نگارش دهم تا دوازدهم
6.14K subscribers
565 photos
233 videos
1.23K files
1.13K links
✓ تحلیل دروس همراه با کارگاه نوشتن‌ها
✓ تولید متن‌های همکاران و دانش‌آموزان
✓ نمونه سوال و طرح درس نگارش
✓ مطالب مرتبط با نگارش و نویسندگی

https://t.me/joinchat/AAAAAE_DTFtS7eSeNt8xow

ارتباط جهت ارسال متن‌های تولیدی و مطالب مرتبط:
@MaryamBehvandi
Download Telegram
#نگارش۱
#درس۱
#پرورش_موضوع


به نام خدا

سرنوشت

    قلم خویش را برمی‌دارم و در دفتر سرنوشت، سرنوشتم را رقم خواهم زد.
کلمه سرنوشت، کلمه‌ای عجیب با چندین مفهوم مختلف است. مفهومی که می‌توان برای هرکس به گونه‌ای معنی کرد.
سرنوشت هیچ‌کس شبیه به دیگری نیست، سرنوشت من به تو و تو به دیگری متفاوت است. سرنوشت همان آینده نامعلوم است، در اصل چیزی از پیش تعیین شده نیست و قطعا خودمان باید آن را معلوم و مشخص کنیم . . .
    البته گاهی بازی سرنوشت ما را به جایی می‌برد که هرگز در تصویر‌مان نمی.گنجد، گاهی به عرش و گاهی به فرش می‌رساند، گاهی باعث ایجاد تبسم بر روی لب و گاه می‌تواند باعث اشکی در چشم باشد، اشکی که ممکن است از روی شوق و خوشحالی یا ناراحتی و غم باشد.
     سرنوشت همچون جاده‌ای پر پیج و تاب یا همچون کوهی پرفراز و تشیب است. حتی می‌تواند مانند قطاری پر از سرنشین با سرنوشت و آینده‌ای متفاوت باشد که هر کدام در ایستگاه مختلف سوار و در مقصدی متفاوت پیاده خواهند شد.
در جاده سرنوشت تابلوهای راهنمای زیادی قرار دارد، از جمله: جاده لغزنده است، آرامش خود را حفظ کنید، عجله نکنید و آرام حرکت کنید و . . . مانع‌هایی که گاهی مواقع که با سرعت زیاد در حال حرکت هستیم باعث ایجاد تلنگر در ما می‌شود. دوراهی یا چندراهی که باعث جدایی یا رسیدن به چیزهایی می‌شود، در طول مسیر خوشی‌ها و بدی‌های زیادی را پشت سر می‌گذاریم و خاطرات تلخ و شیرین زیادی در قلب و مغزمان جا خوش می‌کنند.
     ما در زمان معین با همه سختی و مشقت درکنار لذت شیرینش به مقصد نهایی خواهیم رسید. بالاخره قطار سرنوشت در ایستگاه آخر توقف خواهد کرد و تنها به تو بستگی دارد که با خوشحالی و رضایت از قطار سرنوشت پیاده شوی یا ناراحتی و غم، پس تلاش کن و با دستان خودت بهترین سرنوشت را رقم بزنی . . .


عاطفه بیننده _ دهم تجربی
دبیرستان عفاف شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#درس۱
#پرورش_موضوع


با نام و یاد خدا'

آن‌جا که باید دل را به دریا زد همین جاست

با بوق کشتی‌ها که به لنگرگاه‌ها رسیده بودند، بیدار شدم. ناخدا درحال آماده کردن تجهیزات سفر بود.
با جمع شدن مسافران ناخدا بوق کشتی را به صدا درآورد و سفرمان را آغاز کرد.
برای تماشای دریا از کابین بیرون آمدم، اطراف را که نگاه می‌کردم تا چشم کار می‌کرد همه‌جا را آب فراگرفته بود.
کودک پرشور و اشتیاقی که مادر او را در یک دقیقه بیش از صدبار صدایش می‌کرد و می‌گفت: "نکن خطرناک است! . . . "
من که از این همه سروصدا کلافه شده بودم؛ سر برگرداندم تا چیزی بگویم اما به یک باره صدای جیغ مادر را شنیدم و آن لحظه انگار همه صداها برای من خاموش شده بودند و از بندبند وجودم احساس می‌کردم باید کاری انجام بدهم و آن لحظه بین تصمیم گیری قلب و مغز خود درگیر شده بودم و حس کردم "آنجا که باید دل را به دریا زد همین جاست" و تا به خود آمدم کودک را در بغل خود می‌دیدم که به اعماق دریا فرو می‌رفتیم . . .
با هر مشقتی که بود خود را به سطح آب رساندم و کودک را به آغوش مادرش هدیه دادم . . .
و از اینکه حاصل تصمیم‌گیری بین قلب و مغز خود باعث نجات جان یک کودک بود خوشحال بودم.»


فاطمه‌پشنگ، فاطمه‌عیوضی، زهرا‌پیرمرادی
دهم انسانی_دبیرستان حضرت‌رقیه
شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم‌ بهوندی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#حکایت

سزای نیکی


ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻ میرﻓﺖ،ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ حالتی ﺩﻓﺎﻋﯽ درآورد ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ میکنی؟
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺗﺖ ﺩﺍﺩﻡ
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ:ﻣﮕﺮ نمیدانی که ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺮﺩ پاسخ داد: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮفیست ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ
ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ
ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪند ﺍﺯ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند
پس ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍفتادند ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ای ﺭﺳﯿﺪند
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ: بنشین ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺸﻨﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩ
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ  شست
ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ تعریف کردند ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎیید ﮐﺮﺩ
ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ بنشین ﻭ ﺑﺒﯿﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ را ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ! ﺩﯾﺪﯼ؟

ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﻣﻦ رفع کرد
ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﻗﻮﺗﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ؟
ﭘﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ...

ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ به رﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ به روباهی ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ آن ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ای ﻣﺮﺩ، ﺗﻮ نیز باید ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯽ
تا من قضاوت ﮐﻨﻢ
ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ
ﺁﺗﺸﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺒﺮﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟

ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﻮﺩﻩ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ میکرد،
یک ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﻣﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ندیدی؟
ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ، ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ، ﭼﯿﺰﯼ؟

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺭﻓﺖ
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻣﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ میکشید ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ اﺳﺖ؟

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ نمی‌دادم ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽ‌ﺍفتادم!!

#ناشناس

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
شبی یک سر گذشت

اساطیر

امشب: داستان آرش کمانگیر

🌹⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️🌹

در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی در جنگی باتوران، افراسیاب سپاهیان ایران را عقب میزندبطوریکه در مازندران سپاهیان ایرانی را محاصره می‌کند. سرانجام منوچهر شاه ایران پیشنهاد سازش می‌دهد وتورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و برای پذیرش این پیشنهاد سازش و کوچک‌انگاری ایرانیان پیشنهاد می‌کنند که یکی از پهلوانان ایرانی بر فراز البرز تیری بیندازد و جای فروافتادن آن تیر، مرز ایران و توران شناخته شود.
در سپاهیان کسیکه دارای چنین شهامتی باشد پیدانشد همه ازاین کار واهمه داشتند. آرش که پیک لشکر ایران بود پیامی را به لشکر توران می‌برد.پادشاه توران برای بیشترخوارکردن ایرانیان خود آرش را برمی‌گزیند و آرش غیرتمند ناگزیر به پذیرش این کار می‌شود. از آن سو در لشکر ایران همه بر آرش خرده می‌گیرند که چرا این پیشنهاد را پذیرفتی و اینکه این کار مایه ننگ ایران خواهد شد.
آرش پهلوانی بودکه عمرش رادرراه سربلندی ایران گذرانده بوداینک گردپیری برسیمای قهرمانیش نشسته ولی هنوزاندامی ورزیده وبازوان قدرتمندی داشت غیرت نظامی او اجازه نمیداد که سپاهیان قبول شکست کنندیزدان رایاد کرد
آن گاه آرش درحضورلشگریان دوطرف بر فراز دماوند می‌رود و تیر را در چله کمان گذاشته ازیزدان میخواهدجانش درگروآبروی ایران بگیرد تیررهاشده سه شبانه روزمیرود تادرکنار رود جیحون (آمودریا) برتنه درختی می نشیندوبدین سان مرز حقیقی مشخص میگردد آرش که همه هستی و توانش را برای پرتاب تیر گذاشته بود، پس از این تیراندازی از خستگی جان می‌دهد گویارازو.. نیازاوبایزدان به مرحله پایان میرسد. بر پایه برخی واگویه‌ها اسفندارمذ تیر و کمانی که به آرش داده بودند و گفته بودند که این تیر بسیار دور خواهد رفت اما هر کس که تیری با آن بیندازد، جان خواهد داد. با این همه آرش آماده از خودگذشتگی بود و آن تیر و کمان را گرفت.
بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره های جهان دانسته‌اند وی در ایران، نمادازخود گذشتگی وجانفشانی در راه میهن شناخته شده است...


