روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
863 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

طوري مهندس را کشیده و پر تمسخر گفت که آرزو کردم چاهی زیر پایم پدیدار شود و مرا ببلعد. با خجالت عقب کشیدم و
گفتم:
- ببخشید. حواسم پرته.
تند نبود. خشن نبود. مهربان و آرام هم نه. هیچ حسی نبود.
- جمع کن اون حواس لامصب رو.
سیگار را روي میز شیشه اي خاموش کرد و توي سطل انداخت و بعد نگاهی به فاصله بینمان کرد و گفت:
- با هیچ کس به اندازه تو، احساس هیولا بودن بهم دست نمی ده.
منظورش را گرفتم. در کمال صداقت گفتم:
- آدمو می ترسونین خب.
روي صندلی نشست. هر دو دستش را پشت گردنش قلاب کرد، سرش را به عقب برد و چشمانش را بست و گفت:
- صد بار گفتم کاریت ندارم. از چی می ترسی آخه؟
براي رفع و رجوع حرفم گفتم:
- نه از اون لحاظ نترسیدم.
یک چشمش را باز کرد و گفت:
- از کدوم لحاظ نترسیدي؟
هر چه پوست و گوشت درون دهانم بود و زیر دندانم آمد، با هم گاز گرفتم. چرا یاد نمی گرفتم در مقابل این مرد زبانم را قفل
و بند کنم؟
خودم را از تیررس نگاه شیطانش دور کردم و صندلی اي را پیش کشیدم و گفتم:
- هنوز نیومدن رو خط؟
نگاه کوتاه اما پر معنی و تیزي به صورتم کرد و گفت:
- نه!
انگشتش را روي مانیتور کشید و دوباره اخم هایش در هم رفت. سیگار دیگري از جیبش بیرون آورد. مثل هواي بهار متغیر بود.
با جراتی که از نرمش سري قبلش پیدا کرده بودم گفتم:
- قرار شد سیگار نکشین دیگه.
کاور فندك نقره ایش را بلند کرد و دکمه آتشش را فشرد و محکم به سیگار پک زد و دودش را حلقه حلقه بیرون داد.
- به خدا بده، خطرناکه. یه بلایی سر خودتون میارین.
سرش را به پشتی صندلی اش زد و گفت:
- تو به جز وراجی و گریه کردن، هنر دیگه اي هم داري؟
جا خوردم. چقدر بی ادب و گستاخ بود. با ناراحتی گفتم:
- شما چطور؟ به جز تو ذوق مردم زدن سرگرمی دیگه اي دارین آقاي مهندس؟
مهندس را مثل خودش کشیده ادا کردم.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخندي زد و گفت:
- آره. ترسوندن تو.
چشمانش بود یا آتش سیگار؟ نمی دانم. اما چیزي آن وسط برق زد.
دانیار:
به محض برقرار شدن ارتباط، دلم، قلبم، خونسردي و کنترلم، آرامش ظاهري و پوسته سردم، شکست و فرو ریخت. مثل
همیشه لبخند بر لب داشت. مثل همیشه ترس از نگاهش، از چشمانش فراري بود. مثل همیشه محکم، مثل همیشه کوه، مثل
همیشه دیاکو گفت سلام. جواب ندادم. نتوانستم که جواب بدهم، اما شاداب سرش را جلو برد و گفت:
- سلام. حالتون چطوره؟
این دختر با همه بی ادعاییش از من مدعی منطقی تر رفتار کرد.
لبخند روي لب هاي برادرم جان گرفت.
- خوبی شاداب؟
نگاهم پی دستان کوچکش رفت. مانتویش را در مشت مچاله کرده بود.
- بله، خوبم. شما چطورین؟
از ضربه اي که به پایم زد، پریدم.
- منم خوبم.
چشمان خسته و بی رمقش پی من بود، پی دهانم، پی یک کلمه از دهان من.
- داداش دانیار، خوبی؟
می ترسیدم حرف بزنم. می ترسیدم بین استخوان هاي فکم فاصله بندازم. بعد از بازگشت به کردستان بغض میهمان همیشگی
گلویم شده بود و اشک باران بی وقفه آسمان چشمانم.
