روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
863 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنجاهوشش

هق هق شاداب روي اعصابم بود. دلم می خواست تنها باشم و بی پروا هاي هاي به حال خودم و روزگارم گریه کنم.
- شاداب؟
صندلی اش را پیش کشید و در حالی که اشک هایش را پاك می کرد گفت:
- بله؟
- فقط به تو اعتماد دارم. دانیار دستت امانته. مراقب جفتتون باش.
گریه اش تبدیل به ضجه شد.
- دانیار!
... -
- سرت رو بالا بگیر پسر.
چقدر سخت بود. بالا گرفتن سري که از سبکسري هایش سرافکنده بود.
به چشمانش زل زدم هر چند غیرمستقیم. لبخندش قشنگ بود. همزمانی اش با اشک قشنگ ترش هم کرده بود. دوباره
انگشتش را روي لنز کشید و گفت:
- به داشتنت افتخار می کنم.
این جمله مسخره را گفت و ... رفت.
شاداب:
این که دیاکو را فراموش کنم و استرس سلامتی برادرش بیشتر جانم را بگیرد عجیب بود، اما اتفاق افتاد. همان شب، درست در
لحظه اي که عشق و روح و نفسم، زیر تیغ جراحی با مرگ گلاویز بود، من فراموشش کردم و تمام همت و اعتقاداتم را براي
نجات برادرش به کار بردم. دانیار سرپا بود. گریه و بی تابی نمی کرد. حرف هم نمی زد، اما حالش خراب بود. حتی خراب تر از
دیاکو. خطرناك تر از دیاکو! سفیدي چشمانش را نمی دیدم. عروق مویرگی درون چشمش همه متورم و پرخون بودند. رگ
هاي دستانش، گردنش و هر نقطه اي از بدنش که من می دیدم بیرون زده و نبض دار بودند. مثل وقت هایی که پدرم اور دوز
می کرد، مثل وقت هایی که مرگ در اطرافش پرسه می زد. آن شب مرگ را در نزدیکی دانیار دیدم. حضورش را حس کردم و
ترسیدم. دیاکو کسانی را داشت که مراقبش باشند. دکترها، پرستارها، دایی اش، بیمارستانی با تمام تجهیزات و امکانات،
کشوري با نهایت حساسیت نسبت به جان آدم ها، اما دانیار چه؟ دانیار تنها بود. بی کس، خسته، پریشان! اگر من تنهایش می
گذاشتم و همین جا از شدت این همه فشار سکته می کرد هیچ کس نمی فهمید. هیچ کس با خبر نمی شد. هیچ کس اهمیت
نمی داد. دانیار زجر کشیده تر از دیاکو بود، آسیب دیده تر! دانیار از خیلی وقت پیش از زندگی بریده بود و امشب، حس می
کردم آماده است براي رفتن. براي بریدن یک نخ باریک و رها شدن. معلق شدن.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بی تجربه بودم. بچه سال، ترسو! از مرگ می ترسیدم. از مرده هم همین طور و این جسم متحرك هیچ فرقی با یک مرده اي
که سال ها در گور خوابیده بود نداشت.
چند نفس عمیق کشیدم که مسلط شوم بر خودم و ترسم و فضاي وحشتناکی که اطرافم را گرفته بود. موهایم را به زیر مقنعه
ام سر دادم و نزدیکش شدم. هیچ وقت دلداري دهنده ي خوبی نبودم، اما باید حرفی می زدم. حرفی که سکوتش را و یا حتی
بغضش را بشکند و از خطر سنکوپ نجاتش دهد. آرام گفتم:
- به جاي سیگار کشیدن واسش دعا کنین.
پوزخند نزد. از گوشه چشم نگاهم نکرد و همین نگرانی ام را بیشتر کرد. پیراهنش را کشیدم.
- آقا دانیار! دارین خودتون رو نابود می کنین. یه کم آروم باشین.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپنجاهوشش

عاطفه :
غزاله رو صبح ها بهرام میرسوند و برگشتنه یا میومد دنبالش یا با هم برمیگشتیم ، چند روزی منم
با خودشون بردن
ولی خوب تا کی باهاشون برم و بیام ؟ کلا باید از آدامس بودن بیرون بیام دیگه .
گوشیم رو برداشتم و دوییدم خاک تو کلم باز دیرم شد ، در کلاس رو باز کردم و خودم رو تقربا
پرت کردم تو کلاس
خداروشکر هنوز استاد نیومده بود کنار سعیده و غزاله نشستم ، غزاله سرش رو روی میز گذاشته
بود و سعیده داشت
کتابش رو میخوند :
-خبرم اومدما یه سلامی چیزی .
سعیده :
-سلام بخون الان میاد امتحان بگیره .
وای خداک تو سرم کتابم رو در آوردم بخونم که ...
-بچه ها زاکری قلبش درد گرفته نمیاد .
صدای جیغ و داد بچه ها بلند شد ، غزاله سرش رو از روی میز برداشت :
-نفرین من گرفتتش .
یکی از ته کلاس داد زد :
-بوی بهشت میاد .
زاکری نیومده بود ؟
-الهی سکته کنه یه چند هفته نفس بکشیم .
به غزاله نگاه کردم که چشماش قرمز بود گریه کرده ؟
-غزاله خوبی ؟ چیزی شده ؟
-آره .
سرد ...
سعیده :
-نکنه سر دو روز خبریه ؟
غزاله کتاب رو تو سر سعیده زد :
-نخیر بیشوعور .
-چته خوب ، حرف نزنی زنگ میزنم بهراما .
-هیچی بابا خوابم میاد .
سعیده لبخند پهنی زد :
-نمازخونه .
دراز کشیده بودیم غزاله میگفت خوابش میاد ولی من اگه نشناسمش باید برم بمیرم ، سرش رو
روی دستم گذاشت و
محکم تر از همیشه دستم رو فشار داد . چی اذیتش کرده که حالش اینجوری شده ؟
غزاله و سعیده خوابشون برده بود ، گوشیم رو برداشتم و ازشون فاصله گرفتم ، شماره ی بهرام رو
گرفتم .
-بله ؟
-سلام مریض داری ؟
-سلام نه بگو خوبی ؟ چیزی شده ؟ الان باید سر کلاس باشین .
-استاد نیومده منم خوبم ولی غزاله ..
نذاشت حرف بزنم .
-غزاله چی ؟ چیزیش شده ؟ راستشو بگو
-اَااااه تمومش کن دیگه داری حالمو بد میکنی غزاله خوبه .
خندید :
-خوب چی پس ؟
-گریه کرده ؟
فقط صدای نفس کشیدنش میومد .
-دارم با شما حرف میزنم .
-تا کی کلاس دارین .
-تا 0 البته 45 دقیقه ی آخر مهم نیست.
-من ساعت 0 جلوی دانشگاه منتظرتم غزاله و سعیده رو بپیچ بیا کارت دارم .
-باشه فقط ، چیزی شده ؟
-بهت میگم کاری نداری ؟
-نه خدافظ .
-منتظرم خدافظ .
پوفی کردم ، ترجیح دادم منم بخوابم تا کلاس بعدی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپنجاهوشش

هه پس حدثم درست بود حتما اقا بزرگ مجبورش كرده منو
ببره ماه عسل و به اين سفر بياد...
_پس اقا بزرگ مجبورت كرده ؟!
كلافه سمتم برگشت دوباره شد همون دامون قبلي گفت:
_هيلدا انقدر رو اعصاب من نرو وقتي گفتم صبح ميريم انقدر
يكه بدو نكن با من وسايلتو جمع كن همين
به سمت اشپزخونه رفت و ادامه داد:
_حالام اگه گشنته بيا يه چيزي بخور باز غش نكني
ديگه منتظر جوابم نشد وارد اشپزخونه شد حرصي از جام بلند
شدم به سمت اتاق رفتم عمرا اگه از غذايي كه درست كرده
بخور م
دو ساعتي روي تخت دراز كشيدم نه خوابم ميبرد نه
ميتونستم كاري انجام بدم خبري هم از دامون نشد..
كم كم صداي غار و غور شكمم بلند شد عجب غلطي كردم
نرفتم غذا بخورم!از جام بلند شدم و سركي به سالن انداختم
دامون روي مبل خوابيده بود چشماش بسته بود ارو ارو سمت
اشپزخونه رفتم ميزو جمع كرده بود ظرفارو توي سينك ريخته
بود..