#کاظم_مزینانی

داستان آرش دریشت‌های اوستاامده است.
درشاهنامه اشاره کمی به آن شده است.
ابوریحان بیرونی دراثارالباقیه ازاستخراج اوستا درجشن تیرگان از آرش بنام ارخشه نام برده وبه این داستان اشاره میکند.

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Bi Ehsas (Instrumental) [Behmusic.com]
Shadmehr Aghili
#موسیفی_بی‌کلام💚🎼🕊

خاص نگارش و نوشتن

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
"داستان امشب"

عشق مارمولک

👇👇👇👇👇👇👇👇


شخصی دیوار خانه‌اش را برای نوسازی خراب می‌کرد. خانه‌های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد.
وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !!! 
چه اتفاقی افتاده؟ 
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو این مدت چکار می‌کرده؟
چگونه و چی می‌خورده؟ 
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک‌دفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد. 
ده سال مراقبت. چه عشقی!
چه عشق قشنگی !!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می‌توانیم عاشق شویم.

#ناشناس

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۳
#درس۱
#خاطره‌نگاری


ماه رمضان

ماه رمضان ماهی است که با همه ماه‌ها فرق دارد . . . بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار شوم سحری بخورم اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه می‌کرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمی‌کرد . . .
تا اینکه هفت ساله شدم و به مدرسه رفتم و از همکلاسی‌هایم شنیدم که روزه می‌گیرند به همین خاطر از مادرم با اصرار خواستم که مرا سحر بیدار کند.
چقدر آن  سفره سحری را دوست داشتم برای اولین بار کنار خانواده‌ام نشستم وصدای روح‌بخش و زیبای دعا سحر را شنیدم . . . چه حس خوبی! احساس می‌کردم بزرگ شده‌ام البته مادرم گفت که چون از بقیه کوچک‌تر هستم نمی‌توانم روزه کامل بگیرم و روزه‌ام کله‌گنجشکی خواهد بود.
ولی خواهر و برادرم روزه کامل گرفتند تا اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم ظهر ناهار نخوردم و تشنگی و گرسنگی را تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که تشنگی به من فشار آورد که رفتم یک لیوان آب خوردم بعد از اینکه تشنگی‌ام رفع شد. عذاب وجدان گرفتم شروع به گریه کردم مادرم پیش من آمد و با مهربانی پرسید چرا گریه می‌کنی؟! امروز خدا خیلی راضی است چون اولین رزوه‌ات را کامل گرفتی‌. من با این حرف داغ دلم تازه‌تر شد. گریه‌ام شدیدتر شده بود و با صدای بلند گریه کردم. مامان من روزه‌ام باطل شد. من آب خوردم . . .
مادرم با مهربانی دست به سرم کشید عزیزم روزه‌ات باطل نشد چون هنوز تو به سن تکلیف نرسیده‌ای روزه‌ات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری باز هم روزه‌ات باطل نمی‌شود.
از این حرف مادرم آن قدر خوشحال شدم که حد نداشت . . .

