♦️نالیدن
هرگز درباره بدبختیهایت صحبت نکن و به آنها توجه نکن.
اگر توجه کنی به آنها خوراک دادهای.
توجه خوراک ذهن است به هرچه که توجه کنی قویتر میگردد.
هرگز با توجه کردن به بدبختیها به آنها خوراک نرسان.
بی خیال باش و بی علاقه.
به یاد بسپار، توجه واقعا خوراک و تغذیه است.
به چیزهای منفی توجه نکن.
به رنجهایت توجه نکن و دربارهاش سخن نگو.
آنها را بزرگ نکن ، این کار بسیار مخرب و نابود کننده است.
به رنجهایت بیتوجه باش و با این کار آنها خواهند مرد.
تمام توجهات را به شادیهای کوچک معطوف کن.
لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار و خودت را کامل در آنها غرق کن. اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگیات منتشر خواهند شد. بدانید، بهشت مکانی جغرافیایی نیست ،جایی قرار ندارد. بهشت شیوهای از زندگی است، همانگونه که جهنم نیز راهی برای زندگی است.
جهنم و بهشت همینجا هستند.
درست در وسط زندگیات.
گاهی اتفاق میافتد که تو در جهنم قرار داری و شخصی که کنارت نشسته است در وسط بهشت است.
پس بهشت و جهنم از یکدیگر دور نیستند، حالات روانی هستند، راههای زندگی هستند.
همهاش به خودت بستگی دارد...
@oshowords
هرگز درباره بدبختیهایت صحبت نکن و به آنها توجه نکن.
اگر توجه کنی به آنها خوراک دادهای.
توجه خوراک ذهن است به هرچه که توجه کنی قویتر میگردد.
هرگز با توجه کردن به بدبختیها به آنها خوراک نرسان.
بی خیال باش و بی علاقه.
به یاد بسپار، توجه واقعا خوراک و تغذیه است.
به چیزهای منفی توجه نکن.
به رنجهایت توجه نکن و دربارهاش سخن نگو.
آنها را بزرگ نکن ، این کار بسیار مخرب و نابود کننده است.
به رنجهایت بیتوجه باش و با این کار آنها خواهند مرد.
تمام توجهات را به شادیهای کوچک معطوف کن.
لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار و خودت را کامل در آنها غرق کن. اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگیات منتشر خواهند شد. بدانید، بهشت مکانی جغرافیایی نیست ،جایی قرار ندارد. بهشت شیوهای از زندگی است، همانگونه که جهنم نیز راهی برای زندگی است.
جهنم و بهشت همینجا هستند.
درست در وسط زندگیات.
گاهی اتفاق میافتد که تو در جهنم قرار داری و شخصی که کنارت نشسته است در وسط بهشت است.
پس بهشت و جهنم از یکدیگر دور نیستند، حالات روانی هستند، راههای زندگی هستند.
همهاش به خودت بستگی دارد...
@oshowords
❤12👍5🔥1
فصل هشتم
طریقت ممنوعه
پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار در من زنده شود و مرا مشتعل کند…
آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
طریقت ممنوعه
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار در من زنده شود و مرا مشتعل کند…
آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
پاسخ
:طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
ادامه دارد
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤5👍3🔥3
فقط به اطراف نگاه كن!!!
این كائنات عظیم چنان كامل عمل میكند كه نیازی نیست چیزی به آن اضافه شود
نیازی به بهبود ندارد
با دیدن این، شخص آسوده میشود
اگر ستارگان میتوانند به رقصیدن ادامه دهند، و گلها میتوانند به شكفتن ادامه دهند، و پرندگان میتوانند به خواندن ادامه دهند،
چرا تو نتوانی؟
تو نیز به همین كائنات تعلّق داری،
تو نیز بخشی از آن هستی،
در واقع، تو با ارزشترین بخش آن هستی، بزرگترین شكوفایی در درون تو روی میدهد، شكوفایی معرفت، گلِ زرّینِ وجود، از تو غفلت نشده است، از تو مراقبت میشود
ادراك زندگی یعنی #آسوده_شدن
آری، فقط به ادراك نیاز است، نه به تمرین و پرورش دادن
نیازی نیست كه با فضیلت و مذهبی شوی ، مردمی كه سعی كنند با فضیلت و مذهبی شوند، فقط نفس پرست میشوند و نه چیزی دیگر
این اشتیاق را دور بینداز،
سعی نكن چیزی غیر از آنی كه هستی باشی ،
لحظه، همین حالاست!
#فقط_در_لحظه_باش
تماماً با كُل یكی باش
و این نیازی به تمرینكردن ندارد،
زیرا پیشاپیش وجود دارد .
تنها چیزی كه مورد نیاز است، قدری ادراك است، یك نگرش، و سپس همه چیز به خودیِ خود روی میدهد.
نباید در اطراف خودت یك شخصیت character خلق كنی،
پیام این است كه:
نباید یك شخصیت personality مشخص را در اطراف خودت برپا كنی،
نباید به آینده، به نیروانا، به اشراق،
به خداوند فكر كنی.