سمت گاز رفتم سركي به قابلمه كشيدم به به ماكاروني درست
كرده بود بدون اينكه توي ظرف براي خودم بكشم قابلمه رو
روي ميز گزاشتم و با چنگال تند تند شروع به خوردن كرد م
بعد از چند دقيقه با سنگيني نگاه كسي سرمو بلند كردم كه
دامونٌ دست به سينه توي چهارچوب در ديدم كه گفت:
_نتركي يه وق ت
با ديدنش لقمم توي گلوم پريد و هول شده شروع به سرفه
زدن كرد م
دستمو جلوي دهنم گرفته بودم سرفه ميكردم..خيلي اروم و
ريلكس سمتم اومد ليوانو اب پر كرد و به سمت گرفتش گفت:
_بيا بخور الان خفه ميشي.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از خدا خواسته ليوان و از دستش گرفتم و يه نفس سر كشيدم
لقمه از گلوم پايين رفت راه نفسم باز شد نفس راحتي كشيدم
و گفتم:
_وايي ممنون داشتم خفه ميشدم..
صندلي رو به رومو عقب كشيد برعكسش كرد و روش نشست
دستاشو به پشتي صندلي تكيه داد چونشو روي دستش
گزاشت و گفت:
_به خوردنت ادامه بده..مثل اينكه خيلي گرسنت بود!
پشت چشمي براش نازك كردم حالا خوب شد يه روز يه لقمه
غذا درست كرده بود داشت تيكه هم مينداخت بهم!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوشش

امیرکسرایی که با خیانت ، کل زندگی اشرا بهم
ریخته بود، الان برای نبودن اشکم مانده بود زمین
و زمان را بهم بریزد.
چه چیز مزخرفی بود این نسبت خونی؟
به خودشکه آمد جلوی خانه بود.
آمده بود با چه کسی دردشرا تقسیم کند؟ با
یلدایی که دل خوشی از امیرکسری نداشت اما
بازهم بخاطر او نگرانشمی شد؟
آخ که چقدر مدیون یلدا بود.
یلدایی که مهربانانه کنارش بود و دردشرا به جان
می کشید، بدون هیچ چشم داشتی!
این دختر زیادی خوب بود و حقشاین همه سختی
و بدی نبود...چقدر بد که این مدت فقط دردی به
دردهایشاضافه می کرد.
_ چیزی شده امیرکیا؟ این چه سر و وضعیه؟ یا
خدا!
با ترس خودشرا جلو کشید و دست های ظریفشرا
دور کمر او انداخت و کمکشکرد روی کاناپه بشیند.
به چهره نگران یلدا نگاه کرد و اشک های محبوس
شده اشرا آزاد کرد.
دیگر نمی توانست خودشرا قوی تر از این نشان
بدهد، نمی توانست به این فکر کند که یلدا چه فکری
می کند...
آدم بود.
او هم نیاز به تخلیه شدن داشت.
یلدا که تا آمدن امیرکیا جانش به لب آمده بود با
دیدن این صحنه چشم هایش خیسشد.
_ میشه بگی چیشده امیرکیا؟ ازت خواهشمیکنم
فقط یه کلمه بگو فکرم هزار جا میره نکنه ...نکنه
که...
خانم ها این بازی هایی که به عنوان مدیر کانال معرفی میکنم از دست ندید فقط هر 4 ساعت 1 بار باید بهش سر بزنید و سکه بگیرید.
زبان به دندان کشید و امیرکیا خیلی جدی نگاهش
کرد.
_ آره یلدا امیرکسرا مرده، جنازه شو پیدا کردن
اونم سوخته، پولاشو برداشتن و بعد کشتنشفرار
کردن.
یلدا هینی کشید و متعجب نگاهشکرد. باورش
نمی شد.
_ کسی که باعث و بانی خراب شدن زندگی و
آرزوهای دخترونه ت بود مرد، کسی که ازشدل
چرکین بودم ولی داداشم بود مرد یلدا ...
یلدا برای دلداری دادنشدستشرا گرفت و بغض
کرد.
_ نمیدونم چی باید بگم، اصلا چطوری باید آرومت
کنم ...فقط بدون منم عمیقا ناراحتم امیرکیا...
سرشرا پایین گرفت و سعی کرد بغضمردانه اش
را با نفس های عمیق، پنهان نگه دارد.
زمزمه آرام یلدا را شنید.
_ ازش ناراحت بودم ...از کیمیا هم ناراحت بودم .
ولی بخشیدمشون امیرکیا .
الان شوکه ام. گیجم. اصلا نمیدونم چی بگم بهت!
بدون آن که پاسخی به جملات یلدا بدهد، سرشرا
بین دست هایشفشرد.
شانه هایش تحمل این همه غم را نداشتند.
و این غم آنقدر سهمگین بود که اشک هم سبک اش
نمی کرد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