داستانهای نازخاتون
1.47K subscribers
236 photos
15 videos
253 files
1.24K links
📖☕️
خودمان را در دنیای کتاب ها غرق کنیم
دلنوشته های نازخاتون👇
@nazkhaatoon
داستانهای صوتی نازخاتون 👇
@nazkhatoonstoryaudio
سایت ما رو در گوگل دنبال کنید👇
https://www.nazkhaatoon.ir
ادمین کانال👇
@nazkhaton
Download Telegram
دستش را پس زدم:برو بابا.من میگم نره تو میگی بدوش.بابا من از این چیزا متنفرم.اینا مال آدمای ول و کثافته نه ما.
خیره خیره با پلکهایی که روی هم میافتاد نگاهم کرد و در حالیکه سیگار را از دستش میگرفتم باز داد زدم:اینا مال یه مشت آشغال و آدمای باعث و بانیه.آخه آدم عاقل اینو میکشه؟آدم درست و حسابی مست میکنه؟دوباره سیگار را از من گرفت و با لحن آرام گفت:اِ خوب تو که نمیدونی این چیه!تو یه بار بکش به جان کتی مشتری میشی.
با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم:متاسفم من نمیتونم با این کارای تو کنار بیام.واقعا متاسفم.اصلا تحمل این چیزا رو ندارم سروش.
سیگار را روشن کرد و کنار من روی تخت دراز کشید.پک میزد و برای لج کردن با من دودش را تا انتها بیرون میداد.سرفه ام گرفت.با ملایمت و خنده گفت:آدمت میکنم صبر کن اولشه کاری میکنم به دست و پام بیفتی.با بیچارگی تمام پشتم را کردم و خوابیدم.
مثل جنازه تا ظهر خوابید.دست و دلم بکار نمیرفت.اشتها نداشتم.فقط فکر میکردم.گاهی احساس میکردم سرم داغ شده و الان است که مغزم بخار شود. بیدار شد حالت طبیعی داشت.آبی به صورتش زد و با تلفن سفارش غذا داد.خودش برای خودش چای ریخت و آمد کنار من نشست:سلام عزیزم.جوابش را ندادم.نوک بینی اش را به گونه ام کشید:کتی با من قهری؟ساکت به تلویزیون خیره شدم.دوباره گفت:کتی جون منم سروش.تحویل بگیر.باز هم ساکت نشستم.فقط پایم را مدام تکان میدادم که حالت عصبی ام را نشان میداد.
فنجان چای را محکم روی میز کوبید.از جا پریدم.بطرفش برگشتم و با تندی گفتم:چته؟هان!چیه؟
گفت:لعنت به اون کسی که تو رو واسه من لقمه گرفت.بابا منم آدمم.خوب حرف بزن.با اخم گفتم:حرفی نمونده.دیشب حرفامونو زدیم نزدیم؟
سرش را تکان داد:نه چه حرفی؟
با خشم بطرفش برگشتم:نزدیم؟پس حالا گوش کن.
پنجه ی دست چپم را باز کردم و یکی یکی انگشتانم را با دست راست خم میکردم و میشمردم:ببین من با سیگار مخالفم.با اب شنگولی تو مخالفم.با این رفیقات مخالفم.با بیرون رفتنات مخالفم...
دستم را گرفت و با لحن عاشقانه گفت:باشه باشه.هر چی تو بگی خوبه؟لبخند زد و دستم را که مشت شده بود بالا آورد و بوسید:حالا اشتی؟
موهایم را عقب کشیدم و سرم را تکان دادم:باشه آشتی.
قهقهه زد و کف دستهایش را محکم بهم کوبید:آخ جون کتی با من آشتی کرد.کتی با من اشتی کرد.من هم خنده ام گرفت.
تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم.مامان مهینم بود.بعد از کلی احوالپرسی خواست تا شام را با هم بخوریم.به سروش گفتم او هم از خدا خواسته گفت:چه بهتر اصلا میریم جشن اشتی کنان میگیریم.
نزدیک غروب براه افتادیم سبک شده بودم.انگار امدادهای غیبی به کمکم آمدند و نجاتم دادند.سروش که همیشه قد بود بی چون و چرا حرفم را قبول کرده بود.خیلی خوشحال بودم.سروش هم سرحال آمده بود.در ماشین یه ریز حرف میزد.چراغ قرمز برایم یک دسته گل نرگس خرید.انگار دوباره عقدم کرده بود.دنیا برایم به قشنگی روزهای اول ازدواجم شده بود.تمام غم و غصه ام دود شد و هوا رفت.احساس موفقیت میکردم.دیدی بالاخره سروش را آدم کردم!آفرین کتی پس شدنی بود.دیدی بیخودی میترسیدی!بیخودی هول کرده بودی!دیدی؟پس هر مشکلی راه حلی دارد.هر کاری چاره ای دارد.بعد هم با خودم لبخند زدم از خودم کیف کردم.رسیدیم بوی غذای مامان مهین تمام راهرو را پر کرده بود.باقلا پلو سوپ مرغ و خلاصه تهیه دیده بود.غذا را دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم.خاله مهری توی خودش بود.خیلی گرفته بنظر میرسید.کمتر حرف میزد.اصلا حواسش پیش ما نبود.سروش میوه پوست کند و تعارفش کرد.اما آنقدر پرت بود که متوجه نشد.بعد از چند بار که سروش بفرما زد.تازه به خودش آمد.فکر کردم حسرت ما را میخورد یا خاطراتش را مرور میکند.اما اشتباه میکردم.سروش که کم طاقت بود از مامان مهین پرسید:این چشه؟دمقه؟
مامان مهین با دست اشاره کرد:هیچی نگو ولش کن.
سروش پرروتر از آن بود که رها کند و با سماجت دوباره پرسید:هیس هیس چیه؟حرف بزن ببینم چی شده؟
خاله مهری متوجه شد بلند شد و به اتاقش رفت.مامان مهین هم با صدای ارام ادامه داد:بابا با صاحب کارش دعواش شده.البته نه اینکه اون بدبخت مقصر باشه اینم اعصاب نداره.چند روزی سرکار نمیره.واسه همین حالش خرابه.
سروش با صدای بند که خاله مهری در اتاقش بشنود گفت:به فقط همین!چیزی که زیاده کاره.
به مامان مهین گفتم:چی کار میکنه؟
باز با صدای آهسته که خاله متوجه نشود.در حالیکه یک چشمش به در اتاق خاله مهری بود و یک چشمش بمن گفت:توی یه کارگراه پوشاک کار میکرد.خیاطیش فوله.با یکی از کارگرای اونجا دعواش میشه.صاحب کارش هم میاد وسط بعد هم طرف اون یارو رو میگیره.اینم اخم و تخم میکنه و حالش میریزه بهم بعد هم زده بیرون و حالام که...
گفتم:عجب!اتفاقا من یه جای خوبی رو سراغ دارم.
مامان مهین با چشمان ذوق زده گفت:تو رو خدا کجا هست؟
-کارگاه شوهر نسیم شوهر عمه مهنازم.
مامان مهین فکری کرد و گفت:عمه مهنازت؟خوب حالا بگو ببین قبول میکنه؟
با ادعا گفتم:معلومه من سفارش کنم رو چشمش میذاره.
مامان مهین دستش را روی پایم زد و گفت:خدا خیرت بده دختر خیالم راحت شد.از ظهر تاحالا بغ کرده یه گوشه و نشسته.بخدا از دست این یکی پیر شدم.خودش که هیچی منم داره دق مرگ میکنه.خیلی سخته دختر سن بالا پر توقع مگه به چیزی راضی میشه؟بعد داد زد:مهری مهری.
خاله مهری چند ثانیه بعد د راتاقش را باز کرد و با بی حوصلگی گفت:چیه؟کاری داری؟
سروش که سیب گاز میزد گفت:آره بیا.

خاله از همان جا، بین چهارچوب در اتاقش گقت: بگو، می شنوم.

مامان مهین گفت: اَه بیا حالا کتی کارت داره.

دلش نیامد به من جواب منفی بدهد. امد و کنار من نشست. گفتم: خاله اتفاقا خواست خدا بود که قهر کردی و اومدی.

چشم غره ای به مامان مهین رفت یعنی چرا به اینها گفتی. دستش را گرفتم و ادامه دادم: شوهر نسیم، دختر عمه من، کارگاه تولیدی داره. البته چندتا. واقعا هم ادمای خوبی هستند. فامیل هم هستند. بیشتر هواتو داره. خوب، حالا چی کار کنیم؟ بهش بگم، می ری؟ یا می خوای باز برگردی سرکار خودت؟

خاله مهری گل از گلش شکفت: کجا هست؟ منت سرت نباشه؟

نشانی دادم و حسابی از امیر، شوهر نسیم تعریف کردم. در نهایت جواب مثبت داد و قرار شد که من وقت قرار بگذارم و خبر بدهم. فردا ان شب، منزل حاج صادق تماس گرفتم و با مهناز کلی صحبت کردم. عمه هم به نسیم گفت و خاله راهی کار شد. خیلی خوشحال بودم. دلم برایش سوخت. حتما او هم ارزو داشت، ارزوی یک زندگی مستقل. یک نگاه عاشقانه. یک غذای دو نفره، ارزوی هر دختر دم بختی را.

دو روز گذشت، سروش هم سر به راه شده بود. صبح ساعت نه می رفت و بعدازظهر نزدیک ساعت 5 خانه بود. هوا سرد شده بود. باارن ها با همراه تگرگ بود یا برف می آمد. نزدیک شب چله بود و تولد سروش. دلم می خواست اولین سالگرد تولدش پس از ازدواج بهترین خاطره شود و فرصتی هم بود تا دلش را به دست بیاورم. شال و کلاه کردم و راه افتادم. یک دست کت و شلوار گران قیمت خریدم. کیک هم سفارش دادم. کلیهم فشفشه و زرق و برق تولد گرفتم. ان روز طبق معمول از خانه بیرون زد و من با ذوق و شوق زیاد مشغول تزیین خانه بودم. همه جا را تمیز کردم. خانه یک دسته گل شده بود. کتری قل قل می جوشید. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. کیک را روی میز گذاشتم. نزدیک امدنش بود. اما برعکس چند روز قبل چند ساعتی دیر امد. چراغ ها را خاموش کردم، کلید انداخت و در را باز کردو با صدای بلند داد زد: کتی. کتی کجایی؟

با فشفشفه روشن پریدمم جلویش. هفت قلم خودم را ارایش کرده بودم. لباس رسمی پوشیده بودم و خلاصه حسابی به خودم رسیده بودم. با دیدنم یکه خورد. فشفشفه را جلویش گرفتم و گفتم: تولدت مبارک.

خنده اش شگفت: کتی! اصلا باورم نمی شه.

چراغ ها و شمع ها را روی کیک روشن کردم و یک کلاه رنگارنگ هم سرش گذاشتم: سروش فوت کن. فقط اول یه اروز کن، بعد فوت کن.

جشمانش برق شادی می زد و خیره به شمع ها گفت: خدایا فقط کتی رو از من نگیر.

فوت کرد و من دست زدم. عکس انداختم. متنوع و زیاد. گفت: ول کن بابا، بیا پیش من.

دوربین را کنار گذاشتم و هدیه اش را از کمد بیرون اوردم. باورش نمی شد: وای کتی چه کردی. سنگ تموم گذاشتی.

خودم را لوس کردم و گفتم: سروش، من دوست دارم تو کت و شلوار بپوشی، رسمی و جنتلمن.

همچنان که کت و شلوار را ورانداز می کرد و دست می کشید گفت: ای بابا، تو باز گیر دادی!

دستم را روی صورتش بردم و نقطه ریشی را که پایین لبش بود گرفتم و گفتم: تو رو خدا اینم نزن. اخر این چیه؟ مثل غول چراغ شدی! غولم نه، مثل اینا که سوختن، یه جاشون ریش دارخ یه جاشون نداره.

کت شلوار را پئشید و جلوی اینه شومیتع خودش را برانداز کرد و گفت: ای بابا، یع دست کت و شلوار خریدی ها. ببینی چقدر ارد می دی. تو چه کار به من داری؟

عقب و جلو می رفت و سوت می زد: ببین چی شدم!

گفتم: ماه شدی سروش. به خاطر من بپوش.

کت را دراورد و به چوبش زد. کنارم نشست و مشغول بریدن کیک شد. دوباره پرسیدم: سروش باشه؟

بدون توجه به سوالم گفت: کتی خیلی خانمی، خیلی دوستت دارم. واقعا تو حیف شدی. هنوز از من بیزاری؟

دستم را روی دهانش گذاشتم و عاشقانه گفتم: دیگه نگو. بسه. من تو رو با دنیا عوض نمی کنم.

دستم را بوسید و دستانش را دور گردنم اویخت.

صبح سرحال بیدار شد. من مشغول درست کردن صبحانه بودم و او به حمام رفت. حس کنجکاویم گل کرده بود. تنها کاری که هیچ وقت نکرده بودم، هیمن بود که مخفیانه کیف یا جیب کسی را بگردم. ولی حس بدی داشتم. به خودم می گفتم اشتباه می کنم. الان که بگردم، دیگر با اطمینان به زندگیم می چسبم. از فرصت استفاده کردم و جیب هایش را گشتم. توی لباسش چیزی نبود. خوشحال شدم.
به سراغ کیف پولش رفتم. گوشم به صدای شیر اب بود. دستپاچه بودم. با هزار زحمت رمزش را پیدا کردم. درون کیفش یک فیلم ویدیویی بود و در جیب کیف، ... وای خدای من، باز هم سیگار. از این سیگار لعنتی دست بردار نبود. برداشتم کف دستم گذاشتم و بو کردم. سیگار معمولی نبود. صدای اب قطع شد. سریع کیفش را بستم و تنها فیلم را برداشتم و مخفی کردم. با سر و روی خیس بیرون امد: اخیش سرحال شدم.

روی کاناپه ولو شد. سینی چای و پنیر و کره را توی بغلش گذاشتم و لیوان اب پرتقال را دستش دادم: اوم! به به چه صبحانه مفصلی. خودت چی؟

گفتم: تو بخور نوش جونت. من خوردم.

- ا حیف شد. بی ما صفا می کنی دیگه.

خنده زورکی کردم و گفتم: راستی سروش. اون سیگاری که می کشیدی چی بود؟

لیوان اب پرتقال نیمه کاره را پایین اورد و گفت: چیه؟ سرافتادی. اگه اهل شدی براتون روشن کنم.

گفتم: اول تو بگو چیه؟

- هیچی عزیزم. حشیش. همین.

تنم لرزید. حتی از شنیدنش هم می لرزیدم. با تعجب گفتم: حشیش؟ یعنی تو حشیش می کشیدی؟

- اوه. همچین دهنتو پر می کنی و وا می کنی می گی حشیش که ادم می ترسه. نه عزیزم. با ملایمت بگو حشیش. وای نمی دونی چه حالی داره تا نکشی نمی فهمی.

و بقیه لیوان را سر کشید.

گفتم: تو قول دادی سروش.

- خوب آره. ولی...

- ولی چی؟

- ولی گاه گداری که اشکالی نداره؟

- ببین سروش، اومدی و نسازی. تو قول دادی. حرف زدی.

- خوبه بابا. مگه می خوام چی کار کنم؟ بی خودی شلوغ می کنی. توجه نداری، همه از این چیزها می کشند. حالا ما کم کردیم. باز ول نکن.

لقمه گرفت و به دهان برد و با دهان پر به حرفش ادامه داد: یه چیزی گفتیم، چشم، حرف حرف شماست. ولی باید شما هم با ما راه بیای کتی خانوم. به خدا ما ذلیلیم. بیار و مارو بساز.

از جایم بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. مرتب کار می کردم. دست خودم نبود. سروش حرف می زد اما چیزی نمی شنیدم. سینی را روی اپن گذاشت : دستت درد ننه. حالا اجازه هست ما بریم؟

با اخم و تحکم گفتم: کجا؟ ولگردی؟ الافی؟ کجا؟

مات و مبهوت نگاهم می کرد، پرسید: کتی تو حالت خوبه؟

کاسه و کوزه را به هم کوبیدم: اره خوبم.

- فکر نکنم خوب باشی. کجا یعنی چی؟ خوب دارم می رم سرکار.

با تمسخر گفتم: ا! می ری سر کار. اخیش چه پسر پرکاری. تو رو خدا اینقدر کار نکن. از دست می ری ها؟

با داد گفت: چته؟ حرف دلت رو بزن. چرا زمین و اسمون رو به هم می دوزی؟

- واقعا که رو تو برم. کارت کجاست؟ محل کار تو می گم. هان، کجاست؟

دستپاچه شد. ولی زرنگ نر از ان بود که کم بیاورد. گفت: جای همیشگی. مگه باید کجا باشه؟

با عصبانیت حرف می زدم، گفتم: باریک ا... جای همیشگی کجاست؟ بالاخره من باید بدونم هان! ناسلامتی من زنتم!

لب پایینش را به دندان بالا گرفت و غرق فکر نگاهم می کرد: به خدا تو دیوانه ای.

بی اعتنا به سوالم لباس هایم را پوشید، شال و کلاه کرد که راه بیفتد. ظرف ها را محکم در ظرفشویی کوبیدم. به دو جلویش را گرفتم. به شانه اش کوبیدم: اُ. با تو اَم.

با اخم گفت: برو کنار.

- نمی رم. باید بگی.

با تحکم صدایش را کمی بلند کرد: برو کنار کتی.

- تا نگی نمی رم، نمی رم.

با دست مرا هل داد: برو عقب.

خواست دستگیره را بگیرد باز جلویش سینه به سینه ایستادم. گفت: لااله الا ا.. لعنت به شیطون. برو پی کارت. برو.

- از روی نعش من رد شو، ولی باید بگی داری کجا می ری.

- بابا، لامصب، سرکار.

- پس صبرکن منم میام.

- کجا؟

نف نفس زنان گفتم: می خوام با تو بیام.

دوان دوان به اتاق خواب رفتم. مانتویم را پوشیدم. داشتم شالم را برمی داشتم که صدای کوبیدن در ورودی امد. با حرص شالم را روی تخت پرت کردم و درمانده و بیچاره روی زمین نشستم. دقایق گذشت. خسته بودم، مثل اینکه کوه کنده ام. یاد فیلم افتادم. بلند شدم و سریع فیلم را در دستگاه گذاشتم و با چشمانی منتظر جلوی تلویزیون نشستم. با صدای چند مرد شروع شد که داشتند داخل خانه ای می رفتند. خانه ای که مهمانی بود- به قول امروزی ها پارتی. دختر و پسر توی هم می لولیدند. نور کم بود اما دوربین تک تک مهمانان را گرفته بود. سروش بود، اره خودش بود. سروش هم جزو مهمانان بود. باورم نمی شد. تاریخ فیلم مال یک هفته پیش یود. دختری جوان که تاب رکابی پوشیده بود با دامن تنگ و کوتاه از پشت به سروش که روی صندلی نشسته بود اویزان شده بود و دست هایش را دور گردن انداخته بود. حالم داشت به هم می خورد. زشت بود نمی دانم. انقدر ارایش داشت که بیشتر شبیه ماسک های وحشت بود تا ادم. اما مطمئن بودم به زیبایی خودم نبود. با چشمان از حدقه درامده و دهان باز نگاه می کردم. باور کردنی نبود. انگار خواب می دیدم. همه می رقصیدند. همه سیگار می کشیدند. حرکات عجیب و غریب داشتند. سروش هم با دو دختر بود. حالت طبیعی نداشت و روی پا بند نبود پس کار همینه. پس درست حدس زدم. خاله مینو راست می گفت، داد زدم: وای خدا؟ چی کار کنم؟ به کی بگم؟
سرم را میان دست هایم گرفتم. حالت تهوع داشتم. همه خانه دور سرم می چرخید. دستگاه خاموش کردم و با دست به دیوار تا اشپزخانه رفتم و کمی اب قند درست کردم. چقدر توهین، چقدر در دلش تحقیرم می کرد. کاش همه اینها رویا بود. چرا من باید تاوان پس بدهم؟ باز دست هایم را با استیصال به طرف اسمان بلند کردم و گفتم: ای خدا مرگم رو برسون. خدا لعنتت کنه مادر. خدا نگذره از تقصیرت.

و سیلاب اشکم جاری شد. دنیایم سیاه شده بود. همه رویاهایم فرو ریخت. هر چه بافتم، پنبه شد. یک هفته سرخوش و سر کیف بودم. فکر می کردم سروش عاقل شده، با فهم شده، ادم شده، اما غافل از اینکه توبه گرگ مرگ است. بعد از چند ساعت ارام تر شدم. نباید با عجله برخورد می کردم. نباید کار را خراب کنم. نباید حرمت ها را از بین ببرم. ولی عقلم به جایی نمی رسید. چطور می توانستم به سروش حالی کنم که کارش اشتباه است. هر چه می گفتم یاسین بود به گوش خر. با زبان خوش گقتم نفهمید، با تهدید گفتم نفهمید، قهر کردم نفهمید. دیگر نمی دانستم چه کنم. فقط می دانستم نباید ندانسته و تند برخورد کنم. نباید قبح کار را بریزم. فیلمم را در همان قفسه پایین کتابخانه گذاشتم. مثلا مخفیگاه سروش بود. متاسفاه دیدم هنوز بطری های الکل درون همان قفسه هستند. نه، فایده نداشت. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم: الو بفرمایید.

سروش بود.

- الو، الو.

دوباره گفتم: بله بفرمایید.

- سلام عزیزم.

با لحن عصبانی و بی اعتنا گفتم: سلام.

- چیه دلخوری؟ تو خیلی عصبانی بودی. من اگر صبر می کردم تا بیای به خدا دعوا می شد.

پریدم وسط حرفش: برای چی دعوا می شد؟ برای اینکه جوابی نداشتی به من بدی. یعنی جایی نداری که بری.

- باز که سوار خر شیطون شدی.

- خوب، اگه بیارمت اینجا رضایت می دی؟

- اره اره رضایت می دم.

- خیلی خوب. حالا شد. خوب، اصل حالت چطوره؟

هنوز عصبانی بودم. می دانستم که نقشه کشیده و همه چیز را ردیف کرده. گفتم: تو که حالی برام نمی ذاریو

- ای خدا یان سروش رو برداره. ای خدا سروش رو لعنت کنه که باعث ازار تو شده.

در دلم امین گفتم. ادامه داد: حالا اخماتو باز کن دیگه.

- دل کن سروش. حوصله ندارم.

- جون من بخند. و گرنه امروز کاسب نیستم ها؟

- ببین سروش، خودتی. بسه هر چی سادگی کردم. اینا رو برو برا دخترایی بگو که تازه باهات دوست شدن نه من.

- اه عادت داری ضدحال بزنی. برو بابا. برو. کاری نداری؟

- نه

- خداحافظ.

گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. پسره قالتاق. طلبکار هم هست. بلایی به سرت بیاورم. اما چه کاری می توانستم بکنم؟ یک دفعه جرقه ای در مغزم زد. بلند شدم و به سراغ قفسه کتابخانه رفتم. تمام شیشه مشروب را دراوردم و همه را درون ظرفشویی شسکتم. باداباد. پای همه چبر بایستم. یا روی روم یا زنگی زنگ.

مرگ یه بار شیون هم یک بار. دلم خنک شد. قایفه سروش را تصور می کردم و در دلم قند اب می شد. چه حالی می شد؟ حقش بود.هرچه خواهش کردم، هر چه التماس کردم، دست بردار نیست. حالم بهتر شد. اما در دلم غوغایی بود. دلم شور می زد. ثانیه ها به کندی می گذشتند. بعدازظهر بود که با یک جعبه شیرینی امد. با روی باز به استقابلش رفتم. خودش هم تعجب کرده بود و حیرت زده نگاهم می کرد. می خندیدم. و برایش قهوه می اوردم. حالش را پرسیدم. سرحال سرحال بود. دنبال گره باز شده بود اما فعلا عقلش به جایی نمی رسید. شیرینی را باز کردم در دهانش گذاشتم. میوه پوست کنده دستش دادم. خلاصه طاقت نیاورد و پرسید: کتی او الزایمر نداری؟

سرمست قهقهه زدم: چرا الزایمر؟

- تو صبح داشتی منو می کشتی. پای تلفن مثل سگ پاچه می گرفتی. ولی حالا...

با تعجب کف دستش را به طرف بالا داد. یعنی حالا چرا اینطوری داری دور من می گردی؟

گفتم: گذشته ها گذشته. از قدیم گفتند زن شوهر دعوا کنند، ابلحان باور کنند. توکه ابله نیتسی؟

باز هم در فکر بود. شام خوردیم و من برعکس همیشه زودتر به خواب رفتم.

از داخل اتاق نشیمن داد زد: کجا رفتی؟

- خوابم میاد. خیلی خسته ام.

- ای بابا، سرشبه که.

با خنده گفتم: خوش بگذره. خودم را به خواب زدم.

نیم ساعتی طول نکشید که پاورچین پاورچین بالای سرم امد. صدا زد: کتی کتی.

جواب ندادم. با اطمینان از اینکه خوابم به اتاق کتابخانه رفت. صدای تق و توق بلند شد. مثل ببر زخمی بالای سرم امد. با مشت به پشتم کوبید: اِ. کتی. کتی

