🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که
تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ
شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی
چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي
ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که
دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم
گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها
عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تا
درد را در صورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که
تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ
شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی
چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي
ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که
دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم
گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها
عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تا
درد را در صورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
اشاره ايي به لبام كردم با خنده گفتم:
_چون رژم بيست و چهار ساعتس..
سمتم خم شد گفت:
_الان معلوم ميشه چند ساعتس..
بعد لباش روي لبام نشست و شروع به بوسيدن هم كردي م
تو ي حال خودمون و مشغول بوسيدن هم بوديم كه كسي به
شيشه ي سمت دامون زد با هول از دامون جدا شدم كه گفت:
_نترس بابا شيشه ها دودي ه
بعد دستي به لبش كشيد و شيشه ي سمت خودشو كمي
پايين داد كه كامران با قبافه ي حق به جانبي گفت_
_اقاي داماد اگه خلوتت تموم شده روشن كن بريم
بعد با حالن غر زدن بامزه ايي گفت:
_خوبه من دامادما
دامون فوش ريزي زير لب به كامران داد گفت:
_برو ببينم سوار ماشينت شوراه بيفتي م
پسره ي هو ل
كامران شكلكي براي دامون در اورد گفت:
_من هولم يا تو وسط خيابون
با شنيدن حرفش ازخجالت گر گرفتم لابد ديده بود همو
ميبوسيم
دامون شيشه رو بالا كشيد گفت:
_حالا دارم برات اقاي داما د
بعد اروم شروع به حركت كرد با خجالتي كه هنوز اقارش روي
صورتمو صدام مونده بود گفتم:
_يعني مارو ديد؟
_خوب ببينه مگه كار غير شرعي كردي م
به محض تموم شدن حرفش كاشين كامران با سروعت
زيادازكنارمون رد شد
دامون به رو به رو خيره شدگفت:
_ببين چقدر خودش هول ه
سرعتشو زيادتر كرد بهم نگاهي انداخت گفت:
_ااا مثل اينكه واقعا بيست و چهار ساعت س
با اين حرفش اينه ي افتاب گيرو پايين كشيدم و به خودم
نگاهي انداختم
حق با اون بود رژ لبم اصلا كمرنگم نشده بود!
با غرور به سمتش برگشتم گفتم:
_بله
ديد ي گفتم..
ديگه رسيده بوديم پشت ماشين عروس دامون شروع بهزدن
بوق كرد همزمان گفت:
_حالا باز نشونت ميد م
خنديدم و شيشه ي سمت خودمو دادم پايين و شروع به دست
تكون دادن براي كامران و ايدا كرد م
بلاخره ب ا كلي خوشي و هياهو به باغ رسيديم قبلشم دو ساعتي
براي گرفتن عكساي عروسي رفتيم...
با رسيدنمون به باغ اهنگ شادي شروع به نواخته شدن كرد
منو دامون زودتر از ماشين پياده شديم و به جمعيت جلوي
باغ پيوستي م.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
اشاره ايي به لبام كردم با خنده گفتم:
_چون رژم بيست و چهار ساعتس..
سمتم خم شد گفت:
_الان معلوم ميشه چند ساعتس..
بعد لباش روي لبام نشست و شروع به بوسيدن هم كردي م
تو ي حال خودمون و مشغول بوسيدن هم بوديم كه كسي به
شيشه ي سمت دامون زد با هول از دامون جدا شدم كه گفت:
_نترس بابا شيشه ها دودي ه
بعد دستي به لبش كشيد و شيشه ي سمت خودشو كمي
پايين داد كه كامران با قبافه ي حق به جانبي گفت_
_اقاي داماد اگه خلوتت تموم شده روشن كن بريم
بعد با حالن غر زدن بامزه ايي گفت:
_خوبه من دامادما
دامون فوش ريزي زير لب به كامران داد گفت:
_برو ببينم سوار ماشينت شوراه بيفتي م
پسره ي هو ل
كامران شكلكي براي دامون در اورد گفت:
_من هولم يا تو وسط خيابون
با شنيدن حرفش ازخجالت گر گرفتم لابد ديده بود همو
ميبوسيم
دامون شيشه رو بالا كشيد گفت:
_حالا دارم برات اقاي داما د
بعد اروم شروع به حركت كرد با خجالتي كه هنوز اقارش روي
صورتمو صدام مونده بود گفتم:
_يعني مارو ديد؟
_خوب ببينه مگه كار غير شرعي كردي م
به محض تموم شدن حرفش كاشين كامران با سروعت
زيادازكنارمون رد شد
دامون به رو به رو خيره شدگفت:
_ببين چقدر خودش هول ه
سرعتشو زيادتر كرد بهم نگاهي انداخت گفت:
_ااا مثل اينكه واقعا بيست و چهار ساعت س
با اين حرفش اينه ي افتاب گيرو پايين كشيدم و به خودم
نگاهي انداختم
حق با اون بود رژ لبم اصلا كمرنگم نشده بود!
با غرور به سمتش برگشتم گفتم:
_بله
ديد ي گفتم..
ديگه رسيده بوديم پشت ماشين عروس دامون شروع بهزدن
بوق كرد همزمان گفت:
_حالا باز نشونت ميد م
خنديدم و شيشه ي سمت خودمو دادم پايين و شروع به دست
تكون دادن براي كامران و ايدا كرد م
بلاخره ب ا كلي خوشي و هياهو به باغ رسيديم قبلشم دو ساعتي
براي گرفتن عكساي عروسي رفتيم...
با رسيدنمون به باغ اهنگ شادي شروع به نواخته شدن كرد
منو دامون زودتر از ماشين پياده شديم و به جمعيت جلوي
باغ پيوستي م.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