خداوند در آینده نیست،
در گذشته هم نیست
خداوند اینك اینجاست herenow همیشه اینك اینجاست
#اشو
#برگردان : محسن خاتمی
این كائنات عظیم چنان كامل عمل میكند كه نیازی نیست چیزی به آن اضافه شود
نیازی به بهبود ندارد
با دیدن این، شخص آسوده میشود
اگر ستارگان میتوانند به رقصیدن ادامه دهند، و گلها میتوانند به شكفتن ادامه دهند، و پرندگان میتوانند به خواندن ادامه دهند،
چرا تو نتوانی؟
تو نیز به همین كائنات تعلّق داری،
تو نیز بخشی از آن هستی،
در واقع، تو با ارزشترین بخش آن هستی، بزرگترین شكوفایی در درون تو روی میدهد، شكوفایی معرفت، گلِ زرّینِ وجود، از تو غفلت نشده است، از تو مراقبت میشود
ادراك زندگی یعنی #آسوده_شدن
آری، فقط به ادراك نیاز است، نه به تمرین و پرورش دادن
نیازی نیست كه با فضیلت و مذهبی شوی ، مردمی كه سعی كنند با فضیلت و مذهبی شوند، فقط نفس پرست میشوند و نه چیزی دیگر
این اشتیاق را دور بینداز،
سعی نكن چیزی غیر از آنی كه هستی باشی ،
لحظه، همین حالاست!
#فقط_در_لحظه_باش
تماماً با كُل یكی باش
و این نیازی به تمرینكردن ندارد،
زیرا پیشاپیش وجود دارد .
تنها چیزی كه مورد نیاز است، قدری ادراك است، یك نگرش، و سپس همه چیز به خودیِ خود روی میدهد.
نباید در اطراف خودت یك شخصیت character خلق كنی،
پیام این است كه:
نباید یك شخصیت personality مشخص را در اطراف خودت برپا كنی،
نباید به آینده، به نیروانا، به اشراق،
به خداوند فكر كنی.
خداوند در آینده نیست،
در گذشته هم نیست
خداوند اینك اینجاست herenow همیشه اینك اینجاست
#اشو
#برگردان : محسن خاتمی
❤9👍3
زندگی بستری از گلهای سرخ نیست. زندگی سخت و پیچیده است. زنده بودن و زندگی را به معنای واقعی کلمه زندگی کردن بسیار نادر است.
متولد شدن یک چیز است، و زنده بودن چیزی کاملاً متفاوت. متولد شدن، فقط بودنِ زیست شناسانه در این دنیاست، اما زنده بودن یک بُعد كاملاً متفاوت است و آن بُعدِ معنوی یا روحی است.
تا زمانیکه انسان معنوی نباشد، هنوز زنده نیست. ولی حرکت از حیطه ی زیست شناختی به حیطه ی روحانی بسیار سخت و طاقت فرسا است.
این بزرگترین چالش موجود است. این بزرگترین جهش کوانتومی است، از بدن به روح، از ماده به غیرمادی، از دیدنی به نادیدنی، از زمان به بی زمانی، از بیرون به درون. این حرکتی طاقت فرسا است.
پس اگر میخواهید زنده شوید در دشتها ( زندگی امن و راحت دنیوی) باقی نمانید. دشت بسیار امن، راحت و مناسب است. در آنجا راحت زندگی میکنید و راحت میمیرید ولی رشد نخواهید کرد. پیر خواهید شد ولی رشد نخواهید کرد.
رشد فقط وقتی رخ میدهد که تو چالش آن را پذیرفته باشی. رشد فقط وقتی رخ میدهد که شروع کنی به خطرناک زندگی کردن.
فقط یک راه برای زندگی کردن وجود دارد و آن زندگی با شهامت و در خطر زیستن است. تو فقط وقتی یک انسانِ درست خواهی شد که این چالش را بپذیری و آن را زندگی کنی.
اوشو
@awareness_diamonds
متولد شدن یک چیز است، و زنده بودن چیزی کاملاً متفاوت. متولد شدن، فقط بودنِ زیست شناسانه در این دنیاست، اما زنده بودن یک بُعد كاملاً متفاوت است و آن بُعدِ معنوی یا روحی است.
تا زمانیکه انسان معنوی نباشد، هنوز زنده نیست. ولی حرکت از حیطه ی زیست شناختی به حیطه ی روحانی بسیار سخت و طاقت فرسا است.
این بزرگترین چالش موجود است. این بزرگترین جهش کوانتومی است، از بدن به روح، از ماده به غیرمادی، از دیدنی به نادیدنی، از زمان به بی زمانی، از بیرون به درون. این حرکتی طاقت فرسا است.
پس اگر میخواهید زنده شوید در دشتها ( زندگی امن و راحت دنیوی) باقی نمانید. دشت بسیار امن، راحت و مناسب است. در آنجا راحت زندگی میکنید و راحت میمیرید ولی رشد نخواهید کرد. پیر خواهید شد ولی رشد نخواهید کرد.
رشد فقط وقتی رخ میدهد که تو چالش آن را پذیرفته باشی. رشد فقط وقتی رخ میدهد که شروع کنی به خطرناک زندگی کردن.
