روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
827 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنجاهوهفت

چه سیگاري می کشید که دودش انقدر غلیظ و سوزاننده بود؟
- مگه خودتون نگفتین مرگ و زندگی دست خداست؟ پس چرا دست به دامن خدا نمی شین؟ در حال حاضر اون تنها کسیه
که می تونه کمکش کنه.
خدا را شکر! پوزخند زد.
- بابا مامانت رو خیلی دوست داري؟
با تعجب دستم را از بازویش رها کردم. این چه سوالی بود؟
- خب معلومه که دوستشون دارم.
- خواهرت رو چطور؟
- همه ي زندگیمه.
چرخید. چقدر شکسته و پیر به نظر می رسید.
- پس بهشون بگو. بگو که چقدر دوستشون داري. بگو که چقدر واست مهمن. بگو که چقدر باارزش و عزیزن. فکر نکن که
اونا خودشون می دونن و نیازي به تکرارش نیست. نه! آدما احتیاج دارن که بشنون. این مهم بودن رو، عزیز بودن رو با
گوششون بشنون. با تموم وجودشون حس کنن. اگه نگی، اگه نگی و از دستت برن، اگه نگی و ندونسته یا از اون بدتر با
دلخوري و دلشکستگی بمیرن، اون وقت تو می مونی و یه دنیا افسوس، یه دنیا حسرت، یه زندگی پر از کابوس و پر از درد. یه
بغضی می شینه تو گلوت که با سال ها اشک هم درمون نمی شه، کنده نمی شه، نابود نمی شه.
چانه اش می لرزید، اما چششمانش خشک و خالی بود مثل همیشه.
- حسرت، افسوس، عذاب وجدان. آخ! وحشتناکن شاداب. همیشه طوري زندگی کن که هرگز طعم اینا رو نچشی، چون نمی
دونی با چه قدرتی روح و روان و طرواتت رو می دزدن و تو یه قبر سیاه دفن می کنن. دیگه نمی ذارن زنده باشی. نمی ذارن
زندگی کنی. نمی ذارن معمولی باشی.
عقب عقب رفت. تا به سه کنج دیوار رسید. کمرش را روي دیوار لغزاند و نشست. شکل فرود آمدنش اوج ناتوانی پاهایش را
نشان می داد.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خوش به حالت که پدر داري. درسته معتاده، اما پدره. اون روز که می خواستیم ببرشیم واسه ترك، بهت گفت "شادابِ بابا"
نمی دونی چقدر حسودیم شد که تو بابا داري. مهم نیست چه جوریه، مهم اینه که هست، که هنوز میگی بابا دارم. که هنوز
گاهی میگی بابا. خوش به حالت! خوش به حالت که مادر داري. کسی که چه مریض جسمی باشی، چه مریض روحی، با
دستاش، با نوازشاش، با محبتاي کلامی و عمیقش شفات میده، آرومت می کنه، چون داري، نمی دونی. قدر نمی دونی. نمی
فهمی گفتن کلمه مامان چه لذتی داره. بگی مامان، مادر، مامان! تو نمی دونی چه ثروتی داري. فقر مادي قابل تحمله. قابل
حله، اما فقر عاطفی ... آخ!
سرش را به دیوار زد و چشمش را بست. سیگار می سوخت. خاکسترش روي زمین می ریخت.
- خیلی کم سن و سال بودم که اون دو نفر رو از دست دادم. اگه می دونستم تو همون چهار سال به اندازه تموم سالاي عمرم
می گفتم مامان، باباف مامان، بابا. اگه فرصت داشتم، اگه می دونستم انقدر زود از دستشون میدم روزي هزار با با همون زبون
نصفه و نیمه و بچگانه م می گفتم دوستتون دارم. دوستتون دارم. دوستتون دارم، اما مهلت ندادن. تو میگی اجل، تو میگی خدا،
من میگم آدما، حیوونا مهلتشون ندادن. مهلتم ندادن و یه عمر حسرت رو تو جونم تلنبار کردن.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپنجاهوهفت

-بچه ها من اینورا یه کاری دارم این مشاوره رو نمیمونم .
غزاله فقط نگاهم کرد و این معمولی نبود .
سعیده :
-بعدش میای ؟
-آره من ساعت سه برمیگردم همین جام دور نمیشم .
غزاله سرش رو تکون داد و سعیده خدافظی کرد . از کلاس بیرون اومدم و به ساعتم نگاه کردم
0:05 بود .
ماشین بهرام رو دیدم ، بسم اللهی گفتم و سوار شدم ...
****
بهرام :
به ساعت نگاه کردم ، هنوز چشمای اشکیش از ذهنم بیرون نرفته ... از دست این عاطفه ، بذار
بیاد فقط ...
با صدای در به خودم اومدم .
عاطفه :
-سلام .
-سلام .
تو آفتاب بودیم و چون میدونستم عاطفه خیلی گرماییه و قاطی میکنه زیر سایه ی درخت نگه
داشتم .
عاطفه :
-میخوای بگی چی شده ؟
به موهاش دست کشیدم .بلند بودن صدام دست خودم نبود :
-تو چرا اینجوری میکنی ؟
دستش رو روی قلبش گذاشت :
-چه مرگته ؟ دیوونه ، من چی کار کردم ؟
نفس عمیقی کشیدم با صدای بلند عاطفه هم قطعا صداشو مینداخت رو سرش ...
-چرا فرار میکنی ازمون ؟
-خوبی بهراااام ؟ خوابی چیزی ؟ دیشب شام چی خوردی ؟
-من دارم جدی حرف میزنم.
-منم با شما شوخی ندارم ، واضح حرفتو بزن .
-دیشب یک ساعت تمام غزاله گریه میکرد و نمیدونستم باید چیکار کنم صبح از در خونه تا
دانشگاه یه سره گریه کرد
و من ...
و خدا میدونست چه عذابی بود دیدن اشکاش ...
-چرا خوب چی شده ؟ درد داشت ؟ چرا زنگ نزدی ؟ مگه تو دکتر ...
فرمون رو تو دستم فشار دادم :
-به خاطر تو .
اخم هاش رفت تو هم و پلک زدنش تند شد ...
-من ؟ چرا ؟
زدم به سیم آخر صدام دست خودم نبود :
-چون داری ازش فرار میکنی چون دیگه نمیای خونه چون صبحا باهاش نمیری دانشگاه و بعدشم
باهاش برنمیگردی
چون باهاش حرف نمیزنی چون من نمیدونستم حضورم برای تو انقدر سنگینه که رابطت داره
باهاش ....
صدای بلندش حرفم رو قطع کرد :
-این چرت و پرتا چیه میگی ؟ من اگه ...
ادامه نداد ، شیشه ی سمت خودش رو کشید پایین و سرش رو بیرون برد ...
-عاطفه حرف بزن دیوونم نکن .
-من ... غزاله ازدواج کرده و نمیشه که ... خوب تو هستی دیگه نیازی به من نیست ... من نمیشه
که همیشه با
شماها بیام وبرم و باشم ... اصلا شاید ، شاید تو دوست نداشته باشی که من همش بیام ...
داشت چرت میگفت ، چررررت ...
-عاطفه این حرفا رو از کجا میاری؟ من اینجوریم ؟ من ناراحتم از این که تو دیگه با غزاله مثل قبل
نیستی به خدا
چیزی تغییر نکرده تارف که نداریم اگه بخوام تنها باشیم بهت میگم این چرت و پرتا ...
-ولی آخه همه وقتی ازدواج میکنن ... من دیگه هیچ وقت نتونستم باهاشون مثل قبل باشم من
نمیخوام غزاله ...
حوصله نداشتم ، دستم رو روی دهنش گذاشتم :
-بسه عاطفه ، من با بقیه فرق دارم ما با بقیه فرق داریم ، تو از اول با ما بودی تا تهش هم هستی
، تو نباشی هم من
اذیت میشم هم غزاله اینو بفهم ، من دوست دارم تو با غزاله باشی چون نباشی حالش بده ، تو که
میدونی من طاقت
ندارم عاطفه ... غزاله دو روزه که حرف نمیزنه ، به این چند روزه نگاه نکن از این به بعد فقط
صبحا میبرمتون
و بعدش خودتون باید بیاین چون من میرم مطب ، ظهر هم غزاله تنهاست برو پیشش چرا
اینجوری میکنی؟
من به بقیه کاری ندارم شاید چون بقیه هیچ وقت ندیدن که تو ...
