روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهفتادویک

باز هم دستم را خوانده بود.
- از سر شب حواسم پیشته. مرتب رنگ به رنگ میشی. عین آدمایی که دارن خفه میشن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا
می زنی. جریان چیه؟ چیزي هست که من نمی دونم؟
با دایی می شد گفت. با دایی می شد حرف زد. دایی بوي مادر را می داد. با دایی می شد فرزندوار درد دل کرد.
- ها؟ دانیار؟ چیزي هست که باید به من بگی؟
درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود. مثل فشاري که کوه بر زمین وارد می کند.
- نمی دونم. دو سه روزه یه حالی ام. قفسه سینه م تیر می کشه مدام. دلم آشوبه. کابوسام دوباره شروع شده. شاداب رو خیلی
تو خواب اذیت می کنم. خودم بدتر از اون. نفس کشیدنم واسم سخت شده. گاهی میگم الانه که سکته کنم. نمی دونم چمه.
غلظت اخم هایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.
- دکتر رفتی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- پس دور بزن. برمی گردیم بیمارستان. باید همین الان یه نوار قلب بگیري.
شادابم تنها بود. شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت.
- نوار قلب واسه چی؟
دستش را روي فرمان گذاشت.
- این چیزایی که میگی علائم خوبی نیست پسرم. سرسري نگذر ازش.
دستی به گردنم کشیدم.
- نه دایی! من سال هاست که این درد رو می شناسم. یه مدت نیستش و باز برمی گرده. ربطی به قلبم نداره.
عصبانی شد.
- مگه تو دکتري؟ امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدي. صورتت مثل لبو سرخ می شد. اینا باید چک بشن.
آن چیزي که باید چک می شد روح بیمارم بود. جسم من قربانی روح زخمی ام بود.
- باشه چک می کنم، ولی امشب نه. شاداب تنهاست.
دست گذاشتم روي نقطه ضعفش.
- فردا اول وقت با هم میریم. خب؟
قطعا راه نجاتی نبود.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باشه. فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن. بیخودي نگران میشن.
به جلو خیره شد و جواب نداد.
- دایی؟
- جان دایی؟
- به خاطر نشمین و دیاکو داري برمی گردي. درسته؟
- میشه گفت مهم ترین دلیلشه. چطور؟
- آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد. نمی خواد ...
- می دونم. واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم. مطمئن باش.
- پس چی؟
آه کشید.
- یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم، اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.
زانویم را نوازش کرد.
- دنیا بر اساس لیاقته. باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره.
صدایش آرام شد.
- فقط امیدوارم اون قدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.
زمزمه کردم:
- هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد، اما اون قدر مرده که ...
فشار دستش را زیاد کرد.
- می دونم. می دونم. اونی که می بازه نشمینه. می دونم.
وقتی آن قدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟
- واسه دیاکو چیزي که ... زیاده ... دانیار ...
سرم را چرخاندم.
- نگه دار.
- چی؟ چرا؟
- گفتم نگه دار.
مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم.
- چی شده؟
- نمی بینی؟ نگه دار این لعنتی رو.
ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و ...
- دایی بی خیال. این صحنه ها اینجا طبیعیه.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهفتادویک

وقت دكتر زنا ن
يادت رفت گفتم خواهر كامران دكتر ه
كارشم عالي ه
تازه يادم اومده بود
اهاني گفتم ادامه دادم:
_اا اره تازه يادم اومد ببخشيد عزيز م
حالا براي ساعت چند وقت دادن
_اووم گفتن پنج اونجا باش
ادرس رو برات مسيج ميكنم
از ايدا كلي تشكر كردم و بعد از يكم ديگه حرف زدن از هم
خداحافظي كرديم
بلافاثله بعد از قطع تماس
ايدا ادرس مطب خواهر شوهرشو برام مسيج كرد
پيامو باز كردم و نگاه كوتاهي به ادرس انداختم
بايد به دامون قضيه رو ميگفتم و با هم ميرفتيم
نگاهي به ساعت گوشي كرد م
نزذيك دو بعد از ظهر بود و هنوز دامون نيومده بود پوفي كردم
شماره دامون گرفت م
طبق معمول با دومين بوق صداي جذابش توي گوشي پيچيد
بعد از سلام و احوال پرسي خلاصه ايي از حرفامون با ايدا
بهش زد م
اونم اولش مخالفت كرد و گفت ما كه تحت نظر يه دكتر خوب
توي خارج هستيم نيازي نيست اينجا بري م
ولي من دوست داشتم دكتر ديگه ايي هم بريم
دامون وقتي اشتياق منو قبول كرد گفت تا قبل پنج اماده
باشم كه مياد دنبال
باشه ايي گفتم و بعد از قطع تماس تصميم گرفتم حموم كن م
اگه ميخواست معاينم كنه بهتر بود دوش ميگرفتم...
با اين فكر حولمو برداشتم وارد حموم شدم....
بعد از دوساعت حاضر و اماده توي سالن نشسته بودم و منتظر
اومدن دامون بود م
برا ي خانم بزرگ سر بسته توضيح دادم كه كجا ميرم اونم
استقال كرد و خيالمو از بابت هيلا راحت كر د
با ظاهر شدن اسم دامون روي صفحه ي تلفنم از جام بلند
شدم و به سمت بيرون كرد م
به محض رسيدن به حياط عمارت در باز سد و ماشين مدل
بالاي سفيد رنگي كه حتي اسمشو نميدونستم وارد عمارت
شد
شالمو روي سرم مرتب كردم و نگاه تيزي به شيشه هاي دوديه
ماشين انداخت م
يعني كي بود
خانم جون كه درباره ي اومدن مهمون حرفي نزده بود!
كيفمو روي شونم جا به جا كردم و به سمت ماسين حركت
كردم..
با رسيدنم به ماسين در سمت راننده باز شد و در كنال ناباوري
عسل با تيپ و چهره ي متفاوت از قبلش از ماشين پياده س د
نگاهي از بالا بهم انداخت و به زور سري تكان دا د
در عقب رو باز كرد و با عشوه دانيال غرق خواب رو بلند كرد
انقدر از ديدنش متعجب شده بودم كه اصلا متوجه عبور
كردنش از كنارم و طعنه ايي كه بهم زده بود نشدم!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M