فقط یک راه برای زندگی کردن وجود دارد و آن زندگی با شهامت و در خطر زیستن است. تو فقط وقتی یک انسانِ درست خواهی شد که این چالش را بپذیری و آن را زندگی کنی.
اوشو
@awareness_diamonds
❤7
اگر جدي هستي، بايد مريض باشي
و من گمان نمي كنم كه جهان هستي بخواهد تو جدي باشي.
من يك درخت جدي نديده ام.
يك پرنده ي جدي نديده ام. يك طلوع جدي نديده ام.
يك شب پرستاره ي جدي نديده ام.
به نظر مي رسد كه اين ها هركدام به روش خودشان درحال خنديدن هستند.
من تمام آن چيزهايي را كه گفته نشده مي گويم:
از خنده كاملاً غفلت شده است، زيرا كه به نظر مي رسد جدي بودن تو را نابود مي كند.
و تمام مرشدان گذشته مي خواسته اند كه تو در مورد سلوك خودت جدي باشي.
آنان يك چيز را بد فهميده اند:
كه صداقت در مورد سلوك يك چيز است و جدي بودن در موردش، يك چيز ديگر است.
من مايلم تا شما در مورد سلوك خود صادق و اصيل باشيد، و نه تنها در مورد سلوك تان، بلكه در مورد همه چيز،
زيرا نمي تواني فقط در يك بُعد صادق باشي.
اگر صادق باشي، آنگاه تمام ابعاد زندگيت صداقت دارند.
ولي صداقت را با جدي بودن عوضي گرفته اند.
جدي بودن يك #بيماري است. يك سالك جدي، با اندوه در جست و جوي حقيقت است،
با يك باري بر سرش.
او به خود سفر زيارتي علاقه اي ندارد، به مقصد علاقمند است:
به هدف، به بهشت يا هرنام ديگري كه مرشد بر آن بنهد.
ادراك خود من چنين است:
بهشتي وجود ندارد و مقصدي وجود ندارد. زندگي يك زيارت ابدي است
حالا، جدي ساختن مردم يعني آنان را براي ابد بيمار ساختن.
آنان تمام خوشي را ازدست مي دهند، خشك و پژمرده مي شوند،
تمام عصاره شان كشيده مي شود.
آنان زيبايي طريق و درختان و كوهستان هايي را كه از آن گذر مي كنند، نمي بينند.
زيرا جدي بودن به اين چيزها اجازه نمي دهد.
جدي بودن تمام اين چيزها را دنيوي مي داند
به نظر من، بين چيزهاي دنيايي و مقدس جدايي وجود ندارد
اين يك جهان است. دو عالم وجود ندارد.
آري، يك كائنات را مي تواني به روشي دنيايي ببيني و مي تواني به روشي مقدس به آن نگاه كني.
تمايز بين اين دو عالم نيست، تمايز فقط در دو نگرش است
و احساس من اين است:
هرچه شادتر باشي، هرچه پرعصاره تر، پرعشق تر، پرخنده تر و رقصان تر باشي، سفرت زيارتي قشنگ تر خواهد بود
و چون مقصدي در كار نيست...
زندگي ابدي است، بنابراين مقصدي نمي تواند وجود داشته باشد.
تمام مفاهيم هدفمند با جاودانه بودن زندگي در تناقض هستند.
و اگر زندگي ابدي باشد، بايد از هرلحظه چنان لذت ببري كه گويي به مقصد رسيده اي.
هر لحظه در جاي خودش يك مقصد است. منتظر نشو تا وقتي كه به مقصد رسيدي
خوش باشي
آن نوع مقصد وجود خارجي ندارد.
از هرلحظه چنان استفاده كن كه گويي به مقصد رسيده اي.
هميشه چنان است كه گويي رسيده اي.
#اﺷﻮ
#رها_گشتن_از_گذشته
@oshoi
و من گمان نمي كنم كه جهان هستي بخواهد تو جدي باشي.
من يك درخت جدي نديده ام.
يك پرنده ي جدي نديده ام. يك طلوع جدي نديده ام.
يك شب پرستاره ي جدي نديده ام.
به نظر مي رسد كه اين ها هركدام به روش خودشان درحال خنديدن هستند.
من تمام آن چيزهايي را كه گفته نشده مي گويم:
از خنده كاملاً غفلت شده است، زيرا كه به نظر مي رسد جدي بودن تو را نابود مي كند.
و تمام مرشدان گذشته مي خواسته اند كه تو در مورد سلوك خودت جدي باشي.
آنان يك چيز را بد فهميده اند:
كه صداقت در مورد سلوك يك چيز است و جدي بودن در موردش، يك چيز ديگر است.
من مايلم تا شما در مورد سلوك خود صادق و اصيل باشيد، و نه تنها در مورد سلوك تان، بلكه در مورد همه چيز،
زيرا نمي تواني فقط در يك بُعد صادق باشي.
اگر صادق باشي، آنگاه تمام ابعاد زندگيت صداقت دارند.
ولي صداقت را با جدي بودن عوضي گرفته اند.
جدي بودن يك #بيماري است. يك سالك جدي، با اندوه در جست و جوي حقيقت است،
با يك باري بر سرش.
او به خود سفر زيارتي علاقه اي ندارد، به مقصد علاقمند است:
به هدف، به بهشت يا هرنام ديگري كه مرشد بر آن بنهد.
ادراك خود من چنين است:
بهشتي وجود ندارد و مقصدي وجود ندارد. زندگي يك زيارت ابدي است
حالا، جدي ساختن مردم يعني آنان را براي ابد بيمار ساختن.
آنان تمام خوشي را ازدست مي دهند، خشك و پژمرده مي شوند،
تمام عصاره شان كشيده مي شود.
آنان زيبايي طريق و درختان و كوهستان هايي را كه از آن گذر مي كنند، نمي بينند.
زيرا جدي بودن به اين چيزها اجازه نمي دهد.
جدي بودن تمام اين چيزها را دنيوي مي داند
به نظر من، بين چيزهاي دنيايي و مقدس جدايي وجود ندارد
اين يك جهان است. دو عالم وجود ندارد.
آري، يك كائنات را مي تواني به روشي دنيايي ببيني و مي تواني به روشي مقدس به آن نگاه كني.
تمايز بين اين دو عالم نيست، تمايز فقط در دو نگرش است
و احساس من اين است:
هرچه شادتر باشي، هرچه پرعصاره تر، پرعشق تر، پرخنده تر و رقصان تر باشي، سفرت زيارتي قشنگ تر خواهد بود
و چون مقصدي در كار نيست...
زندگي ابدي است، بنابراين مقصدي نمي تواند وجود داشته باشد.
تمام مفاهيم هدفمند با جاودانه بودن زندگي در تناقض هستند.
و اگر زندگي ابدي باشد، بايد از هرلحظه چنان لذت ببري كه گويي به مقصد رسيده اي.
هر لحظه در جاي خودش يك مقصد است. منتظر نشو تا وقتي كه به مقصد رسيدي
خوش باشي
آن نوع مقصد وجود خارجي ندارد.
از هرلحظه چنان استفاده كن كه گويي به مقصد رسيده اي.
هميشه چنان است كه گويي رسيده اي.
#اﺷﻮ
#رها_گشتن_از_گذشته
@oshoi
❤4
کل زندگی به مثابه یک لطیفه بزرگ کیهانی است
زندگی پدیده ای جدی نیست _ اگر آن را جدی بگیری، درواقع آن را از کف می دهی
درک زندگی تنها از طریق خنده ممکن است
آیا تا به حال توجه کرده ای که انسان تنها جانوری است که می خندد؟
ارسطو می گفت که انسان تنها جانور صاحب منطق است. ولی این حرف کاملاً صحت ندارد، چون که مورچه ها و زنبورها هم موجوداتی بسیار منطقی هستند. در واقع، در مقایسه با مورچه و زنبور، انسان موجودی غیر منطقی به نظر می رسد. کامپیوتر هم وسیله ای است بسیار منطقی و در مقایسه با آن نیز، انسان بسیار غیر منطقی است.
تعریف من از انسان این است که:
انسان تنها جانوری است که می خندد. زنبورها، مورچه ها و کامپیوترها هیچ کدام نمی خندند. فقط انسان از چنین موهبتی برخوردار است. خنده، نقطه اوج رشد انسان است؛ از طریقی خنده است که انسان به خدا نزدیک می شود، زیرا فقط به وسیله بالاترین صفت انسانی است که می توان به نهایت دست یافت
خنده به مثابه پلی بین انسان و خداوند است
#اشو
#عشق_رقص_زندگی
@oshoi
زندگی پدیده ای جدی نیست _ اگر آن را جدی بگیری، درواقع آن را از کف می دهی
درک زندگی تنها از طریق خنده ممکن است
آیا تا به حال توجه کرده ای که انسان تنها جانوری است که می خندد؟
ارسطو می گفت که انسان تنها جانور صاحب منطق است. ولی این حرف کاملاً صحت ندارد، چون که مورچه ها و زنبورها هم موجوداتی بسیار منطقی هستند. در واقع، در مقایسه با مورچه و زنبور، انسان موجودی غیر منطقی به نظر می رسد. کامپیوتر هم وسیله ای است بسیار منطقی و در مقایسه با آن نیز، انسان بسیار غیر منطقی است.
تعریف من از انسان این است که:
انسان تنها جانوری است که می خندد. زنبورها، مورچه ها و کامپیوترها هیچ کدام نمی خندند. فقط انسان از چنین موهبتی برخوردار است. خنده، نقطه اوج رشد انسان است؛ از طریقی خنده است که انسان به خدا نزدیک می شود، زیرا فقط به وسیله بالاترین صفت انسانی است که می توان به نهایت دست یافت
خنده به مثابه پلی بین انسان و خداوند است
#اشو
#عشق_رقص_زندگی
@oshoi
❤6
#پرسش
وقتی هشیارتر و آگاه تر می شوم، توجهم پرورش می یابد و احساسی می ماند که من وجود دارم، من حضور دارم، من هشیار هستم. لطفاً توضیح دهید که این احساس چگونه می تواند به حالت بدون نفس فقط هشیاری تبدیل شود؟
#پاسخ_اشو
باز هم این یک پرسش فرضی است. هرگز چنین رخ نخواهد داد، زیرا در همان حال که هشیاری رشد پیدا می کند،《من》کاسته می شود. در هشیاری تمام، تو هستی، ولی احساس《من هستم》وجود ندارد. فوقش این است که در کلام چنین بگویی که احساس ظریفی از بودن دلری، ولی من وجود ندارد. تو هستی را احساس می کنی و آن را در فراوانی احساس می کنی،《من هشیارم》آن《من》بخشی از ناهشیاری از بی توجهی است؛بخشی از حالت خفته بودن تو است. نمی تواند وجود داشته باشد. زمانی که واقعاً گوش به زنگ،هشیار و آگاه باشی،《من》نمی تواند وجود داشته باشد.
پرسش های فرضی چنین بر می خیزند. می توانی به فکر کردن در مورد آنها ادامه بدهی و هیچ چیز حل نخواهد شد، اگر چنین روی بدهد که احساس کنی،《من هستم》《من هشیار》هستم، آنگاه فقط باید به یک چیز توجه کنی؛اینکه گوش به زنگ نیستی،هشیار نیستی.این احساس ها 《من هشیارم》《من آگاهم》من وجود دارم،اینها پندار هستند، تو اینها را فکر می کنی، آنها لحظه های دریافت شده نیستند. می توانی فکر کنی، 《من هشیارم》 این کافی نیست.هشیاری این تکرار نیست و وقتی هشیار باشی، نیازی نیست که تکرار کنی، من هشیارم، تو فقط هشیاری، من دیگر وجود ندارد.
هشیاری را امتحان کن. همین حالا گوش به زنگ باش. آن من کجاست؟ تو هستی، بلکه شدیدتر وجود داری ولی آن من کو؟ آن نفس کجاست؟ در همان شدت هشیاری، نفس دیگر نخواهد بود. بعدها، وقتی هشیاری را از دست می دهی و فکر کردن شروع می شود، می توانی احساس کنی، من هستم، ولی در آن لحظه ی هشیاری، من وجود ندارد. همین حالا تجربه اش کنید. در اینجا ساکت حضور دارید، می توانید حضورتان را احساس کنید، ولی آن 《من》کجاست؟ آن من هرگز برنخواهد خاست. نفس فقط وقتی سر بلند می کند که فکر تو ناظر بر گذشته باشد. وقتی تو هشیاری را از دست بدهی، 《من》بی درنگ سربلند می کند.
اگر حتی برای یک لحظه بتوانی هشیاری ساده را تجربه کنی، تو خواهی بود و آن 《من》وجود نخواهد داشت. وقتی هشیاری را از دست می دهی، وقتی آن لحظه از کف رفته باشد، گذشته باشد و تو به فکر کردن سرگرم باشی،《من》بی درنگ باز می گردد.《من》بخشی از روند افکار است.خود مفهوم من یک فکر است، به تفکر تعلق دارد《من هستم》یک فکر است.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
وقتی هشیارتر و آگاه تر می شوم، توجهم پرورش می یابد و احساسی می ماند که من وجود دارم، من حضور دارم، من هشیار هستم. لطفاً توضیح دهید که این احساس چگونه می تواند به حالت بدون نفس فقط هشیاری تبدیل شود؟
#پاسخ_اشو
باز هم این یک پرسش فرضی است. هرگز چنین رخ نخواهد داد، زیرا در همان حال که هشیاری رشد پیدا می کند،《من》کاسته می شود. در هشیاری تمام، تو هستی، ولی احساس《من هستم》وجود ندارد. فوقش این است که در کلام چنین بگویی که احساس ظریفی از بودن دلری، ولی من وجود ندارد. تو هستی را احساس می کنی و آن را در فراوانی احساس می کنی،《من هشیارم》آن《من》بخشی از ناهشیاری از بی توجهی است؛بخشی از حالت خفته بودن تو است. نمی تواند وجود داشته باشد. زمانی که واقعاً گوش به زنگ،هشیار و آگاه باشی،《من》نمی تواند وجود داشته باشد.
پرسش های فرضی چنین بر می خیزند. می توانی به فکر کردن در مورد آنها ادامه بدهی و هیچ چیز حل نخواهد شد، اگر چنین روی بدهد که احساس کنی،《من هستم》《من هشیار》هستم، آنگاه فقط باید به یک چیز توجه کنی؛اینکه گوش به زنگ نیستی،هشیار نیستی.این احساس ها 《من هشیارم》《من آگاهم》من وجود دارم،اینها پندار هستند، تو اینها را فکر می کنی، آنها لحظه های دریافت شده نیستند. می توانی فکر کنی، 《من هشیارم》 این کافی نیست.هشیاری این تکرار نیست و وقتی هشیار باشی، نیازی نیست که تکرار کنی، من هشیارم، تو فقط هشیاری، من دیگر وجود ندارد.
هشیاری را امتحان کن. همین حالا گوش به زنگ باش. آن من کجاست؟ تو هستی، بلکه شدیدتر وجود داری ولی آن من کو؟ آن نفس کجاست؟ در همان شدت هشیاری، نفس دیگر نخواهد بود. بعدها، وقتی هشیاری را از دست می دهی و فکر کردن شروع می شود، می توانی احساس کنی، من هستم، ولی در آن لحظه ی هشیاری، من وجود ندارد. همین حالا تجربه اش کنید. در اینجا ساکت حضور دارید، می توانید حضورتان را احساس کنید، ولی آن 《من》کجاست؟ آن من هرگز برنخواهد خاست. نفس فقط وقتی سر بلند می کند که فکر تو ناظر بر گذشته باشد. وقتی تو هشیاری را از دست بدهی، 《من》بی درنگ سربلند می کند.
اگر حتی برای یک لحظه بتوانی هشیاری ساده را تجربه کنی، تو خواهی بود و آن 《من》وجود نخواهد داشت. وقتی هشیاری را از دست می دهی، وقتی آن لحظه از کف رفته باشد، گذشته باشد و تو به فکر کردن سرگرم باشی،《من》بی درنگ باز می گردد.《من》بخشی از روند افکار است.خود مفهوم من یک فکر است، به تفکر تعلق دارد《من هستم》یک فکر است.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
❤2
#ادامه👆
وقتی که هشیار باشی و فکری وجود نداشته باشد، چگونه می توانی احساس کنی، من هستم؟ آن بودش وجود دارد ولی این دیگر یک فکر نیست بطور وجودین حضور دارد، یک واقعیت است. ولی تو می توانی بلافاصله واقعیت را به فکر کردن تبدیل کنی و در مورد آن فضا که در آن 《من》وجود ندارد.فکر کنی، و لحظه ای که فکر کنی،آن 《من》بازگشته است.همراه با فکر کردن نفس وارد می گردد فکر کردن، همان نفس است.در بی فکری نفس وجود ندارد.
بنابراین، هرگاه می خواهید پرسشی بپرسید، نخست آن را وجودین کنید.پیش از اینکه پرسش را به من بدهید،ببینید که آیا آنچه که می پرسید مربوط است یا نه. چنین پرسش هایی به نظر مربوط می رسند، فقط در کلام، ولی آنها چنین هستند، می گویم که چراغ روشن است و سپس می پرسم چراغ شده و تاریکی هنوز باقی است، پس با این تاریکی چه می توان کرد؟ نکته اینجاست که چراغ هنوز خاموش است، روشن نشده بود وگرنه تاریکی چگونه هنوز باقی است؟ و اگر تاریکی وجود داشته باشد، پس چراغ وجود ندارد و اگر چراغ هست، پس تاریکی نیست.نمی توانند هر دو با هم وجود داشته باشند.
هشیاری و نفس هر دو با هم نمی توانند وجود داشته باشند. اگر هشیاری فرا رسیده باشد،اگر وجود داشته باشد، نفس ناپدید گشته است.این رویدادی همزمان است، حتی یک لحظه بین این دو فاصله نیست.چراغ روشن است و تاریکی از بین رفته است، اینطور نیست که رفته رفته، گام به گام و به تدریج از بین برود. نمی توانی تاریکی را ببینی که در حال بیرون رفتن باشد، نمی توانی بگویی که تاریکی مشغول رفتن است.چراغ وجود دارد و تاریکی بی درنگ وجود ندارد.یک لحظه نیز فاصله نیست، زیرا اگر فاصله ای باشد، آنوقت می توانی خارج شدن تاریکی را ببینی، و اگر یک لحظه فاصله باشد، آنوقت دلیلی وجود ندارد که چرا نتواند فاصله ای یک ساعته باشد،فاصله ای وجود ندارد. عمل همزمان است.در حقیقت، آمدن نور و رفتن تاریکی دو جنبه از یک پدیده هستند.
با هشیاری نیز همین روی می دهد، وقتی هشیار هستی نفس وجود ندارد. ولی نفس می تواند به حقه زدن ادامه بدهد و نفس می تواند بگوید من هشیارم و با این تو را گول می زند. آنوقت چنین پرسشی بر می خیزد و نفس مایل است همه چیز را انباشته کند،حتی هشیاری را ! نفس نه تنها خواهان پول و قدرت و مقام است،بلکه مراقبه را هم طلب می کند،وصل را نیز می خواهد، اشراق را نیز می خواهد.
نفس خواهان همه چیز است.هر چیز ممکن را باید تصاحب کند.نفس خواهان تصاحب همه چیز است، حتی مراقبه،حتی وحدت،نیروانا،پس نفس می تواند بگوید،اینک به مراقبه دست یافته ام و سپس این پرسش بر می خیزد. مراقبه به دست آمده، هشیاری فرا رسیده، ولی نفس باقی مانده ! رنج باقی است.تمامی بار گذشته باقی است.هیچ چیز تغییر نکرده است.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
وقتی که هشیار باشی و فکری وجود نداشته باشد، چگونه می توانی احساس کنی، من هستم؟ آن بودش وجود دارد ولی این دیگر یک فکر نیست بطور وجودین حضور دارد، یک واقعیت است. ولی تو می توانی بلافاصله واقعیت را به فکر کردن تبدیل کنی و در مورد آن فضا که در آن 《من》وجود ندارد.فکر کنی، و لحظه ای که فکر کنی،آن 《من》بازگشته است.همراه با فکر کردن نفس وارد می گردد فکر کردن، همان نفس است.در بی فکری نفس وجود ندارد.
بنابراین، هرگاه می خواهید پرسشی بپرسید، نخست آن را وجودین کنید.پیش از اینکه پرسش را به من بدهید،ببینید که آیا آنچه که می پرسید مربوط است یا نه. چنین پرسش هایی به نظر مربوط می رسند، فقط در کلام، ولی آنها چنین هستند، می گویم که چراغ روشن است و سپس می پرسم چراغ شده و تاریکی هنوز باقی است، پس با این تاریکی چه می توان کرد؟ نکته اینجاست که چراغ هنوز خاموش است، روشن نشده بود وگرنه تاریکی چگونه هنوز باقی است؟ و اگر تاریکی وجود داشته باشد، پس چراغ وجود ندارد و اگر چراغ هست، پس تاریکی نیست.نمی توانند هر دو با هم وجود داشته باشند.
هشیاری و نفس هر دو با هم نمی توانند وجود داشته باشند. اگر هشیاری فرا رسیده باشد،اگر وجود داشته باشد، نفس ناپدید گشته است.این رویدادی همزمان است، حتی یک لحظه بین این دو فاصله نیست.چراغ روشن است و تاریکی از بین رفته است، اینطور نیست که رفته رفته، گام به گام و به تدریج از بین برود. نمی توانی تاریکی را ببینی که در حال بیرون رفتن باشد، نمی توانی بگویی که تاریکی مشغول رفتن است.چراغ وجود دارد و تاریکی بی درنگ وجود ندارد.یک لحظه نیز فاصله نیست، زیرا اگر فاصله ای باشد، آنوقت می توانی خارج شدن تاریکی را ببینی، و اگر یک لحظه فاصله باشد، آنوقت دلیلی وجود ندارد که چرا نتواند فاصله ای یک ساعته باشد،فاصله ای وجود ندارد. عمل همزمان است.در حقیقت، آمدن نور و رفتن تاریکی دو جنبه از یک پدیده هستند.
با هشیاری نیز همین روی می دهد، وقتی هشیار هستی نفس وجود ندارد. ولی نفس می تواند به حقه زدن ادامه بدهد و نفس می تواند بگوید من هشیارم و با این تو را گول می زند. آنوقت چنین پرسشی بر می خیزد و نفس مایل است همه چیز را انباشته کند،حتی هشیاری را ! نفس نه تنها خواهان پول و قدرت و مقام است،بلکه مراقبه را هم طلب می کند،وصل را نیز می خواهد، اشراق را نیز می خواهد.
نفس خواهان همه چیز است.هر چیز ممکن را باید تصاحب کند.نفس خواهان تصاحب همه چیز است، حتی مراقبه،حتی وحدت،نیروانا،پس نفس می تواند بگوید،اینک به مراقبه دست یافته ام و سپس این پرسش بر می خیزد. مراقبه به دست آمده، هشیاری فرا رسیده، ولی نفس باقی مانده ! رنج باقی است.تمامی بار گذشته باقی است.هیچ چیز تغییر نکرده است.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
❤2
#ادامه👆
نفس یک لاف زنِ بسیار ظریف است. مراقبش باش.می تواند تو را فریب بدهد.و می تواند از واژه ها استفاده کند،می تواند چیزها را شفاهی کند.می تواند هر چیزی را به کلام در آورد، حتی نیروانا را!
شنیده ام که روزی دو پروانه در خیابان های نیویورک پرواز می کردند.وقتی از نزدیکی ساختمان امپایر استیت رد می شدند، پروانه ی نر به ماده گفت، می دانی اگر بخواهم با یک فوت این ساختمان را خراب می کنم.
چنین روی داد که مردی خردمند از آنجا می گذشت و این را شنید.پس پروانه نر را صدا زد و گفت چه می گویی؟ تو خودت می دانی که نمی توانی با یک فوت این ساختمان را خراب کنی.تو خوب می دانی نیازی نیست کسی چیزی به تو بگوید،پس چرا چنین حرفی می زنی؟
پروانه ی نر گفت، ببخشید آقا من بسیار متاسفم. فقط سعی داشتم دوست دخترم را تحت تاثیر قرار دهم.
مرد خردمند گفت این کار را نکن! و پروانه را رها کرد.
پروانه ی نر نزد دوست دخترش رفت و البته دوستش از او پرسید،آن مرد به تو چه گفت؟ پروانه ی نر لاف زنان گفت، او از من خواهش کرد و گفت این کار را نکن! او خیلی ترسیده بود،می لرزید و عصبی شده بود.او شنید که من می خواهم ساختمان را خراب کنم،پس به من گفت، این کار را نکن.