حرفی نبود ... دیگه نبود ... دستم رو برداشتم ، نفس عمیقی کشید ، بطری آبی رو از کیفش
برداشت و یه نفس خورد
و میدونستم عمرا اگه اجازه بده قطره اشکی رو من ببینم ...
تا ساعت 0 نه من حرفی زدم و نه اون ... کاش میدونست هر وقت نگاهش میکنیم فاطمه رو
میبینیم و فاطمه خواهری
بود و هست واقعا تک ...
با اومدن غزاله و سعیده از ماشین پیاده شدیم ... با دیدن سر غزاله که پایین بود میخواستم بزنم
تو سر عاطفه واقعا .
عاطفه :
-بهی جون قول داده ناهار ببرمون بیرون هر کی نیاد خره .
سعیده :
-من که میام بقیه رو نمیدونم .
دستمو به کمرم زدم :
-من که چیزی یادم نمیاد .
عاطفه خیلی خون سرد دست سعیده رو گرفت و سوار ماشین شد :
-من یادم میاد مهم اینه .
غزاله خندید و سوار شد ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپنجاهوهفت

هر چند هنوز گشنم بود ولي در قابلمه رو گزاشتم به عقب
هلش دادم گفتم:
_ممنون سير شدم...
قابلمه رو دوباره سمتم هل داد گفت:
_بخور ميدونم هنوز گرسنه ايي..
چرا همش سعي ميكني با من مخالفت كني؟يا كاري كني
برخلاف حرفاي من؟
هه چي داشت براي خودش ميگفت!من كه تموم اين مدت
چند ماه مثل برده بودم و هركاري گفته بود انجام داده بود م!
چيزي نگفتم و بهش زل زدم،ميخ چشمام بود كه گفت:
_چمدونارو جمع كردي؟صبح ميريما..
هوووف انگار حرفاي منو اصلا متوجه نميشد!طبق معمول به
اجبار تن دادم گفتم :
_باشه ميرم جمع ميكنم
از جام بلند شدم ازكنارش رد شدم كه مچ دست ظريفم اسير
دستاي مردونش شد گفت:
_صبر كن منم منم ميا م
ابرويي بالا انداختم و سر جام ايستادم از جاش بلند شد و دوشا
دوش هم از اشپزخونه خارج شديم
دستشو دور شونم حلقه كرد و منو به خودش چسبوند و با
لودگي گفت:
_اخم نكن زشت ميشي..
ديگه واقعا مطمعن شدم خل شده اين از كي تا حالا انقدر با
نمك شده بود؟وارد اتاق شديم.
چمدونارو از كمد بيرون اوردم و زير نگاه سنگين دامون اول
شروع به جمع كردن لباساي دامون كردم بعد كشوي خودم
باز كردم تا لباس بردارم كه دامون گفت:
_نچ نچ بزار خودم ميگم چيا بردار ي
چشامو تو كاسه چرخوندم و گفتم:
_چي؟چند دست لباس نياز دارم كه خودم برميدارم مگه قراره
چند روز بموني م!
به سمتم اومد و كنارم جلوي كمد لباسام ايستاد نگاهي به
مانتوهام كرد و گفت:
_اينارو كه نميتوني بپوشي اونجا
_پس چي بپوشم؟
نگاه اندرسيفه ايي بهم كرد گفت:
_اين همه راه ميخوايم بريم تركيه بعد ميخوايي مانتو بپوشي
فقط؟
بعد به سمت كشوي لباسام اومد و گفت:
_چند دست بكيني بردار براي وقتي ميزيم دريا و افتاب
بگيريم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بعد چندتا تاپ و شورتك و پيراهن برداشت روي چمدون
انداخت گفت:
_خوب فعلا همينارو بچين تا بقيشم بيار م
نگاه كلافه ايي به اون همه لباس كردم گفتم:
_اين همه لباسو كجا جا بدم؟نصفشون نميزارم
چمدون بزرگتري بيرون اورد گفت:
_بزار تو اين..
بلاخره بعد از دوساعت دامون راضي شد تا چمدونارو ببندم
خسته از جام بلند شدم و روي تخت ولو شد م
به ساعت روي ديوار نگاهي كردم كي ساعت پنج شده
بود!دامون لباسشو در اورد به سمت تخت اومد شيطون گف ت:
_بهتره يكم استراحت كنيم.

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوهفت

یلدا با نگرانی لب گزید و آرام فشاری به شانه امیر
کیا وارد کرد.
یزدان هم به او بد کرده بود... اما حاضر نبود که
حتی خاری به پاهایش برود.
پسمی توانست درک کند که امیرکیا تا چه حد
غمگین است.
_ از دست دادن همیشه خیلی سخت بوده امیرکیا ...
نریز تو خودت .گریه کن .
امیرکیا دستشرا مشت کرد و یلدا بیخیال تمام
ممنوعه ها، کنارش نشست و سر او را در آغوش
گرفت.
برای تسکین بعضی دردها، کلمه ها عاجز بودند.
گاهی یک آغوش معجزه می کرد.
--------------
)یک ماه بعد (
موهایشرا پشت گوششزد و جلوی آینه نگاهی به
صورت بی رنگشانداخت.
دیشب به سختی توانسته بود بخوابد.
نگاهی به تخت انداخت و لبخندی زد. در این یک
ماه، طبق یک قرار نانوشته کنار هم می خوابیدند.
به شکلی که هر دو متوجه شده بودند که بدون
حضور هم، خوابشان نمی برد.
مثل دیشب که امیرکیا بی خوابی به سرشزده بود
و به جای خواب، تا خود صبح نقاشی کشید.
و او باوجود تمام خستگی هایش، بدون حضور او
نتوانسته بود بخوابد.
خانم ها رو این لینک کلیک کنید بهترین بازی های تلگرامی که خودم ازش پول برداشت میکنم رو معرفی میکنم. از دستش ندید 👌
دستی به صورت بی روح اشکشید.
با دودلی کمی رژ لب روی لبانشزد تا حداقل
چهره اشقابل تحمل باشد.
سپسبا حال بهتری از اتاق خارج شد.
با دیدن امیرکیا که جلوی تلویزیون لم داده بود،
لبخند کوتاهی زد و سلام داد.
به سمتشچرخید و کوتاه جواب داد:
_ صبح بخیر .خوب خوابیدی؟
ناخواسته خمیازه ای کشید که باعث شد امیرکیا
لبخند بزند.
انگار از این که متوجه شده بود بدون او درست و
حسابی خوابشنبرده، احساسرضایت می کرد.
اما به هر حال برای آن که خودشرا رسوا نکند،
همانطور که روی مبل کنار او می نشست، به دروغ
جواب داد:
_ اوهوم .تو چرا دیشب نخوابیدی؟
دستی به پشت گردنشکشید. تمام دیشب را نقاشی
کشیده بود.
طرح هایی که انگار برای هیچ کدامشان هیچ هدفی
نداشت.
و خب تمام شان را ناتمام رها کرده بود.
صادقانه در پاسخ به یلدا گفت:
_ چشمام خوابشون میومد اما ذهنم نه .
ترسیدم با تکون خوردنام روی تخت، بیدارت کنم.
واسه همین اومدم بیرون و یکم نقاشی کشیدم.
غمگین نگاهشکرد.
متوجه می شد که امیرکیا با خودشسر جنگ دارد.
تمام این یک ماه شاهد دوئل هایش بود.
حق داشت...
به قول خودشدر فاصله چند هفته، تمام
داشته هایشرا از دست داده بود.
و خب طول می کشید تا سر پا شود.
سعی کرد مانند تمام این یک ماه، با سرخوشی او را
هم از آن حال و هوا خارج کند.
لبخندی روی لب نشاند و رو به امیرکیا با لحن شادی
پرسید:
_ حوصله م سر رفته، موافقی بریم بیرون؟
جمعه اس...تو هم بیکاری .هوم؟ بریم؟
در جوابشکوتاه لبخند زد و همانطور که از روی
مبل برمی خواست جواب داد:
_ باشه تا تو آماده میشی من میرم حلیم میگیرم که
صبحانه بخوریم .

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