- حرف نمی زنی؟ نمی ذاري صدات رو بشنوم؟
باز ضربه اي را روي پایم احساس کردم. چطور جرات می کرد؟ چشم غره اي به چشم و ابرو آمدنش رفتم و گفتم:
- خوبی؟
خندید. چقدر قشنگ می خندید.
- معلومه که خوبم. آمریکاي جهانخوار در کنار یه دایی خوشتیپ و یه عالمه دکتر و پرستار ژیگول. محشره پسر. جات خالیه.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

سرش رو تکون داد .خدافظی آخر رو کردم و بدو بدو رفتم بالا پشتبوم ، امشب به اندازه ی کافی
بغضم رو قورت
داده بودم ... آرزوم دیدن همچین شبی بود و آرزوم این بود که این اتفاق منو از غزاله جدا نکنه .
نفس آزاد که به
کلم خورد حالم رو بهتر کرد ... حالا حالاها کار داشتم ...
و من ...
من به روزهای شاد مشکوکم ..
******
غزاله :
دایی اینا رفتن خونه ی بهرام که هنوز اجاره نداد بود ، مامان با نگاه نگران و بابا با اشکی که بغض
رو تو گلوم
نشوند به اتاقشون رفتن ... این زندگی خیلی جدید بود ... خیلی .
رفتم تو اتاق که دیدم بهرام لباس عوض کرده و روی تختش دراز کشیده چشماش بسته بود ولی
نفهمیدم خوابه یا نه ...
با این کله که پر بود از سنجاق و تافت نمیتونستم بخوابم .روی تختم نشستم و سعی کردم سجاق
ها رو از سرم دربیارم
چدتایی رو بیرون کشیدم ولی پشت سرم رو میتونستم در بیارم .دستام شل شد و افتاد .اوووفی
کردم ...
-میخوای سجاقا رو در بیارم ؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم :
-ترسیدما .
خنده ی ریزی کرد و پشت سرم شست .دستام رو تو هم قفل کردم و فشار دادم کاش در اتاق باز
بود ...
فهمیدم سعی داره دستش باهام برخورد نداشته باشه ، واقعا ظرفیتم پر بود .
-عاطفه تنها رفت ؟
عاطفه ؟؟ سبک شدن سرم رو میفهمیدم .
-نه امیرعلی رسوندش .
-خوش گذشت .
لبخند زدم .
-آره مخصوصا دور دور .
-کارای شهرامه دیگه .
شیطون شدم :
-برادر شوهر به این خوبی چشه مگه ؟
-ازکی تا حالا طرفداری شهرامو میکنی ؟
-از وقتی پروانه نیشش زده .
خندیدم و با صدای خنده ی بلند بهرام بلند تر خندیدم .
-ازدست این عاطفه امشب حواسم بهش بود تا تونست آتیش سوزوند .
خندم با شنیدن صداش لبخند شد :
-مرسی بابت امشب ، برو حموم بعد بخواب موهات مثل سیم شده .
برگشتم سمتش :
-عاطفه به فیلم بردار و دی جی میگفت آقا برقی .
خندید :
-حق داشته .
بلند شدم و تند رفتم تو حموم .وقتی از حموم اومدم بهرام خوابیده بود ، موهام رو خشک کردم و
نفهمیدم کی خوابم
برد ...
******
عاطفه :
گوشی رو از روی میز برداشتم :
-الو .
-وای عاطی سلام .
-سلام چته ؟
-رامین زنگ زد .
چشماش...
-خوب ؟
-آدرس داد گفت بیا ببین سام با یکی دیگست بعدشم گفت شمارمو از گوشی سام کش رفته و
من جای خواهرشم که
میگه و این حرفا .
-آدرس کجاست ؟
-همون طرف خونه ی شما .
-بیا همون جایی که گفته منم میام آدرس دقیق رو اس کن .
-باشه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

نميدونم چقدر توي خواب و بيداري بودم كه با صدا زدناي
دامون يكم لاي چشمامو باز كردم و بهش نگاه كردم..
با نگراني گفت:
_بهتري؟!
متعجب گفتم:
_چي؟!!
دستمال خيسي كه توي دستش بود گزاشت روي پيشونيم و
گفت:
_اره دو ساعته داري توي تب ميسوز ي..
بعد از اينكه اومدم توي اتاق چند بار صدات زدم ديدم جواب
نميد ي
اومدم سمتت كه ديدم گونه ها قرمز شده..
و از سرما داري ميلرز ي!
ديگه لباساتو در اوردم پاشويت كردم و روي پيشونيت
دستمال گزاشتم..
چرا پس من چيزي يادم نميومد!دوباره چشمامو بستم و لب
زدم:
_سردمه...خيلي سردم ه
_من دوتا پتو برات اوردم بازم سردته، ؟
_اره خيلي سردمه..
پوفي كلافه كرد و ديگه چيزي نگفت چند دقيقه ي بعد با بالا
پايين شدن تخت و كنار رفتن پتو چشمامامو باز كردم كه
دامون با بالا تنه ي لخت كنارم ديدم!
_چيكار ميكني؟!
به سينه ي ستبرش اشاره كرد و گفت:
_بيا ميخوام گرمت كنم..
با ترديد بهش نگاه كردم دسته اخر تسليم شدم و خودمو
سمتش كشيدم توي بغل بزرگ و گرمش خزيدم كه دستاشو
دورم حلقه كرد و منو به خودش فشرد ....
مغزم كار نميكرد حتي حرفا و كاراي عصرشم از ياد برده بودم
فقط اينو ميدونستم من الان به اين بغل گرم و امن نياز
دارم!...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بدنش انقدر داغ بود كه ذره ذره گرماش داشت بهم منتقل
ميشد و حس خوش آيندي وجودمو گرفته بو د!..
چشمامو روي هم فشار دادم و سعي كردم دوباره بخوابم...
دامون كم كم شروع به نوازش كردن موهام كرد!دسته ايي از
موهامو كه روي صورتم ريخته بود كنار زد و به صورت قرمز و
ملتهبم خيره شد..
سنگيني نگاهشو روي خودم به خوبي احساس ميكردم سرمو
از توي سينش بيرون اوردم و نگاه تب داري بهش كردم كه
لب زد:
_گرمت شد ؟
چشمامو به نشونه ي مثبت روي هم گزاشتم و لباي خشك
شدمو با زبونم خيس كردم كه توجهش بهشون جلب شد!
رو ازش گرفتم و دوباره سرمو توي سينش فرو كردم چشمامو
بستم...
توي خواب و بيداري متوجه ي بوسه ي نرم و ارومي كه دامون
روي موهام كاشت شدم ولي به روي خودم نياوردم و عكس
العملي نشون ندادم..
بلاخره بعد از چند دقيقه به خواب اروم و عميقي فرو رفتم
ديگه نفهميدم اطرافم چي گذشت...!
صبح با احساس تشنگي شديد از خواب بيدار شدم روي تخت
غلطي زدم و چشمامو باز كرد م..
سرجام نشستم و كش و قوسي به بدنم دادم با نگاه كردن به
لباس خواب كوتاه و بازي كه تنم بود چشمام تا اخرين حد باز
شد!
يكم به ذهنم فشار اوردم و اتفاقاي ديشبو توي ذهنم مرور
كردم..تب و لرز داشتم!سردم بود..دامون لخت شد و بغلم
كرد!..
يعني..يعني دامون لباسامو عوض كرده بود!
ضربه ي ارومي به پيشونيم زدم و از روي تخت بلند شدم ديگه
نه احساس ضعف داشتم نه احساس تب و لر ز!
انگار نه انگار ديشب رو به موت بودم!نگاهي به ساعت انداختم
نزديك يازده بود.حتما دامون تا الان رفته سر كار..
بعد از شستن دست و صورتم و تعويض لباس خوابم با يه بليز
شلوار از اتاق خارج شدم تا برم چيزي بخورم تازه يادم افتا د
كه يه روز كامله جز سرم چيزي نخورد م!
با ورود به پذيرايي و ديدن تلوزيون روشن واحساس بوي غذا
به سمت اشپزخونه رفتم در كمال تعجب دامون درحال چيدن
ميز ناهار ديدم!!
با ديدن من توي چهارچوب در گفت:
_ااا بيدار شدي تازه ميخواستم بيام سراق ت
سري تكان دادم گفتم:
_سر كار نرفتي؟
شونه ايي بالا انداخت و گفت:
_نه امروز نرفت م..
نگاهي بهش كردم و فكرم رفت ديروز توي عمارت اقا بزرگ
كه ميگفت كاراش عقب افتاده و نميتونه بياد ماه عسل بعد
الان راحت داشت اشپزي ميكرد!؟

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

داخل ساختمان قدم گذاشت و با نفس های سنگینی
پاهایشرا نامطمئن به طرف منشی برد.
چند نفری پشت میز نشسته بودند، درست شبیه به
یک بیمارستان...
همان بوی مزخرف الکل، همان لباس های سفید و
همان بیمارها و گریه زاری ها...
در این مدت فهمیده بود مردم از بیمارستان و کلا
نتری و از همه مهم تر سردخانه و قبرستان به شدت
می ترسند و حق هم داشتند!
_ سلام خسته نباشید با آقای یوسفی کار داشتم
قسمت سردخونه ی پزشک قانو...
همین که زن خواست چیزی بگوید صدای یوسفی از
پشت سرشآمد و او به سرعت چرخید.
_ من اینجام، منتظرتون بودم، چقدر طول کشید .
نهایت تلاششرا کرده بود که با سرعت رانندگی کند
و خودشرا برساند اما مگر ترافیک شهر لعنتی این
اجازه را می داد؟
_ جنازه که هنوز برای مرحله کالبد شکافی نرفته؟
دست امیرکیا را طرف سردخانه کشید و در همان ح
ال لب زد:
_ هنوز که نه قبل رفتن یه سری مراحل داره باید
انجام بشه ولی قبل رفتنت اون تو، میدونی که
هرچیزی و بفهمی و ببینی چه خبری بشه چه نشه
نباید خودت و ببازی در واقع این قوانین این
زندگیه.
امیرکیا به روی خودش نیاورد که چقدر نگران بود و
استرسداشت.
با تکان دادن سر وارد اتاق شد.
تظاهر می کرد که معنی حرف یوسفی را می فهمد اما
تمام حواسشداخل اتاق بود و چیزی نمی فهمید.
با وارد شدنش باد سردی به صورتشوزید و مردی
که روی صندلی مشغول مرتب کردن کاغذ ها بود از
جایش بلند شد.
_ سلام.
جوابشرا داد.
ربات جذاب کتیزن که ساعت ها سرگرمتون میکنه و در حال لیست شدن در صرافی هست از دستش ندید 😍
یوسفی وارد شد و به او اشاره کرد لوازم جانبی
همراه جنازه را به امیرکیا نشان دهد.
_ اینا وسایلی بود که این جنازه همراه خودش
داشته گوشی موبایل شکسته، ایرپاد و یه سری
کاغذ که مشخصه برای فروشچیزیه و یکم دلار تو
کوله ش...
امیرکیا دستشرا مشت کرد و سرچرخاند و به
وسایل نگاهی انداخت اما بعد بی توجه مصمم
دستشرا طرف ملافه ی سفید رنگ برد و آن را
پایین کشید.
با نمایان شدن چهره و لبا س های آشنایی که تن
جنازه بود، چشم هایشگرد شد و تنشگر گرفت.
زانوهایشلرزید و دست هایشرا بند فلز کنار تخت
کرد.
سخت بود درک چیزی که می دید و سخت بود
تحمل کردن سنگینی این غم...
نگاهی به پوست دون دون شده ی گردن سوخته اش
انداخت و جانشبه لب آمد.
زبانش نمی چرخید دوباره اسمشرا صدا بزند با
اینکه دلشمی خواست از ته وجودش، با تمام توان
اسمشرا فریاد بزند و آرام بگیرد.
اما نمی توانست...
بغضشرا قورت داد و سعی کرد از شوکی که در آن
فرو رفته بود بیرون بیاید اما سخت بود...

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins