یه سال دیگه هم گذشت.
اما بازم مثلِ پارسال میگم عید درصورتی میتونه قشنگ باشه که همه مَردم از ته دل خوشحال باشن و کلی از این داستانا.
بهار تموم میشه، بعدش تابستون و پاییز و در آخر هم زمستون.
سال تموم میشه، سال نو میشه ولی بدبختی های مَردم همینی هست که هست بلکه بیشتر و آوار تر؛
دغدغههای زندگی بیشتر و بیشتر میشن اما کمتر نه.
هنوزم دغدغه جوونا اینه چطوری از این مملکت برن و ...
خلاصه داستان و مطلب اینه که ذوقی و شوقی برایِ شروع سال جدید نمیبینم.
اما بازم مثلِ پارسال میگم عید درصورتی میتونه قشنگ باشه که همه مَردم از ته دل خوشحال باشن و کلی از این داستانا.
بهار تموم میشه، بعدش تابستون و پاییز و در آخر هم زمستون.
سال تموم میشه، سال نو میشه ولی بدبختی های مَردم همینی هست که هست بلکه بیشتر و آوار تر؛
دغدغههای زندگی بیشتر و بیشتر میشن اما کمتر نه.
هنوزم دغدغه جوونا اینه چطوری از این مملکت برن و ...
خلاصه داستان و مطلب اینه که ذوقی و شوقی برایِ شروع سال جدید نمیبینم.
هیچی بدتر از حسی نیست که یهویی یاد گذشته بیفتی و بغضت بشکنه و چشمات اشکی بشه.
نوشتههایِمنوتو.
The Don – Movazebam Bash
افتادم تویِ عمیقترین چاه، مثه تورو ندیدم هیچجا.
همه دردا، غما، عصبانیتا، دلخوریها و ... همشون با ریختن توی خودم یجا جمع میشن و هیچوقت خالی نمیشن و بدتر و بدتر هم میشن، جوری عصبانیتها روم سنگینی میکنن و فشار بهم وارد میکنن که نقشه قتل همهرو میکشم.
وقتی ازت یچیزی میخوام و پشت گوش بندازی و انجام ندی دیگه از چشمم کمرنگ میشی و بهتره همون موقع خودت چال خودتو بکنی و بری دیگه هیچوقتم پیدات نشه.
جدیدا هر چقدر میخوام همچی رو نادیده بگیرم بیشتر کل بدبختیام یادم میاد، آخه چرا ؟
کاش بشه یجوری برم بدون اینکه بخوام جوابی به کسی بدم، برم و واسه یه مدت از همچی دور بمونم بعد هم برگردم و کسی هم نپرسه چرا.
از تنها چیزی که مطمئنم اینه که وقتایی که شدیدا فکرم درگیره و اینجور داستانا، همش از خواب میپرم و قطعا تنها دلیلی که اکثر اوقات من نصف شب از خواب بیدار میشم اینه، اونم اینطوری که یهو چشمامو باز میکنم و یه چندتا احساس عجیبی دارم که نمیدونم باید چطوری همشو از بین ببرم.
من اینطوریم که اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اما یه روز دیگه اصلا اهمیت نمیدم و از چشمم میوفتی و این مسئله راجب همچی صدق میکنه.