت رو ي دوش من ه
نميتونم تربيت بچهامو بسپارم به پرستار..
بعد لباس خوابمو بالا گرغتم تا بپوشم كه با صد ا ي دو رگه اي ي
گفت:
_نميخواد لباس بپوشي بيا اينجا..
لبخند ي از ش يطنت رو ي لبام جا خوش كرد گفتم:
_تومگه با من قهر نبود ي؟
حالا تن لختمو ميخوايي چيكار؟
مغرور گفت:
_مگه اون تن و بدن مال توان؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوپانزده
هيلا نگاهي به دامون كرد گفت:
_كادويي كه عمو براتون خريده
بعد به طرفم اومد و گفت خوووب بيا اول پشت ميز شمعا و
فوت كن
دنبالش كش يده شدم و پشت م يز فرار گرفتم
ولي نگاهم به دامون كه عميقا تو ي فكر بود دوخته شده بود..
كي وقت كرده بود اين جشنو بگير ه برا م!
و از همه مهم تر كي رفته بود سراق كادو خر يدن!؟
از رفتار بچه گونه و عجولانم واقعا شرمندت شده بودم خيل ي
احساس پ شيما ني داشتم
با قدا ي بچها كه يك صدا گفتن:
_فوت كن مامان
به خودم اومدم و شمع هارو با هواس پرتي فوت كردم و همراه
بقيه شروع به دست زدن كزد م
تموم طول مدت جشن دامون تو ي فكر بود حتي بعد از باز
كردن كادوش وقتي به طرفش رفتم و بابت كادوش تشكر
كردم ازش و بوسيدمشم بازم منگ بود…
بلاخره بعد از خوردن ك يك و شام طرفا ي ساعت يازده به
سختي بچها و بردم اتاقشون و مجبورشون كردم بخواب ن
خودمم خسته كوفته به اتاقم برگشتم
در اتاق رو كه باز كردم با تاري كي مطلق رو به رو شدم
دستم كه رو ي كليد برق نشست تا روشنش كنم صدا ي خش
دار دامون بلند شد كه گفت:
_بزار خاموش باشه
دستمو عقب كشيدم و در اتاق رو بستم گفتم:
_اخه ميخوام لباس لباس عوض كنم..
_انقدر ي روشن هيت كه بتوني لباستو عوض كني..
شونه ايي بالا انداختم و اروم اروم به سمت كمد رفت و بعد از
دست دست كردم تو ي تاري كي رباس خوابمو پيد ا كردم و
شروع به عوض كردن لباسام كردم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
بايد از دلش در مياوردم باي د م يفخميد دلي ل اون حرفم خداي ي
نكرده نفرت از اون يا بچه ي اون نيست
من فقط از مسعوليت بيشتر ميترس يدم اينك ه نتونم از پس
چهارتا بچه برب يام!…
زيپ پ يراهنمو پايين كشيدم و همزمان گفتم:
_راجب حرفي كه سر شب بهت زدم خودتم ميدوني كه
صحت نداره و از رو ي عصبان يت زدم ش
اينكه نميخوا م اين بچه بدنيا ب ياد فقط ترسه!…
چند ثاني ه ايي مكث كردم تا حرفي بزنه ول ي سكوتش بود كه
عايدم ش د..
نفسي تازه كردم ادامه دادم:
_تر ي از اينده
ترس از مسعول يت بيشت ر
تر از اينكه نتونم چهارتا بچه رو تربيت كن م
به عبارتي پنج تا چون هيلا هم هست
اين بار سكوتشو شكست گفت:
_بچها كه پرستار دار ن
من حتي حاضرم دوتا پرستار بگيرم
پوفي كردم و گفتم:
_فكر كرد ي پرستار جا ي مادرو ميگ يره ؟
بازم بيشتر مسعوليت رو ي دوش من ه
نميتونم تربيت بچهامو بسپارم به پرستار..
بعد لباس خوابمو بالا گرغتم تا بپوشم كه با صد ا ي دو رگه اي ي
گفت:
_نميخواد لباس بپوشي بيا اينجا..
لبخند ي از ش يطنت رو ي لبام جا خوش كرد گفتم:
_تومگه با من قهر نبود ي؟
حالا تن لختمو ميخوايي چيكار؟
مغرور گفت:
_مگه اون تن و بدن مال توان؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوشانزده
مغرور گفت:
_مگه اون تن و بدن مال توان؟
خيلي وقته مالك تمومت من م…
از اي ن همه حس مالكيتي كه روم داشت ته دلم قنج رفت و با
لوند ي و عشوه به سمتش رفتم و تو ي ا غوش داغش فرو رفتم..
دستاشو دور تن لختم پي چي د و محكم به سينه اش فشارم
دادم بوسه ايي به لاله ي گوشم زد و با صدا ي خمار ي گفت:
_اون حرفا كه تو ي راهرو بهم زد ي
حقيقت كه نداشت؟
خودمم ميدونستم نميتونم انقدر سنگ دل باشم ولي بر ا ي
اينكه يكم حرصش بدم گفتم:
_اگه حقيقت داشته باشه چي ميشه؟
دوباره بوسه ي ريز ي ز ير رو ي سرم زد گفت:
_انقدر تلاش م يكنم تا توهم عاشقش بشي…
هرچند ميدون م تو انقدر مهربوني كه يك ساعتم نم يتوني
تحمل كني اي ن سنگ د ليو…
خوب منو ميشناخت و از همه مهم تر خوب بلد بود چطور ي
منو تحت تاث ير قرار بده
وقتي سكوتمو ديد ادامه داد:
_تو خودت سالها بي مادر بزرگ شد ي
و برا ي ه يلا مادر ي كرد ي
ميدونم كه چقدر عشق و علاقه ي مادر ي درونت هست
نفسشو تو ي گوشم بيرون داد كه باعث شد مورمورم بشه و
ادامه داد:
_تو از بچكي مادر به دن يا اوم د ي اصلا
دماغمو بهش فسار دادم گفتم:
_يعني بخاطر ا ين حسي كه درونم انقدر قويه بايد شونصدتا
بچه بيارم ؟
از حرفم يهو زد زير خنده و گفت:
_شونصدتا كه نه.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
ولي ه ميني مه تو ي شكمت هست و بايد بيا ر ي
بعدش قول ميدم خودم ميرم عمل ميكنم كه ديگه بچه دار
نشيم…
اووووم فكر خ يلي خوبي بود اگر دامون عمل ميكزد د يگ ه
درصد ا ينكه ناخواسته حامله بشم تقريبا صفر ميشد…
لبخند مرموز ي زدم و با بي مي لي گفتم:
_با اين كار ي كه تو امشب كرد ي و بچه ها و انداختي تو
ميدون من
ديگه نميتونم كار ي كنم
چون نميخوام روشون تاثير منفي بزاره
دامون خوشحال گفت:
_يعني قبولش كرد ي.؟؟؟
_اوه م
نفسشو با صدا ب يرون داد و چند بار محكم ر و ي سرمو بوسيد
بعد انگار چيز ي يادش اومده باشه
در حالي كه بادش خوابيده بود گفت:
_يعني از رو ي اجبار قبول كر د ي،؟
قلبت چي ميگه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوشانزده
مغرور گفت:
_مگه اون تن و بدن مال توان؟
خيلي وقته مالك تمومت من م…
از اي ن همه حس مالكيتي كه روم داشت ته دلم قنج رفت و با
لوند ي و عشوه به سمتش رفتم و تو ي ا غوش داغش فرو رفتم..
دستاشو دور تن لختم پي چي د و محكم به سينه اش فشارم
دادم بوسه ايي به لاله ي گوشم زد و با صدا ي خمار ي گفت:
_اون حرفا كه تو ي راهرو بهم زد ي
حقيقت كه نداشت؟
خودمم ميدونستم نميتونم انقدر سنگ دل باشم ولي بر ا ي
اينكه يكم حرصش بدم گفتم:
_اگه حقيقت داشته باشه چي ميشه؟
دوباره بوسه ي ريز ي ز ير رو ي سرم زد گفت:
_انقدر تلاش م يكنم تا توهم عاشقش بشي…
هرچند ميدون م تو انقدر مهربوني كه يك ساعتم نم يتوني
تحمل كني اي ن سنگ د ليو…
خوب منو ميشناخت و از همه مهم تر خوب بلد بود چطور ي
منو تحت تاث ير قرار بده
وقتي سكوتمو ديد ادامه داد:
_تو خودت سالها بي مادر بزرگ شد ي
و برا ي ه يلا مادر ي كرد ي
ميدونم كه چقدر عشق و علاقه ي مادر ي درونت هست
نفسشو تو ي گوشم بيرون داد كه باعث شد مورمورم بشه و
ادامه داد:
_تو از بچكي مادر به دن يا اوم د ي اصلا
دماغمو بهش فسار دادم گفتم:
_يعني بخاطر ا ين حسي كه درونم انقدر قويه بايد شونصدتا
بچه بيارم ؟
از حرفم يهو زد زير خنده و گفت:
_شونصدتا كه نه.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
ولي ه ميني مه تو ي شكمت هست و بايد بيا ر ي
بعدش قول ميدم خودم ميرم عمل ميكنم كه ديگه بچه دار
نشيم…
اووووم فكر خ يلي خوبي بود اگر دامون عمل ميكزد د يگ ه
درصد ا ينكه ناخواسته حامله بشم تقريبا صفر ميشد…
لبخند مرموز ي زدم و با بي مي لي گفتم:
_با اين كار ي كه تو امشب كرد ي و بچه ها و انداختي تو
ميدون من
ديگه نميتونم كار ي كنم
چون نميخوام روشون تاثير منفي بزاره
دامون خوشحال گفت:
_يعني قبولش كرد ي.؟؟؟
_اوه م
نفسشو با صدا ب يرون داد و چند بار محكم ر و ي سرمو بوسيد
بعد انگار چيز ي يادش اومده باشه
در حالي كه بادش خوابيده بود گفت:
_يعني از رو ي اجبار قبول كر د ي،؟
قلبت چي ميگه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهفده
هيلدا من دوست دارم قلبا منتظر اين بچه باشي و دوستش
داشته باشي…
خودمو از بغلش بيرون ك شيدم سرمو بلند كردم و تو ي تاري ك ي
اتاق به چشماش خير ه شدم گفتم:
_مگه ميشه بچه ايي از وجود تو در من باشه و من دوستش
نداشته باشم؟
مطمعن باش به اندازه ي بقيه ي بچه ها عاشقشم
از همون لحظه كه فهميدم باردارم…
دامون بعد از تموم شدن حرفم نفس عمي قي كشيد انگار
منتظر شن يدن همين حرفا از زبونم بود!
با خيال راحت و لحن شاديي گفت:
_من عاشقتممم هيلدا
و تا اخر عمر عاشقت ميمونم…
لبخند ي كه ر و ي لبم بود عريض تر شد خودمو كمي بالا
كشيد م و لبامو رو ي لباش گزاشتم و بوسه ي عم يق و عاشقه
ايي بهشون زد م…
سرمو كه عقب كشيدم دامون با خنده گفت:
_اوووه نه نه
كجا خانم ؟
با شيطنت گفتم:
_بخوابيم ديگه..