داد می زد. محکم تر کوبید. درد در پشتم پیچید. گفتم: چیه؟ چی شده؟



نفس نفس میزد بالای سرم مثل قزاقها ایستاده بود:بلند شو ببینم.
با بیحالی خمیازه ای کشیدم گفتم:وای سروش باز گیر دادی.چی شده؟
داد زد:میگم پاشو.سرجایم نشستم و با حیرت نگاهش کردم.یعنی من از همه چیز بیخبرم.گفت:اینا کوش؟
گفتم:اینا چیه؟
-همین چیزا که توی کمد کتابخونه بود.
-چی رو میگی سروش؟واضح بگو ببینم؟
-بابا این بطریا.
با تعجب گفتم:بطریا؟
-داری کفر منو بالا میاری ها!
از روی تخت بلند شدم وبطرف اشپزخانه براه افتادم.او هم پشت سرم آمد.ترسناک شده بود.با دست به چاه ظرفشویی اشاره کردم:اینجاس.ریختم دور.تو که نمیخوری.
با کف دست محکم کوبید روی یخچال کنار صورت من.
-غلط کردی بتو چه مربوط که میخورم یا نمیخورم.
با ترس و صدای همراه با لرز گفتم:خوب تو گفتی که...
هنوز حرفم تمام نشده بود که داد زد و ضربه ای محکم تر از قبل دوباره کوبید:من غلط کردم و تو هم روش.تو بیجا کردی.با اجازه کی ریختی ؟هان؟
داد میزد.کنار گوشم.دستهایم را روی گوشهایم گذاشته بودم.با توام حرف بزن.بازوهایم را گرفته بود و به شدت تکان میداد:کری؟حرف بزن ببینم.با اجازه کی کردی؟هان؟
چشمانش وحشتناک شده بود.باور نمیکردم این سروش شوهر من باشد.مثل دیوانه ها فریاد میکشید.دستانش را کنار زدم با چشمان از حدقه در آمده سینه به سینه اش گفتم:خوب کردم.حقت بود.تا وقتی من هستم از این کثافتا خبری نیست.
دستش را روی گلویم گذاشت و مرا به یخچال چسباند:کثافت تویی میکشمت.خیلی پاتو از گلیمت دراز کردی آشغال خیلی.داد میزد و من داشتم خفه میشدم.با دو دستم هر چه زور میزدم نمیتوانستم دستش را از گلویم جدا کنم.یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و دستش را کنار کشید.مجرای تنفسی ام به یکباره باز شد.قلبم چنان میزد که انگار از سینه ام عن قریب بود بیرون بیفتد.همانجا پای یخچال نشستم.اشکهایم فرو ریخت.سروش به اتاق دیگر رفت و در را روی خودش قفل کرد.یک ساعتی زار زدم.درمانده و بی کس بودم.جایی نداشتم تا بروم.خانه ی حاج صادق که غدقن بود.خانه ی مامان مهین هم یک روز دو روز بعد باید دوباره بازمیگشتم.
صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شوم رفته بود.خوشحال بودم که نگاهم به آن چهره کریه و نفرت انگیز نمی افتد.تلفن زنگ زد.مادرم بود.آخ چقدر دلم برایش تنگ شده بود.صدایش را که شنیدم اشکهایم بی اختیار پایین ریختند.از صدایم متوجه شد:کتی جون بیحالی؟چته؟
قبل از اینکه شک کند گفتم:سرما خوردم.حسابی آب از سر وکله ام راه افتاده.
آرامش گرفت:تو رو بخدا به خودت برس.سروش کجاست؟
-سرکار چیکارش داری؟
-هیچی یه کم سفارش کنم.
با شکایت و گله گفتم:بس کن مامان مگر من بچه ام!با پشت دست اشکهایم را پاک میکردم.هر چه میگفت کوتاه جواب میدادم.گوشی را روی قلبم گذاشته بودم و هق هق گریه میکردم.راست میگفت هنوز بچه بودم.مادر خداحافظی کرد یک دنیا دلم را برد.بلند شدم و مشغول تمیز کردن خانه شدم.دلم میخواست کار کنم.توانم چند برابر شده بود.هر چه راه میرفتم خسته نمیشدم.حسابی شستم و روفتم و سابیدم.
سروش شب دیروقت آمد نزدیک 11 بود.بیدار بودم اما شامم را خورده بودم.در را باز کرد و با حالت نامتعادل راه میرفت.سکسکه میکرد.کفشهایش را هم در نیاورد.کیفش را گوشه ای پرت کرد.بلند شدم که به اتاق خواب بروم دست به دیوار صدایم کرد:آی کتی.برگشتم و با نفرت نگاهش کردم:منو ببین.این اولشه خودت خواستی.و تلپ روی کاناچه افتاد.بوی گند میداد.اینبار من در اتاق خوابم را قفل کردم.
باز هم صبح نبود.راحت تر شده بودم.معلوم بود حسابی کفرش را بالا آوردم.وقتی غیظش یادم می افتاد با خودم می خندیدم.او هم سر لج افتاده بود.اما بالاخره باید تکلیف روشن شود.پرده ها را کنار زدم برف تندی میبارید.کنار شومینه نشستم و به دانه های برف خیره شدم.آرامش نداشتم لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون.کمتر کسی در حال رفت و آمد بود.ماشینها زنجیر وار پشت هم صف کشیده بودند.سرم را در گردنم کرده بودم و پاهایم برف را رج میزد.برف خشک و نرم بود.از جای پایم لدت میبردم.بی هدف میرفتم.گاهی پشت ویترین مغازه ها میایستادم و به گذشته ها و رویاهایم فکر میکردم.به خانه ی اقاجون به مهدی.وای مهدی عزیزم.اشکهایم دوباره جاری شد.از روی صورتم بخار بلند میشد.کسی در خیابان نبود تا خجالت بکشم.باد و برف به صورتم میزد و با اشکهایم گره میخورد شاید دو ساعتی کشید تا به خانه آمدم.دستها و پاهایم بی حس شده بود.وقتی لباسهایم را در آوردم و پاهایم را جلوی شومینه گذاشتم خواب رفتند.گز گز میکردند نوک بینی ام سرخ شده بود.هنوز سرما در تنم بود.بعد از کمی که گرم شدم چای درست کردم و خوردم.چقدر چسبید.به نسیم تلفن زدم.خوشحال بود و سرزنده.از بیکاریهایم گفتم.از حوصله سر رفتنهایم از زندگی و روزمره گی اش.ولی او به دردهای من مبتلا نبود.دو روز در هفته کلاس گلسازی میرفت.یک روز خانه ی آقاجون بود یک روز منزل پدرشوهرش.شبها با امیر اکثرا بیرون بود.با دوستانش گردش میرفت.خلاصه تمام وقتش پر بود.دعوتم کرد تا فردا به خانه اش بروم و شب هم سروش بیاید و دور هم شام بخوریم.میدانستم که سروش در این وضع امکان ندارد بیاید.او مثل ببر زخمی منتظر انتقام بود.قول دادم صبح به خانه اش بروم و شام را حذف کردم.به نسیم حسرت میخوردم.به زندگیش به عشقش
به شوهرش راحله هم ازدواج کرده و به شهرستان رفته بود.از او هم تعریف میکرد.او از نسیم خوشبخت تر بود.شوهرش دیوانه وار دوستش داشت.آنموقع هم خانه ی حاج صادق مثل غلام دست به سینه ی راحله بود.گاهی ما مسخره اش میکردیم اما عاشق تر از آن بود که برنجد و یا کوتاه بیاید.اینقدر راحله خودش را لوس میکرد که لج ما هم بالا می آمد.ولی دست بردار اداهایش نبود.اصلا همه ی مردهای اقوام پدرم اینطور بودند.شوهر عمه ملوک عمو مسعود حتی آقاجون.روی حرف عزیز حرف نمیزد.عمه مهنازم میگفت پسرهای ما چون دست نخورده و زن ندیده هستند چشمشون د رچشم کسی باز نمیشه اون میشه خداشون میگذارندش روی سر.
نزدیک غروب بود.دوباره دلم گرفت.ای کاش سروش دوباره سر براه شود.دستم را زیر چانه ام زده بودم و بدون هدف تلویزیون را غرق فکر تماشا میکردم.باز هم نیامد ساعت 11 12 یک هم گذشت.حسابی ترسیده بودم.با هر صدایی در راهرو تکان میخوردم.میخواستم موبایلش را بگیرم اما غرورم اجازه نداد.همه ی چراغهای خانه را روشن کردم.برف تندی میبارید.تا ساعت 3 نشستم و سروش نیامد که نیامد.روی کاناپه خوابم رفت.با صدای زنگ تلفن پریدم.ساعت نه صبح بود اشتباه گرفته بود.بلند شدم و به همه جا سرک کشیدم خبری نبود.بدترین کار ممکن را که کرده بود.شب هم بخانه نیامده بود.جای مادرم خالی به دست چه پستی مرا سپرده بود!بی تعهد و بی مسئولیت.انتظار همه چیز را از سروش داشتم غیر از این را.کارهایم را کردم.حاضر شدم و راهی خانه ی نسیم گشتم.در راه هزار جور فکر میکردم.یعنی کجا رفته؟با کی بوده؟یاد صورت دخترهای می افتادم که در فیلم با سروش بودند.حالم بهم میخورد.نمیتوانستم طاقت بیاورم وقتی خانه بیاید کار را یکسره میکنم.هر غلطی هم میکرده حالا باید کنار بگذارد.یا من یا خواسته هایش.
رسیدم و راننده متوجه ام کرد.کرایه را دادم و پیاده شدم.زنگ زدم.صدای نسیم در کوچه پیچید:کیه؟
-باز کن منم.
با همان شوخ طبعی قبل گفت:ما اینجا من نداریم همه نیم من هستند.یه من هست اونم نسیم خانمه.
خندیدم و گفتم:خیلی خوب حالا باز میکنی؟
-البته.ولی اسم رمز.
ول کن نبود.گفتم:چه میدونم ذلیل نشی وا کن.سرما خوردم.
-آهان گفتی گلی در مرداب باشه بیا تو.
در باز کن را زد.خانه اش گرم و دلپذیر بود.بوی غذا پیچیده بود.همه جا شسته و رفته ظرف میوه و شیرینی را از قبل آماده کرده بود و روی میز وسط گذاشته بود.کلی حرف زدیم.از زمین و زمان و شوهرهایمان میگفتیم و میخندیدم.نسیم از امیر میگفت.از ذلیل بودنش از ترسو بودنش.میگفت:تا پشت نازک میکنم از ترس اینکه شب پشت بهش نکنم هزار جور منت میکشه.در دلم حسرت میخوردم.چقدر شوهرش به نسیم توجه داشت.چقدر برایش اهمیت داشت که نسیم دلخور نشود.از دل من خبر نداشت.منهم سفره دلم را باز نکردم.یاد گرفته بودم باید ابروداری کرد.باید زندگی را حفظ کرد.آبروی مرد آبروی زن است.و ابروی زن آبروی مرد.به دروغ هزار چیز بافتم و گفتم.
ناهار خوردیم و هر چه نسیم اصرار کرد برای شام نموندم.بعدازظهر بود که به سختی از او دل کندم و به روانه ی خانه ام شدم.
مدام نقشه میکشیدم که در مقابل نیامدن سروش چه عکس العملی نشان بدهم.ساعت 6 بود که به خانه رسیدم.هنوز نیامده بود.دستی به سر و روی خانه کشیدم و کتابی را که از نسیم گرفته بودم باز کردم و مشغول خواندن شدم نه شام درست کردم و نه حتی چای گذاشتم.دوباره ساعتها گذشت اما خبری از سروش نبود.ساعت 11 بود که کلید انداخت و آمد.
مست بود و چشمانش قرمز قرمز .لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبش بود:سلام قهرمان.
محلش نگذاشتم سریع بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم و در را قفل کردم.به چند ثانیه نکشید.پشت در آمد و با دست به در کوبید:کتی کتی در رو واکن.جواب ندادم:در رو واکن زود باش.
یکباره صدای ضربه ی شدیدی آمد که به در کوبیده شد و خرد شدن شیشه.از جا پریدم.در اتاق را باز کردم.یک متری در ایستاده بود.با حیرت نگاهش کردم.پشت در پر از شیشه خرده بود.گلدان کریستال روی میز عسلی را به در کوبیده بود و حالا با پوزخند نگاه میکرد.
گفتم:چته هار شدی؟
با حرص گفت:حقته.دندت نرم.چشمت کور.
#بامداد_سرنوشت
# قسمت_هفتم
-اِ زورت به من نمیرسه دق دل تو سر گلدون در میاری!
-هه زورم بتو نمیرسه؟بدبخت بی ننه بابا کاری از دستت برنمیاد.
آتشم زد چشمانم را دراندم و گفتم:خفه شو.تو بی ننه بابایی یا من؟تو بدبختی که تو کثافت غوطه میخوری.
یکدفعه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورتم زد:ببند اوت گالتو.دختره ی خیره سر.دریده.
خشکم زد.صدایش در مغزم پیچید.دستم را روی صورتم گذاشتم.داغ شده بود.گوشه ی لبم خیس بود.دستم را برداشتم.خون می آمد نفسم بالا نمی آمد.دیگر بس بود.دیگر جای من نبود.زندگی با این آدمها یعنی همین.یعنی چند روز اینها فقط چند روز زنشان را میخواهند.مثل بقیه دخترهایی که زیر دست و بالشان هستند.مثل همه ی دخترهای بدبختی که قول ازدواج ازشون میگیرند.اینها هر دقیقه با یکی هستند.هنوز منگ بودم .باورم نمیشد تا بحال کسی از گل بالاتر بمن نگفته بود چه برسد به کتک فقط شنیده بودم.در قصه ها در فیلمها در سرگذشت بقیه.انگار اینها همیشه مال دیگران بود.نمیدانم در آشپزخانه چکار میکرد.لباسهایم را پوشیدم و به آژانس تلفن کردم.ساعت تقریبا 12 بود.برف به شدت میبارید.لقمه ای نان در دستش بود و دست دیگرش خیاری را گاز میزد.بالای سرم ایستاد:کجا؟
-بتو مربوط نیست.
-گفتم کجا؟جوابش را ندادم.عربده کشید:کجا لجن؟
منهم داد زدم:قبرستون فهمیدی؟برم بمیرم.دیگه خسته شدم.فقط مونده بود منو بزنی که زدی.دیگه چی میخوای.
-اگه رفتی دیگه برنمیگردی حالیت شد؟
سرم را تکان دادم:آره تو رو خدا دست از سرم بردار.ولم کن.
-ول هستی.دستش را به طرف در گرفت:هری .خوش اومدی.
و رفت و خوابید.
اشکهایم مثل باران بهاری پایین می آمد.ماشین آمد.چانه ام میلرزید پاهایم میلرزید.کسی نبود جلویم را بگیرد.کسی نبود مرا بخواهد.برایش اهمیت نداشت که اینموقع شب کجا میروم یا اگر بروم و اتفاقی بیفتد.
تا خانه ی مامان مهین زار زدم.دلم برای خانه مان تنگ شده بود.برای مادرم برای نگاه دلسوزانه پدرم.دلم برای عزیز تنگ شده بود.ای کاش اجازه داشتم و به خانه ی آنها میرفتم.چقدر به آغوش عزیز نیاز داشتم.چقدر دلم میخواست سیر برایش گریه کنم.رسیدم زنگ زدم.طول کشید تا در را باز کردند.مامان مهین از تعجب چشمانش گرد شده بود.بیچاره خواب آلود با سر و وضع آشفته جلوی در ایستاده بود و خاله مهری پشت سرش.
دستم را روی صورتم گذاشتم.با خجالت گفتم:سلام.
-سلام مادر چی شده؟
از جلوی در رفت کنار و من داخل رفتم.یخ کرده بودم.خاله مهری چراغها را روشن کرد.مامان مهین با اخم دوباره پرسید:کتی با تو ام چی شده؟
چانه ام دوباره لرزید و اشکهایم فرو ریخت.نگاهم به پنجره بود.گفتم:با سروش دعوام شده.خاله مهری با تعجب پرسید:با سروش؟چرا؟
دستم را از صورتم برداشتم.جای پنجه اش بر صورتم ورم کرده بود.مامان مهین به صورتش چنگ انداخت:وای خدا مرگم بده چرا همچین شدی؟
-کتکم زد.هق هق گریه ام بلند شد.
خاله مهری کنارم نشست و دست دور شانه هایم انداخت و مرا به طرف خودش کشید.سرم را روی شانه اش گذاشتم.مامان مهین مات و مبهوت نگاهم میکرد:الهی دستش بشکنه خیر ندیده عین بابای بیشرفشه.سر چی؟چطور شد که زد؟
-دیشب خونه نیومد دائم یا مسته یا خمار حشیش.بخدا خسته شدم دیگه نمیتونم هر چی قربان صدقه اش رفتم.خواهش کردم التماس کردم انگار نه انگار.با دستمال اشکهایم را پاک کردم و دماغم را بالا کشیدم و ادامه دادم:امشب باز مست اومد.قهر کردم و رفتم توی اتاق خواب.یه دفعه دیوونه شد.گلدون کریستال را به در کوبید و فحش داد.منهم گفتم خودتی که محکم کوبید توی صورتم.بعدم از خونه بیرونم کرد.
مامان مهین که موهای روی گونه آسیب دیده ام را کنار میزد گفت:الهی ذلیل بشه چلاق بشه.درد گرفته.بمیرم برات.پاشو پاشو لباساتو عوض کن.فعلا اینجایی تا من بگم.
خوشحال شدم.دلگرم شدم.حس کردم کسی هست که حامی من باشد.حاله مهری هم مات زده گفت:راست میگه.حالا پاشو بخواب تا فردا.
خوابم نمیرفت.از فکر مغزم داشت میترکید.چشم به سقف دوخته بودم و با آسمان زمستان زار میزدم.تقریبا هوا گرگ و میش بود که خوابم رفت.نزدیک ظهر با نوازش مامان مهین بیدار شدم.:کتی جون هنوز خسته ای؟ضعف کردی مامان پاشو.
چشمانم از گریه ورم کرده بود و بدتر از ان نیمه ی چپ صورتم بود که کامل بالا آمده بود.از زیر پتو بیرون آمدم.چقدر سرد بود.آبی به صورتم زدم و در آینه ی دستشویی از دیدن خودم وحشت کردم واقعا بیرحمانه زده بود.دستی روی گونه ام کشیدم.درد میکرد.مامان مهین صبحانه را آماده کرده بود.خیلی گرسنه بودم.با اشتها داشتم میخوردم که تلفن زنگ زد.طبق معمول مامان مهین تلفن را برداشت.مدام میگفت:تو بیخود کردی تو الان کجایی؟
عصبی بود.خیره شدم و لقمه را در دستم نگه داشتم.یک دفعه دادش بلند شد.«سروش،سروش،خفه بشی بچه.»
لقمه ام را زمین گاشتم و با حیرت پرسیدم:«مامان مهین،سروش بود؟»بیچاره مات و مبهوت زمین را نگاه می کرد.سر تکان داد.بازویش را گرفتم و تکانی دادم:«مامان مهین چته؟چی گفت؟»
دستش را روی دستم گذاشت و این بار لبخندی زد:«هیچی بابا،تو غصه نخوری ها!»با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:«داره می ره شمال،با پرویی هم می گه به کتی بگو دیگه نمی خوام ببینمش.بره لا دست مادرش.»
آب دهانم را با فشار قورت دادم و گفتم:«سروش گفت؟»
مامان مهین که حرص خورده بود و می خواست ظاهرش را جلوی من حفظ کند،گفت:«ولش کن،زر زده.این سروش هر دقیقه یه چیزی می گه.حرفش که حرف نیست.»بعد فوت کرد توی هوا:«ببین،حرف سروش باد هواست.گوش نده.»
بلند شد و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه،اما حواسش سر جا نبود.مرتب سوال می کردم:«مامان مهین اگه نیاد چی؟اگه بره مثل باباش گم بشه چی؟وای مامان مهین خسته شدم.یعنی تقصیر من بوده؟به نظر تو زیاده روی کردم؟حالا بعد همه ی حرفها چی کارش کنم؟»مامان مهین بیچاره هم شده بود گوش شنوا و مرهم دل من.
«ای بابا مادر چه حرفا می زنی .فکر و خیال می کنی.اعصابت ضعیف شده.درستش می کنم.بلایی به سر سروش بیارم.!»
اینها را می گفت و من قوت قلب می گرفتم .کیف می کردم.از بزرگی و محکم حرف زدنش.از دل و جراتش.از اینکه تیغش را برنده می دانست کیف می کردم.هر جا می رفت عین بچه اردک دنبالش می رفتم و یک ریز حرف می زدم.یک هفته گذشت و خبری از سروش نشد.تحمل ماندن در خانه ی مامان مهین را نداشتم.خانه اش دلگیر بود و گاهی با من با رودربایستی با من رفتار می کردند که سنگینی اش بر دلم می نشست.در یک کلام سربار شده بودم.خاله مهری که نهار را بیرون می خورد و ماملان مهین رژیم پزشکی داشت.بنابراین فقط من بودم که باید برایم غذا درست می کرد و می شست ومی چیدو بر می داشت .هرچه کمک هم می کردم اضافه بودم.بعد از یک هفته دلم برای خانه ام تنگ شده بود.هرچه مامان گفت نروم،ولی راهی شدم و گفتم که زود بر می گردم.
کلیدانداختم و داخل خانه ام رفتم.همه جا به هم ریخته بود.روی همه چیز را خاک گرفته بود.دلم سوخت .یعنی این حق زندگی یک تازه عروس بود؟تازه فهمیدم که که هر بی سر و پایی که دم از عشق می زند دروغ است و باد هواست .هوس است.تازه حس کردم که پول بدون ایمان آتش به خرمن زندگی است.کسی که دین و ایمان ندارد هر کاری می کند و هیچ چیزی جلودارش نیست.مقدای لباس و وسایل برداشتم و همانور خانه را رها کردم و برگشتم.روزها به سختی می گذشت.هر روز از خانه ی مامان مهین به مامانم تلفن می زدم تا متوجه چیزی نشود و غصه نخورد.حال هیچ جایی را نداشتم.حوصله هیچ کاری را نداشتم .صبح تا شب قنبرک می زدم . همه چیز را مرور می کردم.دو هفته گذشت و از سروش خبری نشد.دیگر همه جیز از نظرم تمام شده بود.او علاقه ای به من نداشت تا دلتنگم شود.اما مامان مهین می گفت:«می خواهد گربه را دم حجله بکشد.تو ساده ای صبر داشته باش»اما چقدر صبر؟گاهی خاله مهری و مامان مهین پچ پچ می کردند و این آزارم می داد.کاملا می دانستم که سربارشان شده ام.هر روز خدا خدا می کردم که از سروش خبری شود و تکلیفم روشن بشود.یک ماه گذشت.دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد.دیگر حرفی از سروش نبود.با هر زنگ تلفن تپش قلب می گرفتم و با صدای زنگ دستهایم یخ می کرد.آدم فنا شده ای بودم که باید با سرنوشت کنار می آمدم.حالم از خودم به هم می خورد.از ناتوانی ام .از عاجز بودنم در برابر سروش.نه تنها در برابر سروش .نه تنها سروش،در برابر هر مردی.چقدر راحت زن ها را له می کردند.وای که خدا چقدر حقارت به زن داده.باید منتظر می ماندم تا با تصمیم او زندگی ام را رقم بزنم.اسفند ماه بود و همه مشغول خانه تکانی بودند.میلاد حضرت فاطمه بود و عید در عید شده بود.همه جا گل و شیرینی.همه مشغول خرید بودند.تلوزیون روز زن را جشن گرفته بود .روز مادر را تبریک می گفت،در حسرت دیدار مادرم می سوختم.دلم به اندازه همه دنیا گرفته بود و خاله مهری هم رفت تا برای مادرش خرید کند.شادی در میان مردم موج می زد.بعد از ظهر بود و کسل و بی حال نشسته بودم و برنامه های تلوزیون را تماشا می کردم.مامان مهین هم ذوق داشت.می دانست خاله رفته تا برای او خرید کند.غذای مورد علاقه خاله مهری را درست کرد،خورش بادمجان.صدای زنگ در بلند شد و طبق معمولرفتم تا آیفون را بزنم؟«کیه؟»جواب نداد.دوباره پرسیدم :«کیه؟»
«باز کن منم»
سروش بود.گوشی آیفون در دستم خشک شد.مامان مهین از داخل آشپزخانه داد زد :«کیه کتی؟»نمی توانستم جواب بدهم.چشمانم گشاد شده بود و مات و مبهوت مانده بودم.دوباره صدای زنگ بلند شد.این بار مامان مهین به چهار چوب آشپزخانه آمد و با قوطی رب گوجه فرنگی که دستش بود چند ثانیه نگاهم کردو گفت:«وا کیه؟چرا در رو نزدی؟»
به گوشی ایفون اشاره کردم و به سختی گفتم:«سروشه»
او هم متعجب شد:«سروش!»
«آره خودشه»
دوباره زنگ به صدا در آمد.مامان مهین به طرفم آمد.گوشی را رگفت و آیفون را زد.
به دیوار تکیه دادم.خیره خیره به فرش نگاه می کردم.در باز شد و صدای گرم مامان مهین به استقبال سروش رفت:«سلام.چه عجب از این ورا!راه گم کردی؟»لبخند می زد و این بیشتر حرص مرا بالا می آورد..سوش داخل شد.چاق تر شده بود یا شاید من نیدیده بودمش و به نظرم می آمد.
جلوی در ایستاد.چند ثانیه نگاهم کرد و بعدگفت :«سلام کتی خانوم.»
نگاهم از روی فرش به صورتش کشیده شد.کاسه ی چشمم پر از اشک شدو بدون آنکه پلکی بزنم،روی گونه ام ریخت.چند قدم به طرف امد و دسته گلی بزرگی را که دستش بود جلویم گرفت.سرش را زیر انداخته بود و با لحن آرام و خجالت زدهای گفت:«منو ببخش کتی جبران می کنم.منو ببخش»سرم را زیر انداختم اشکهایم تمامی نداشت.دستش را زیر چانه ام قرار داد و صورتم را بالا آورد.نگاهایمان به هم گره خرود.«کتی به خدا دوست دارم.غلط کردم.روزت مبارک»مامان مهین هم ایستاده بود و نگاه می کرد.نگاهش کردم،با سر اشاره کرد بگیر.
گل را از سروش گرفتم.جلوی پایم زانو زد و دستهایش را درهم گره کرد و بالا گرفت و گفت.«ای الهه زیبایی،سوگند می خورم که عبد شما باشم برای همیشه.»لبخندی زدم.بلند شد و بی رودربایستی گونه ام را بوسید.
مامان مهین دست زد و گفت:«الحمدا.... به خیر و خوشی تمام شد.»
سکوت من نشان از درد و غم سنگینی بود که روحم را آزرده بود.اما مامان مهین از خدا خواسته بر خلاف تصورم ،از سروش استقبال گرمی کرد.سروش دستم را گرفت و با هم روی کاناپه نشستیم.بعد هم شروع کرد به خالی بستن:؟«به خدا چند وقت بود می خواستم بیام روم نمی شد.»
خاله مهری هم امد و در اوج ناباوری،کنارمان نشست.به کنایه گفت:«آقا سروش از این طرفا؟خوب از بابات یاد گرفتی کتک بزنی؟!»دلم خنک شد.داشتم خفه می شدم.مامان مهین از ترس اینکه دوباره دعوا بشود و سربارش بشوم،لاپوشانی می کرد.ولی خاله مهری بغض گلویم را سبک کرد.
سروش هم که کم نمی آورد گفت:«ای بابا شرمنده هستیم.حالا شما هم کوتاه بیا.گذشته گذشته.هر دو مقصر بودیم.نه کتی؟»لال شده بودم.نمی دانم چهحال و وضعیتی داشتم.فقط یادم هست داشتم خفه می شدم.
خاله دوباره گفت:«توی این مدت می خواستی تمرین کنی بهتر حرف بزنی.»
سروش کلافه شد.رو به مامان مهین گفت:«اه.حالا حالش رو می گیرم ها!»
مامان مهین چشم غره ای به خاله رفت و گفت:«بس کن دیگه آتش بیار معرکه شدی؟»
لبخندی زد و گفت:«مامان جون روزت مبارک.چشم،هر چی شما بگین.خوبه؟»
مامان مهین سرحال شد:«بله،درستش همینه.»
خاله مهری از کیسه ای که در دستش بود بسته ی کادو شده ای را در اورد و جلوی مادربزرگ گذاشت:«قابلی نداره.»مامان مهین با خجالت همراه خوشی گفت:«وا.این کارا چیه.دستت درد نکنه» برداشت و شروع کرد به باز کردن.
سروش هم دستش را در جیبش کرد و دو بسته ی کوچک کادویی در آورد.کف دستهایش گذاشت و هر دو دستش را جلوی من گرفت:«قابل شما رو نداره»
مامان مهین بلوزش را بالا پایین می کرد و تشکر پشت تشکر.با دیدن بسته ها دست سروش،برای کور کردن من،داد به به و چه چهش بلندشد.خاله مهری گفت:«چی هست؟»
سروش سرش را تکان داد و هیچ نگفت.با بی حالی گرفتم و شروع کردم به باز کردن.یک عطر گران قیمت و یک جفت گوشواره طلا بود.به همین راحتی می خواست مرا بخرد.می خواست روی گند کاری اش سرپوش بگذارد.می خواست مرا ساکت کند.یعنی با آمدنش و هدیه خریدنش باید دوباره تن بدهم به هر بدبختی.باید در ازای اینها همه کار هایش را نادیده بگیرم و دوباره به خانه بروم.هیچ کس نبود به او بگوید چرا خلاف است؟چرا مرد نیست؟چرا پشتیبان و تکیه گاه نیست؟افکارم بهم ریخته بود که سروش گفت:«چطوره؟ خوشت اومد؟»
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم«سروش واقعا فکر کردی؟»
با تعجب پرسید:«به چی؟»
«به خواسته های من.به اعتراض من. به توقعاتم.»
با دهان باز نگاهم کرد.مامان مهین پرید وسط حرفم:«خوب معلومه.تو این مدت خوب فکر کرده و تصمیم درست را گرفته.»
سروش با دستش رو پایش رنگ گرفته بود.دوباره عصبی شد:«ببین کتی.من قبول دارم زیاده روی کردم اما تو هم مقصری.من اگه حشیش نکشم روزگارم سیاهه،راه نمی تونم برم.می فهمی؟د نمی فهمی.حالا آب شنگول یه چیزی.درسته زیاده روی کردم.ولی سیگار نمی تونم نکشم.یعنی دلم می خواد ولی نمی تونم.»
با حرص رو به خاله مهری گفتم:«دلش می خواد ولی نمی تونه.چه دلیل موجهی.تازه اینا هیچی.دخترا هم دلش می خواد و لی نمی تونه ولشون کنه.»
اخم کرد و پرید وسط حرفم:«صبر کن صبر کن ببینم.کدوم دخترا،حرف مفت نزن.»
گفتم:«همونایی که توی فیلم بودن.غش و ضعف می رفتی براشون.»
فهمید که دیدم،گفت:«اون مال قبلا بوده،قبل از ازدواجمون.»
آبرو داری می کرد.
نخواستم بیشتر از این پرده حیای زندگی ام را بدرم.خودم هم در این یک ماه خسته شده بودم.دلم می خواست باور کنم تغییر کرده و آمده تا زندگی کنیم.ادامه ندادم و گفتم:؟«رفیق بازی چی؟کار و بارت چی؟گو دروغ گفتی؟»
با اطمینان و محکم در حالی که خیاری پوست می کند،سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:«آره دروغ گفتم.کار ندارم.همون پول بابا رو گذاشتم بانک و سود پولش رو می گیرم.روزا هم با بچه ها می گردم.در مغازه هاشون،توی پارک،الافی دیگه.»
واقعا پر رو و وقیح بود و گفتم:«کار ندارم.همین.اخه درسته؟»
رویم را به خاله مهری کردم و گفتم:«نه،شما بگو،این زندگی درسته؟خوب،تو تحصیلات داری،اون هم عمران.بهترین کارها رو می تونی داشته باشی.»
قهقهه زد:؟«کتی جون خیلی ساده ای.دلم برات می سوزه.»با حیرت نگاهش می کردم.خیار را گاز زد و با دهان پر ادامه داد:«من مدرکم کجا بود؟من دیپلم دارم،همین.حالا با دیپلم کار سراغ داری؟باید برم آبدارچی بشم یا نه نوکر یکی دیگه.تخصص هم که ندارم.حالا دیدی کم آوردی؟دیدی من حرف حساب می زنم!»
مات زده شده بودم،چند ثانیه دور و بر را نگاه کردم و دستی به موهایم کشیدم:«یعنی واقعا تو مدرک نداری؟»
«نه» و خندید.
مامان مهین باز وسط را گرفت:«ای بابا عیب نداره.مگه مدرک خوشبختی میاره؟مگه این هه تحصیل کرده بیکار نداریم!خدا رو شکر سرمایه دارین.نیاز به کار نداره سروش،برم شام بیارم؟همه برنجم ته دیگ شد»و جمع ما رو ترک کرد.
دیگر حرفی نمانده بود.راحت همه چیز را گفت.از تن دادن من مطمئن بود.دروغ دل خوش کنکش را هم برملا کرد.مثل اسیری شده بودم که باید به همه چیز تن می دادم. غرورم خرد شده بود.شخصیتم از بین رفته بود.من ادم بودم،نفس می کشیدم،عزت نفس می خواستم،احترام می خواستم.چرا ذلیلم کرد؟چرا تحقیرم کردچرا باید با او بسازم؟اگر نسازم چی؟چه خوشبختی در انتظار یک زن بیوه بود؟باز با خودم کلنجار رفتم و بعد از شام به درخواست سروش با ائ همراه شدم.پیشنهاد داد مقداری از را را پیاده قدم بزنیم.باران تندی می بارید.به طوری که در عرض چند ثانیه سرتاپایمان خیس شد.در پیاده رو آب راه افتاده بود و کسی در ان موقع شب در رفت و آمد نبود.شانه به شانه اش راه افتادم.دستهایش را در جیب های بارانی اش کرده بودو به آرامی قدم بر می داشت .من هم هر دو دستم را زیر بغلم کرده بودم و سر به زیر،طوری که فقط جلویم را می دیم.همقدمش شدم.با صدایی که در سرما بیشتر می لرزید،گفت:«کتی به خدا من عصبی ام.دست خودم نیست.خودم هم از خودم خسته شدم.ولی خوب،چه می شه کرد؟...»آهی کشید که بخار دهانش در فضا پخش شد.از شدت باران چشمهایم را ریز کرده بودم و به حرفهایش گوش می دادم.
دوباره ادامه داد:«تو خیلی خوبی،به من یه فرصت بده.همه رو جبران می کنم.فقط یه بار دیگه بذار شروع کنیم.»دلم برایش سوخت.خودش هم از خودش عاجز شده بود.لحنش مثل بچه ای شده بود که به مادرش التماس می کند تا او را ببخشد.شدت باران بیشتر شد.سروش هم قدمهایش را تند کرد.زیر طاق خانه ای ایستادیم.هوا تارک تارک بود و فقط نور چراغ های تیر برق همچون مهتاب فضا را کمی روشن کرده بود.به در خانه تکیه داده بودم و سرم را در گردنم فرو کرده قطرات باران را که بر گودال های آب می خورد نگاه می کردم.سروش جلویم ایستاد.چشمانش هم معصوم شده بودند.دستش را بالای سرم خیمه زده بود.با لحنی بی نهایت ملایم گفت:«کتی خییلی دوست دارم،خیلی.»دوباره ساکت شد و عاشقانه نگاهم کرد.«کتی منو بخشیدی؟»
سرم را به زیر انداختم و با نوک کفشم تکه سنگ جلوی پایم راتکان می دادم.سروش باز تکرا رکرد:«کتی خواهش می کنم»دستم را گرفت و در دستش فشرد.
نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم«سروش،من خیلی تنهام.به من اعتماد کن.من بد تورو نمی خوام.باور کن.»
دیگر صدایش به سختی شنیده می شد:«قول می دم کتی قول.»آشتی کردیم.دستم را گرفت و در باران می دوید.داد می زد و قهقهه می زد.سر کیف بود.در خانه مان جا برای پا گذاشتن نبود.همه چیز به هم ریخته و و کثیف شده بود.در ظرفشویی ظرف تلنبار شده بود.یک من خاک روی همه چیز را گرفته بود.اتاق خواب پر بود از لباس های کثیف و تمیز.
سروش هم با من آستین بالا زد و شروع کردیم به تر و تمیز کردن. تا نیمه های شب شستیم و روفتیم و سابیدیم.نیمه های شب

هر دو از فرط خستگی خوابمان برد. خانه یک دسته گل شده بود. سروش باز یک هفته ای بیرون نمی رفت و از صبح تا شب می گفتیم و می خندیدیم. گاهی عصبی می شد و به بهانه خرید چیزی بیرون می رفت و وقتی برمی گشت سرحال و قبراق بود. می دانتسم حشیش می کشد و اثر آنست. اما به جایی رسیده بودم که باید پله به پله بالا می رفتم. با هم به خرید عید رفتیم. لباس، کیف، کفش، گلدان های مصنوعی پر از گل، خلاصه حسابی خرید کردیم.
سروش کارگر پله شوی ساختمان را صدا کرد و گفت تمام خانه و شیشه ها را تمیز کند. چند گلدان بزرگ سینره گرفتیم و یک گلدان سنبل که بویش همه جا را پر کرده بودو اولین هفت سین زندگی مشترکمان را پهن کردم. شمعهای بلند صورتی، سبزه، ماهی قرمز، سیر و سرکه و سمنو و خلاصه به نظر خودم قشنگ ترین هفت سین عالم را پهن کرده بودم. ظرف های کریستالم را شیرینی و اجیل و میوه زدم. روزهای اخر سال بود. خیابان ها شلوغ و ادم ها در رفت و امد. همه خرید می کردند. کنار پیاده روها بساطی ها نشسته بودند و مردم دسته دسته روی سرشان می ریختند و به خاطر ارزانی اجناس حسابی می خریدند.

مثل بچه ها ذوق داشتم. اینقدر سرگرم شده بودم که از سروش غافل شدم. می رفت و می امد. همه چیزش را گفته بود و نیازی به پنهان کاری نداشت. نمی خواستم کنجکاوی کنم. دلم می خواست مثل کبک سرم را زیر برف کنم و با خیال راحت به باورهای خودم دل خوش کنم. دنبال کار سروش بودم. در روزنامه، به دوست و اشنا و همسایه، همه جا سپرده بودم.

چند کار پیدا شد ولی سروش تن نمی داد. بلند پرواز وبد و سرش باد داشت. بچه لوس و تن پروری بود که عمری خوابیده و خورده بود. به قول مادرش تا نان مفت سالار بود سروش تن به کار نمی داد.

چندبار بحثمان شد. در نهایت ملاطفت و ارامش هر چه تلاش کردم تا قانعش کنم و سرکار بود نشد که نشد. شب عید بود. حمام کردم و لباسی که خریدم را پوشیدم. قرمز بود و بلند . طرحش برگ های ریز سفید بود و استین نداشت. ارایش کردم و سرویس طلایم را بستم. سروش هم امد و حسابی به خودش رسید. شام سبزی پلو با ماهی درست کردم، چقدر هم خوشمزه بود. میز را چیدم و با دل خوش خوردیم و خندیدیم. تحویل سال نیمه شب بود و هر دو بیدار بودیم. شمع ها را روشن کردم و قران می خواندم. بلد نبودم، فقط نگاهم به خطوط ان بود. سروش هم کنارم نشسته بود و دستش را دور گردنم انداخته بود.

توپ تحویل سال را زدند. قران را بوسیدم. با نیت شمع ها را فوت کردم. روبوسی کردیم و سال جدید را به هم تبریک گفتیم. اول سروش عیدیم را داد. یک بسته کادو شده که وقتی باز کردم دیدم عطر بسیار خوش بو و گران قیمتی است. من هم برای او کیف بزرگ چرمی بزرگ خریده بودم. خیلی خوشحال شد: دست شما مرسی، بابا خیلی نو خرج افتادی کتی جان. در کیف را باز کرده بود و بالا پایینش را وارسی می کرد.

فردا نزدیک ظهر بیدار شدیم. تلفن زنگ زد. مادرم بود گریه می کرد: کتی اولین ساله که جات خالیه. عیدت مبارک.

و اشک های من هم فرو ریخت.

بع پدر گوشی را گرفت: سلام عزیزم. سال نوتون مبارک. اوضاع چطوره؟ خونه داری، شوهر داری؟

- خوبه بابا. همه چیز روبه راهه. شما چطورید؟

- ما هم خوبیم. فقط جات خالیه. سروش هست؟

گوشی را به سروش دادم: مخلصم. عید شما مبارک. پس کی تشریف می یارید؟ باشه باشه. خداحافظ.

و بعد هم با مادر صحبت کرد. باید به خانه اقاجون می رفتیم اما سروش نق و نوق می کرد. می دانست اقاجون از او خوشش نمی اید. با ازدواجمان مخالف بوده. قربان صدقه اش رفتم: سروش به خاطر من. هر کاری که نباید به میل ادم باشه. خیلی کارها رو باید به خاطر دیگران بکنی.

لباس هایم را عوض کردم و اماده شدم. با صارار و التماس من کت و شلوار پوشید و راه افتادیم. اخم کرده بود.

- سروش تو رو خدا اخم هاتو وا کن. آخه یه ربع که دیگه اخم و تخم نداره.

- نه بابا به خاطر اونا نیست.اصلا حالم خوش نیست.

چقدر دلم برای باغ تنگ شده بود. اینقدر درگیر زندگی بودمد که فرصت نکردم سری به عزیز و عمه بزنم. درخت ها جوانه زده بودند. باد خنک و تندی می وزید. با لبه مانتو و شالم بازی می کرد. زنگ زدم عمه مهناز بود: کیه؟

- سلام. کتی ام.

- درست شنیدم؟ راه گم نکردید؟

در باز شد و با سروش داخل رفتیم. وای که باغ یه دسته گل شده بود. حوض ها را اب کرده بودند. گل های رز باز شده بود. همه جا واقعا بهار بود. عمه به استقابلمان امد: بفرمایید، بفرمایید. به به ، چه عجب!

شلوغ بود. همه امده بودند. نسیم و امیر. هانیه و عمه ملوک خلاصه همه بودند. روبوسی کردیم و نشستیم. اقاجون حسابی تحویلم گرفت و جلوی سروش یک نیم سکه عیدی داد. گفتیم و شندیدیم و خندیدم. گلدانهای شمعدانی روی ایوان چیده شده بود و کلی سبزه در سالن گذاشته بودند. نسیم گفت: خوب بگو ببینم، عیدی از اقاتون چی گرفتی؟

واقعا که چشم و هم چشم زن ها تمامی ندارد. ابرویم را بالا دادم و با شیطنت پرسیدم: تو چی گرفتی؟

انگار از خدا می خواتس که من بپرسم چادرش را باز کرد و گردنش را جلو اورد: این گردبند رو. قشنگه؟

سنگین بود.

دستم را زیرش گذاشتم و گفتم: اره چه با سلیقه.

لبخندش شکفته تر شد و گفت: خوب ، نگفتی چی گرفتی؟

در کیفم را باز کردم. البته بدون قصد قبلی عطر را با خودم اورده بودم. نسیم تا شیشه و مارکش را دید، گفت: وای کتی، خدا خفت نکنه. من عاشق این عطرم. خدا خفت کنه. حیف از این. اخه این به گروه خونی تو می خوره؟
درش را باز کرده بود و بو می کرد و به همه دست به دست نشان می داد.

عزیز چشم از من برنمی داشت. انگار پسرش را می بیند. انگار تمام سالها یک طرف و این سال یک طرف. مدام از من و سروش پذیرایی می کرد. سروش کلافه شده بود. از اینکه بین فامیل ما تنها افتاده، کلافه بود. هر چند که همه تحویلش می گرفتند اما باز مرتب اشاره می کرد: پاشو کتی بریم؟

با چشم و ابرو می گفتم کمی دیگر صبر کند، می رویم.

خلاصه هر چه عزیز و عمه مهناز و بقیه اصرار کردند، به خاطر سروش نماندم. روحم پر می زد که ناهار را با هم بخوریم و تا شب دور هم بمانیم. دلم برای همه تنگ شده بود. قمر، عزیز، دختر عمه هایم.

از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. سروش نفس بلندی کشید و گفت: آخیش داشتم خفه می شدم. واه واه. چه ادمهای سیریشی هستند.

با اخم گفتم: بی انصاف. دلشان می خواست نهار دور هم باشیم. دوست داشتن ما هم می موندیم. اسم اینو می ذاری سیریش؟

به اینه ماشین ور می رفت. اخم کرد و گفت: ببین کتی، من از این تیپ ادمها اصلا خوشم نمیاد. نمی تونم با این ها حال کنم. اه، ادمهای عنق.

خنده تلخی کردم و با حرص گفتم: بیچاره اینا تصورات توئه. دو روز با اینا بگردی می فهمی زندگی یعنی چی. اونا زندگی می کنن یا ما. می خورن، می گردن، خوش می گذرونن. امثال ما بدبختیم.

ضبط را روشن کرد و گفت: رسیدیم ایستگاه. پیاده شو با هم بریم. چقدر اسمون ریسمون می بافی. بابا من با اینا حال نمی کنم، همین.

رویم را برگرداندم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. زیر لب گفتم: به درک.

ناهار را بیرون خوردیم و بعد هم به خانه برگشتیم.

فردا ناهار به خانه مامان مهین رفتیم. مامان مهین هم خوشحال تر از همیشه بود. می گفت قرار است خاله مینو بیاید. پرسیدم: چه خبر از خاله؟

- خوبه داره شوهر می کنه.

با دهان باز گفتم: شوهر می کنه؟

مامان مهین خندید: وا ! خوبه توام. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ مگه قتل کرده؟ بیچاره این قدر از دست سالار کشیده که خدا می دونه و بس. تو رو خدا دعا کن این یکی خوب باشه. بچه ام از بس کشیده پیر شده.

رفع و رجوع می کرد.

با تمسخر به سروش نگاه کردم و گفتم: خوب، حالا داماد کی هست؟

سروش سرگرن تماشای فیلم بود. از صدای بلند من برگشت و پرسید: داماد؟ برای مهری کسی اومده؟

با خنده تحقیرامیزی گفتم: نه عزیزم. مامانت داره شوهر می کنه.

روی مبل لم داده بود. جمع و جور شد و نشست. گردنش را جلو کشید و با اخم پرسید: چی گفتی؟ مامانم؟

مامان مهین فهمید دارم اتش به پا می کنم. گفت: نه بابا. هنوز نه به داره و نه به باره. یکی پیدا شده، پیرمرده، از مامانت خواستگاری کرده، کلی هم مال و منال داره. مامانت می گفت اگه بشه شماها رو می بره پیش خودش.

سروش کمی نرم شد. بی غیرت تر از ان بود که فکر می کردم. همیشه به منافع خودش فکر می کرد و فقط دنبال عشق و کیفش بود. گفت: اِ، پس طرف خرپوله!

مامان مهین پرتقال را دهانش گذاشت و گفت: اوهوم. اونم چه جور!

با حرص گفتم: سروش جان، پاپای جدید مبارک.

بی اعتنا به حرفم در فکر رفت. تلویزیون را نگاه می کرد اما حواسش جای دیگر بود.

دیگر جایی نداشتیم که برویم. در خانه ماندیم تا بازدیدمان را پس بدهن. اقاجون و عزیز نیامدند. فقط عمه مهناز و نسیم امدند. یک ساعتی بودند و رفتند. مامان مهین هم یک شام امد و عید ما تمام شد . روز پنجم عید بو که زنگ زدند و در اوج ناباوری دیدم اردشیر است. بدترین و کثیف ترین دوست سروش. چندش اور بود. خیره خیره نگاهم می کرد. تا راه می رفتم قد و بالای مرا چنان نگاه می کرد که احساس می کردم عیب و ایرادی دارم یا لباس ندارم. مدت زیادی ماند. مرتب می خواست سر حرف را با من باز کند. به اصرار شام ما را مهمان کرد. در یکی از بهترین هتلها. در برگشتن به خانه هر چه به سروش گفتم دور این یکی را خط بکشد، قبول نمی کرد: تو زیادی حساس شدی کتی. بابا، من یه عمر با اینا گذروندم. یعنی نمی شناسمشون. دِ قبول کن اشتباه می کنی.

طبق معمول حرف من میخ اهنین بود در سنگ.

سیزده به در شد. سروش پیشنهاد داد با یچه ها یعنی دوستانش به کوه و دست برویم. گفتم: اخه کجا؟ بریم تو کوه؟

- نه بابا. یکی از بچه ها لواسون ویلا داره. خیلی خوش می گذره.

- اخه سروش اونا همه مجردن. من چی؟ من وصله ناجورم.

- عیب نداره بابا. همه با دووست دختراشون میان. چه فرقی داره. می زنیم، می رقصیم و می کشیم

حالم به هم می خورد. واقعا اسم اینها را باید مرد گذاشت! نمی توانستم جو انها را تحمل کنم. ان هم با وجود اردشیر که غیر قابل تحمل بود. من نرفتم و سروش هم از لج من با انها همراه شد. به تنهایی در خانه ماندم و سبزه گره زدم . کاهو و سنکنجبین هم خوردم. گاهی بغض گلویم را می گرفت اما خوب، باید امیدوار بود. امیدوار بودم که سروش را کم کم درست کنم. هوای بهاهر دل انگیز بود. در باغچه ها بنفشه ها چشمک می زدند. ولی من حالم خوب نبود، عصبی بودم. سروش زیر بار کار کردن نمی رفت.
اشتهایم را از دست داده بودم. حتی نمی توانستم غذا درست کنم. بوی پیاز حالم را بهم می زد. بوی کباب، مرغ، گل و هر چه بود . همه بوی گند می داد. رنگ و رویم زرد شده بود. خودم هم ترسیده بودم. گاهی در پاهایم لرزه می افتاد.

- سروش تو هم بو می دی.

- دیوانه شدی. من بو می دم؟

- ره به خدا. نمی تونم تحمل کنم.

و بالا می اوردم. کم کم استفراغم شروع شد. سروش هم نگران شده بود. با هم روانه دکتر شدیم. ازمایش داد. قرار شد جواب ازمایش را سروش بگیرد. مطمئن بودم بیمار شده ام. اما مرضم را نمی دانستم. بعدازظهر بود ک سروش با گل و کیک امد. بی حال روی کاناپه افتاده بودم. موهایم اشفته بود. رنگم به سفیدی می زد: سلام عزیزم.

با بیحالی جواب دادم. سروش جعبه کیک را باز کرد و جلویم گرفت: مبارکه.

- چی؟ هان؟

قهقهه زد: بفرمایید شیرینی تا بگم.

با دست جعبه را پس زدم: نه نمی خورم.

- دِ این یکی فرق می کنه بخور.

- نه سروش به خدا بوی ترشیدگی می ده.

بیشتر خندید: شیرینی بوی ترشیدگی می ده؟ یه حق چیزای نشنیده.

- چی شده؟

- به مبارکی و میمنت مادر شدی.

از جا پریدم و با چشم های از حدقه درامده گفتم: چی گفتی؟ دروغ می گی؟

می دانستم اما باور نمی کردم. بچه می خواستیم چی کار؟ این یکی دیگر قوز بالا قوز بود. در این موقعیت کی بچه می خواست. سروش که فکر می کرد عروسک بازیه. فکر می کرد این یکی هم سرگرمی دیگریست.

وسط اتاق بشکن می زد و با ورقه ازمایش قر می داد: پدر شدم، پدر شدم.

لحن صدایش را بچه گانه می کرد و رو به من می گفت: بابا پی پی دارم.

و با صدای کلفت باز جواب داد: واه واه، چه بوی گندی! کتی کتی. برو بچه پیش ننه ات.

وقتی اخم و تخم مار دید، یکه خورد. سرم را پایین انداختم. جلوی رویم زمین نشست. دست هایم را گرفت و گفت: مامانی منو دوست نداری؟

اشک هایم روی صورتم ریخت. دلم پر بود، دلم از غصه داشت می ترکسید. دلممی خواست با کسی درد و دل کنم. سروش با ملایمت گفت: کتی داری گریه می کنی؟ اخه چرا؟ ما بچه دار شدیم.

هق هقم بیشتر شد. سرم را به سینه اش گذاشت و با لحن حق به جانبی گفت: تو از من بدت میاد. نه؟

جواب نمی دادم.

- دلت نمی خواد از من بچه دار بشی؟ باشه کتی خانم، ما به شما قول دادیم ولی شما...؟

اشک هایم را پاک کردم و گفتم: سروش من اصلا امادگی شو ندارم. هر زنی ارزوی بچه خودش رو داره. ولی الان...

- الان چی؟ الان چیه؟

- اخه تو بیکاری. ما هنوز خودمون با هم کنار نیومدیم.

بلند شد و در حالی که دست هایش در جیب های شلوارش بود جلوی من سر و ته اتاق را گز کرد: نه. درد تو این نیست. تو اصلا منو نمی خوای.

راست می گفت. من سروش حشیشی و مشروب خور را نمی خواستم. من سروش دختر باز و بیکار را نمی خواستم. کاپشنش را برداشت و با عصبانیت رفت.

انقدر استفراغ کردم که زرد اب بالا می اوردم. بعد هم بی حال گوشه ای می افتادم. دکتر رفتیم. دو ماهه بودم. کلی قرص های ویتامین داده بود. خیلی ضعیف شده بود. رگ های پشت دستم به وضوح دیده می شد. هر چه می خوابیدم سیر نمی شدم. باز هم خوابم می امد. خسته بودم- کسل و بی جان. حالت تهوع تمامی نداشت. دست و رویم را می شستم و کنار پنجره می رفتم. وای چه هوای تازه ای.

نفس می کشیدم، نفس عمیق. سروش هم یه ده روزی هوایم را داشت ولی دوباره راهی کوچه و خیابان و رفیق بازی شد. به مادرم گفتم، پشت تلفن گریه می کرد و غصه دوریم را می خورد. همه خبردار شده بودند. مامان مهین، خاله مهری، عمه ها، نسیم و خلاصه تلفن شده بود مخل اسایشم. هر کدام.

از روی محبت یکی دوبار زنگ میزدند و حالم را میپرسیدند.بهمه اطمینان میدادم سروش در کنارم هست.ولی افسوس...کدام سروش؟کدام مرد زندگی؟د رخلوت خودم اشک میریختم.ای کاش بود و یک لیوان اب دستم میداد.از بیحالی و بی حسی نای راه رفتن نداشتم.حال اینکه به آشپزخانه بروم و تکه نانی بخورم نداشتم.چشمانم دو دو میزد.سروش شبها می آمد و کلی غر میزد:یعنی همه ی زنهای تا حامله میشن میخوابند؟یعنی هیچکس کار نمیکنه از جاش بلند نمیشه؟
ظرف نان را جلویم گرفت و درش را باز کرد:ببین این زندگیه؟از کپک تلنبار شده.تو خجالت نمیکشی؟آخه لوس بازی هم حدی داره.اشکم روی صورتم ریخت.از بغض گلویم نمیتوانستم حرف بزنم جوابش را بدهم.
با چانه ی لرزانم گفتم:اخه سروش من حامله ام.تمام توی تنم میلرزه.نمیتونم از جام بلند شم.
داد زد:اه نون هم نداریم.مرده شور این خونه رو ببرن.همه زن میگیرن.مادر من جرجیس رو گرفت!
با صدای بلندتر گفتم:من دیگه خرید نمیتونم برم.خوب این چند وقت خودت برو خرید.مگه از دستت کم میاد؟
بی اعتنا بمن تلفن را برداشت و غذا سفارش داد.بعد از قطع تلفن دستش را به کمرش زد و به دیوار تکیه داد و گفت:آره.از دستم کم میشه.اگه فکر کردی من خرید میکنم اشتباه کردی.تنبلی رو بذار کنار پاشو.یعنی رنگ و حال مرا نمیدید؟یعنی گودی پای چشمم را نمیدید؟یعنی دانه های درشت اشکم را نمیدید که انگار از قلبم بیرون میریخت؟
رخت چرک از سرمان بالا میرفت.ظرفها تلنبار شده بود.هیچ چیز سرجای خودش نبود.یخچال خالی خالی شده بود.ای خدا به دادم برس.واقعا خدا به دادم رسید.زنگ در بود.مامان مهین با یک قابلمه اش از راه رسید.از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.بغضم ترکید.بغلش کردم و زار زدم.هاج و واج مانده بود.اشکهایم را مثل بچه ها پاک کرد و لیوان آبی دستم داد:کتی چته؟باز چیزی شده؟
-نه سروش صبح تا شب بیرونه.همه ی کارهام مونده.یا عق میزنم یا بیحال افتادم یا خوابم.پس کی حالم خوب میشه؟
مامان مهین خندید:خوبه توام.همه همینطورن.بلند شد و به اشپزخانه رفت.من صدای تق و توق میشنیدم و خوابم رفت.با صدای مادر بزرگم بیدار شدم:کتی جون پاشو یه چیزی بخور.
چشمهایم را باز کردم.ولی باز خوابم می آمد.هنوز گیج و منگ بودم.همه ی خانه مثل دسته گل شده بود.بوی غذا بعد از یکماه همه جا پیچیده بود.دو بشقاب پر آش خوردم.چقدر خوشمزه بود.روده هایم نرم شد.از استفراغهای پی در پی ام تمام سینه و گلویم انگار زخم شده بود.
سر یخچال رفتم که آب بخورم.آخیش یخچال پر شده.مامان مهین برایم خرید هم کرده بود.از میوه و تخم مرغ و کره و پنیر تا لواشک و آلوچه.
انگار از حال و روزم خبر داشت.دلم برای ترشی جات ضعف میرفت.تمام آبغوره را خورده بودم.چنان با ولع به بسته های لواشک چنگ میزدم که انگار کسی با من در رقابت است.مامان مهین داشت ظرفهای ناهار را میشست.از پشت بغلش کردم و صورتم را بوسیدم:الهی قربونت برم دستت درد نکنه عجب چیزهایی خریدی.
-برو بخور به جون من دعا کن.
چند نوع غذا درست کرده بود.همه چیز آماده بود.بیچاره خسته و هلاک بعدازظهر رفت.دلتنگش شده بودم.انگار مادرم رفته بود.صدایش در گوشم زنگ میزد.سکوت خانه مان سنگین شده بود.سروش عصر آمد.چشمش برق زد.فکر کرد داد و هوارش کار ساز بوده و مرا به کار انداخته:به به چه عجب پس زاییدی.
خندیدم و گفتم:خیال کردی.خیلی بهم خوش گذشته.حالا حالا نمیزام!
در حالیکه لباسهایش را در می آورد گفت:باشه تو کارارو بکن حالا حالا نزا!روی مبل ولو شد و نگاهی بمن انداخت:سرحال شدی ها.دیدی کار خوبه.
با خنده گفتم:تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیره.تو چرا سرکار نمیری؟
با شیطنت جواب داد:این دخترا نمیذارن.اگه ولم میکردند تا حالا رفته بودم.
چشم غره ای رفتم و بلند شدم.چشمش قرمز بود معلوم بود دوباره حشیش کشیده.بوی الکل هم میداد.من هم که آنقدر حساس شده بودم از صد فرسخی بوها را میفهمیدم ولی این بوی گند از همه بدتر و تندتر بود.
-کجا؟
-چای بریزم.
به اشپزخانه رفتم که چای بیاورم.سینی را برداشتم و فنجانها را گذاشتم.بطرف گاز میرفتم که احساس کردم جلویم تاریک شده و سرم گیج میرود.محکم زمین خوردم.جیغ کشیدم و از صدای خرد شدن فنجانها و جیغ من سروش با دو قدم بلند به اشپزخانه پرید.منگ بودم.به صورتم میزد.هول شده بود:کتی کتی چی شد؟چشاتو باز کن کتی.
صدایش را میشنیدم اما زبانم تکان نمیخورد.سردم بود آنقدر سردم بود که حس کردم عن قریب است یخ بزنم.از بوی گند دهان سروش حالم بهم خورد.هر چه خورده بودم همان وسط آشپزخانه بالا آوردم.
سروش دستمالی به دستم داد.سر و صورتم را اب زد.بلندم کرد و روی تخت خواباند.نگران بودم که کف آشپزخانه را تمیز نکند.میدانستم بدش می آید.اما راحت تر از این حرفها بود.دستمال بزرگی روی کثافتها انداخته بود و رها کرده بود.همه چیز به سرعت دور سرم میچرخید.بالای سرم نشست.با بیحالی گفتم:سروش اشپزخانه را تمیز نکنی ها خودم میکنم.
-خیلی خوب نکردم.نمیگفتی ام نمیکردم.
از وقاحتش بدم آمد.از رک گویی اش از اینکه ناز مرا نمیکشید حالم بهم میخورد.چرا دلش بحال من نمیسوزد؟
-حالت چطوره؟
-بهترم فقط سرگیجه ولم نمیکنه.
دلم میخواست بگویم برو کنار از بوی دهانت دارم خفه میشوم.اما من هنوز نگفته پتو را رویم کشید و رفت:بخواب احتیاج به استراحت داری.کار نکرده اومده به کار.
خوابم نمیبرد.موهایم کشیده میشد لرزداشتم.با دو تا پتو باز مثل بید میلرزیدم.سرگیجه ام تمام نمیشد و همین باعث حال بهم خورده گی ام میشد.دو سه بار سروش را صدا زدم و برایم لگن آورد.انگار نه انگار که من مریضم.لرز مرا نمیدید.رنگ صورتم را نمیدید.بجای اینکه به بالین من بیاید از فصرت استفاده کرد و باز هم مشروب خورد.آخر شب بود آمد تا کنارم بخوابد.بوی گندش دیوانه کننده بود.با دست به سینه اش زدم:برو بیرون اینجا نخواب.
سرحال شده بود:چرا؟منو نمیخوای؟دماغم را گرفته بودم و تا چانه زیر پتو رفته بودم.با سر اشاره کردم نه.روی تخت نشست و خیره خیره مرا نگاه کرد:رنگ روش رو ببین.زدرنبو شدی کتی.مثل عجوزه ها.آدم میترسه شب پیش تو بخوابه.رفت و در را بست.
هر بار که این زهرماری را میخورد رک و پررو میشد.همه چیز میگفت چه من خوشم بیاید چه نیاید بی پرده و بی حیا.ناراحت شدم.دلم گرفت.دلم شکست.اشکهایم دوباره جاری شد.حالا سردرد هم به سر گیجه ام اضافه شده بود.شب از نیمه گذشت حالم رو به وخامت گذاشت.از سرما که بند نمیشدم.آنقدر عق زدم که دیگر همانجا پای دستشویی نشستم.دوباره چشمم سیاهی رفت.کشان کشان بالا سر سروش رفتم.با بیحالی و سنگینی صدایش کردم:سروش سروش.
مست بود و خواب:چیه؟
-من حالم بده پاشو بریم درمانگاه.
-نمیتونم ساعت چنده؟
-دو.پاشو.
با حالت کشدار حرف میزد:تو رو خدا ول کن.باز لوس بازی در آوردی.یه اب قند بخور خوب میشی.
هر چه میگفتم نمیفهمید.اصلا هوش نبود که بفهمد.چشمم تار میشد.سریع به اورژانس تلفن زدم و گفتم تنها هستم.آمدند و مرا به بیمارستان بردند.فشارم انقدر پایین بود که اگر نمیرسیدند به گفته ی دکتر مرده بودم.بخاطر ترشی جات زیادی که خورده بودم و استفراغهای پی د رپی فشارم تا آخرین حد پایین آمده بود.سرم زدند و تک و تنها روی تخت بیمارستان افتاده بودم.پرستارها دلسوزی میکردند.:شوهرت کجاست؟
-مادرت چی؟خوب با مادرت می اومدی!
-آخی بیچاره با این وضعش تک و تنها اومده.
بغض درون گلویم گیر کرده بود.نه اشکم می آمد و نه بغضم فرو میرفت.تا صبح تحت نظر بودم.صبح دکتر اجازه مرخصی داد.کلی قرصهای ویتامین نوشت و با آژانس راهی خانه شدم.ساعت 9 صبح را نشان میداد.سروش هنوز خواب بود.لباسهایم را در آوردم و به آشپزخانه رفتم.صد بار بالا آوردم تا توانستم آلودگی های کف اشپزخانه را پاک کنم.چای درست کردم و خوردم.فکر و خیال رهایم نمیکرد.باور نمیکردم در آن شرایط شوهرم بیخیال خوابیده و حتی نرفته ببیند که در طول شب من چطورم؟کجا هستم؟هستم یا نیستم؟
یعنی اینقدر بی مسئولیت؟یعنی به این هم میگویند مرد؟سایه ی بالای سر؟یعنی مادرم به امید سروش مرا گذاشته و رفته؟کاری که کرده بود از حیوانیت هم به دور بود.همه ی این بی غیرتی ها و بی مسئولیتی ها مال این زهرماری بود.عقلش را زایل میکرد.بی تفاوت میشد نسبت به همه چیز نه تنها من.
بیدار شد.ابی به صورتش زد و در حالیکه با حوله دست و رویش را خشک میکرد گفت:چطوری کتی؟نه انگار خوبی دیدی سرحال شدی؟ساکت و مبهوت نگاهش میکردم:چیه؟به نعل بندت نیگا میکنی؟باز ساکت و سرد نگاهش کردم.متوجه عصبانیتم بود.به رویش نیاورد و دوباره گفت:چای داریم؟
-نه.
استکان جلویم که خالی بود برداشت و بطرفم گرفت:اِ پس این چیه؟کوفت خوردی؟یا مال پدرت رو؟
بی اعتنا به حرفش به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم.دستم را از آرنج تا کرده و زیر سرم گذاشته بودم و به سقف نگاه میکردم.جلوی در اتاق خواب ایستاد.نگاهش نمیکردم.از چشمش از صورتش نفرت داشتم.گفت:خیلی پررو شدی.اگه زن تویی از هر چی زنه حالم بهم میخوره.جوابش را ندادم و همین بیشتر حرصش میداد.لباس پوشید و رفت.
یکماه دیگر هم گذشت.مامان مهین سر میزد.تا میتوانست کارهایم را میکرد.خرید خانه مان هم گردن او افتاده بود.خجالت میکشیدم.ولی چاره ای نبود.کم کم حالم بهتر شد.دل بهم خوردگی نداشتم فقط دندانهایم میخارید.برنج خام را قروچ قروچ میجویدم یخ را خرد میکردم و دندانهایم را بر یخها فشار میدادم و میخوردم.هوا رو به گرمی میرفت.یک روز که مشغول جمع و جور کردن خانه بودم سروش سر زده آمد با جعبه شیرینی و گل.
-چه خبر شده؟زن گرفتی؟
سرحال بود میخندید:همین یکی برای هفت پشتم بسه.
-پس چه خبر شده؟پیشواز بچه ت رفتی؟
-نه تو رو به آرزوت رسوندم.
با خنده گفتم:منو؟چه عجب؟
-کار پیدا کردم.
چشمم برق زد.با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:راست میگی سروش؟
-آره فقط صداشو در نیار توی یه کار سرمایه گزاری کردم.دعا کن بگیره.
-حتما میگیره.خدا میگه از تو حرکت از من برکت.روزی این بچه س.چه کاری هست؟
-بذار بگیره بعد میگم.
-وا چه حرفا!خب بگو بدونم.منکه غریبه نیستم طاقت صبر کردنم ندارم.
پشت هم شیرینی میخورد.باز کشیده بود.حالت عادی نداشت.وقتی حشیش مصرف میکرد.اشتهایش چند برابر میشد.گفت:نه نمیشه نباید حالا بگم.
گفتم:حالا کی اینکار رو پیدا کرده؟
بلند شد و رفت سر یخچال.با شیشه اب خورد.همیشه از این کارش بدم می آمد.جواب داد:اردشیر.خیلی نازه کتی.
زیر لب گفتم:آره جون خودش.
-خوب فعلا کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش.
-من بدرک عزیزم تو مواظب خودت باش.و رفت.
خدایا شکرت.بالاخره سر براه شد.بالاخره صبرم جواب داد.بچه ام تکان میخورد.از حرکتش لذت میبردم.گاهی یک طرف گوله میشد و گاهی عین مار شنا میکرد.
-سروش هوا خیلی گرمه.منم که دو نفسه شدم.این کولر رو راه بنداز.
-کار من نیست.
-وا همه ی مردا رو پشت بوم هستن.همه بلدن فقط تو بلد نیستی؟
-باز گیر دادی ها.نه بلد نیستم.ولی میکنی؟
-خوب چیکار کنم؟هان!از گرما بمیرم؟
-نه نمیر تنبلی نکن یکی رو بیار راه بندازه.
با دست به سینه اش زدم:من بیارم؟مگه تو مردی!دادش بلند شد.
-آره من مردم.یه کولر چه شری شده.بخدا ول میکنم میرم ها!
باز قاطی بود عصبی بود.پول و پله اش را به قول خودش داده بود سرمایه.میدانستم دستش خالیست.میدانستم پول دود کردن را مثل گذشته ندارد.به اشپزخانه رفتم و از آنجا گفتم:چشم.غلط کردم. از این به بعد به بقال سر کوچه میگم بیاد کارای ما رو بکنه.
بلند شد مثل مار زخم خورده جلوی اپن آشپزخانه ایستاد.چشمهایش از حدقه بیرون زده بود.رک گردنش متورم شده بود.ترسیدم.اسکاچ در دست ماتم برد.داد زد:چته؟هان چته؟هار شدی؟ظرف بلوری را که روی اپن بود بلند کرد و به زمین کوبید:بی همه چیز من اعصابم خرابه.دارم دیوونه میشم.دست از سر من وردار.بی شرف بی ابرو.خسته شدم از دست تو.
با گریه و لرز گفتم:مگه من چیکار کردم؟مگه من آدم نیستم؟
هوار میکشید:چرا!فقط تو آدمی.من خرم.من آدم نیستم.پدر تو در میارم.روزگارتو سیاه میکنم.نفس نفس میزد.
ساکت شده بودم و با حیرت نگاهش میکردم.خون در صورتش جمع شده بود و پوستش به قرمزی میزد.لباس پوشید و در را کوبید و رفت.صدای گریه ام بلند شد.دل سیر گریه کردم.خسته شده بودم.هم مرد خانه بودم و هم زن خانه.کوچکترین کاری را انجام نمیداد.بی مسئولیت خوشگذران و رفیق باز بود.دوستانش رهایش نمیکردند فقط چند صابح اول ازدواج برایش تازگی داشتم.فقط آن موقع شده بودم همه چیزش رفیقش خوشی اش زندگی اش.آدمهای بی بند و بار هیچوقت مسئولیت پذیر نمیشوند.هر جا آخورشان پر باشد آنجا خوشی شان است.دیگر نای راه رفتن نداشتم.دیگر قدرت رفتن به کوچه و خیابان و خرید را نداشتم.چند کیلو بار چنان خسته ام میکرد که چند بار تا خانه کنار خیابان مینشستم.کارهایی میکردم که در تمام عمرم نکرده بودم.با کسانی هم صحبت میشدم که قبلا عارم میشد همکلامشان شوم قصاب کولر ساز برق کش نانوا.خلاصه همه چیز برایم سخت و غیر قابل تحمل شده بود.عمه مهناز تلفن میزد.حالم را میپرسید.گاهی به خانه ام سر میزد.همه شان فکر میکردند من روی پر قو هستم.از حرفهایش بود که فهمیدم نسیم برای بارداری دچار مشکل است.«عمه دعا کن دست راستت زیر سر نسیم.دعا کن خدا به اونم یه بچه بده.»
اشکم جاری شد.غصه های خودم کم بود،درد نسیم هم رویش.دلم برایش سوخت.نسیم حقش خیلی بیشتر از این چیزها بود.ولی باز جمع بندی می کردم وضع او هزار مرتبه بهتر از من بود.نسیم یک غصه داشت و من هزار غصه .من آرزو می کردم بچه دار نشوم و او برای بچه گریه می کرد.
روز به روز بی پول تر می شدیم:«سروش من پول ندارم ها،می خوای بری پول بذار بعد برو.»
«ندارم،واسه چی می خوای؟»
«پنیر نداریم.ماست نداریم.»
«کوفت بخوریم.پنیر نمی خواد.نون خالی بخور،نمی میری که!»
در خانه نمی ماند.وقتی حشیش نمی کشید انقدر عصبی بود که به هر بهانه کوچکی داد و قال راه می انداخت.«چرا گفتم آب،دیر دستم دادی؟چرا داشتم تلوزیون نگاه می کردم،صداشو کم کردی؟چرا صبح گفتم فلان کارو بکن نکردی؟»
«وای خدا نجاتم بده.وای خدا دم زا مرگم رو برسون.»
شب وروزم سیاه شده بود.از همه بدتر اینکه نمی تونستم با کسی درد و دل کنم.پاییزبود.مثل توپ غلت می خوردم.پا به ماه بودم.هوا سرد شده بود.دست و پایم ورم کرده و صورتم متورم بود.بینی ام بزرگ و لب هایم کلفت شده بود.از دیدن خودم در آینه حالم به هم می خورد.زشت شده بودم.راه رفتنم مثل اردکها شده بود.غذا خورده و نخورده ترش می کردم.با چند قدم راه رفتن به نفس نفس می افتادم.دندانهایم درد می کرد.ناله می کردم،اما سروش کر بود و کر.اغلب خانه نبودو دیر وقت می آمد .چنان پای تلفنحرف می زد و می خندید که انگار پسری است که در هفت آسمان یک غصه ام در دلش نیست.همه کارش خوردن و خوابیدن و خوشگذرانی بود.ماه آخر بودم.چیز زیادی به زایمانم نمانده بود:«سروش،من نهایت ده بیست روز دیگه باید برم بیمارستان.پول داری؟»
«خوب،تو که می دونی چرا می پرسی؟»
با تعجب گفتم:«چی رو می دونم؟»
مجله ی در دستش را لوله کرد و کف دست دیگرش می زد:
«من پول ندارم.شما هم یه بیمارستان دولتی تشریف ببرید.»
«آخه این چه کاریه که این همه پول رو ریختی توش،وضعمون هم روز به روز بدتر می شه»
«خوب چند ماه می کشه تا پول با سودش برگرده،باید صبر کنی.»
خیلی راحت حرف می زد.انگار من وبالش بودم.شده بودم کلفت بی جیره و مواجب آقا.نه توقعی،نه خواهشی،سرم به کار خودم بود.بشویم،بپزم،و بسابم و این بود زندگی زناشویی من.
مادرم آمد،سر زده و بی خبر.داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .هر چه خواستم درد و دل کنم نتوانستم.
«چقدر قیافت خسته و رنجور شده!»
«وا مامان!خوب حامله هستم.اونم پا به ماه.»
مادرم همه کار خانه را بر عهده گرفت.آخیش،چقدر راحت بودم.به یاد زمان دختری افتادم،به یاد خانه ی خودمان،بی خیال و بی دغدغه از صبح می خوردم و می گشتم.دلم برای خنده های از ته دل تنگ شده بود.همه چیز اماده و مهیا بود.حتی آب را مادرم لب دهانم می گذاشت.نازم را می کشید.یکی یکدانه بودم و هزار تا دستور می دادم.
با مادرم خرید می رفتم.چقدر شیرین و لذت بخش بود.لباس های بچه گانه،پستانک،کهنه،مشمع،تخت ،کمد،اسباب بازی.خلاصه مادرم سنگ تمام گذاشت.جغجغه را تکان می دادم و خودم کیف می کردم.وای که چه جواراب های کوچولویی!یعنی این شلوار به این کوچکی به پایش می رود؟مادرم می خندید؟«بزرگش هم هست»
اتاق بچه را چیدیم،در نهایت سلیقه و زیبایی.اکثر عروسکها را به دیوار آویزان کردیم یا به سقف.مادرم دلش می خواست بچه ام پسر باشد.همیشه می گفت:«من پسر نداشتم.خدا کنه تو پسر دار بشی.پسر پشت ادمه،ولی دختر مال مردمه.»چقدر هم راست می گفت.سروش پشت پدر و مادرش که نبود هیچ،وبالشان بود. بالاخره هم از دستش هر دو هم راحت شدند.
سروش از آمدن مادرم خوشحال نبود.مدام غر می زد:«ای بابا،یه بچه زاییدن اینهمه النگ و دلنگ نداره.چرا همه رو خبر کردی؟»
«کسی رو خبر نکردم.فقط مادرم اومده مثل همه مادرا.»
صدایش را پایین می آورد و می گفت:«بی خود اومده،من حوصله هیچ کس رو ندارم.»
با دست به صورتم زدم و به گونه ام چنگ انداختم:«وای خدا مرگم بده،سروش جان تو رو خدا دیگه نگی ها.اگه مامانم بفهمه...»
پرید تو حرفم:«بر بابا توام.خودمون نون نداریم بخوریم،پاشده اومده اینجا که چی ؟»ادای مادرم را در می آورد:« دخترم داره می زاد»
اخم کردم.کفرم بالا آمده بود:«خجالت بکش.این همه خرج بچه تو کرده،تو روت می شه اینطوری حرف بزنی؟تف تو روت.»
«نکنه بابا.ما نخوایم بکنه باید کی رو ببینیم؟من خودم توله موبزرگ می کنم،احتیاج به کمک هیچ کس ندارم.»
یا خانه نبود،یا اگر می آمد اخم و تخم می کرد.سگرمه هایش را درهم می کرد و بق کرده می نشست.غذا بیرون می خورد.مادرم کم کم متوجه شد:«این سروش چشه؟این همیشه همینطوریه؟»
با رو در بایستی گفتم:«نه به خدا.سرش کلاه رفته و دار و ندارمون رو خوردن.»
بیچاره مادر ساده ی من باور کرد.زد روی سرش:«خاک به سرم پس چرا نگفتی؟خدا ذلیلشون کنه کی بوده؟»
«آخه چی بگم.بگم شما غصه بخورید!ولش کن مامان.خدا خودش درست می کنه.حق به حق دار می رسه.»
بیچاره تا چند روز تو فکر بود.مرتب دور بر سروش می چرخید،دلش برای سروش سوخته بود.آبمیوه می گرفت و دستش می داد.قرص و و لیوان آب رو در رختخواب مثل کلفت برایش می برد و وقتی سروش بی اعتنایی و کم محلی می کرد،آتش می گرفتم.برای مادرم قیافه می گرفت.جلویش به من بی حرمتی می کرد.غر می زد.بد و بی راه بارم می کرد و همه را به شوخی می گذراندم.بیچاره از همه جا بی خبربود.از سرتا پایم می سوخت،از اینکه غرورم را خرد می کرد،از اینکه به تنا کسم بی احترامی می کرد.فکر می کرد مرا پیشکش کردند یا زیادی داشتند و در طویله بزرگم کردند.
روز موعود رسید.نزدیک ظهر خم شده بودم و لباس های شسته را از ماشین لباسشویی بیرون می آوردم.یک دفعه درد تندی از تیره پشتم گذشت و در پهلو هایم جمع شد.دستم را به پهلوهایم گذاشتم و به سختی ایستادم.باور نمی کردم درد زایمان باشد.چند لحظه نشستم و درد رهایم کرد.سبد لباسهای شسته را بلند کردم تا ببرم ایوان پهن کنم که درد دوباره چنان در وجودم پیچیدکه سبد از دستم رها شد و با جیغ من مادرم سراسیمه امد.روی اپن آشپزخانه از زور دردخم شده بودم و لب هایم را برهم می فشردم.

مادرم متوجه شد.با دستپاچگی بازویم را گرفت و آرام آرام مرا آورد و روی کاناپه نشاند.گفت«کتی شماره ی تلفن دکترت چنده؟»
گفتم «مامان فقط سروش رو خبر کن.»و دادم بلند شد.اظطراب مادرم مرا هم نگرانتر می کرد. راه نمی رفت، می دوید.موبایل سروش را گرفت و گفت: «آب دستته بذار زمین...»
هوا سرد بود.لبسهایم را پوشیدم.مادرم لباس پوشیده ایستاده بود و چشمان نگرانش را به من دوخته بود.هول شده بودم.درد از کمرم شروع می شد و تمام وجودم را فرا می گرفت.دست به دیوار راه می رفتم. سر و صورتم خیس عرق شده بود.رنگ به رویم نمانده بود.سروش رسید.بادیدن من یکه خورد.می دانست علائم زایمان است،اما از روی دستپاچگی دوباره پرسید: «چی شده؟» انگار می خواست مطمئن بشود.
مادرم با عصبانیت پرید به سروش: «ای بابا،معلوم هست تو کجایی؟چقدر دیر اومدی؟»
ترسیده بود.نگاهش به من بود و جواب مادر را می داد: «به خدا پدرم توی ترافیک دراومد.تا اینجا صدبار داشتم تصادف میکردم.»
«زود باش.زود باش،برو ماشینو روشن کن که بریم»
صدای دادم بلند شده بود. نفس هایم بریده بریده و کوتاه شده بود،مثل کسی که دویده باشد.چشمم جایی را نمیدید.ثانیه ها به کندی می گذشت.انگار صد سال طول می کشید.به نظرم راه هزار بار طولانی تر شده بود.سروش از درون آیینه ماشین نگاهش به من بود.برف تندی می بارید.یک دستم در دست مادرم بود و دست دیگرم مانتویم را با همه ی قدرت می فشرد.به بیمارستان رسیدیم.سروش مهربان تر شده بود،مثل روزهای اول.نگرانیش برایم لذت داشت.حس میکردم پدر بچه ام است. مثل همه ی مردهای منتظر بود.منتظر بچه اش.دستم را دورهگردنش انداخته بودم و سنگینی ام روی او بود.کشان کشان داخل رفتیم و مادرم پشت سر ما با ساک و وسایل بچه می آمد.دلم میخواست بیشتر ناز کنم.لوس شوم . سروش نازم را بکشد ولی جانی برایم نمانده بود.مرا روی تخت خواباند.با دستمال عرق پیشانیم را میگرفت. لبهایم خشک شده بود.سرش را جلو آورد و به آهستگی گفت: «کتی چیزی نمیخوای؟»
از زور درد پلک هایم را روی هم فشار می دادم و لب پایینم را به دندان بالا می گزیدم.گاهی به بیرون فوت می کردم و جیغ می زدم.پرستارها تند تند می آمدندو می رفتند.همه در تکاپو،همه در تلاش بودند،در تلاشی شیرین. آنقدر شیرین که به تمامه این درد کشیدنها می ارزید.سروش دستم را گرفته بود و با فشارهای درد، دستش را فشار می دادم. چند ثانیه نگذشته بود که دادش بلند شد: «خانم یکی به داد ما برسه.اینجا صاحب نداره؟»
مادرم سروش را به آرامش دعوت کرد: «جه خبرته صدا تو صدا می اندازی؟همینه.خودشون کارشونو بلدن.»
رو به مادرم گفت: « خاله جان الان از درد میمیره.»مادرم انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و او را به سکوت خواند.
از اینکه برایم بی تابی میکرد لذت میبردم.پس هنوز دوستم دارد.پس هنوز برایش همان کتی سابق هستم.صورتش مردانه تر به نظرم می رسید.اخم کردنش حالا شیرین شده بود.رگ متورم گردنش معنای تکیه گاه بودنش را برایم داشت.دو پرستار امدند و تخت مرا به اتاق زایمان بردند.فقط جیغ می کشیدم و آنها تشر میزدند: «یواش.چه خرته؟هکه جارو گذاشتی رو سرت.»همه سفید پوش بودند.
در اتاق زایمان زن دیگری هم وضعه حمل می کرد.از من مسنتر به نظر می رسید.بچه ی سومش بود.دادو فریاد او هم دست کمی از من نداشت.هر بار که درد ها می امدند،میگفتم این بار جانم هم از تنم می رود.به سختی جان کندن،بچه ام به دنیا آمد.یک پسر سفید و تپل مپل.موهایش خیس بود.پرستار از دو پا گرفته بودش و سر و ته اویزان به پشتش می کوبید.صدای گریه اش بلند شد.اشک از دو گوشه ی چشمم جاری شده بود.نمی دانم اشک شوق بود یا اشک زیاد خواستن پسرم.
تا دو روز در بیمارستان ماندم.سروش سر از پا نمی شناخت.وقتی به بخش منتقل شدم،اتاق را از گل پر کرده بود.بی حال و خسته و رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بودم که زنجیر طلای سنگینی را به گردنم بست.برایم تعجب داشت که در این بی پولی چطور چنین چیزی خریده،اما دلم نمی خواست غرورش را بشکنم و فقط زبان به تشکر باز کردم.بچه را برای شیر می آوردند و وقتی با چانه ی لرزان و کوچکش سینه ام را مک می زد.سروش بالای سر هردویمان هزار بار قربان صدقه مان می رفت.بابایی بابایی از دهانش نمی افتاد.مادرم هم از خوشحالی روی پا بند نبود.بیشتر از هر چیزی خوشحال بود که پسر است.
روز دوم که حاج صادق و عزیز و عمه مهناز و عمه ملوک به دیدنم امدند، بی اختیار گریه گردم.پدر بزرگم پیشانیم را بوسید و اشکش بی اراده سرازیر شد.عمه ملوک شانه هایش را گرفت و روی صندلی نشاندش.پلاکی دور دست پسرم بست و رفت.
همه اتاقم پر از گل و شیرینی بود.سروش پشت سر هم از من و بچه عکس می گرفت.به قول خودش کیفش کوک بود.با سلام و صلوات به خونه اومدم.مامان مهین و خاله مهری هم به دیدنم آمدندو یک نیم سکهچشم روشنی دادند.مرتب سر و روی پسرم را می بوسیدند و قربان صدقهع می رفتند.بچه روزها خواب بود و شب ها بیدار.شیرم کم بود و از گسنگی شب تتا صبح گریه می کرد.به سفارش دکتر شیر خشک گرفتیم و شکمش را حسابی سیر کردیم.شکمو بود.شب ششم شد و بنا بر رسوماتی باید اسم بچه را انتخاب می کردیم.اذان و اقامه می گفتیم و همه را در شادی خود شریک می کردیم .مادرم هر وقت به یاد به دنیا آمدن من می افتاد،اشک چشمانش را پر می کرد و از غربت و آرزوهایی که بر دلش مانده گله می کرد.حالا من هم شده بودم نسخه دوم خودش.دلش می خواست تلافی خودش هم سر من دربیاورد.ولی روزگار جوردیگری قلم می زد.از خانواده پدرم هیچ کس نیامد و مامان مهین هم که حسابی سرما خورده بودو نیامدنش بهتر از امدنش بود.
به غربت نشستیم.مادرم اذان و اقامه را گفت و بچه را به بغلم داد:«انشاء...قدمش مبارک باشه.چه اسمی انتخاب کردین؟»
نگاهی به سروش کردم و گفتم:«از اونجایی که هم باید با پدرش اسمش هماهنگ باشه،هم با نام خانوادگی اش،من سینا رو انتخاب کردم.»
سروش بچه را از من گرفت و با اواز شروع کرد به صدا کردنش:«سینا جان،آقا سینا،بابایی،آخه چقدر این مامانت منو دوست داره،من خراب این اخلاقشم.»خوشحال شدم.پس سروش هم به این اسم راضی بود.
مادر صورتم را بوسید و گفت:«به سلامتی زیر سایه پدر و مادرش انشاء...صد سالگی اش»
مادرم تا دو هفته خانه ی ما ماند بیچاره از صبح تا شب می دویدو شب ها هم گریه بچه بی خوابش می کرد.بالاخره چمدانش را بست و در گریه و غصه دوری از من وسینا راهی آلمان شد.در نبودش خیلی سخت می گذشت.به بودنش عادت کرده بودم.حسابی سرم شلوغ شده بود.از صبح تا ش کار داشتم و باز هم وقت کم می آوردم.سینا یک ماهه شده بود .روز به روز چاق تر و سفیدتر می شد.معلوم نبود شکلش به کداممان شباهت دارد.اما مشکی بودنش نشان از چهره سروش بود.
نیمه زمستان بود.صدای زنگ در بلند شد،سروش بود.از پشت آیفون گفت:«کتی زود بیا پایین.»
«پایین!چی شده؟»
«هیچی فقط حاضر شو با سینا بیا.»
کمی دستپاچه شدم.اما صدای سروش نگران کننده نبود.سینا را حاضر کردم و با هم پایین رفتیم.جلوی در ساختمان سروش با یه دست گل سرخ ایستاده بود:«بفرمایید،قابلی نداره.»از تعجب خنده ای کردم و به این طرف و آن طرف نگاه کردم.همسایه ها ما را می شناختند.اگر این صحنه را می دیدند ،حتما می گفتند این دوتا دیوانه شدند.مگر خانه و زندگی ندارد که در خیابان به هم گل می دهند..دسته گل را با احتیاط از سروش گرفتم و تشکر کردم.بلافاصله سروش کنار ماشینی که جلوی ساختمان پارک شده بودرفت و دستش را روی کاپوت گذاشت و گفت:«اینم قابلی نداره،تولدت مبارک»

یک دفعه از نوک پا تا فرق سرم داغ شد. یک پراید سفید بود که به من هدیه داد. نفسم در سینه حبس شده بود. چند ثانیه فقط سروش را نگاه می کردم. بعد سوئیچ را به من داد و سینا را از من گرفت. در ماشین را باز کردم. هر دو سوار شدیم. قلبم چنان داغ شده بود که سرمای زمستان را حس نمی کردم. با چشمانی ذوق زده گفتم: سروش خیلی توی زحمت افتادی. من راضی به این....

دستم را گرفت. اشک در چشمانش جلقه زد. اشک من هم جاری شد. هیچ حرفی قابل زدن نبود. ان شب شام را بیرون خوردیم و به یاد ماندنی شد. وضعمان حسابی خوب شده بود. سروش می گفت کارش گرفته و دوباره می خواهد سرمایه گذاری کند فقط افسوس که دل خوشیمان دوامی نداشت.

به ماه نکشید که سروش گفت: باید برم سفر.

با تعجب پرسیدم: سفر! سفر چی؟

- برای کارم مجبورم ده روزی ازتون دور باشم.

قبول کردم و او رفت. غافل از این بودم که سروش همان سروش حقه باز و بی مسئولیت است. دم دمی مزاج، بی لیاقت. او لیاقت زندگی با من و سینا را نداشت. ما فقط یکی از سرگرمی هایش بودیم. گاهی که چیزی مصرف می کرد، دلش برایمان می سوخت و محبت می کرد. گاهی هم عصبانی و دعوایش نصیبمان می شد. ده روز نیامد و فقط گاهی تلفن می کرد. کارهای خرید و خانه بیرون یک طرف، کارهای سینا هم شده بود قوز بالا قوز. خسته شده بودم و اماده انفجار.

سروش امد، ولی سروش سابق نبود. فوق العاده لاغر شده بود. رنگ و رویش پریده بود. موهای مرتب و روغن زده اش، ژولیده و کثیف شده بود. با خودم گفتم شاید خسته سفر است. اما روز بعد هم هیمنطور بود. مرتب بدنش را می خاراند. دستشویی زیاد می رفت و وقتی برمی گشت ، بوی دود و سوختگی توالت را برمی داشت. فکر کردم شاید حشیش می کشد . می دانستم ولی نمی خواستم زیاد پا پیچش شوم. پیش خودم می گفتم باید پله پله درستش کنم. اما این بار بلای خانمانسوز به جانمان افتاده بود. بیرون از خانه نمی رفت، یا چرت می زد و یا خمار بود. چند روزی به رویم نیاوردم. اما بالاخره گفتم: سروش چه سفری بود رفتی؟ چرا مریضی؟

با بی حالی گفت: مریض؟ کجای من مریضه؟

- وا، یه نیگا به خودت تو اینه بکن، از رنگ و روت معلومه.

سینا گریه می کرد. برای اینکه بتوانم ادامه بحث را به هدف اصلی ام برسانم بغلش کردم، و سر و ته اتاق را گز می کردم.

سروش جواب داد: نه خانوم خیالاتی شدی.

- خیالاتی، نه عزیزم. من شب و روز باهات گذروندم. اشتباه نمی کنم.

یک دفعه عصبانی شد: یعنی چه؟ راست و پوست کنده بگو چته؟ چرا باز داری پاچه منو می گیری؟

دستم بی اختیار می لرزید: راست و پوست کنده بگم؟

- اره بگو، چه دردته؟

- تو یه چیزی می کشی غیر از حشیش.

- خفه شو کتی.

به اشپزخانه رفتم تا شیشه شیر سینا را درست کنم. ساکت شده بودم. حرفم را زده بودم، و باید منتظر عکس العمل سروش می ماندم. شیر را درست کردم و برگشتم. روی زمین پاهایم را دراز کردم و سینا را روی پایم خواباندم. شیشه را در دهانش گذاشتم. با عصبانیت پایم را تکان می دادم. سینا را که از گریه خسته شده بود خوابش رفت. اما هنوز بی توجه به او پایم را تکان می دادم.
سروش هم بی اعتنا به ما، تلویزیون نگاه می کرد. دلم داشت می ترکید. نمی خواستم راحت بگذرم. گفتم: تو فکر می کنی همه کورن. شدی کبکه.

- اَه بس کن حوصله ات رو ندارم.

- اِ، فقط حوصله منو نداری.

- بی چشم و رو، تازه برات ماشین خریدم، تف به روت، نمک نشناس.

- نمی خوام. مگه من گفتم بخر.

- نه خود خرم خریدم.

- تازه من از اون زنا نیستم که با پول دهنمو ببندم و تو هر کار دلت می خواد بکنی. من زندگی مو می خوام نه پول تو رو.

- اِ، نه به تو و نه به هیچ کس دیگه مربوط نیست. من چی کار می کنم. اینو اویزه گوشت کن.

با حرص گفتم: پس تو گوش کن. خواب ببینی ولت کنم تا هر غلطی خواستی بکنی.

یکدفعه پیش دستی و هر چه روی میز جلویش بود همه را پرت کرد روی زمین و همه چیز خرد شد. بعد از جیب شلوارش بسته ای دراورد و گفت: پس بیا ببین. من اینو می کشم، خوب می کنم، هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی.

چشمم از تعجب گشاد شده بود و دهانم باز مانده بود. از صدای خرد شدن ظرف ها سینا بیدار شد و گریه می کرد. بی اعتنا به سینا فقط پاهایم را تکان می دادم و عین برق گرفته ها سروش را نگاه می کردم. با صدایی که خودم هم به سختی می شنیدم پرسیدم: این چیه؟

داد زد: کوفت، زهرمار، به تو مربوط نیست.

می دانستم هرویین نیست، چون سفید نبود. بلند شد لباس پوشید و رفت. تا سه روز خبری از سروش نبود. دلم شور می زد. حال و روزش را دیده بودم. اگر با ان حال می خواست از وسط خیابان بگذرد، صد در صد تصادف می کرد. چه فکرها که از سرم نمی گذشت. بارها به خودم نفرین کردم، باز تند رفتی، ای مرده شور این زبونت رو ببرن. کاش لال می شدم. از بس عجولم. کاش با ملاطفت عنوان می کردم. ولی نه، سروش همیشه اینطور بود. هیچ کاری برایش عیب و ننگ نبود. مثل همه پسرهای هم تیپخودش. او فقط پشت ماشین گران قیمتش با لباس های ان چنانیش دلفریب بود. البته برای اهلش نه دختران خانواده دار.

به چند تا از دوستانش تلفن کردم، اما هیچ کدام خبری نداشتند. با اگر م خبری داشتند به من نمی گفتند.

حوصله سینا را نداشتم. گریه کردنش سوهان روحم شده بود. دلم می خواست بیشتر بخوابم. عوض کردن پوشکش هم زجر اور شده بود. بعد از چهار روز برگشت. سر و وضعش مرتب بود. فقط کمی مست به نظر می رسید. با سینا حسابی بازی کرد و چند باری خواست که با من حرف بزند ولی بی اعتنا و قهر من منصرفش کرد. تا یک هفته با هم قهر بودیم. صبح می رفت و شب می آمد.

حالش هیچ فرقی نکرده بود. خمار و ژولیده بود. بعد از یک هفته با شیرینی و گل به خانه امد.

- کتی ببخشید. من حالم خوب نبود. یه چیزی گفتم و یه کاری کردم.

جواب نمی دادم و سبزی هایم را پاک می کردم.

- کتی جون من اشتی کن. بابا امشب عروسی دعوت داریم.

سرم را بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. گفتم: عروسی؟ عروسی کی؟

با ذوق از اینکه بالاخره حرف زدم گفت: عروسی ارسلان. همون که اومد خونه مون.

یاد شمال افتادم. یاد موبایل که معلوم نبود کدام دختر بی همه چیزی تلفن می کرد و سروش به من دروغ گفت خانم ارسلانه. چقدر من ساده و هم نادم و خجالت زه بودم. غرق فکر بودم که داد زد:

- آی کتی، کجایی؟ بریم؟

- نه لازم نکرده.

- ای بابا. اوقات تلخی نکن. جون سینا.

- نه.

- گفتم جون سینا.

جون سینا را که قسم داد شل شدم. ساکت شدم و بقیه سبزی ها را پاک کردم.

سینا را بغل کرد و اواز می خواند. بالاخره اشتی کردیم. ان شب به عروسی ارسلان رفتیم. سروش هم حسابی به خودش قول داد که ترک کند خودش هم می گفت: امتحانی کشیدم ولی بدجوری عادت کردم.

خیلی از قیمت بالایش می نالید.

توبه گرگ مرگ بود. سروش دست بردار نبود. دائم چرت می زد. با صدای گریه سینا، هر چه بد و بیراه بود نثار من و بچه می کرد. باز بهار رسید. همه دنبال خرید و خانه تکانی بودند. ولی من دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. سروش شده بود اینه دقم. هر چه می گفتم، با داد و فریاد جوابم را می داد و هر روز، قول فردا.

یک روز بعد از دعوای مفصلی که با سروش کردم، سینا را برداشتم و راهی خرید شدم. طبق معمول بوتیک ها و کافی شاپ را تماشا می کردم که یک دفعه صحنه ای باور نکردنی دیدم. توی کافی شاپ خاله مهری با ارسلان، سر یک میز نشسته بود. ارسلان دست های خاله مهری را گرفته بود و با هم گرم حرف زدن بودند. چند بار پلک زدم. از حیرت حدقه ی چشمم گشاد شده بود. باور نمی کردم. ارسلان یک ماه نمی شد که ازدواج کرده بود. پس چرا اینجا؟ با خاله مهری؟ سرم بی خودی گیج می رفت. کنار درختی ایستادم تا بیرون بیایند و مطمئن شوم. شاید من اشتباه می کردم. بالاخره بعد از یک ربع بیرون امدند و جلوی چشم من باز هم دست در دست هم سوار ماشین شدند و رفتند. خریدم را فراموش کردم و به سرعت به خانه امدم.

بی اعتنا به دعوای صبح از سروش پرسیدم: از ارسلان چه خبر؟

بی حال و بی رمق جواب داد: سلامتی. خبری ندارم چطور مگه؟

- هیچی، گفتم ببینم زندگی زناشویی خوش گذشته یا نه.