روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_یازدهم

ماشين جلوي در بيمارستان ايستاد بعد از حساب كردن كرايه
با دو وارد بخش شدم و به سمت پذيرش رفتم تا رفتم اسم
هيلا و بگم صداي ايدا از پشت سرم اومد
_هيلدا....!؟
به سمتش رفتم و با نگراني گفتم
_هيلا كجاش چه بلايي سرش اومده
ايدا فين فيني كرد و گف ت
_مادر گفت امروز كه هيلا رو بردي خيلي بي حال بوده
صورتشم زرد شده بود...بعد از يكي دوساعت يهو از حال ميره
هست و ICU زنگ ميزنه اورژانس و ميارنش اينجا الان تو
دكتر داره معاينش ميكنه
هست يا خدايي زير لب ICU با شنيدن اينكه هيلا الان تو
گفتم و ديگه نفهميدم چيشد و بيمارستان دور يرم چرخيد و
بعدش تو سياهي مطلق رفتم..
با سوزش شديدي توي دستم چشمامو باز كردم نگاهي به
دستم كردم كه ديدم پرستار سرم و از دستم كشيد وقتي ديد
چشمام بازه لبخندي زد و گف ت
_خوب فكر كنم حالت بهتره ،سرمت تموم شد كشيدمش
با بي حالي گفتم
_خواهرم در چه حاله؟بايد ببينمش
_الان نميتوني ببينيش ولي دكترش توي اتاق منتظرته حالت
بهتر شد برو پيشش...
سري تكان دادم و تشكري كردم از اتاق بيرون رفت از جام
بلند شدم و با پاهاي بي جون از تخت پايين اومدم در اتاق باز
شد و زهرا خانم و ايدا وارد شدم به طرفم اومدن و بغلم كردم
زهرا خانم با چشماي گريون گفت
_چه بلايي سر هيلا اومده طفل معصوم بدنش يخ بسته بود و
صورتش سفيد شده بود
از شنيدن حالي كه هيلا داشته قلبم فشرده ميشد ايدا تشري
به مادرش زد و گفت
_مامان بس كن الان وقتش نيست
به سمت در رفتم و گفتم
_بايد با دكترش حرف بزنم...
ايدا خواست ب اهام بياد كه نذاشتم و گفتم پيش مادرش
بمونه...بعد از هماهنگي با منشي دكتر در زدم و وارد اتاق شدم
سلامي كردم دكتر كه مرد ميان سال بود با خوشرويي جوابمو
داد دعوت به نشستنم كرد نشستم و با استرس گفتم
_اقاي دكتر حال خواهرم چطوره؟!جه بلاي سرش اومدن ؟
دكتر عينكشو از چشمش در اورد و روي ميز گزاشت نفس
عميقي كشيد و گفت
_ترجيح ميدم پدر و مادرت هم باشن تا صحبت كن م
سرمو پايين انداختم وگفت م
_اونا فوت كردن و منو خواهرم با هم زندگي ميكنيم و كسيو
جز هم نداريم
دكتر باترحم نگاهي بهم كرد و گفت
_خوب پس صريح باهات حرف ميزنم دخترم
خواهرت بيماري قلبي داره و چون تحت نظر پزشك نبوده
خيلي پيشرفت كرده بايد هرچه سريع تر عمل بشه و پيوند
قلب روش انجام بشه...
با درد و ناباوري لب زد م
_چي!!!بيماري قلبي؟؟! چرا تا الان متوجه نشدم هيچ وقت
هيچي بهم نگفته از دردا ش
دكتر با تاسف سري تكان داد و گفت
_من فكر ميكنم تموم اين مدت درد و تحمل ميكرده و به
شما حرفي نميزده..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دوازدهم

شك دوم بهم وارد شده خواهر كوچولوي زيباي من چقدر درد
داشته و لب نميزده چرا منِ خر هيچ وقت نفهميدم!چرا بيشتر
بهش توجه نكردم
اشكامو پاك كردم و گفت م
_الان بايد چيكار كنم..؟؟
_بايد سريع تر پول عمل و به حساب بيمارستان واريز كنين
تا اجازه ي عمل صادر بشه..چون خارج از نوبت براي پيوند
هست هزينه ي زيادي بايد بپردازين...
فقط همين امروز بيشتر وقت ندارين...فرصتش خيلي كم ه
تشكري كردم و از جام بلند شدم از اتاق دكتر بيرون رفتم ايدا
و زهرا خانم به سمتم اومدن و منتظر بهم چشم دوخت كه
گفتم
_بايد عمل بشه هرچه سريع تر حالش خيلي بده...بايد پول
زيادي به حساب بيمارستان بريزم
صداي يا خداي زهرا خانم و شنيدم
به سمت خروجي بيمارستان حركت كردم
و گفتم
_من ميرم پول جور كنم لطفا يكيتون پيش هيلا بمونه شايد
كاري پيش اومد
زهرا خانم گف ت
_من ميمونم عزيزم برو خدا به همراهت
ايدا خودشو بهم رسوند و از بيمارستان خارج شديم با اشفتگي
گفت
_از كجا اين همه پولو ميخوايي جور كني! ؟
با درماندگي گفتم
_نميدونم..فقط الان هر كاري ميكنم تا هيلا عمل بشه..
_من شيش تومن دارم ميرم از بانك ميگيرم ميارم...هرچند
مبلغ زيادي نيست و بدردت نميخور ه
لبخندي به مهربونيش زدم و گفتم
_نميخواد خودت لازمت ميشه ايد ا
مشتي به بازوم زد و گف ت
_هيچي از بهتر شدن حال هيلا مهم تر نيست
برام دستي تكون داد و ازم دور شد به سمت ايستگاه رفتم
روي صندلي نشستم تا اتوبوس بياد حسابي تو فكر بودم حالا
اين همه پول و از كجا بايد مياوردم اونم تا فرد ا!
جرقه ايي تو مغزم زده شد شايد بتونم از اقاي صولتي كمك
بخوام!...سوار اتوبوس شدم تا به ويلا برم تو مسير صدتا فكر
ناجور اومد توي مغزم از نبودن هيلا تا تنها شدنم
همه ي اين فكرا منو تا مرز جنون ميبرد..
زنگ ويلا زدم در با صداي تيكي باز شد وارد سالن شدم نازيلا
با ديدنم از جاش بلند شد به سمتم اومد گفت
_حال خواهرت چطوره هيلدا ؟!
اشك گوشه ي چشممو پاك كردم و گفت م
_اصلا خوب نيست...بايد عمل بشه..اقاي صولتي هستن؟كار
واجب باهاش دارم
نازيلا با تاسف سري تكان داد و گفت
_نه رفتن يه مسافرت كاري ديشب يك ساعت پيش زنگ
زدم موبايلشم خاموش بود
با شنيدن اين حرف با بيچارگي روي صندلي ولو شدم نازيلا
با نگراني گف ت
گفت:
_چيشد هيلدا جان...؟
با بغض گفتم
_بدبخت شدم با اقاي صولتي كار مهمي داشتم حالا چه خاكي
به سرم بريزم
_چيكارش داري؟به من بگو شايد بتونم كمكت كنم
قضيه ي عمل هيلا رو براي نازيلا تعريف كردم كنارم نشست
و بغلم كرد دستي به پشتم كشيد و با نارحتي گفت
_غصه نخور عزيز بزار ببينم ميتونم پيداش كنم شماره ي
ديگه از دوستاش پيدا كن م

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg