روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوشصتونه

سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توي آغوشم جا دهد. با قرار گرفتن سرش روي سینه ام همان ته مانده نفس را هم از
دست دادم. دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم، اما دلم نیامد از خودم دورش کنم.
- ولی به نظر منم بهتره بره. تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناك شدن.
عرق سردي را که روي پیشانی ام نشسته بود پاك کردم.
- آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
- حالا من چی کار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعا بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ي آرامی بر لب هایش زدم.
- هیچی. همین جایی که هستی بمون.
خندید. چقدر این خنده هاي معصومانه اش را دوست داشتم. بی آن که از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر
قدرتمندي ست.
دوباره سرش را روي سینه ام گذاشت.
- دانیاري؟ یه چیزي بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه. به همه می توانستم بگویم، اما به او؟
- بگو کوچولو.
- میشه هفته بعد که می خواي بري سر سد منو هم ببري؟
نمی گفت هم می بردمش. دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
- اونجا واسه چی؟
این بار او چانه ام را بوسید.
- دانشگاه که تعطیله، منم که بیکارم. مثلا بشه ماه عسلمون.
توي چشمانم خیره شد.
- طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش براي هر بازدمی به التماس می افتادم، اما در همان حین به خودم نهیب زدم "من هنوز شاداب را به ماه عسل
نبرده ام. هنوز نبرده ام."
- اونجا جاي ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد برخلاف تمام این دو ماه گذشته.
- باشه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت. هر جا که دوست داشته باشی، اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
- راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟ باید واسه بدرقه ش حتما باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
- حواسم هست.
سکوت کرد و بعد نیم خیز شد.
- دانیار؟ خوبی؟
از میان دندان هاي کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
- آره. چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
- آخه خیلی تند نفس می کشی. تنت عرق کرده. قلبتم ...
نگذاشتم ادامه بدهد. در آغوشش کشیدم و گفتم:
- وقتی یه کوچولوي خوشگل این جوري دلبري می کنه انتظار داري حالم بهتر از این باشه؟
- ولی ...
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه. تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود. درد و شیطان را با هم لعنت کردم و
دستم را زیر بلوزش بردم که ناگهان یادم آمد.
- واي!
نگران نگاهم کرد.
- چی شده؟
- امشب نوبت آمپول دایی بود. باید می بردمش بیمارستان.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوشصتونه

كامران با عشق به ايدا كمك كرد كه از ماشين پياده بشه بعد
دست در دست هم به طرف باغ حركت كردن
همه مشغول دست زدن و تبريك گفتن بودن و اونا با حوصله
جواب همه رو دادن
از راهروي سنگ فرش شده عبور كردن و به سمت جايگاه
مخصوصشون رفتن
منم از فرصت استفاده كردم و به دامون گفتم:
_ميرم داخل لباسامو عوض كنم
دستمو محكم تر گرفت گفت:
_منم ميام..
لبخند ي زدم گفتم:
_بهتر
بريم منم تنها نيستم
وارد باغ شديم و بعد از يكم گشتن اتاق مخصوص پرو بانوان
رو پيدا كرديم وارد اتاق شدم و دامون پشت در منتظرم ش د
مانتو و شالمو در اوردم و دوباره تيپ و قيافمو از نظر گزروندم
خوب همه چي رو به راه بود
با لبخند ژكوندي كه روي لبم داشتم از اتاق بيرون رفتم
دامون پشتش بهم بود صداش زدم گفتم:
_بريم عزيزم
به سمتم برگشت و نگاه دقيقي بهم انداخت كم كم توي
چشماش تحسين رو ميتونستم ببينم لبخندي ز د
چرخي دورم زدگفت:
_چرا هر روز خوشگل تر ميشي تو دختر ؟
بعد از تموم شدن حرفش درست پشت سرم ايستاد دستاشو
دور كمرم باريكم حلقه كرد و سرشو توي گوديه گردنم فرو
كرد گفت:
_امشب حق نداري از كنارم تكون بخور ي
_چرا ؟
_چون خيلي خوشگل شد ي
دلم نميخواد كسي بهت نگاه بنداز ه
بعد گردنمو بوسيد و كنارم ايستاد
بازوشو به سمتم گرفت و گفت:
_بريم
دستمو دور بازوش حلقه كردم و به سمت بيرون حركت
كرديم...
اون شب حسابي بهمون خوش گذشت تموم مدت دامون از
كنارم تكون نخورد و مثل محافظا بهم چسبيده بود
چند باري باهم رفتيم وسط و رقصيديم انقدر فعاليت كرده
بودم ديگه ناي بلند شدن نداشتم
با وجود كفشاي پاشنه بلندم پاهام بدجوري گز گز ميكرد و
احساس ميكردم زخم شدن!
بلاخره اخر شب فرا رسيد و مهمونا يكي يكي عزم رفتن كرد ن
منو دامون كه حسابي خسته بوديم تصميم گرفتيم برگرديم
خونه..
پاكت كادويي كه براشون در نظر گرفته بوديم از كيفم در
اوردم و به سمتشون رفتيم با رسيدن بهشون كامران با لحن
قدرشناسانه ايي گفت:
_واقعا ممنونم
امشب حسابي تركوندين برامون
انشالا تو شادياتون جبران كنيم
دامون كامران رو محكم بغل كرد گفت:
_وظيفه بود داداش ايشالا خوشبخت بشي ن.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M