و سراسر دوران کودکی پر است از خاطرات تلخ و شیرینی که دیگر هیچ وقت تکرار نمی‌شوند . . .



بیتا جهانتاب‌نژاد _ دوازدهم تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
✾ٖٖٖٖٓुؔ•💜✾ٖٖٖٖٓुؔ



نگارش دهم تا دوازدهم(نکاتی در مورد نگارش و نویسندگی . . .)
🆔@negareshe10


گالری تصاویر و مطالب ناب ادبی
🆔@GaleryeTasavireAdabi


نوازش روح، دنیایی از همه رنگ . . .
🆔@Navazesh_e_rooh


همراه ما باشید🌹

✾ٖٖٖٖٓुؔ•💜✾ٖٖٖٖٓुؔ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پیام‌صبح

ای دوست!
من که چون تویی را دارم
راز سرخ‌رویی
در  زردستان پاییز
را خوب می‌شناسم؛
نباید
از بهارِ مهر‌آفرینِ چشمهایت
با کسی
حرفی بزنم!


#دکترعبدالرضامدرس‌زاده

صبح پاییزی تان به خیر،بهارینه دل باشید

#موسیقی 
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🍁🍁
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ


بشخصه/ بعینه

در آخر ترکیب‌های «بشخصه» و «بعینه» ضمیر سوم شخص مفرد عربی قرار دارد. از‌این‌رو، نباید آن‌ها را به شکل اول شخص به‌ کار برد و نوشت:

من بعینه دیدم.
من بشخصه اعتقاد دارم. 

بلکه می‌شود نوشت:

من خودم دیدم.
من خودم اعتقاد دارم

#زین_قند_پارسی 
#استادعلیرضاحیدری
🍁🍁
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درست بنویسیم (۱۲)

لهجه یا لحجه
؟

لهجه‌اش بسیار شیرین است نه
لحجه‌اش!

برگرفته از کانال فرهنگستان
🍁🍁
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ


🔹واژه‌های فارسی را با همزه ننویسیم.

#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🍁🍁
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
نگارش دهم تا دوازدهم
Photo
داستان واقعی:

هواپیماهای فرانسوی به سمت هدفهای آلمانی حمله می‌کردند. ضدهوایی ها نیز آسمان را به آتش کشیده بودند . در کشاکش درگیری ، گلوله های پدافند آلمان یکی از هواپیماهای انگلیسی را هدف گرفت !

هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد . هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد !

ساعتی بعد:
اینجا رادیو ارتش آلمان ، من گزارش امروزِ جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان میرسانم ...
ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند .
در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی نیز توسط پدافند خودی منهدم شدند . لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها .....
.........( سکوت گزارشگر ) ......

افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد !
مردم آلمان که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند !

لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد .
همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند .

لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد :
خلبان یکی از این هواپیماها ، "آنتوان دوسنت اگزوپری" ، نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود .

ناگهان کشور آلمان در سکوتی غریب غرق شد ! کسی چیزی نمی گفت . بُهت و بغض در چهره ها کاملا مشهود بود .

اگزوپری ، گرچه خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی به مردم نزدیکتر بود ! چیزی فراتر از یک دوست بود . با شازده کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود . آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود و آلمان در هاله ای از غم فرورفته بود .
حتی آدولف هیتلر نیز از مرگ "اگزوپری" متاثر شد ! پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی ...

این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهانی جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند و حتی در سوک فرو روند .
کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد ؟ چرا از هواپیما خارج نشد ؟ زخمی بود ؟ مرده بود ؟ کشته شده بود ؟!

داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به "نویسنده ای جهانی" تبدیل کند . و شاید مرگ قهرمانانه او ، اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر و بیشتر کرد .

کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری ، در جایگاهی قرار گرفت که "اگزوپری" پیدا کرد .
او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد . او در داستانهایش از انسان و انسانیت سخن میگفت .
ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم بسیار شنیدنی است اما عجیبترین قسمت این ماجرا ، "گزارشگر" رادیو آلمان بود .

آن افسر جوانی که با گریه و هق هق ، مرگِ اگزوپری را اعلام کرد ، خود "مترجم شازده کوچولو" به زبان آلمانی بود ...

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۳
#درس۱
#مثل‌نویسی


از دل برود هر آن‌که از دیده برفت


می‌گویند در زمان‌های قدیم جوان چوپانی عاشق دخترکی شده بود که هرروز از ده به صحرا می‌آمد و از کنار رودخانه کوزه‌ی آب خود را پرمی کند به روستا برمی‌گشت . . .
پسر جوان به عشق دیدن دختر هرروز گله خود را به کنار رودخانه می‌برد تا او را ببیند.
و تقریبا هر روز دخترک را می‌دید. 
بدون آنکه به او چیزی بگوید و یا دختر به او اعتنایی کند . . .

تا اینکه دیگر دختر برای بردن آب به کنار رودخانه نیامد روزهای اول پسر چوپان خیلی دلتنگ شده بود؛ مثل کسی که چیزی را گم کرده‌لاشه کلافه و آشفته بود ‌ . . .

اما هرچه روزها می‌گذشت کم کم به نیامدن و ندیدن دختر عادت کرد به طوری دخترک را فراموش کرد و دیگر برای دلش گله‌اش را به کنار رودخانه نمی‌برد . . .
کسانی که از عشق پسرک چوپان به دختر کوزه بر دوش خبر داشتند با دیدن این ماجرا و اینکه پسر جوان دختر را فراموش کرده به هم گفتند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت . . . و این چنین شد که این داستان
به صورت یک تمثیل درآمد:
و هرکه بعد از مدتی کسی را نمی‌دید و سراغی را از او نمی‌گرفت می‌گفتند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت . . . .


بیتا جهانتاب‌نژاد_ دوازدهم تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۳
#درس۱
#خاطره‌نگاری



بازی کودکانه

خانه مادربزرگم بودیم.  خانواده ما و خانواده عمویم به خانه مادربزرگم رفته بودیم. همان روز، یکی از عموزاده‌های پدرم، نیز به خانه مادربزرگم آمده بود که بچه‌هایش همسن من هستند . . .
دختر عمویم دارای سندرم دوان است. خواهرم و دختر عمویم و دختر عموزاده‌‌ی پدرم که اسمش فاطمه است، در اتاق بازی می‌کردند . . .
دختر عمویم، خواهرم را در کمد زندانی کرد. فاطمه در حالی که درحال بازی کردن با تبلتش بود، آمد و گفت: ثریا، زینب را در کمد زندانی کرد.
همگی سریع به اتاق رفتیم. از شانس ما در کمد خراب بود و با قیچی باز می‌شد، که فقط عمه‌ام بلد بود آن را باز کند.
من گریه می‌کردم و می‌گفتم‌: خواهرم خفه شد در را باز کنید. عمه‌ام در کمد را باز کرد و خواهرم را بیرون آورد.
آن روز عمه‌ام و زن عمویم، دختر عمویم را دعوا کردند . . .


خاطره مالکپور _ دوازدهم تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from تبادلات رشد
🦋فولدری پر از فیلم‌های آموزشی، مقاله و ابزارهای مورد نیاز.
این فولدر کلی ویدئو و فایل‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف روانشناسی داره و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی بهتون میده

فقط کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنی 👇
https://t.me/addlist/wueRtfxZ1u5mNmVk

معرفی کانال ویژه امشب:

سوالات لو رفته آزمون تافل
https://t.me/+XIAi1Jtmows2MDlk