🔞 کانال VIP بدون تبلیغات با رمان های #هات و محرک😍
سارا دوستم نازا بود برای همین دنبال یک رحم اجاره ای میگشت... منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع رابطه خودشم حضور داشته باشه... روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون...
❌ برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631
همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید.
اسامی رمان های کانال VIPبه شرح زیر می باشد 👌
🔹#کافه (بزرگسالان)
🔹#خاکستری (بزرگسالان - اروتیک)
🔹#مارموز (بزرگسالان - هات)
پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
سارا دوستم نازا بود برای همین دنبال یک رحم اجاره ای میگشت... منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع رابطه خودشم حضور داشته باشه... روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون...
❌ برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631
همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید.
اسامی رمان های کانال VIPبه شرح زیر می باشد 👌
🔹#کافه (بزرگسالان)
🔹#خاکستری (بزرگسالان - اروتیک)
🔹#مارموز (بزرگسالان - هات)
پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوسه
شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوسه
شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوچهار
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوچهار
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
چسبوندمش به دیوار که چشم غره ایی بهم رفت "خجالت بکش مادرم اینجاست بعد تو رابطه میخوای؟"
خودمو بهش چسبوندم : اره میخوام ، چه اشکالی داره مادرتم مببینه که دخترش چطور باهام رابطه داره "
با چشمای گرد شده نگاهم کرد : چی؟ یعنی چی که مادرم مارو ببینه؟
جوابشو ندادم نگاهی به در اشپزخونه انداختم سایه ی مادرزنمو دیدم. لبخند محوی رو لبم نشست باید میدید که چطور با دخترشم باید کاری میکردم که اونم واسه رابطه با من له له بزنه! ملودی جلوی پام زانو زد که همون موقعه مادرزنمو دیدم که وارد اشپزخونه شد و رو به ملودی گفت....
❌ برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631
همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید
کانال VIP بدون تبلیغات اضافی همراه با رمان های جنجالی و بسیار جذاب 👌
پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
خودمو بهش چسبوندم : اره میخوام ، چه اشکالی داره مادرتم مببینه که دخترش چطور باهام رابطه داره "
با چشمای گرد شده نگاهم کرد : چی؟ یعنی چی که مادرم مارو ببینه؟
جوابشو ندادم نگاهی به در اشپزخونه انداختم سایه ی مادرزنمو دیدم. لبخند محوی رو لبم نشست باید میدید که چطور با دخترشم باید کاری میکردم که اونم واسه رابطه با من له له بزنه! ملودی جلوی پام زانو زد که همون موقعه مادرزنمو دیدم که وارد اشپزخونه شد و رو به ملودی گفت....
❌ برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631
همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید
کانال VIP بدون تبلیغات اضافی همراه با رمان های جنجالی و بسیار جذاب 👌
پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوپنج
از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟
🔞 #عشق_شیطان😔
چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت رو برای #خانم شدن آماده کن تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
#هات و #خیسه 💦
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
رمان #لذت_شیرین فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
رمان #لذت_شیرین فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
#هات و #خیسه 💦
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
#هات و #خیسه 💦
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
#هات و #خیسه 💦
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...
🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
❌ رمان #هات #گل_فروش تازه شروع شده 😱 ❌
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
رمان #هات #گل_فروش🔞🔞
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
رمان #هات #گل_فروش🔞🔞
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
رمان #هات #گل_فروش🔞🔞
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
رمان #هات #گل_فروش🔞🔞
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
سرچهار راه گل فروشی میکردم خیلی زندگی راحتی نداشتم ولی راضی بودم... اما تو یکی از همین روزا به پنجره ماشینی نزدیک شدم برای فروش گل... پول بیشتری بهم داد و خواست تا به اندامم دست بزنه اما...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
Forwarded from Hami Teymoori
❌❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +25 سال بخوانند ❌
رمان #حجله_پردرد دارای سبکی جدید و #هات می باشد 💦
از وقتی که فهمیدم #رابطه چیه همیشه دوستانم بزرگتر از خودم بودن....بلاخره تونستم کیس مورد علاقمو پیدا کنم... یه #حاجی بازاری که چند سالی بود همسرش فوت کرده بود... پس کاملا تشنه و آماده بود... و منم این سال ها یه دختر مونده بودم...
با اینکه خانوادم مخالف بودن اما با اصرار راضی شدن این وصلت صورت بگیره... خطبه عقد جاری شد و من و حاجی که 35 سال از خودم بزرگتر بود محرم شدیم...
بلاخره تو حجله با حاج آقا تنها شدم..اینقدر این رابطه برام جذاب بود که براش لحظه شماری میکردم... دوست داشتم زودتر شروع کنیم ...دیگه تحمل نداشتم که حاجی نشست رو تخت اما من چیزیو که میدیدم باور نمیکردم چون حاجی اصلا ... 😱💦
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEh6bTcPFZp4FfcdSA
رمان #حجله_پردرد دارای سبکی جدید و #هات می باشد 💦
از وقتی که فهمیدم #رابطه چیه همیشه دوستانم بزرگتر از خودم بودن....بلاخره تونستم کیس مورد علاقمو پیدا کنم... یه #حاجی بازاری که چند سالی بود همسرش فوت کرده بود... پس کاملا تشنه و آماده بود... و منم این سال ها یه دختر مونده بودم...
با اینکه خانوادم مخالف بودن اما با اصرار راضی شدن این وصلت صورت بگیره... خطبه عقد جاری شد و من و حاجی که 35 سال از خودم بزرگتر بود محرم شدیم...
بلاخره تو حجله با حاج آقا تنها شدم..اینقدر این رابطه برام جذاب بود که براش لحظه شماری میکردم... دوست داشتم زودتر شروع کنیم ...دیگه تحمل نداشتم که حاجی نشست رو تخت اما من چیزیو که میدیدم باور نمیکردم چون حاجی اصلا ... 😱💦
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEh6bTcPFZp4FfcdSA
Forwarded from Hami Teymoori
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
رمان #گرمای_عشق فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن داستان "پرستار جذاب من" کلیک کنید👌👆
https://telegram.me/joinchat/BIOMpzwUHXJnRRcn2HPdeQ
رمان #گرمای_عشق فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن داستان "پرستار جذاب من" کلیک کنید👌👆
https://telegram.me/joinchat/BIOMpzwUHXJnRRcn2HPdeQ
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
رمان #گرمای_عشق فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن داستان "پرستار جذاب من" کلیک کنید👌👆
https://telegram.me/joinchat/BIOMpzwUHXJnRRcn2HPdeQ
رمان #گرمای_عشق فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن داستان "پرستار جذاب من" کلیک کنید👌👆
https://telegram.me/joinchat/BIOMpzwUHXJnRRcn2HPdeQ
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
رمان #لذت_شیرین فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
رمان #لذت_شیرین فوق العاده #هات می باشد 💦
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
🔞 توصیه می شود این داستان را خانم ها بخوانند👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw