🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادودو
غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.
- کجا می خواي بري؟ اینا شرن. معلوم نیست چی زدن. هر کاري ازشون بر میاد.
دستگیره در را گرفت. بازویش را گرفتم.
- دایی نکن.
صورتش سرخ شد. مشتش را گره کرد.
- یه کاري نکن که تف بندازم به غیرتت. نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟ نمی بینی نمی خواد سوار شه؟ نمی بینی دارن اذیتش
می کنن؟
خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته!
- بذار زنگ بزنم پلیس. از ما کاري ساخته نیست.
این بار نگاهش استهزا داشت. تمسخر داشت. تاسف داشت.
- اگه به جاي اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت، بازم منتظر پلیس می شدي؟
و صبر نکرد تا حرف بزنم. در ماشین را به هم کوفت و به سمتشان رفت. وقتی براي تلف کردن نبود. دنبالش رفتم.
یکی از پسرها پیاده شده بود و علنا دست زن را می کشید. زن بیچاره رنگ به رو نداشت. به محض دیدن ما التماس کرد.
- کمک! تو رو خدا کمک کنین.
صداي رساي دایی سکوت شب را شکافت.
- دستت رو بنداز بی ناموس.
تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد. دور و برش را پایید و چون اثري از پلیس و نیروي کمکی ندید
سینه اش را سپر کرد و جلو آمد.
- تو چی میگی پیري؟
دایی هم سینه جلو داد.
- میگم دمت رو بذار روي کولت و گورت رو گم کن.
سه پسر دیگر پیاده شدند. زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت. قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم
راست کرد.
- مثلا اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟
دایی آستینش را بالا داد و با خونسردي گفت:
- دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.
دوره مان کردند. یکیشان زنجیري را توي دستش می چرخاند.
- این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟
رگ گردن دایی آن چنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
مشت دایی توي صورت پسر نشست و هنگامه اي برپا شد. تعادل نداشتند. به حال خود نبودند، اما به قصد کشت می زدند.
فریاد کشیدم:
- دایی تو برو. من از پسشون برمیام.
فریاد کشید.
- تو حواست به اون دختر باشه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دیدم که دو نفر به جانش افتادند. سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم، اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه
کرده بود. خون بینی ام را پاك کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:
- بچه ها فرار کنین.
فکر کردم پلیس آمده. دنبالشان دویدم، اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.
- دایی؟
- نرو دنبالشون. ولشون کن.
ولشان کنم؟ پا تند کردم؟ اما ... این چه بود؟ این قطره هاي سرخی که می چکید؟
- دایی؟ اینا ...
ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوهفتادودو
غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.
- کجا می خواي بري؟ اینا شرن. معلوم نیست چی زدن. هر کاري ازشون بر میاد.
دستگیره در را گرفت. بازویش را گرفتم.
- دایی نکن.
صورتش سرخ شد. مشتش را گره کرد.
- یه کاري نکن که تف بندازم به غیرتت. نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟ نمی بینی نمی خواد سوار شه؟ نمی بینی دارن اذیتش
می کنن؟
خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته!
- بذار زنگ بزنم پلیس. از ما کاري ساخته نیست.
این بار نگاهش استهزا داشت. تمسخر داشت. تاسف داشت.
- اگه به جاي اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت، بازم منتظر پلیس می شدي؟
و صبر نکرد تا حرف بزنم. در ماشین را به هم کوفت و به سمتشان رفت. وقتی براي تلف کردن نبود. دنبالش رفتم.
یکی از پسرها پیاده شده بود و علنا دست زن را می کشید. زن بیچاره رنگ به رو نداشت. به محض دیدن ما التماس کرد.
- کمک! تو رو خدا کمک کنین.
صداي رساي دایی سکوت شب را شکافت.
- دستت رو بنداز بی ناموس.
تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد. دور و برش را پایید و چون اثري از پلیس و نیروي کمکی ندید
سینه اش را سپر کرد و جلو آمد.
- تو چی میگی پیري؟
دایی هم سینه جلو داد.
- میگم دمت رو بذار روي کولت و گورت رو گم کن.
سه پسر دیگر پیاده شدند. زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت. قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم
راست کرد.
- مثلا اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟
دایی آستینش را بالا داد و با خونسردي گفت:
- دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.
دوره مان کردند. یکیشان زنجیري را توي دستش می چرخاند.
- این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟
رگ گردن دایی آن چنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
مشت دایی توي صورت پسر نشست و هنگامه اي برپا شد. تعادل نداشتند. به حال خود نبودند، اما به قصد کشت می زدند.
فریاد کشیدم:
- دایی تو برو. من از پسشون برمیام.
فریاد کشید.
- تو حواست به اون دختر باشه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دیدم که دو نفر به جانش افتادند. سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم، اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه
کرده بود. خون بینی ام را پاك کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:
- بچه ها فرار کنین.
فکر کردم پلیس آمده. دنبالشان دویدم، اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.
- دایی؟
- نرو دنبالشون. ولشون کن.
ولشان کنم؟ پا تند کردم؟ اما ... این چه بود؟ این قطره هاي سرخی که می چکید؟
- دایی؟ اینا ...
ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادودو
با لرزش گوشيه توي دستم به خودم اومدم و با سرعت به
سمت در عمارت كه باز بود حركت كرد م
با خارج شدن از دروازه نگاهي به اطراف انداختم و به اسوني
ماشين دامون پيدا كرد م
با لبخند روي لبم براش دست تكون دادم و به سمتش حركت
كرد م
در ماشينو باز كردم و كنار دامون جاي گرفتم لبخندي زدم
گفتم:
_سلام اق ا
كامل به سمتم برگشت و قبل از جواب دادن سمتم خم شد
و بوسه ي كوتاهي روي لبم كاشت و گفت:
_سلام عزيزدل م
بريم؟
نگاه كلي ديگه ايي بهش انداختم گفتم:
_عسل و ديدي!؟
متعجب گفت:
_عسل ؟
سرمو تكون دادم گفتم':
_اوهم با يه ماشين مدل بالا اومد داخل عمارت چطور
نديديش ؟
شونه ايي بالا انداخت و دنده ي ماشين عوض كرد همون جور
كه درحال حركت بود گفت:
_شايد قبل از من اومده
حالا زياد مهم نيست بريم كه ممكنه نوبتت رد بشه
لبخند ي زدم و بي حرف به رو به رو خيره شدم خوشحال بودم
كه درباره اومدن عسل كنجكاوي نكرد و حرف بيشتري نز د
بعد از خوندن ادرسي كه ايدا فرستاده بود بلاخره به ساختمان
پزشكان مورد نظر رسيديم دامون ماشينو يه جاي خوب پارك
كرد و هر دو باهم وارد مطب سديم
بعد از معرفيه خودم و گفتن ساعت وزيتم منشي مستقيم مارو
داخل اتاق فرستاد
خواهر كامران كتايون رو توي عروسي ديده بود دامون هم
باهاش اشنايي قبلي
داشت با روي باز ازمون استقبال كرد
رو به روش روي راحتيا نشستيم و بعد از سوال كردن
مشكلمون مختصري از مشكلم و پروسه ي درمانم براش
توضيح دادم
از اول تا اخر حرفام با دقت گوش كرد و بعد از تموم شدن
توضيحاتم گفتم:
_تموم شد
حالا نظر شما چيه؟
كتايون لبخندي زد و گفت:
_با توجه به حرف ميتونم بگم مشكل هادي ندار ي
ولي من هنوز ازمايشايي كه دادي و نديدم با ديدن اونا ميتونم
قطعي تر تصميم بگيرم...
دامون نگاهي به كتابون كرد و گفت:
_ميتونيم زنگ بزنيم برامون ايميل كنن خوبه ؟'
كتابون از نظر دامون استقبال كرد گفت:
_اره فكر خوبيه...
بعد دوباره به من خيره شد گفت:
_من براتون يه پيشنهاد ديگه دارم
ديگه نيازي نيست هر ماه اين همه امپول بزني و خودتو اذيت
كني..!
با اشتياق گفتم:
_چه پيشنهادي؟
كتابون به پشتيه صندليش تكيه داد گفت:
_من ميگم شما برين مرحله ي اخر
هم سنت كمه همم بدن قوي دار ي
راحت نتيجه ميگير ي(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوهفتادودو
با لرزش گوشيه توي دستم به خودم اومدم و با سرعت به
سمت در عمارت كه باز بود حركت كرد م
با خارج شدن از دروازه نگاهي به اطراف انداختم و به اسوني
ماشين دامون پيدا كرد م
با لبخند روي لبم براش دست تكون دادم و به سمتش حركت
كرد م
در ماشينو باز كردم و كنار دامون جاي گرفتم لبخندي زدم
گفتم:
_سلام اق ا
كامل به سمتم برگشت و قبل از جواب دادن سمتم خم شد
و بوسه ي كوتاهي روي لبم كاشت و گفت:
_سلام عزيزدل م
بريم؟
نگاه كلي ديگه ايي بهش انداختم گفتم:
_عسل و ديدي!؟
متعجب گفت:
_عسل ؟
سرمو تكون دادم گفتم':
_اوهم با يه ماشين مدل بالا اومد داخل عمارت چطور
نديديش ؟
شونه ايي بالا انداخت و دنده ي ماشين عوض كرد همون جور
كه درحال حركت بود گفت:
_شايد قبل از من اومده
حالا زياد مهم نيست بريم كه ممكنه نوبتت رد بشه
لبخند ي زدم و بي حرف به رو به رو خيره شدم خوشحال بودم
كه درباره اومدن عسل كنجكاوي نكرد و حرف بيشتري نز د
بعد از خوندن ادرسي كه ايدا فرستاده بود بلاخره به ساختمان
پزشكان مورد نظر رسيديم دامون ماشينو يه جاي خوب پارك
كرد و هر دو باهم وارد مطب سديم
بعد از معرفيه خودم و گفتن ساعت وزيتم منشي مستقيم مارو
داخل اتاق فرستاد
خواهر كامران كتايون رو توي عروسي ديده بود دامون هم
باهاش اشنايي قبلي
داشت با روي باز ازمون استقبال كرد
رو به روش روي راحتيا نشستيم و بعد از سوال كردن
مشكلمون مختصري از مشكلم و پروسه ي درمانم براش
توضيح دادم
از اول تا اخر حرفام با دقت گوش كرد و بعد از تموم شدن
توضيحاتم گفتم:
_تموم شد
حالا نظر شما چيه؟
كتايون لبخندي زد و گفت:
_با توجه به حرف ميتونم بگم مشكل هادي ندار ي
ولي من هنوز ازمايشايي كه دادي و نديدم با ديدن اونا ميتونم
قطعي تر تصميم بگيرم...
دامون نگاهي به كتابون كرد و گفت:
_ميتونيم زنگ بزنيم برامون ايميل كنن خوبه ؟'
كتابون از نظر دامون استقبال كرد گفت:
_اره فكر خوبيه...
بعد دوباره به من خيره شد گفت:
_من براتون يه پيشنهاد ديگه دارم
ديگه نيازي نيست هر ماه اين همه امپول بزني و خودتو اذيت
كني..!
با اشتياق گفتم:
_چه پيشنهادي؟
كتابون به پشتيه صندليش تكيه داد گفت:
_من ميگم شما برين مرحله ي اخر
هم سنت كمه همم بدن قوي دار ي
راحت نتيجه ميگير ي(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M