روش زندگی زیبا
1.61K subscribers
8.85K photos
856 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهفتادوچهار

قلبم می خواست بایستد. من مجالش نمی دادم.
- مامان بابامو جلو چشمم کشتن. تو رو جلو چشمم کشتن. من نتونستم هیچ کاري بکنم. بازم نتونستم هیچ کاري بکنم.
دوباره به پنجره نگاه کرد. لبخند زد. تمام حواسش به چیزي بود که من نمی دیدم.
- گفتم نرو. گفتم خطرناکه. گفتم اونا وحشی ان. گفتم دایی گوش نکردي دایی. به خاك سیاه نشوندیمون دایی.
اخم کرد.
- هشت سال جنگیدیم. خون دادیم. جوون دادیم. جون دادیم که ناموسمون حفظ شه. داشتن خون شهدا رو لگدمال می کردن
بابا جون. درد داشت. خیلی بیشتر از چاقویی که زدن درد داشت. این که ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه ننگه دایی. این که
آدما از این صحنه ها بی تفاوت رد میشن درد داره.
صدایش هم تحلیل می رفت.
- این صحنه بیشتر از مرگ مادرت منو زجر داد. این که ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه مرگه دایی!
ضجه زدم.
- جواب دیاکو رو چی بدم؟ به بچه هات چی بگم؟ بدون تو چی کار کنم؟ نمیر دایی. به هر کی می پرستی نمیر.
دستش از بازویم افتاد.
- فقط افسوس! افسوس که نتونستم زندگی دیاکو رو سر و سامون بدم. حیف که مهلتم تموم شد.
سرش را برگرداند. رنگش تمام شده بود. حتی سفید هم نبود.
- مراقب دیاکو باش. پشتش باش. هواش رو داشته باش. تکیه گاهش باش.
دم در بیمارستان توقف کردم. خواستم از ماشین بیرون بپرم. مچم را گرفت.
- مواظب زنت هم باش. قدرش رو بدون. اون خوشبختت می کنه.
چشمانش بسته می شدند، اما ولم نمی کرد.
- و ... بابت اتفاقی که هیچ قدرتی واسه تغییرش نداري خودت رو سرزنش نکن. زندگی کن، چون زندگی بدون من هم نبض
داره و نبضش بی وقفه می زنه.
چشمش را بست.
- خوشحالم که واسه ناموسم جون دادم.
اشکم سرازیر شد.
- خدا رو شکر که تو این خاك و براي این خاك جون دادم.
سرم را روي سینه اش گذاشتم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خدا ... رو ... شکر ... که روژان ...
گوش دادم. گوش دادم، اما به جز یک نفس عمیق دیگر چیزي نشنیدم.
اسطوره مرد. اسطوره وار مرد!
زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم. بیش از این له شوم. بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ یا نه از آن بدتر مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد. از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت.
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم. خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود. خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه.
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا. روي این دنیا!
پایان خط، خط پایان، همان که می گویند آخر زندگی ست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند، همان
سوت دقیقه نود اینجاست، همین جا. درست همین جایی که من ایستاده ام! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد. اسطوره من، مرد من، مرد!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیصدوهفتادوچهار

از فكر اومدم بيرون به قيافه ي سواليش خيره شدم بعد به
بستني فروشي نگاهي انداختم گفتم:
_ولي هوا داره سرد ميشه ها..
در ماشين رو باز كرد گفت:
_بچه سوسول
بستنيو بايد تو چله ي زمستون خورد تا بهت حال بد ه
بعد رو بست و به سمت بستني فروشي رفت ديونه ايي زير بب
زمزمه كردم و صداي اهنگو زياد كردم..
بعد از چند دقيقه دامون با دوتا بستني قيفي خيلي بزرگ اومد
يكيشو به دستم داد گفت:
_بزن خيلي خوشمز س
بستني گاوميشيه
ليسي به بستني زدم گفتم؛
_واقع ا
_اره با شير گاو ميش درست ميشه
لبامو دادم جلو و با كنجكاوي شروع به مزه كردن ازش كردم
الح ق كه بستنيه خوشمزه ايي بود
جدا ي از سرماي زيادش كه باعث لرزم شده بودم نميتونستم
از مزه ي خوبش بگزرم..
تموم بستنيو با اشتياغ خوردم و دست اخر لبامو با دستمال
پاك كردم و به سمت دامون برگشتم تا ازش تشكر كنم
كه ديدم مثل وزغ زل زده بهم چشمامو ريز كردم گفتم:
_چيه باز زل زد ي
خيلي خنده دار اشاره ايي به ته مونده ي بستنيش كرد گفت:
_ميخوايي اينم بخوري؟
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_نه خير سريع تر بخورش
راه بيفت بريم
تموم باقي مونده ي بستنيو توي دهنش جا داد و با دهن باز
به زور گفت:
_خوب بريم خانم
بعد ماشين روشن كرد و به ارومي شروع به حركت كر د
با رسيدن به عمارت دعا دعا ميكردم كه عسل رفته باشه چون
اصلا حوصله ي رو به رو شدن باهاش و تيكه هاشو نداشتم
با وارد شدن به حياط عمارت و ديدن ماشينش اه از نهانم بلند
شد
دامون نگاهي به ماشين عسل كرد و زير لب گفت:
_سهم ارثشو براي همين كارا ميخواس ت
معلوم نيست چه غلطي داره ميكنه
زير لب اسمشو صدا كردم گفت م :
_دامون
خوب به تو چه ربطي داره
پول خودشه دلش خواسته ماشين بخره
دامون پوزخندي زد گفت:
_ههه پول خودش؟
نكنه براش بيل زده!
اون پولاي بي زبون اقاجونه كه سهم دانيال بو د
الان خانم راست راست خرجشون ميكنه
كلافه نفسمو بيرون دادم و با متوقف شدن ماشين پياده شدم
بحث كردن با دامون هم بي فايده بود چون مرغش يه پا
داشت..
دامون هم وقتي ديد من ادامه ي حرفو نگرفتم اونم حرفي نزد
و در عوض دستمو محكم توي دستش گرفت گفت:
_حالا اخماتو باز كن
بزن بريم كه حسابي سردمونه
و به سمت عمارت دويد و منم دنبال خودش كشيد با رسيدن
پشت در سالن هر دو روي زانوهامون خم شديم و شروع به
نفس نفس زدن كرديم
به زور بلند شدم و توي نفس نفس زدنم گفت م:
_اوووف...نفسم بند اومد(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M