منو رو ي تخت دراز كرد رو ي تنم خيمه زد و گفت:
_به نظرت تو ي اين شب خاص و بياد ماند ي ب ايد خوابيد ؟
سكوت كردم كه خودش جواب داد:
_اصلا و ابد ا
امشب بايد بابت اين خوشيه جديد ي كه داره وارد زندگيمو ن
ميشه جشن ب گ يريم…
خنده ي مستانه ايي كردم ك ه
دستاشودو طرفم گزاشت سرشو تو ي گردنم فرو برد و نفس
عميقي كشي د..
تموم ريهاشو پر كرد از عطر تنم
كم كم شروع به بوسه زدنا ي ر يز رو ي گردنم كرد…
از اونجايي كه لخت بودم كارش خيلي راحت تر بود و با ي ك
دستش شروع به ماليدن برجستگيام ميكرد..
كم كم لباش كشيده شد به سمت لبامو و شروع به بوسيدنم
با خشونت و عطش زياد كرد..
از نوع بوسيدنش فهميدم كه چقدر عطش زياد ه با اينك ه
مشغله هام خي لي زياد بود ول ي هيچ وقت برا ي خلوتمون وقت
كم نزاشتم
ولي دامون درست مثل ساله ا ي اول اشنايمون بود و تقريب ا
هرشب ازم رابطه م يخواست و منم با كمال ميل حتي تو
خستگيمم پذيراش بودم..
چون با هم اغوشي و رابطه باهاش احساس ميكردم خيل ي
سبك شدم و تموم خست گيم در رفت ه…
لباشو از رو ي لبام برداشت زبونشو رو ي نوك سينم كش يد و
گفت:
_به چي فكر م يكني؟!
لبمو به دندون گرفتم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_به اينكه چقدر خوب بلد ي منو بي قرار خودت كني…
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_اگه اين كارو بلند نباشم عج يبه…
و روز ي كه نتونم اين كارو كنم بدون ديگه جوني تو بدنم
نمونده
چشم غره ايي بهش رفتم كه گفت:
_چيه راست م يگم خوب
پس نت يجه مي گيريم حتي اگه پير و چروك يده هم بشم اوضاع
همين ه..
از تصور حرفش وقتي پ ير ب شيم و تو اين ا ين وضع باشيم خندم
گرفت گفتم:
_يعني اون موقع ميتوني كار ي كني؟
اخم خنده دا ر ي كرد گفت:
_يك ساموراي ي هميشه سامور ايي ميمونه..
پقي زدم زير خنده گفتم:
_كه اينطو ر…
_بله همينطور كه ميب يني هست و باقي ميمونه
حالا منو از موضوع شيرينم دور نكن
هواسم پرت شد خوابيد…
نميدونم چرا ن ميتونستم جلو ي خندمو بگ ير م هرچي ميگف ت
به نظرم طنز و خنده دار ميومد!
باز خند يدم كه گفت:
_هوووف دختر ميخند ي؟باش بخوري ش تا بيدار بشه…
دستامو رو ي شونش گزاشتم و به عقب هولش دادم با پشت
رو ي تخت افتاد كه گفتم:
_چشمم ديگه چي ميخوايي!؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهفده
هيلدا من دوست دارم قلبا منتظر اين بچه باشي و دوستش
داشته باشي…
خودمو از بغلش بيرون ك شيدم سرمو بلند كردم و تو ي تاري ك ي
اتاق به چشماش خير ه شدم گفتم:
_مگه ميشه بچه ايي از وجود تو در من باشه و من دوستش
نداشته باشم؟
مطمعن باش به اندازه ي بقيه ي بچه ها عاشقشم
از همون لحظه كه فهميدم باردارم…
دامون بعد از تموم شدن حرفم نفس عمي قي كشيد انگار
منتظر شن يدن همين حرفا از زبونم بود!
با خيال راحت و لحن شاديي گفت:
_من عاشقتممم هيلدا
و تا اخر عمر عاشقت ميمونم…
لبخند ي كه ر و ي لبم بود عريض تر شد خودمو كمي بالا
كشيد م و لبامو رو ي لباش گزاشتم و بوسه ي عم يق و عاشقه
ايي بهشون زد م…
سرمو كه عقب كشيدم دامون با خنده گفت:
_اوووه نه نه
كجا خانم ؟
با شيطنت گفتم:
_بخوابيم ديگه..
منو رو ي تخت دراز كرد رو ي تنم خيمه زد و گفت:
_به نظرت تو ي اين شب خاص و بياد ماند ي ب ايد خوابيد ؟
سكوت كردم كه خودش جواب داد:
_اصلا و ابد ا
امشب بايد بابت اين خوشيه جديد ي كه داره وارد زندگيمو ن
ميشه جشن ب گ يريم…
خنده ي مستانه ايي كردم ك ه
دستاشودو طرفم گزاشت سرشو تو ي گردنم فرو برد و نفس
عميقي كشي د..
تموم ريهاشو پر كرد از عطر تنم
كم كم شروع به بوسه زدنا ي ر يز رو ي گردنم كرد…
از اونجايي كه لخت بودم كارش خيلي راحت تر بود و با ي ك
دستش شروع به ماليدن برجستگيام ميكرد..
كم كم لباش كشيده شد به سمت لبامو و شروع به بوسيدنم
با خشونت و عطش زياد كرد..
از نوع بوسيدنش فهميدم كه چقدر عطش زياد ه با اينك ه
مشغله هام خي لي زياد بود ول ي هيچ وقت برا ي خلوتمون وقت
كم نزاشتم
ولي دامون درست مثل ساله ا ي اول اشنايمون بود و تقريب ا
هرشب ازم رابطه م يخواست و منم با كمال ميل حتي تو
خستگيمم پذيراش بودم..
چون با هم اغوشي و رابطه باهاش احساس ميكردم خيل ي
سبك شدم و تموم خست گيم در رفت ه…
لباشو از رو ي لبام برداشت زبونشو رو ي نوك سينم كش يد و
گفت:
_به چي فكر م يكني؟!
لبمو به دندون گرفتم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_به اينكه چقدر خوب بلد ي منو بي قرار خودت كني…
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_اگه اين كارو بلند نباشم عج يبه…
و روز ي كه نتونم اين كارو كنم بدون ديگه جوني تو بدنم
نمونده
چشم غره ايي بهش رفتم كه گفت:
_چيه راست م يگم خوب
پس نت يجه مي گيريم حتي اگه پير و چروك يده هم بشم اوضاع
همين ه..
از تصور حرفش وقتي پ ير ب شيم و تو اين ا ين وضع باشيم خندم
گرفت گفتم:
_يعني اون موقع ميتوني كار ي كني؟
اخم خنده دا ر ي كرد گفت:
_يك ساموراي ي هميشه سامور ايي ميمونه..
پقي زدم زير خنده گفتم:
_كه اينطو ر…
_بله همينطور كه ميب يني هست و باقي ميمونه
حالا منو از موضوع شيرينم دور نكن
هواسم پرت شد خوابيد…
نميدونم چرا ن ميتونستم جلو ي خندمو بگ ير م هرچي ميگف ت
به نظرم طنز و خنده دار ميومد!
باز خند يدم كه گفت:
_هوووف دختر ميخند ي؟باش بخوري ش تا بيدار بشه…
دستامو رو ي شونش گزاشتم و به عقب هولش دادم با پشت
رو ي تخت افتاد كه گفتم:
_چشمم ديگه چي ميخوايي!؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهجده
دستمو رو ي كش شلواركش گزاشتم و از پاش درش اوردم
دستمو از رو ي شورتش رو ي التش گزاشتم ز ير دستم سفت
بود!
مشكوك نگاش كردم گفتم:
_اينكه نخوابيده خيلي خوب هم بيدار ه..
بدجنس ابروي ي بالا انداخت گفت:
_نخيرم خوابه..
يكم تو ي دستم ماليدمشو و بعد شورتشو از پاش در اوردم با
ديدن عضو س يخ شدش فهم يدم كه الكي اينجو ر گفت كه
براش بخورم..
دوباره دستمو دور التش حلقه كردم و بعد از چند بار بالا پاي ي ن
كردنش كلاهك قرمز و بزرگشو تو ي دهنم فرو كردم مك
عميقي بهش زدم..
همزمان با اين كارم صدا ي اه غليظي كه دامون كشيد تو ي
اتاق پ يچيد…
تموم مدتي كه داشتم براش م يخوردم با چشم ا ي قشنگ خير ه
ي كارام بود و هر چند ثاني ه يك بار ازم تعريف ميكرد و
ميگفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
“وا ي دختر چقدر خوب م يخور ي برام”
بعد از اينكه قشنگ براش خوردم و التشو خ يس كردم سرمو
عقب كشيد م كه گفت:
_امشب ميخوا م ايستاده بكنمت..
نگاهي بهش كردم و گفتم:
_اخه ايستاده هم شد مدل! ؟
_بله كه مدله
تازه مدل هيجاني و خيلي خوب يم هس ت
موهامو ريختم يه طرف شونم با اكراه گفتم:
_باشهه.
اول خودش از تخت پاي ين رفت بعد دست منو گرفت و بهم
كمك كرد
منو به سمت مبل تك نفره اي ي كه كنار ديوار بود هدايت كرد
گفت:
_يه پاتو بزار ر و ي مبل دستاتو بزار رو ديوار و يكم باسنتو بده
بالا
كاريو كه گفتو انجام دادم
دستي به باشنم كشيد و ضربه ي ارومي روش زد گفت:
_خوشم مياد بعد زايدن سه تا بچه باسنت كه هي چ يش نشده
بماند تازه بزرگترم شد ه..
راست ميگفت بعد تولد بچها نسبت به قبل يكم چاق شده
بودم كه تاث ير چشمگيرشو رو ي باسنم گزاشته بود!
با ليسي كه دامون رو ي بهشتم زد از فكر اومدم بيرون و لبمو
به دندون گرفتم سرمو بردم به عقب و بهش نگاهي كرد م
پايين پام رو ي زانوهاش نشسته بود و مشغول ل يس زدن بي ن
پام بود..
بعد از چند دق يقه كه قشنگ خيسش كرد از جاش بلند شد
يه دستشو رو ي شونم گزاشت و با دست ديگش التشو با دهانه
ي واژنم تنطيم كرد و با فشار محكمي داخلم فروش كرد…
با كار ي كه كرد جيغ كوتاهي كشيدم و گفتم:
_ايييي دامون چيكار ميكني ارومتر
مثل اينكه يادت رفته من حاملم…
دامون با شنيدن حرفم بي حركت شد و دستاشو دور كمرم
حلقه كرد بوسه ايي رو ي كتفم زد گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم هواسم نبود
چيزيت كه نشد؟
درد كه ندار ي ؟
_نه خوبم فقط گفتم ياد اوري ت كنم
هواست باشه
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهجده
دستمو رو ي كش شلواركش گزاشتم و از پاش درش اوردم
دستمو از رو ي شورتش رو ي التش گزاشتم ز ير دستم سفت
بود!
مشكوك نگاش كردم گفتم:
_اينكه نخوابيده خيلي خوب هم بيدار ه..
بدجنس ابروي ي بالا انداخت گفت:
_نخيرم خوابه..
يكم تو ي دستم ماليدمشو و بعد شورتشو از پاش در اوردم با
ديدن عضو س يخ شدش فهم يدم كه الكي اينجو ر گفت كه
براش بخورم..
دوباره دستمو دور التش حلقه كردم و بعد از چند بار بالا پاي ي ن
كردنش كلاهك قرمز و بزرگشو تو ي دهنم فرو كردم مك
عميقي بهش زدم..
همزمان با اين كارم صدا ي اه غليظي كه دامون كشيد تو ي
اتاق پ يچيد…
تموم مدتي كه داشتم براش م يخوردم با چشم ا ي قشنگ خير ه
ي كارام بود و هر چند ثاني ه يك بار ازم تعريف ميكرد و
ميگفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
“وا ي دختر چقدر خوب م يخور ي برام”
بعد از اينكه قشنگ براش خوردم و التشو خ يس كردم سرمو
عقب كشيد م كه گفت:
_امشب ميخوا م ايستاده بكنمت..
نگاهي بهش كردم و گفتم:
_اخه ايستاده هم شد مدل! ؟
_بله كه مدله
تازه مدل هيجاني و خيلي خوب يم هس ت
موهامو ريختم يه طرف شونم با اكراه گفتم:
_باشهه.
اول خودش از تخت پاي ين رفت بعد دست منو گرفت و بهم
كمك كرد
منو به سمت مبل تك نفره اي ي كه كنار ديوار بود هدايت كرد
گفت:
_يه پاتو بزار ر و ي مبل دستاتو بزار رو ديوار و يكم باسنتو بده
بالا
كاريو كه گفتو انجام دادم
دستي به باشنم كشيد و ضربه ي ارومي روش زد گفت:
_خوشم مياد بعد زايدن سه تا بچه باسنت كه هي چ يش نشده
بماند تازه بزرگترم شد ه..
راست ميگفت بعد تولد بچها نسبت به قبل يكم چاق شده
بودم كه تاث ير چشمگيرشو رو ي باسنم گزاشته بود!
با ليسي كه دامون رو ي بهشتم زد از فكر اومدم بيرون و لبمو
به دندون گرفتم سرمو بردم به عقب و بهش نگاهي كرد م
پايين پام رو ي زانوهاش نشسته بود و مشغول ل يس زدن بي ن
پام بود..
بعد از چند دق يقه كه قشنگ خيسش كرد از جاش بلند شد
يه دستشو رو ي شونم گزاشت و با دست ديگش التشو با دهانه
ي واژنم تنطيم كرد و با فشار محكمي داخلم فروش كرد…
با كار ي كه كرد جيغ كوتاهي كشيدم و گفتم:
_ايييي دامون چيكار ميكني ارومتر
مثل اينكه يادت رفته من حاملم…
دامون با شنيدن حرفم بي حركت شد و دستاشو دور كمرم
حلقه كرد بوسه ايي رو ي كتفم زد گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم هواسم نبود
چيزيت كه نشد؟
درد كه ندار ي ؟
_نه خوبم فقط گفتم ياد اوري ت كنم
هواست باشه
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدونوزده
با راحت شدن خيالش نفسشو بيرون داد گفت:
_هوووف باشه عزيزم هواسم هست..
با با شوخي گفت:
_ولي خوب از طرفي برا ي بچمون اين ورزشا خوبه
تو ي شكمت قشنگ ورزشكار م يشه با اين تكونا و ضربها..
خنده ي كوتا هي كردم و چ ي ز ي نگفتم
اين بار سعي كرد ضربه هايي كه داخلم م يزن ه ارومتر باشه
ولي زيادم موفق نبود و گاهي ز ياد ي اوج ميگرفت تقريبا با هر
ضربش چند سانت به جلو پرت ميشدم
دستامو محكم به ديوار گرفته بودم و سعي داشتم زياد تكون
نخور م
دامون انگار كلا ديونه شده بود كه يك دقيقه هم دست از
تلمبه زدن بر نميداشت…
صدا ي اه و ناله ي دوتامون تموم اتاقو پر كرده بود
ميتونستم بو ي شهوت و خواستنو مه تو ي اتاق پ يچده بودو
حس كن م…
بلاخره دامون خسته شد و ازم كشيد ب يرون گفت:
_خسته شد ي ؟!
با اينكه پاهام داشت از خستگ ي دولا ميشد با پرويي گفتم:
_نه اصلا..
بعد پا ي ديگمو رو ي زمين گزاشتم به سمت تخت رفتم و دمر
رو ي تخت ولو شدم…
دامون پايين تخت ايستاد و شروع به دست كشيدن رو ي كمر
و باسنم كر د…
كمكم پاهامو جمع كردم و به صورت داگي ر و ي تخت شدم
دامون دستاشو دو طرف كمرم گزاشت و منو به سمت لب
تخت ك شيد و خودش پشت سرم سرپا ايستا د…
دستاشو زير باسنم گزاشت و كمي به سمت بالا كشيدش بعد
اروم دوباره التشو داخلم جا داد و شروع به تلمبه زدن داخلم
كرد
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
تو اين حالت با هر ضربه ايي كه بهم پارد م يكزد احساس
ميكرد م چ يز ي زي ر دلم تكون ميخوره و بدجور ي مور مورم
ميشد..
چند بار خواستم خودمو از زيرش بكشم بيرو ن كه با چسبيد ن
پهلوهام مانعم شد
و شروع به زدن رو ي باسنم كرد..
ديگه هر لحظه احساس ميكرد م كمرم داره از شدت ضربهاش
به دو قسمت تقسيم ميشه..
باز انگار وضع يت منو يادش رفته بود اون رگ ديونه بودنش
زده بود بالا با چند اه بلند مرونه ايي كه كشي د منو به جلو هل
داد و خودش دوتا پاشو رو ي تخت گزاشت و با فشار داخلم
ارضا ش د…
شدت پرش ابش داخلمو به خوبي حس كردم مايع غلي ظ و
داغي كه وجودمو به اتيش ك ش يد..
بي حال ت وهمون حالت خودمو رو ي تخت دراز كردمو نفسمو
بيرون دادم..
هر رحظه احساس ميكردم كمرم اران نصف ميشه..
و بدتر از همه دامون با اون هيكل گندش افتاده بود روم و
قصد بلند شدنم نداشت…
ديگ داشتم نفس كم مياورد م كه اروم گفتم:
_دامون ميايي پايين له شد م
انگار كه تازه متوجه ي وضع يتمون شده بود فور ي چندتا
دستمال كاغ ذ ي برداشت و بعد از ب يرون كشيدن خود
دستمالارو گزاشت بين پامو گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم
اصلا هواسم نبود
بعد خودشم ت ميز كرد و كنارم دراز كشي د و منو تو ي بغلش
كشيد و كنار گوشم زمزمه كرد:
_خوبي خانمم؟!
ببخشي د باز من ديونه شدم نفهميدم دارم چيكار ميكنم
جاييت درد نم يكنه؟
چشمامو با خستگي بستم و گفتم:
_كمرم يكم درد گرفت..
با لحن پشيمو ني گفت:
_ببخش يد عز يزم
بعد با يك دستش اروم اروم شروع به ماليدن كمرم كرد
نميدونم چقدر گزشته بود كه با حس كردن ا ينكه كمرم بهتر
شده از جام بلند شدم و به سمت سروي س رفتم
بعد از تميز كردن خودم با خستگي و كوفتگي دوباره به تخت
برگشتم و تقريبا تو بغل دامون بيهوش شدم..
“هفت ماه بعد”
با تابش نور خورشيد كه از لا ي پنجره ي نيمه باز اتاق با
سماجت هر چه تمام تر در حال تابيدن بود چشمامو باز كردم
و فوش زير لب ي به دامون دادم..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدونوزده
با راحت شدن خيالش نفسشو بيرون داد گفت:
_هوووف باشه عزيزم هواسم هست..
با با شوخي گفت:
_ولي خوب از طرفي برا ي بچمون اين ورزشا خوبه
تو ي شكمت قشنگ ورزشكار م يشه با اين تكونا و ضربها..
خنده ي كوتا هي كردم و چ ي ز ي نگفتم
اين بار سعي كرد ضربه هايي كه داخلم م يزن ه ارومتر باشه
ولي زيادم موفق نبود و گاهي ز ياد ي اوج ميگرفت تقريبا با هر
ضربش چند سانت به جلو پرت ميشدم
دستامو محكم به ديوار گرفته بودم و سعي داشتم زياد تكون
نخور م
دامون انگار كلا ديونه شده بود كه يك دقيقه هم دست از
تلمبه زدن بر نميداشت…
صدا ي اه و ناله ي دوتامون تموم اتاقو پر كرده بود
ميتونستم بو ي شهوت و خواستنو مه تو ي اتاق پ يچده بودو
حس كن م…
بلاخره دامون خسته شد و ازم كشيد ب يرون گفت:
_خسته شد ي ؟!
با اينكه پاهام داشت از خستگ ي دولا ميشد با پرويي گفتم:
_نه اصلا..
بعد پا ي ديگمو رو ي زمين گزاشتم به سمت تخت رفتم و دمر
رو ي تخت ولو شدم…
دامون پايين تخت ايستاد و شروع به دست كشيدن رو ي كمر
و باسنم كر د…
كمكم پاهامو جمع كردم و به صورت داگي ر و ي تخت شدم
دامون دستاشو دو طرف كمرم گزاشت و منو به سمت لب
تخت ك شيد و خودش پشت سرم سرپا ايستا د…
دستاشو زير باسنم گزاشت و كمي به سمت بالا كشيدش بعد
اروم دوباره التشو داخلم جا داد و شروع به تلمبه زدن داخلم
كرد
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
تو اين حالت با هر ضربه ايي كه بهم پارد م يكزد احساس
ميكرد م چ يز ي زي ر دلم تكون ميخوره و بدجور ي مور مورم
ميشد..
چند بار خواستم خودمو از زيرش بكشم بيرو ن كه با چسبيد ن
پهلوهام مانعم شد
و شروع به زدن رو ي باسنم كرد..
ديگه هر لحظه احساس ميكرد م كمرم داره از شدت ضربهاش
به دو قسمت تقسيم ميشه..
باز انگار وضع يت منو يادش رفته بود اون رگ ديونه بودنش
زده بود بالا با چند اه بلند مرونه ايي كه كشي د منو به جلو هل
داد و خودش دوتا پاشو رو ي تخت گزاشت و با فشار داخلم
ارضا ش د…
شدت پرش ابش داخلمو به خوبي حس كردم مايع غلي ظ و
داغي كه وجودمو به اتيش ك ش يد..
بي حال ت وهمون حالت خودمو رو ي تخت دراز كردمو نفسمو
بيرون دادم..
هر رحظه احساس ميكردم كمرم اران نصف ميشه..
و بدتر از همه دامون با اون هيكل گندش افتاده بود روم و
قصد بلند شدنم نداشت…
ديگ داشتم نفس كم مياورد م كه اروم گفتم:
_دامون ميايي پايين له شد م
انگار كه تازه متوجه ي وضع يتمون شده بود فور ي چندتا
دستمال كاغ ذ ي برداشت و بعد از ب يرون كشيدن خود
دستمالارو گزاشت بين پامو گفت:
_اخ ببخش يد عزيزم
اصلا هواسم نبود
بعد خودشم ت ميز كرد و كنارم دراز كشي د و منو تو ي بغلش
كشيد و كنار گوشم زمزمه كرد:
_خوبي خانمم؟!
ببخشي د باز من ديونه شدم نفهميدم دارم چيكار ميكنم
جاييت درد نم يكنه؟
چشمامو با خستگي بستم و گفتم:
_كمرم يكم درد گرفت..
با لحن پشيمو ني گفت:
_ببخش يد عز يزم
بعد با يك دستش اروم اروم شروع به ماليدن كمرم كرد
نميدونم چقدر گزشته بود كه با حس كردن ا ينكه كمرم بهتر
شده از جام بلند شدم و به سمت سروي س رفتم
بعد از تميز كردن خودم با خستگي و كوفتگي دوباره به تخت
برگشتم و تقريبا تو بغل دامون بيهوش شدم..
“هفت ماه بعد”
با تابش نور خورشيد كه از لا ي پنجره ي نيمه باز اتاق با
سماجت هر چه تمام تر در حال تابيدن بود چشمامو باز كردم
و فوش زير لب ي به دامون دادم..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیست
بازم مثل هم يشه نصف شب بيدار شده و پنجره رو باز
گزاشته!رو ي تخت غلتي زدم و به ساعت نگا هي انداختم..
ده دقيق ه از هشت رد شده بود و خيلي ع جيب بود كه اي ن
وروجكا بيددر نشدن و نيومدن سراقم!
با سخت ي رو ي تخت نشستم و دستي به موهام كشيدم چشمم
كشيده شد ر و ي شكم قلمبه و بر امده ام..
لبخند پر مهر ي رو ي لبم جا خوش كرد دستمو گزاشتم رو ي
شكمم و با لحن بچه گونه ايي گفتم:
_سلامماما نجان صبح بخير
چه عجب امروز ارومي…!
بعد اروم از ر و ي تخت پلي ي ن اومدم و مثل پنگون به طرف
سرويس بهداش تي حركت كرد م
بعد ا ز شستن دست و صورتم للاس خوابمو عوض كردم و اماده
ي رفتن به طبقه ي پايين شدم..
نگاهي به خودم تو ي اينه ي قد ي انداختم انفدر ورم كرده
بودم كه هر كي منو ميديد فكر ميكرد بازم چند فلو حامله
ام..
ولي ب رخلاف دفعه ي قبل يك قلو باردار بود م…با ديدن عكس
سونوگرافي جديد ي كه كنار عكس بقيه ي بچها رو ي اين ه
چسبونده بودم
فكرم رفت به سه ماه قبل كه برا ي تعيي ن جنسي ت رفته
بوديم..
برام هيچ فرقي نداشت دختر باشه يا پسر
فقط از خوا م يخواستم سالم و سلامت به دنيا بياد..
وقتي دكتر دستگاهشو رو ي شكمم چرخوند و با لبخند گفت
كه بچه دختر ه..
قيافه ي دامون واقعا ديدني بود چنان ذوق زده شده بود كه
دكتر فكر كرد بچه ي اولمونه..
خبر نداشت كه سه تا فسقلي شيطون تو ي خونه انتظارمونو
ميكشن..
با ياد اور ي اون روز با لبخند نفسمو بيرو ن دادم و از اتاق خارج
شدم
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اول برا ي سر زدن و بيدار كردن بچها به سمت اتاقشون رفتم
تا همگي با هم صبحونه بخور يم..
و برا ي دو روز ديگه كه تولد فسقليا بود برنامه ريز ي كنيم…
به محض ورود به طبقه ي دوم صدا ي حرف زدنشون كه انگار
تو ي اتاق هيوا جمع شده بودن به گوشم رسي د..
ا روم اروم به سمت اتاق رفتم و لحظه ايي مكث كردم مثل
هميشه صدا ي هيرس ا بود كه تو ي اتاق پ يچ يده بود..
با لحني كه توش انگار قصد حرص دادن هيوا رو داشت گفت:
_اووم فكر كنم بعد از بدن يا اومدن ابجي جديد بايد اتاقتو
باهاش تقسيم كني
شايدم ديگه اندازه ي الان مامان و بابا دوستت نداشته باشن…
چون قراره يه ابجيه جديد بيا د ..
هيوا كه ميتونستم بغض تو ي صداشو به خو بي تش خيص بدم
با لحن مهربوني گفت:
_نخيرم اصلا ا ينجور ن يست مامان بابا همه ي مارو اندازه هم
دوست دارن
بعدم من خيلي خوشحالم قراره يه ابج ي كوچولو داشته باشم
چون ديگه تنها نيستم و نم يتونيد شما دوتا بهم زور بگين..
اين بار هاوش كه نسبت به اوندوتا عاقل تر بود با لحن بچگونه
ايي كه سعي داشت مثل بزرگترا باشه گفت:
_هيرسا بس كن
اين حرفا چيه ميزني
منم با هيوا موافقم بهتره انقدر بدجنس نباشي وگرنه مجبورم
به مامان درباره ي رفتار زشتت بگم..
خنده گرفته بود از حرفايي كه شنيد ه بودم اگه يه غر يبه اي ن
چيزارو ميشني د باورش نميش د كه اينارو سه تا بچه ي پنج
ساله دارن ميزنن!
يكم از در فاصله گرفتم گفتم:
_بچها بيدار ش دين!؟
انگار از ش نيدن صدام هول شده بودن كه سه تا يي يهو بيرو ن
از اتاق پريدن و كنار هم دست به سينه ردي ف شدن..
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شما وروجكا كي بيدار شدين ؟
داشتين بهم چي ميگفتين ؟
هيرس ا كه ترس داشت درباره ي حرفاش به من چيز ي بگن
سريع گفت:
_اوم هيچي ما مي داشتيم باز ي ميكردي م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیست
بازم مثل هم يشه نصف شب بيدار شده و پنجره رو باز
گزاشته!رو ي تخت غلتي زدم و به ساعت نگا هي انداختم..
ده دقيق ه از هشت رد شده بود و خيلي ع جيب بود كه اي ن
وروجكا بيددر نشدن و نيومدن سراقم!
با سخت ي رو ي تخت نشستم و دستي به موهام كشيدم چشمم
كشيده شد ر و ي شكم قلمبه و بر امده ام..
لبخند پر مهر ي رو ي لبم جا خوش كرد دستمو گزاشتم رو ي
شكمم و با لحن بچه گونه ايي گفتم:
_سلامماما نجان صبح بخير
چه عجب امروز ارومي…!
بعد اروم از ر و ي تخت پلي ي ن اومدم و مثل پنگون به طرف
سرويس بهداش تي حركت كرد م
بعد ا ز شستن دست و صورتم للاس خوابمو عوض كردم و اماده
ي رفتن به طبقه ي پايين شدم..
نگاهي به خودم تو ي اينه ي قد ي انداختم انفدر ورم كرده
بودم كه هر كي منو ميديد فكر ميكرد بازم چند فلو حامله
ام..
ولي ب رخلاف دفعه ي قبل يك قلو باردار بود م…با ديدن عكس
سونوگرافي جديد ي كه كنار عكس بقيه ي بچها رو ي اين ه
چسبونده بودم
فكرم رفت به سه ماه قبل كه برا ي تعيي ن جنسي ت رفته
بوديم..
برام هيچ فرقي نداشت دختر باشه يا پسر
فقط از خوا م يخواستم سالم و سلامت به دنيا بياد..
وقتي دكتر دستگاهشو رو ي شكمم چرخوند و با لبخند گفت
كه بچه دختر ه..
قيافه ي دامون واقعا ديدني بود چنان ذوق زده شده بود كه
دكتر فكر كرد بچه ي اولمونه..
خبر نداشت كه سه تا فسقلي شيطون تو ي خونه انتظارمونو
ميكشن..
با ياد اور ي اون روز با لبخند نفسمو بيرو ن دادم و از اتاق خارج
شدم
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اول برا ي سر زدن و بيدار كردن بچها به سمت اتاقشون رفتم
تا همگي با هم صبحونه بخور يم..
و برا ي دو روز ديگه كه تولد فسقليا بود برنامه ريز ي كنيم…
به محض ورود به طبقه ي دوم صدا ي حرف زدنشون كه انگار
تو ي اتاق هيوا جمع شده بودن به گوشم رسي د..
ا روم اروم به سمت اتاق رفتم و لحظه ايي مكث كردم مثل
هميشه صدا ي هيرس ا بود كه تو ي اتاق پ يچ يده بود..
با لحني كه توش انگار قصد حرص دادن هيوا رو داشت گفت:
_اووم فكر كنم بعد از بدن يا اومدن ابجي جديد بايد اتاقتو
باهاش تقسيم كني
شايدم ديگه اندازه ي الان مامان و بابا دوستت نداشته باشن…
چون قراره يه ابجيه جديد بيا د ..
هيوا كه ميتونستم بغض تو ي صداشو به خو بي تش خيص بدم
با لحن مهربوني گفت:
_نخيرم اصلا ا ينجور ن يست مامان بابا همه ي مارو اندازه هم
دوست دارن
بعدم من خيلي خوشحالم قراره يه ابج ي كوچولو داشته باشم
چون ديگه تنها نيستم و نم يتونيد شما دوتا بهم زور بگين..
اين بار هاوش كه نسبت به اوندوتا عاقل تر بود با لحن بچگونه
ايي كه سعي داشت مثل بزرگترا باشه گفت:
_هيرسا بس كن
اين حرفا چيه ميزني
منم با هيوا موافقم بهتره انقدر بدجنس نباشي وگرنه مجبورم
به مامان درباره ي رفتار زشتت بگم..
خنده گرفته بود از حرفايي كه شنيد ه بودم اگه يه غر يبه اي ن
چيزارو ميشني د باورش نميش د كه اينارو سه تا بچه ي پنج
ساله دارن ميزنن!
يكم از در فاصله گرفتم گفتم:
_بچها بيدار ش دين!؟
انگار از ش نيدن صدام هول شده بودن كه سه تا يي يهو بيرو ن
از اتاق پريدن و كنار هم دست به سينه ردي ف شدن..
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شما وروجكا كي بيدار شدين ؟
داشتين بهم چي ميگفتين ؟
هيرس ا كه ترس داشت درباره ي حرفاش به من چيز ي بگن
سريع گفت:
_اوم هيچي ما مي داشتيم باز ي ميكردي م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستویک
بعد با حركت نمايشي ايي دستشو رو ي شكمش كش يد گفت؛
_وا ي خيلي گشنمه بهتره بريم صبحانه بخوري م..
چشم غره ايي بهشون رفتم گفتم:
_بدويد بريم پايين كه حسابي باهاتون حرف دارم..
بچها بهم نگاه مشكوكي كردن و با دو به سمت پلها دويدن كه
گفتم:
_بياين با اسانسور بريم..
اين بار هيوا گفت:
_اووف مامي يك ساعت باي د صبر كنيم الان زودتر از شما
ميرسيم پايين..
بعد سه تايي از پلها سرازير شدن كه داد زدم:
_يواش مواظب باشين همديگه رو هل ندين يه وقت..
بدون اينكه جوابمو بدم با دو از پلها پايين رفتن هوفي كردم
و زير لب چندتا غر زدم و پارد اسانسور شدم..
تموم روزو با بچها سرگرم بودم و درباره ي تولد و كارايي كه
قرار بود انجام بديم باهم صحبت كرديم
بعد از چند سال امسال او لين سالي بود كه فرار بود برا ي بچها
يه تولد نسبتا بزرگ بگ يريم
هرند من با اي ن سر و وضع اصلا موافق گرفتن جشن بزرگ
نبودم ولي دامون اصرار داشت كه اين كارو انجام بده
و طبق معمول من جلوش كم اوردم و موافقت كرد …تيم ي
كه قرار بود دكور و بزنن از عصر اومده بودن و سخت مشعول
ديراين بودن..
سالن پر از بادكنكا ي صورت ي و ابي شده بود و بچها از ديد ن
اون همه بادكنك حسابي به وجد اومده بود ن…
لباسامونو ب ه ي كي ا ز دوستا ي د نيا كه خياط ماهر ي ب ود سفارش
داده بوديم
هم لباس بچها همم لباس خودم و هيلا..
يه جورايي لباسامون ست بود و با هم ديگه ميخوند قرار بود
شب دامون سر راه بگ يره و بيارتشون..
بلاخره با كلي اذيتي كه بچها كردن كار ديزا ين بادكنكا تموم
شد و تيم دبرا ين خونه رو ترك كردن..
فرار بود فردا از قبح بيان و سالن و ميزارو بچ ين،همه ي وسيله
ها ي اضافه ي تو ي سالن جمع شده بودن و قرار بود چند ي ن
ميز گرد چند نفره جاشون بزاريم…
رو ي صندلي گوشه ي سالن نشسته بودم و داشتم برنامه ها ي
فردا رو تو ي ذهنم مرور ميكردم كه با صدا ي جيغ و داد از سر
شوق بچها از فكر بيرون اومد م..
هر دفعه از ديدن باباشون انقدر به وجد ميومدن كه گاهي فكر
ميكردم انگار ماهاست كه همو نديدن
با سنگ يني از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم يكي از
خدمتكارا لباسامونو از دست دامون گرفت و به طرف طبقه ي
بالا حركت كر د.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با رسيدن بهش لبخند مل يحي زدم گفتم:
_سلام خوش اومد ي عزيز م
با مهربوني توي چشمام خير ه شد گفت:
_ممنون عزيزم
امرو ز حالت چطور بود؟
دستي رو ي شكمم كشيدم گفتم
_اگه اين دختر خانم شما بزارن عال ي
دامون ابخند كجي زد گفت:
_معلومه مثل مامانش سرتق و يك دند س
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_ااا خيلي نامر د ي
از من مظلوم تر واقعا ديده بو د ي؟
خواست جوابمو بده كه صدا ي هيوا از پشت سرم بلند شد كه
گفت؛
_بابايي بيا بادكنكارو ب بين
دامون چشمي گفت و به سمتش حركت كرد قبل از اينكه از
كنارم رد بشه لحظه ايي مكث كرد اروم گفت:
_از تو دلربا تر نديدمم خانم
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستویک
بعد با حركت نمايشي ايي دستشو رو ي شكمش كش يد گفت؛
_وا ي خيلي گشنمه بهتره بريم صبحانه بخوري م..
چشم غره ايي بهشون رفتم گفتم:
_بدويد بريم پايين كه حسابي باهاتون حرف دارم..
بچها بهم نگاه مشكوكي كردن و با دو به سمت پلها دويدن كه
گفتم:
_بياين با اسانسور بريم..
اين بار هيوا گفت:
_اووف مامي يك ساعت باي د صبر كنيم الان زودتر از شما
ميرسيم پايين..
بعد سه تايي از پلها سرازير شدن كه داد زدم:
_يواش مواظب باشين همديگه رو هل ندين يه وقت..
بدون اينكه جوابمو بدم با دو از پلها پايين رفتن هوفي كردم
و زير لب چندتا غر زدم و پارد اسانسور شدم..
تموم روزو با بچها سرگرم بودم و درباره ي تولد و كارايي كه
قرار بود انجام بديم باهم صحبت كرديم
بعد از چند سال امسال او لين سالي بود كه فرار بود برا ي بچها
يه تولد نسبتا بزرگ بگ يريم
هرند من با اي ن سر و وضع اصلا موافق گرفتن جشن بزرگ
نبودم ولي دامون اصرار داشت كه اين كارو انجام بده
و طبق معمول من جلوش كم اوردم و موافقت كرد …تيم ي
كه قرار بود دكور و بزنن از عصر اومده بودن و سخت مشعول
ديراين بودن..
سالن پر از بادكنكا ي صورت ي و ابي شده بود و بچها از ديد ن
اون همه بادكنك حسابي به وجد اومده بود ن…
لباسامونو ب ه ي كي ا ز دوستا ي د نيا كه خياط ماهر ي ب ود سفارش
داده بوديم
هم لباس بچها همم لباس خودم و هيلا..
يه جورايي لباسامون ست بود و با هم ديگه ميخوند قرار بود
شب دامون سر راه بگ يره و بيارتشون..
بلاخره با كلي اذيتي كه بچها كردن كار ديزا ين بادكنكا تموم
شد و تيم دبرا ين خونه رو ترك كردن..
فرار بود فردا از قبح بيان و سالن و ميزارو بچ ين،همه ي وسيله
ها ي اضافه ي تو ي سالن جمع شده بودن و قرار بود چند ي ن
ميز گرد چند نفره جاشون بزاريم…
رو ي صندلي گوشه ي سالن نشسته بودم و داشتم برنامه ها ي
فردا رو تو ي ذهنم مرور ميكردم كه با صدا ي جيغ و داد از سر
شوق بچها از فكر بيرون اومد م..
هر دفعه از ديدن باباشون انقدر به وجد ميومدن كه گاهي فكر
ميكردم انگار ماهاست كه همو نديدن
با سنگ يني از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم يكي از
خدمتكارا لباسامونو از دست دامون گرفت و به طرف طبقه ي
بالا حركت كر د.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با رسيدن بهش لبخند مل يحي زدم گفتم:
_سلام خوش اومد ي عزيز م
با مهربوني توي چشمام خير ه شد گفت:
_ممنون عزيزم
امرو ز حالت چطور بود؟
دستي رو ي شكمم كشيدم گفتم
_اگه اين دختر خانم شما بزارن عال ي
دامون ابخند كجي زد گفت:
_معلومه مثل مامانش سرتق و يك دند س
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_ااا خيلي نامر د ي
از من مظلوم تر واقعا ديده بو د ي؟
خواست جوابمو بده كه صدا ي هيوا از پشت سرم بلند شد كه
گفت؛
_بابايي بيا بادكنكارو ب بين
دامون چشمي گفت و به سمتش حركت كرد قبل از اينكه از
كنارم رد بشه لحظه ايي مكث كرد اروم گفت:
_از تو دلربا تر نديدمم خانم
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستودو
بعد ار تموم شدن جملش به سمت هيوا رفت و من با لبخند ي
كه از خوشيه حرفش رو ي لبم جا خوش كرده بود بهشون
خيره شد م
بعد از چند ثا نيه نفسمو بيرون دادمو به سمت اشپزخونه
حركت كردم امشب بايد همه گي زود م يخواب يديم چون فردا
حسابي كار داشتيم..
بعد از اينكه به زر ي خانم گفتم غذارو بكشه يه چايي برا ي
دامون ريختم و به سمت سالن حركت كرد م..
هنوز م مشغول باز ي با بچها بو د
اين اخلاقشو خ يلب دوست داشتم
حتي اگه شب ي از خستگ ي رو به بيهوشي هم بود بازم چند
دقيقه ايي برا ي بچها وقت م يزاره و باهاشون باز ي ميكن ه
به سختي خم شدم و سيني رو رو ي ميز گزاشتم رو ي راح تي
گوشه ي سالن نشستم بلند داد زدم:
_بچها ديگه بسه
بابا خست س
برين دستاتونو بشورين الان م يخوايم شام بخوريم..
بچه ها با لب و لوچه ي او يزون چشمي گفتن و دنبال ه ي لا
حركت كردن تا ببرتشون دستاشونو بشورن..
دامون هم با خستگي رو ي مبل كنارم پخش شد گفت:
_اخي ش خدا خيرت بده خان م
اين بچه ها ماشالا انقدر انرژ ي دارن اصلا خسته نميشن…
بعد ليوان چايي و برداشت و اروم اروم شروع به خوردنش
كرد..
اون شب هم گي از هيجا ن خيلي زود به اتاقامون رف تيم و
خوابيديم
صبح روز بعد زودتر از همه بيدار شد م…
حتي دامون هم هنوز خواب بود ترجيح دادم اول يه دوش
بگيرم و بعد از اينكه حسابي سرحال شدم به بقيه كارام برسم
تو ي اتاق لخت شدم و وارد حموم شدم همي ن كه شي ر اب رو
باز كردم درد نسبتا شديد ي تو ي كمرم پ يچ يد..
اخي زير لب گفتم و دستمو به كمرم گرفتم
رو ي زانو خم شدم و زير لب شروع به زمزمه كردن اسم خدا
كرد م..
بعد از چند دق يقه دردم از بي ن رفت
با ترس و لرز ر و ي صندلي كه تو ي حموم بود نشستم..
چند ب ار نفس عميق كش يدم و بعد از اينكه مطمعن شدم درد ي
تو ي وجودم نيست از جام بلند شدم و با ترس و لرز شروع به
شستن خودم كردم..
زودتر ا ز ه ميش ه كارمو تموم كردم و بعد از پ يچ يدن حوله دورم
از حموم خارج شدم با ورودم به اتاق چشما ي دامون هم باز
شد و متعجب گفت:
_تو كي بلند شد ي خانم زرن گ
تازه دوشتم گرفتي..ايولا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
درحالي كه از سرشونم داشت اب ميچك يد به سمت اينه رفتم
گفتم:
_بله كه حمومم كردم
اون زماني كه جناب عالي تو خواب ناز بود ي
بنده در حال استحمام بود م
بعد حوله ي كوچكي دور موهام پ يچيدم و حوله رو بدون
خجالت از دورم باز كردم و مشغول خشك كردن خودم شدم…
خيلي وقت بود كه ديگه از دامون خجالت نميكشيدم و جلوش
راحت بودم
فكرم رفت سمت سالها قبل
وقتي جلوش لخت ميشدم و تموم وجودمو شرم و حي ا
ميگرف ت!
يعني بعد از اوردن چهارتا بچه براش بازم بايد خجالت ميكش م!
خنده ايي اومد رو ي لبم كه صداشو شنيدم كه گفت:
_يادته چقدر ازم خجالت ميك شيد ي؟
وقتي ميخواس تي لخت بشي ب ايد همه جا تار يك ميشد
اين بار قهقه ايي زدم و گفتم:
_مگه ميشه تون روزارو يادم بره!
خم شدم و به سختي مشغول خشك كردن ب ين پام شدم كه
سريع از جاش پريد گفت:
_چيكار ميكن ي صبر كن خودم برات انجامش ميدم..
از خدا خواسته صاف ايستاد م كه دامون جلوم ظاهر شد
صندلي رو پشتم گزاشت گف ت:
_بشين
رو ي صندلي نشستم و حوله رو به دستش دادم با احت ياط و
وسواس شروع كردم به خشك كردن پاها م
بعد بالا تر اومد و رو ي شكمم و زيرشم خشك كرد لحظه اي ي
دستشو رو ي شكمم گزاشت گفت:
_به همين زو د ي اين فسقلي بدنيا مياد و راحت ميشي عزيز م
بعدش فول ميدم خودم م يرم ميبندم كه ديگ ه از اين اتفاق ا ي
يهويي نيفته..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستودو
بعد ار تموم شدن جملش به سمت هيوا رفت و من با لبخند ي
كه از خوشيه حرفش رو ي لبم جا خوش كرده بود بهشون
خيره شد م
بعد از چند ثا نيه نفسمو بيرون دادمو به سمت اشپزخونه
حركت كردم امشب بايد همه گي زود م يخواب يديم چون فردا
حسابي كار داشتيم..
بعد از اينكه به زر ي خانم گفتم غذارو بكشه يه چايي برا ي
دامون ريختم و به سمت سالن حركت كرد م..
هنوز م مشغول باز ي با بچها بو د
اين اخلاقشو خ يلب دوست داشتم
حتي اگه شب ي از خستگ ي رو به بيهوشي هم بود بازم چند
دقيقه ايي برا ي بچها وقت م يزاره و باهاشون باز ي ميكن ه
به سختي خم شدم و سيني رو رو ي ميز گزاشتم رو ي راح تي
گوشه ي سالن نشستم بلند داد زدم:
_بچها ديگه بسه
بابا خست س
برين دستاتونو بشورين الان م يخوايم شام بخوريم..
بچه ها با لب و لوچه ي او يزون چشمي گفتن و دنبال ه ي لا
حركت كردن تا ببرتشون دستاشونو بشورن..
دامون هم با خستگي رو ي مبل كنارم پخش شد گفت:
_اخي ش خدا خيرت بده خان م
اين بچه ها ماشالا انقدر انرژ ي دارن اصلا خسته نميشن…
بعد ليوان چايي و برداشت و اروم اروم شروع به خوردنش
كرد..
اون شب هم گي از هيجا ن خيلي زود به اتاقامون رف تيم و
خوابيديم
صبح روز بعد زودتر از همه بيدار شد م…
حتي دامون هم هنوز خواب بود ترجيح دادم اول يه دوش
بگيرم و بعد از اينكه حسابي سرحال شدم به بقيه كارام برسم
تو ي اتاق لخت شدم و وارد حموم شدم همي ن كه شي ر اب رو
باز كردم درد نسبتا شديد ي تو ي كمرم پ يچ يد..
اخي زير لب گفتم و دستمو به كمرم گرفتم
رو ي زانو خم شدم و زير لب شروع به زمزمه كردن اسم خدا
كرد م..
بعد از چند دق يقه دردم از بي ن رفت
با ترس و لرز ر و ي صندلي كه تو ي حموم بود نشستم..
چند ب ار نفس عميق كش يدم و بعد از اينكه مطمعن شدم درد ي
تو ي وجودم نيست از جام بلند شدم و با ترس و لرز شروع به
شستن خودم كردم..
زودتر ا ز ه ميش ه كارمو تموم كردم و بعد از پ يچ يدن حوله دورم
از حموم خارج شدم با ورودم به اتاق چشما ي دامون هم باز
شد و متعجب گفت:
_تو كي بلند شد ي خانم زرن گ
تازه دوشتم گرفتي..ايولا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
درحالي كه از سرشونم داشت اب ميچك يد به سمت اينه رفتم
گفتم:
_بله كه حمومم كردم
اون زماني كه جناب عالي تو خواب ناز بود ي
بنده در حال استحمام بود م
بعد حوله ي كوچكي دور موهام پ يچيدم و حوله رو بدون
خجالت از دورم باز كردم و مشغول خشك كردن خودم شدم…
خيلي وقت بود كه ديگه از دامون خجالت نميكشيدم و جلوش
راحت بودم
فكرم رفت سمت سالها قبل
وقتي جلوش لخت ميشدم و تموم وجودمو شرم و حي ا
ميگرف ت!
يعني بعد از اوردن چهارتا بچه براش بازم بايد خجالت ميكش م!
خنده ايي اومد رو ي لبم كه صداشو شنيدم كه گفت:
_يادته چقدر ازم خجالت ميك شيد ي؟
وقتي ميخواس تي لخت بشي ب ايد همه جا تار يك ميشد
اين بار قهقه ايي زدم و گفتم:
_مگه ميشه تون روزارو يادم بره!
خم شدم و به سختي مشغول خشك كردن ب ين پام شدم كه
سريع از جاش پريد گفت:
_چيكار ميكن ي صبر كن خودم برات انجامش ميدم..
از خدا خواسته صاف ايستاد م كه دامون جلوم ظاهر شد
صندلي رو پشتم گزاشت گف ت:
_بشين
رو ي صندلي نشستم و حوله رو به دستش دادم با احت ياط و
وسواس شروع كردم به خشك كردن پاها م
بعد بالا تر اومد و رو ي شكمم و زيرشم خشك كرد لحظه اي ي
دستشو رو ي شكمم گزاشت گفت:
_به همين زو د ي اين فسقلي بدنيا مياد و راحت ميشي عزيز م
بعدش فول ميدم خودم م يرم ميبندم كه ديگ ه از اين اتفاق ا ي
يهويي نيفته..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوسه
نگاه خاصي بهش انداختم گفتم:
_خدا كن ه…
بعد لوسيون خوشبومو از رو ي ميز برداشتم و دادم دستش
كارشوخوب بلد بود مقدار ي كرم ب يرون اورد و شروع به
ماليدنش به همه جا ي پاك كرد
و به ترتيب خ مين كارو با دستام و شكم و كمرمم كرد بعد
صندلي رو به سمت اينه كش ي د گفت:
_موهاتم ديگه برات خشك كنم و تمو م
با اعتراض گفتم:
_ولي خودم ا ين كارو ميتونم
حوله رو از دور موهام باز كرد و گفت:
_نخير اين كار وظيفه ي من ه
و ب ا روشن كردن سشوار اجازه ي حرف زدن بهم نداد و مشغول
كارش شد
منم دست به سينه نشستم و از تو ي اينه بهش زل زد م…
كارش كه تموم شد سشوار رو خاموش كرد و با زدن بوسه اي ي
رو ي سرم گفت:
_بفرما عز يزم تموم شد
زود لباسات بپوش كه سرما نخور ي
ازش تشكر كردم كه گفت:
_قابلتو نداشت خانمم
منم برم به دوش بگيرم و بيا م برا ي صبحانه
باشه ايي گفتم و از جام بلند شدم به لباس مناسب و با حجاب
پوشيدم
ميدونستم يه ساعت ديگه كارگرا ميان برا ي انجام كارا
ميخواستم هم راحت باشم همم جاو ي كسي معذب نباشم..
برا ي هم ين ي ك پ يراه ن بلند با استينا ي سه رب بيرون كشيد م
و بعد از پوشبدنش و بستن موهام بدون اينك ه زره ا ي اراي ش
كنم از اتاق خارج شدم
كارا طبق برنامه ريز ي كه كرده بودم پ يش رفت و دقيقا و به
موقع تموم شدن ساعت نزد يك دو بود كه همه ي كارا تموم
شد…
فقط مونده بود اماده شدن خودم و بچها كه هنوز زود بود و
قرار بود برا ي درست كردن موهام و ميكا پ ار ايشگر ي كه دني ا
ميشناخت بيا د…
با خستگ ي رو ي يكي صندلي ها نشستم و به پذيرايي كه الان
شبيه يه سالن شيك برا ي مهموني شده بود چشم دوختم..
وسط سالن و برا ي رقص به صورت استيج درست كرده بودن
و چهار طرفش باند و رقص نور ا ي رنگي كار گزاشته بودن
به نظرن با اين نورا ي رنگي زيبايي مراسم چند ين برابر ميشد..
نفس ا سوده اي ي كشيد م همه چي عالي شده بود و با خوشحال ي
لبخند ي زدم كه صدا ي زر ي از پشت سرم اومد در حالي
دستش فنجون چايي بود گفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خانم جان خسته نباش ي
انقدر به خودتون فشار نيارين
بعد چا ي رو ر و ي ميز گزاشت كه گفتم؛
_ممنون زر ي جان
كارا ي شام به كجا كش يد ؟
همه چي روزه راهه ؟
_بله خانم تقريبا تموم غذاها اماده شدن
خيالتون راح ت
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوسه
نگاه خاصي بهش انداختم گفتم:
_خدا كن ه…
بعد لوسيون خوشبومو از رو ي ميز برداشتم و دادم دستش
كارشوخوب بلد بود مقدار ي كرم ب يرون اورد و شروع به
ماليدنش به همه جا ي پاك كرد
و به ترتيب خ مين كارو با دستام و شكم و كمرمم كرد بعد
صندلي رو به سمت اينه كش ي د گفت:
_موهاتم ديگه برات خشك كنم و تمو م
با اعتراض گفتم:
_ولي خودم ا ين كارو ميتونم
حوله رو از دور موهام باز كرد و گفت:
_نخير اين كار وظيفه ي من ه
و ب ا روشن كردن سشوار اجازه ي حرف زدن بهم نداد و مشغول
كارش شد
منم دست به سينه نشستم و از تو ي اينه بهش زل زد م…
كارش كه تموم شد سشوار رو خاموش كرد و با زدن بوسه اي ي
رو ي سرم گفت:
_بفرما عز يزم تموم شد
زود لباسات بپوش كه سرما نخور ي
ازش تشكر كردم كه گفت:
_قابلتو نداشت خانمم
منم برم به دوش بگيرم و بيا م برا ي صبحانه
باشه ايي گفتم و از جام بلند شدم به لباس مناسب و با حجاب
پوشيدم
ميدونستم يه ساعت ديگه كارگرا ميان برا ي انجام كارا
ميخواستم هم راحت باشم همم جاو ي كسي معذب نباشم..
برا ي هم ين ي ك پ يراه ن بلند با استينا ي سه رب بيرون كشيد م
و بعد از پوشبدنش و بستن موهام بدون اينك ه زره ا ي اراي ش
كنم از اتاق خارج شدم
كارا طبق برنامه ريز ي كه كرده بودم پ يش رفت و دقيقا و به
موقع تموم شدن ساعت نزد يك دو بود كه همه ي كارا تموم
شد…
فقط مونده بود اماده شدن خودم و بچها كه هنوز زود بود و
قرار بود برا ي درست كردن موهام و ميكا پ ار ايشگر ي كه دني ا
ميشناخت بيا د…
با خستگ ي رو ي يكي صندلي ها نشستم و به پذيرايي كه الان
شبيه يه سالن شيك برا ي مهموني شده بود چشم دوختم..
وسط سالن و برا ي رقص به صورت استيج درست كرده بودن
و چهار طرفش باند و رقص نور ا ي رنگي كار گزاشته بودن
به نظرن با اين نورا ي رنگي زيبايي مراسم چند ين برابر ميشد..
نفس ا سوده اي ي كشيد م همه چي عالي شده بود و با خوشحال ي
لبخند ي زدم كه صدا ي زر ي از پشت سرم اومد در حالي
دستش فنجون چايي بود گفت:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خانم جان خسته نباش ي
انقدر به خودتون فشار نيارين
بعد چا ي رو ر و ي ميز گزاشت كه گفتم؛
_ممنون زر ي جان
كارا ي شام به كجا كش يد ؟
همه چي روزه راهه ؟
_بله خانم تقريبا تموم غذاها اماده شدن
خيالتون راح ت
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوچهار
ازش دوباره تشكر كردم و ار جام بلند شدم
چند د قيقه ايي بود كه صدا ي بچها نميوم د تصميم گرفتم برم
بهشون يه سر بزنم تا خراب كار ي نكردن…
به طبقه ي دوم رفتم و گوشامو تيز كردم تا ب بينم مجا سرشون
گرمه ولي كو چ يك ترين صدايي نميومد
ارو م اروم به طرف اتاق هاوش حركت كردم و لي قبل از اينك ه
برسم هيلا از اتاق هيوا بيرون اومد تا خواستم حرفي بزن م
دستشو رو ي دماغش گزاشت و گفت:
_هيششش اب جي
بچها خوابيدن
با تعجب گفتم:
_خواب؟اونم ا ين موقع؟
به طرفم اومد گفت:
_اره خيلي با ز ي كرده بودن خسته بود م
خوابوندمشون كه شب زود خوابشون نبر ه
_اها خوب كر د ي عزيز م
ميخوايي خودتم يكم استراحت كن تا ارايشگر برسه بعدش
اماده مي شيم..
از پ يشنهادم استقبال كرد گفت:
_باشه ابجي منم ميرم تو اتاق م
پس خودت چ يكار ميكن ي
از صبح سرپاي ي..
دستمو رو ي كمرش گزاشتم گفتم:
_منم ميرم اتاقم دراز ميكشم عزيزم
نگران من نبا ش
لبخند ي زد و به سمت اتاقش رف ت
منم بعد از سركشي به بچها خ يالم راحت شد و به سمت اتاقم
رفت م
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
رو ي تخت با خستگي دراز ك شيدم و به سقف زل زدم و فكرم
رفت سمت ا ينكه چقدر زود داشت روزا ي زندگيم ميگذش ت…
بعد از اون همه روزا ي سخت كه با بدبختي زندگي ميكرد م
بلاخره روزا ي خوبم رسيد و حالا مثل برق و باد به بهتري ن
شكل داشتن سپر ي ميشد ن…
عشقي كه بين منو دامون شكل گرفته بود با اومدن بچها كه
ثمره ي اين عشق بودن چندي ن برابر شد..
و هر بار نبود كه با ديدنشون و حس كردنشون خدارو شاكر
نباشم..
تو ي جام غلتي زدم و از فكر ب يرون اومدم
نگاهي به ساعت كردم سه بود و هنوز ارايشگر نيومده بود..
طبق كارتي كه به مهمان ها داده بوديم ساعت شروع مهموني
رو از هفت زده بوديم
ولي ميدونستم خانواده ي دامون و ايدا و كامران حتما زودتر
ميان..
دوست داشتم قبل اومدن همه اماده باشم و بعد كه اومدن
استرس اماده شدنو نداشته باشم
گوشيمو از ر و ي ميز كنار تخت برداشتم و به شماره ايي كه
دنيا بهم داده بود زنگ زدم
بعد از خوردن چند بوق خانم خوش صدايي جواب داد بعد از
سلام و اخوال پرسي خودمو معرفي كردم كه سريع قبل از
اينكه من حرف ي بزنم گفت:
_شرمنده عز يزم
چند د قيقه اي ي تو ي تراف يك گير كردم من تا ده مي ن ديگ ه
رسيد م
خواهش ميكن مي گفتم و با جمله ي منتظرتون هستم تماسو
قطع كرد م..
همون جور كه خانمه گفته تق ريبا همون ده د قيقه بعد رسيد
يكي از خدمتكارا اومدنشو بهم اطلاع داد كه ازش خواستم به
طبقه ي بالا راهنماي يش كنه..
تو ي راهرو منتظرش ايستاد م به محض ب يرون اومدن از
اسانسور با ديدنم با چرب زبوني گفت:
_وا ي عز يزم شما تو راهي دارين..
لبخند ي. زدم و با رسيدنش بهم با خوشرويي دستمو سمتش
دراز كردم گفت م:
_بله عزيز م
هيلدا هستم خوش اومدين
با اشتياق دستشو تو ي دستم گزاشت گفت:
_منم ارزو هستم عزيزم خوشبخت م
به طرف يكي از اتاقا كه اتاق مهمان بود هدايتش كردم گفتم:
_خوب ميتوني د وسايلتونو اينج ا بزاري د
سريع تكون داد و با كمك خدمتكار ي كه نصف وسايل ش
دستش بود شروع به جا به جا كردنشون رو ي ميز كردن..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوچهار
ازش دوباره تشكر كردم و ار جام بلند شدم
چند د قيقه ايي بود كه صدا ي بچها نميوم د تصميم گرفتم برم
بهشون يه سر بزنم تا خراب كار ي نكردن…
به طبقه ي دوم رفتم و گوشامو تيز كردم تا ب بينم مجا سرشون
گرمه ولي كو چ يك ترين صدايي نميومد
ارو م اروم به طرف اتاق هاوش حركت كردم و لي قبل از اينك ه
برسم هيلا از اتاق هيوا بيرون اومد تا خواستم حرفي بزن م
دستشو رو ي دماغش گزاشت و گفت:
_هيششش اب جي
بچها خوابيدن
با تعجب گفتم:
_خواب؟اونم ا ين موقع؟
به طرفم اومد گفت:
_اره خيلي با ز ي كرده بودن خسته بود م
خوابوندمشون كه شب زود خوابشون نبر ه
_اها خوب كر د ي عزيز م
ميخوايي خودتم يكم استراحت كن تا ارايشگر برسه بعدش
اماده مي شيم..
از پ يشنهادم استقبال كرد گفت:
_باشه ابجي منم ميرم تو اتاق م
پس خودت چ يكار ميكن ي
از صبح سرپاي ي..
دستمو رو ي كمرش گزاشتم گفتم:
_منم ميرم اتاقم دراز ميكشم عزيزم
نگران من نبا ش
لبخند ي زد و به سمت اتاقش رف ت
منم بعد از سركشي به بچها خ يالم راحت شد و به سمت اتاقم
رفت م
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
رو ي تخت با خستگي دراز ك شيدم و به سقف زل زدم و فكرم
رفت سمت ا ينكه چقدر زود داشت روزا ي زندگيم ميگذش ت…
بعد از اون همه روزا ي سخت كه با بدبختي زندگي ميكرد م
بلاخره روزا ي خوبم رسيد و حالا مثل برق و باد به بهتري ن
شكل داشتن سپر ي ميشد ن…
عشقي كه بين منو دامون شكل گرفته بود با اومدن بچها كه
ثمره ي اين عشق بودن چندي ن برابر شد..
و هر بار نبود كه با ديدنشون و حس كردنشون خدارو شاكر
نباشم..
تو ي جام غلتي زدم و از فكر ب يرون اومدم
نگاهي به ساعت كردم سه بود و هنوز ارايشگر نيومده بود..
طبق كارتي كه به مهمان ها داده بوديم ساعت شروع مهموني
رو از هفت زده بوديم
ولي ميدونستم خانواده ي دامون و ايدا و كامران حتما زودتر
ميان..
دوست داشتم قبل اومدن همه اماده باشم و بعد كه اومدن
استرس اماده شدنو نداشته باشم
گوشيمو از ر و ي ميز كنار تخت برداشتم و به شماره ايي كه
دنيا بهم داده بود زنگ زدم
بعد از خوردن چند بوق خانم خوش صدايي جواب داد بعد از
سلام و اخوال پرسي خودمو معرفي كردم كه سريع قبل از
اينكه من حرف ي بزنم گفت:
_شرمنده عز يزم
چند د قيقه اي ي تو ي تراف يك گير كردم من تا ده مي ن ديگ ه
رسيد م
خواهش ميكن مي گفتم و با جمله ي منتظرتون هستم تماسو
قطع كرد م..
همون جور كه خانمه گفته تق ريبا همون ده د قيقه بعد رسيد
يكي از خدمتكارا اومدنشو بهم اطلاع داد كه ازش خواستم به
طبقه ي بالا راهنماي يش كنه..
تو ي راهرو منتظرش ايستاد م به محض ب يرون اومدن از
اسانسور با ديدنم با چرب زبوني گفت:
_وا ي عز يزم شما تو راهي دارين..
لبخند ي. زدم و با رسيدنش بهم با خوشرويي دستمو سمتش
دراز كردم گفت م:
_بله عزيز م
هيلدا هستم خوش اومدين
با اشتياق دستشو تو ي دستم گزاشت گفت:
_منم ارزو هستم عزيزم خوشبخت م
به طرف يكي از اتاقا كه اتاق مهمان بود هدايتش كردم گفتم:
_خوب ميتوني د وسايلتونو اينج ا بزاري د
سريع تكون داد و با كمك خدمتكار ي كه نصف وسايل ش
دستش بود شروع به جا به جا كردنشون رو ي ميز كردن..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوپنج
ارزو خيلي زود وسايلشو رو ي ميز چيد و ازم خواست كه رو ي
صندلي بش ينم
با سنگيني رو ي صندلس نشستم و گفتم:
_فقط عزيزم زود تمومش كن من خيلي سنگ ين شدم ن ميتون م
زياد بش ين م
پيشبند سفيد رنگي دور گردنم پي چيد گفت:
_خيالت راحت عزيزم
زود تمومش م يكنم ميدونم براتون سخته..
لبخند ي زدم و گفتم:
_خيلي ممنون
فقط نميخوام موهام و ارايشم خيلي شلوغ باشه..
چشم بلند بالايي گفت كه خودمو به دستش سپردم اول شروع
به ارايش كردن صورتم كرد چشمامو بستمو اجازه دادم با
ارامش كارشو انجام بد ه
ولي خودش دختر خوش سر زبوني بود يك دقيقه هم ساكت
نميشد!
كلي سوال ازم ميپرس يد از بچها..از بچه ي تو شكمم..
جواب تموم سوالاشو با حوصله ميدادم و اونم با اشتياق گوش
ميداد و كارشو انجام م يداد
فقط توي دلم خدا خدا ميكردم كه گند نزنه به ارايش و
موهام…
خلاصه با پر حرفيا ي ارزو اصلا نفهميدم كي تموم شد كارش
كه گفت:
_خوب عز يزم تمووم شد…
با تعجب چشمامو باز كردم گفتم:
_ااا واقعا چه زود
دستاشو نو ي هوا تكان داد گفت:
_زودم كه نشد زياد نزديك دو ساعت زمان برد عزيز م
با شنيدن حرفش تعجبم بيشتر شد گفتم:
_واقعااا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
حالا بزار ب بينم چيكار كرد ي…
بعد به طرف اينه ايي كه سمت راستم بود برگشتم و نگاه ك لي
به خودم انداختم
اوووم خوب به نظر م يرسيدم
با اينكه هنوز لباسمو نپوشيده بودم بازم ميتونستم تم يز ي و
قشنگي كارشو حس كن م
به كمك ارزو از رو ي صندلي بلند شدم و به طرف آينه رفتم
و گفتم:
_خيلي ممنون عزيزم
همه چي عالي شده
با ذوق تشكر تا خواست حرف ديگه ايي بزنه در اتاق زده شد
و بعدش خدمتكار وارد اتاق شد گفت؛
_خانم اقا اومدن..
بدون ازنكه نگاه دقيق تر ي به خودم بندازم از اينه فاصله
گرفتم و گفتم:
_بهشون بگو الان ميا م
پيشبندو از دور گردنم باز كردم و به دست ارزو دادم گفتم:
_ممنون عزيز م
الان خواهرمو ميفرستم
بي زحمت موهاشو درست كن يد ارا يش صورت نياز ي نيس ت
براش..
برخلاف چند د قيقه ي قبل كه هيجان داشت اروم گفت:
_چشم عز يز م
لبخند عميقي بهش زدم و بدون اينكه دلي ل دمق شدنشو
بپرسم از اتاق زدم بيرون…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوپنج
ارزو خيلي زود وسايلشو رو ي ميز چيد و ازم خواست كه رو ي
صندلي بش ينم
با سنگيني رو ي صندلس نشستم و گفتم:
_فقط عزيزم زود تمومش كن من خيلي سنگ ين شدم ن ميتون م
زياد بش ين م
پيشبند سفيد رنگي دور گردنم پي چيد گفت:
_خيالت راحت عزيزم
زود تمومش م يكنم ميدونم براتون سخته..
لبخند ي زدم و گفتم:
_خيلي ممنون
فقط نميخوام موهام و ارايشم خيلي شلوغ باشه..
چشم بلند بالايي گفت كه خودمو به دستش سپردم اول شروع
به ارايش كردن صورتم كرد چشمامو بستمو اجازه دادم با
ارامش كارشو انجام بد ه
ولي خودش دختر خوش سر زبوني بود يك دقيقه هم ساكت
نميشد!
كلي سوال ازم ميپرس يد از بچها..از بچه ي تو شكمم..
جواب تموم سوالاشو با حوصله ميدادم و اونم با اشتياق گوش
ميداد و كارشو انجام م يداد
فقط توي دلم خدا خدا ميكردم كه گند نزنه به ارايش و
موهام…
خلاصه با پر حرفيا ي ارزو اصلا نفهميدم كي تموم شد كارش
كه گفت:
_خوب عز يزم تمووم شد…
با تعجب چشمامو باز كردم گفتم:
_ااا واقعا چه زود
دستاشو نو ي هوا تكان داد گفت:
_زودم كه نشد زياد نزديك دو ساعت زمان برد عزيز م
با شنيدن حرفش تعجبم بيشتر شد گفتم:
_واقعااا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
حالا بزار ب بينم چيكار كرد ي…
بعد به طرف اينه ايي كه سمت راستم بود برگشتم و نگاه ك لي
به خودم انداختم
اوووم خوب به نظر م يرسيدم
با اينكه هنوز لباسمو نپوشيده بودم بازم ميتونستم تم يز ي و
قشنگي كارشو حس كن م
به كمك ارزو از رو ي صندلي بلند شدم و به طرف آينه رفتم
و گفتم:
_خيلي ممنون عزيزم
همه چي عالي شده
با ذوق تشكر تا خواست حرف ديگه ايي بزنه در اتاق زده شد
و بعدش خدمتكار وارد اتاق شد گفت؛
_خانم اقا اومدن..
بدون ازنكه نگاه دقيق تر ي به خودم بندازم از اينه فاصله
گرفتم و گفتم:
_بهشون بگو الان ميا م
پيشبندو از دور گردنم باز كردم و به دست ارزو دادم گفتم:
_ممنون عزيز م
الان خواهرمو ميفرستم
بي زحمت موهاشو درست كن يد ارا يش صورت نياز ي نيس ت
براش..
برخلاف چند د قيقه ي قبل كه هيجان داشت اروم گفت:
_چشم عز يز م
لبخند عميقي بهش زدم و بدون اينكه دلي ل دمق شدنشو
بپرسم از اتاق زدم بيرون…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوشش
اول سراق هي لا رفتم و بهش گفتم كه برا ي درست كردن
موهاش هم اه خدمتكار پ ي ش ارزو بره خودمم راه اتاقمونو در
پيش گرفت م..
بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم و گفتم:
_عزيزم اومد ي..
و بدون اينكه داخلو نگاه كنم پشت سرم درو بستم و به سمت
دامون برگشتم
به محض ديدنش سر جام م يخ كوب شدم..
دامون درست مثل شب عروس يمون كلي به خودش ر سيد ه بود
و درست همون كت شلوار عروسيمونو تنش كرده بود..
درحال ي كه ي ك دستش تو ي جيب ش بود با ژشت خاصي وسط
اتاق ايستاد ه بود
و انگار فقط م يخاست عكس العمل منو ببين ه!
اب دهنمو قورت دادم و با ه يجان گفتم:
_وا ي كت شلوار عروسي رو پوشيد ي!
سرشو تكون داد گفت:
_بله
ميدونستم انقدر ه يجان زده م يشي زودتر م يپوشيدم ش!
ذهنم رفت به سالها ي قبل
سالهايي كه كت شلوارش ت و ي كمد لباسا بود و هيچ وقت
فرصت دوباره پوشيدنش پ ي ش نيومد!
خنده ايي كردم گفتم:
_خودمم نميدونستم از د يدن دوبارش تو تنت انقدر هيجان
زده بشم!
نگاهم از ت يپش به سمت صورتش كشيده شد و چشمامو بهم
قفل شد
با اين تيپي كه دامون زده بود جلوش با اين شكم و ورمي كه
كرده بودم احساس ضعف ميكردم!
با ياس لبخند ي زدم كه گفت:
_چقدر قشنگ شد ي عزيز م
هم موهات هم ارايشت..
چشمكي بهش زدم و گفتم:
_حالا نم يخاد بهم دلدار ي ب د ي
خودتم ميدوني كه امشب بهتر يني..
من با اين شكم مثل توپ قلقلي شدم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
خودشو بهم رسوند و دستاشو دور كمرم حلقه كرد گفت:
_من عاشق ه مين قلقلي بودنتم
دلم ميخاد هر چهار سال اين شكلي ببينمت اصلا..
دستامو رو ي س ينش گزاشتم گفتم:
_برو عقب نچسب به من اقا
الان لباسات چروك ميش ه
موها و ارايش منم خراب ميك ني..
با تو پرو شد ي همس ر!…
قهقه ايي زد و دستشو اروم ر و ي موهاش كش يد گفت:
_معذرت م يخوام خان م
اخه خيلي حال ميده اذيت كردنت
به سمت كمد رفتم و لباسمو از كاورش بيرون اوردم گفتم:
_جا ي اذيت كردن من بيا كمك كن لباسمو بپوشم
دامون ا ي به چشمي گفت و به سمتم اوم د…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوشش
اول سراق هي لا رفتم و بهش گفتم كه برا ي درست كردن
موهاش هم اه خدمتكار پ ي ش ارزو بره خودمم راه اتاقمونو در
پيش گرفت م..
بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم و گفتم:
_عزيزم اومد ي..
و بدون اينكه داخلو نگاه كنم پشت سرم درو بستم و به سمت
دامون برگشتم
به محض ديدنش سر جام م يخ كوب شدم..
دامون درست مثل شب عروس يمون كلي به خودش ر سيد ه بود
و درست همون كت شلوار عروسيمونو تنش كرده بود..
درحال ي كه ي ك دستش تو ي جيب ش بود با ژشت خاصي وسط
اتاق ايستاد ه بود
و انگار فقط م يخاست عكس العمل منو ببين ه!
اب دهنمو قورت دادم و با ه يجان گفتم:
_وا ي كت شلوار عروسي رو پوشيد ي!
سرشو تكون داد گفت:
_بله
ميدونستم انقدر ه يجان زده م يشي زودتر م يپوشيدم ش!
ذهنم رفت به سالها ي قبل
سالهايي كه كت شلوارش ت و ي كمد لباسا بود و هيچ وقت
فرصت دوباره پوشيدنش پ ي ش نيومد!
خنده ايي كردم گفتم:
_خودمم نميدونستم از د يدن دوبارش تو تنت انقدر هيجان
زده بشم!
نگاهم از ت يپش به سمت صورتش كشيده شد و چشمامو بهم
قفل شد
با اين تيپي كه دامون زده بود جلوش با اين شكم و ورمي كه
كرده بودم احساس ضعف ميكردم!
با ياس لبخند ي زدم كه گفت:
_چقدر قشنگ شد ي عزيز م
هم موهات هم ارايشت..
چشمكي بهش زدم و گفتم:
_حالا نم يخاد بهم دلدار ي ب د ي
خودتم ميدوني كه امشب بهتر يني..
من با اين شكم مثل توپ قلقلي شدم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
خودشو بهم رسوند و دستاشو دور كمرم حلقه كرد گفت:
_من عاشق ه مين قلقلي بودنتم
دلم ميخاد هر چهار سال اين شكلي ببينمت اصلا..
دستامو رو ي س ينش گزاشتم گفتم:
_برو عقب نچسب به من اقا
الان لباسات چروك ميش ه
موها و ارايش منم خراب ميك ني..
با تو پرو شد ي همس ر!…
قهقه ايي زد و دستشو اروم ر و ي موهاش كش يد گفت:
_معذرت م يخوام خان م
اخه خيلي حال ميده اذيت كردنت
به سمت كمد رفتم و لباسمو از كاورش بيرون اوردم گفتم:
_جا ي اذيت كردن من بيا كمك كن لباسمو بپوشم
دامون ا ي به چشمي گفت و به سمتم اوم د…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