روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
863 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشصتوسه

سرماي هوا هنوز استخوان سوز بود. کاپشنم را دور خودم پیچیدم و روي نوك پا ایستادم تا یقه کاپشن او را هم بالا بدهم.
عقب رفت و گفت:
- چی کار می کنی بچه؟
یاد گرفته بودم که در مقابل دانیار نباید عقب نشینی کرد. جواب معکوس می داد. دوباره روي پا ایستادم و گفتم:
- تازه سرماخوردگیتون بهتر شده.
یقه را که درست کردم گفتم:
- زیپش رو هم ببندین. تو ماشین گرم بود. باد بهتون بخوره مریضیتون عود می کنه. بعدشم مگه دکتر نگفت باید پیشونیتون
رو گرم نگه دارین. چرا کلاه نمی پوشین آخه؟
بی توجه به نگرانی من دستش را توي جیبش فرو برد و گفت:
- همینم مونده کلاه بپوشم و بیام تو خیابون.
کنارش راه افتادم.
- مگه چیه؟ خوش تیپی مهم تره یا سلامتی؟
جوابم را نداد. دستم را به سمت زیپش بردم که صدایش درآمد.
- نکن دخترجون. زشته!
گاهی یادم می رفت طرف حسابم خون کُردي در عروقش دارد.
- پس خودتون ببندینش.
- هنوز نمی دونی من خوشم نمیاد جلوي کت یا کاپشنم بسته باشه؟
واي! چطور از این همه لجبازي این مرد دیوانه نمی شدم. با عصبانیت گفتم:
- باشه، ولی واي به حالتون اگه بازم مریض شین. اون وقت من می دونم و شما.
پوزخند زد، مثل دانیار قبلی.
- مثلا می خواي چی کار کنی کوچولو؟
حرص زده گفتم:
تخفیف ویژه تمامی رمان ها به مناسبت عید فطر😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- سر خودمو می کوبم تو دیوار.
درز مقنعه ام را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
- پس تمام تلاشم رو می کنم که مریض شم.
مقنعه به هم ریخته ام را مرتب کردم و گفتم:
- واقعا که. تقصیر منه که نگران شمام.
قدم هایش را تند کرد و گفت:
- آره. منم موافقم. تقصیر توئه.
شاید در ظاهر حرص می خوردم و عصبی می شدم، اما در واقع براي هر کلمه اي که از زبانش خارج می شد خدا را شکر می
کردم.
- چند تا سفارش بدم؟
- شما چند تا می خورین؟
- من گشنه م نیست.
سریع در ذهنم حساب کردم و گفتم:
- ولی من خیلی گشنمه. هشت سیخ.
- باشه. برو بشین منم میام.
با اکراه روي صندلی هاي کثیف نشستم و دستانم را بالا گرفتم که با میز برخورد نداشته باشد. از دور نگاهش کردم. چقدر لاغر
شده بود. آه پر دردي کشیدم و با آمدنش به جاي غم، خنده بر صورتم نشاندم.
- نوشابه می خوردي دیگه؟
دستم را روي شکمم کشیدم و گفتم:
- آره. مواظب کیفم باشین تا من دستامو بشورم و بیام.
فقط چپ چپ نگاهم کرد. شستن دست بهانه بود. می ترسیدم بغض خانه کرده در چشمانم را ببیند. بغضی که نمی دانم چرا
خوب نمی شد. وقتی که برگشتم غذا را روي میز گذاشته بودند. دانیار دستش را زیر چانه اش زده بود و با انگشتش خط هایی
روي صفحه موبایلش می کشید.
- چرا شروع نکردین؟
- تو بخور. من نمی خوام.
سعی کردم با اشتها و مشتاق به نظر بیایم. لقمه اول را در دهانم گذاشتم و لقمه دوم را به سمتش گرفتم.
- دیگه نمی رین سر سد؟
لقمه را از دستم گرفت.
- فعلا نه.
لقمه سوم هم براي او بود.
- از شرکت خودتون چه خبر؟ کارا خوب پیش میره؟
- آره. خوبه.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوشصتوسه

دو روز از قرارم با اون دوتا کفتار میگذره و تو این دو روز از شماره ی ناشناسی که میدونم برای
رامینه هی برام
پیامک های عشقولانه میاد ... به همون شماره زنگ زدم که برای پیامک میومد :
-باور کنم بهم زنگ زدی ؟
الان میخواد بگه خیلی منتظر بوده ..
-سلامت کو ؟
صدای خندش اومد .
-سلام عزیزم باور کن از شک نمیتونم حرف بزنم .
زیادی حرف میزنی ..
-انقدر منتظر بودی ؟ من فقط دو روزه که دارم فکر میکنم .
-خوب برا من که خیلی وقته دوست دارم دو روز خیلیه .
صداش آروم بود و فووووق العاده مهربون ..
-میخواستم بگم که ... خوب ...
-بگو و راحتم کن طناز فقط نگو نه ، منو نکش .
یا خدا این بغضم کرده ؟؟؟؟ اینا دیگه چه جونورایین ؟؟
-خوب راستش منم ازت بدم نمیاد نه تو نه پویا ، کمکم میکنی ؟
خودم از لحن حرف زدنم اوقم گرفت این لوس بازیا چیه ؟
-آره عزیزم چرا نه ؟ ممنون طناز ممنون ...
صدای جیغش اومد و بعد از قطع شدن و دهن من بود که نیم متر باز مونده و گوشی که تو دستم
خشک شده ...
یا امام ، این دیگه چه نوعشه ؟ من که میدونم جریان چیه دارم قاطی میکنم اینا دیگه کین ...
شماره ی عاطفه رو گرفتم :
-الو .
-سلام عاطی .
-سلام خوبی؟
-اینا رو ول کن عاطی دو هفته ازت خبری نیست یه اتفاقایی افتاده هولووووو .
-چی اونوقت ؟
نفس گرفتم :
-پویا زنگ زد و باهام قرار گذاشت رفتم دیدم رامین هم هست بعدش رامین گفت دوستم داره و
از این شرو ورا بعدشم
بهم پیشنهاد دوستی دادن و گفتن ننه ی سامو .... بعدشم من الان زنگ زدم رامین و قبول کردم
خلاصه که باهاشون
دوست شدم ولی عاطی خدایی خیلی خوب خر میکننا من هنگیدم زیادی طبیعین ...
صدای داد عاطفه اومد :
-الان خفه میشی ببند دهنتو .
راست میگفت نفسی که گرفته بودم داشت تموم میشد .
عاطفه :
-آفرین طناز ، اونا انقدر از این نقشا بازی کردن که توش گمن فقط خواهش میکنم خر نشی .
-دیوونه ای ؟ من خر شدم ؟
-میگم یعنی ...
-میخوام نگی برو گمشو .
-خدافظ .
منتظر حرکت بعد ...
******
عاطفه :
گوشی رو از زیر کتاب های پخش شده بیرون کشیم .
-جانم ؟
-عاطفه ... عاطفه بیا تو رو خدا بیا .
-چی شده ؟
-این ... این سه تا اومدن جلوی در عاطفه بیا تا نمردم .
صدای هق هقش تنم رو لرزوند ، آشغالا ... به دقیقه نکشید که آماده شدم و از خونه بیرون زم .
شماره ی بهرام رو
گرفتم :
-بله ؟
-تا 01 دقیقه ی دیگه خونه ای بهرام .
-چی شده ؟
همه هم همینو میپرسین ...
-پاشو بیااااااا .
از دادی که زدم گلوم درد گرفت . آستین مانتوم رو بالا زم و شالم رو سفت کردم ، بسم الله گفتم
و جلو رفتم .دیدمشون
پشت در بودن و با مشت به در میزدن .
پویا :
-غزاله جوون کاریت نداریم درو باز کن .
صدای خنده ی بلندشون گوشم رو کر کرد ، از حرص پلکم میپرید ، خواهر منو نصف عمر میکنین
که بخندین ؟
جلوتر رفتم .
رامین :
-به به عاطفه خانوم ، تو آسمونا دنبالت میگشتیم اومدی کمک ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوشصتوسه

خنده ايي به اين همه حساس بودنش كردم كه گفت:
_مثل اينكه خوشت ميومد اون غول بيابوني بچسبه بهت ا!
_معلومه كه نه منم جام تنگ بود اذيت ميشدم..
نگاه دقيقي بهم كرد و ديگه حرفي نزد گوشي در اورد نگاهي
بهش كرد كه گفتم:
_ميتونم به دايه زنگ بزن م
دامون با انگشت اشارش چند ضربه ايي به پيشونيم زد گفت:
_استاد رو اسمون انتن نيس ت
متعجب گفتم:
_واقعا؟
_بله بفرما ببي ن
و گوشيشو سمتم گرفت نگاهي به صفحش كردم راست
ميگفت ضربدر قرمزي جاي انتن زده شده بود و نو سرويس
بود.
با صداي مهماندار هر دو سمتش برگشتيم كه بسته هاي
صبحونه رو سمتمون گرفت و خيلي مودبانه تعارف كر د
ازش تشكر كردم و بسته هارو روي ميز تاشوي كوچك رو به
رومون گزاشتم ته دلم احساس ضعف و گشنگي ميكرد م
درشو باز كردم و شروع به خوردن كردم بعد از چند دقيقه با
صداي خلبان كه اعلام كرد از مرز ايران رد شديم توجهم به
ادماي اطرافم جلب شد
چشمام تا اخرين حد ممكن از تعجب باز شد و لقمه توي
دهنم موند ايول به سرعت عمل تو كسري از ثانيه همه
لباساشون در اوردن و با تاب و شلوارك لختي شدن!
_چيه تعجب نداره توهم روسريتو در بيا ر
با صداي دامون لقممو قوت دادم گفتم:
_چرا ؟
_خوب طبيعيه از مرز ايران رد شديم ميتوني ازاد باشي و
راحت...
شونه ايي بالا انداختم و بي خيال گفتم:
_الانم راحتم...دليلي نداره مثل هولا توي هواپيما لخت بشم
بعد متفكر رو بهش گفتم:
_براي تو مهم نيست كه من بدون حجاب باشم؟
دستاشو زير بغلش زد گفت:
_وقتي با خودمي و جايي هستيم كه همه مثل همن نه برام
مهم نيست..
_كه اينطور..
دامون سرشو به صندلي تكيه داد و گفت:
_بله همين طوره كه ميبين ي
من يكم ميخوام تا برسي م
_باشه
بعد از خوردن صبحونم يكم سرگرم مجله خوندن شدم و چند
دقيقه ايي چرت زدم تا بلاخره با اعلام خلبان متوجه شدم
داريم فرود ميايم دامون از خواب بيدار شد و كمربندشو سفت
كرد..
فرود نسبتا خوبي داشتيم جداي از اينكه باز حالم مثل بلند
شدن هراپيما بد شد با اين تفاوت كه اينبار دامون كنارم بود
محكم دستمو گرفت...
بعد از پياده شدن از هواپيما وگرفتن چمدونا به سمت هتلي
كه از قبل رزو كرده بوديم حركت كرديم...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشصتوسه

با صدای زمخت پدرش نفسشدر سینه حبسشد و
نگران به امیرکیا نگاهی انداخت که مردانه با او
دست داد.
_ سلام خیلی ممنونم.
جرات نگاه کردن به آن طرف و رو به رو شدن با
پدرشرا نداشت ولی لحنش باعث شد کمی آرام
بگیرد.
خانم ها کمتر از 1 ماه به پایان این ربات مونده!! حیف هست سریع وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
_ تسلیت میگم امیرکیا ما خبر نداشتیم که پدر
محترم فوت شده و تازه فهمیدیم که برادرت هم به
رحمت خدا رفته.
یلدا از آغوش مادرش بیرون آمد و نگاهی به پدرش
انداخت.
امیرکیا در جواب پدرش، با تاسف سرشرا تکان
داد.
_ بله متاسفانه .خیلی ممنونم.
نگاه پدرشکه به یلدا افتاد دلشلرزید و چند قدم
جلو رفت.
دلتنگ بود... برای تمام پدرانه هایی که اندک
خرج اشکرده بود.
برای قامت خمیده اش...
برای اقتدار و صدایی که همچنان به صد تا مداح
جوان می ارزید.
_ سلام بابا.
کربلایی مستقیم نگاهشکرد.
نگاهی که پر بود از شرمندگی... از پشیمانی...
نگاهی که فریاد می زد تا چه حد، او هم دلتنگ بوده.
زمزمه لرزانشرا شنید.
_ به خونت خوشاومدی بابا .
و همین جمله ساده، آنقدر کامشرا شیرین کرد که
اشک شوق از چشم هایشسرازیر شد.
خودشرا در آغوشپدرشانداخت و به اندازه چند
ماه دوری ، گریه کرد.
گریه کرد و پدرش نوازش اشکرد.
گریه کرد و کربلایی قاسم برای اولین بار زیر
گوش اش، پدرانه قربان صدقه اشک هایشرفت.
گریه کرد و خالی شد...
_ بفرمایید تو دم در نمونید، بفرمایید.
وارد خانه که شدند ناخوداگاه نزدیک امیرکیا قدم
برداشت و آرام لب زد:
_ یزدان نیست .
اما همین که وارد شد نگاهش به یزدان افتاد.
گوشه هال با سری افتاده، ایستاده بود.
قبل آن که فرصت کند واکنشی نشان دهد، یگانه از
اتاق خارج شد و دوان دوان خودشرا در آغوش اش
انداخت.
با لبخند عمیقی، تن خواهرشرا به خودشفشرد و
حضبرد از عطر تن اش...
_ الهی قربونت برم من آبجی .دورت بگردم خوش
اومدی .
با دلتنگی جای جای صورت یگانه را بوسه زد و
بغضکرده جواب داد:
_ دلم برات تنگ شده بود جانِ یلدا....

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