همیشه چنین روی می دهد.آن کلام با معنایی کاملاً متفاوت ادا شده بود.منظور مرد این بود،این حرف ها را نزن ولی نفس کلام او را تحریف کرد. نفس می تواند همه چیز را تحریف کند، نفس عمیقاً نیرنگ باز است و چنان در نیرنگ بازی با تجربه است؛تجربه های هزاره ها؛که حتی متوجه نمی شوی نیرنگ از کجا وارد می شود.
مردم نزد من می آیند و می گویند، مراقبه رخ داده است. حالا با نگرانی ها چه کنم؟ نفس اینگونه حیله می کند و آنان حتی آگاه نیستند که چه می گویند، مراقبه رخ داده است، نیروی کندالینی برخاسته است، پس چه کنیم؟ نگرانی ها ادامه دارند!
ذهن تو مایل است چیزها را باور کند، پس بدون اینکه کاری بکنی، به باور داشتن ادامه می دهی، فریب می دهی، خیالات خام، ولی واقعیت با خیالات خام تو تغییر نخواهد کرد، نگرانی ها هنوز ادامه دارند.می توانی خودت را فریب دهی، نمی توانی نگرانی ها را فریب بدهی.فقط چون می گویی،مراقبه رخ داده،کندالینی برخاسته و اینک وارد پنجم شده ام، نگرانی ها از بین نخواهند رفت.آن نگرانی ها حتی نمی شنوند که تو چه می گویی.ولی اگر مراقبه واقعاً رخ داده باشد،نگرانی ها کجا خواهند بود؟چگونه می توانند در ذهنی مراقبه گون وجود داشته باشند؟
پس این را به یاد داشته باش؛وقتی هشیار هستی، تو هستی، ولی نفس وجود ندارد. آنوقت نامحدود هستی، آنگاه گستره ای بی نهایت هستی، ولی بدون مرکز نفس.احساس متمرکزی چون《من》وجود ندارد؛فقط یک هستی غیر متمرکز،بی آغاز و بی بی انجام؛ فقط آسمانی بی نهایت. و زمانی که این《من》از بین رود،بطور خودکار تو نیز از بین خواهد رفت،زیرا《تو》فقط در رابطه با《من》می تواند وجود داشته باشد. من وجود دارم، برای این است که تو وجود داری.اگر این《من》از من جدا شود،تو دیگر وجود نخواهی داشت.نمی توانی باشی.چگونه می توانی وجود داشته باشی؟
منظورم این نیست که جسم تو وجود نخواهد داشت و تو جسماً حضور نخواهی داشت.تو همانطور که هستی باقی هستی،ولی تو برای من، نمی توانی تو باشی،《تو》فقط در رابطه با《من》با معنی است،《من》من است که《تو》را به وجود می آورد اگر یک بخش از بین می رود،برای من،دیگری نیز از بین می رود.آنگاه هستی ساده وجود خواهد داشت، تمام موانع محو شده اند.زمانی که نفس محوگردد،تمامی جهان هستی یکی می شود. نفس جداکننده است و نفس وجود دارد،زیرا تو توجه نداری.آتش هشیاری نفس را نابود خواهد کرد. هشیاری را بیشتر و بیشتر امتحان کن.ناگهان هشیار شو.در خیابان راه می روی،ناگهان بایست،نفسی عمیق بکش،برای لحظه ای گوش به زنگ باش. و وقتی نی گویم گوش به زنگ، منظورم این است که از هر اتفاقی که روی می دهد آگاه و هشیار باش؛صدای خیابان، حرف های مردم،هر چیزی که در اطراف هست. فقط هشیار شو. در آن لحظه، تو وجود نخواهی داشت؛جهان هستی وجود دارد و زیبایی آن، آنوقت صدای خیابان بنظر گوش خراش و جانکاه نخواهد بود،زیرا کسی نیست که در برابرش مقاومت کندو با آن بجنگد.به سادگی به تو می رسد و می گذرد.شنیده شده و دیگر شنیده نمی شود، می آید و می رود.مانعی سرراهش نیست که با آن برخورد داشته باشد.نمی تواند در درونت زخمی ایجاد کند،زیرا تمامی زخم ها در نفس قرار دارند.گذر خواهد کرد.مانعی نیست که برخوردی باشد:ستیزی نیست، اختلالی نیست.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
نفس یک لاف زنِ بسیار ظریف است. مراقبش باش.می تواند تو را فریب بدهد.و می تواند از واژه ها استفاده کند،می تواند چیزها را شفاهی کند.می تواند هر چیزی را به کلام در آورد، حتی نیروانا را!
شنیده ام که روزی دو پروانه در خیابان های نیویورک پرواز می کردند.وقتی از نزدیکی ساختمان امپایر استیت رد می شدند، پروانه ی نر به ماده گفت، می دانی اگر بخواهم با یک فوت این ساختمان را خراب می کنم.
چنین روی داد که مردی خردمند از آنجا می گذشت و این را شنید.پس پروانه نر را صدا زد و گفت چه می گویی؟ تو خودت می دانی که نمی توانی با یک فوت این ساختمان را خراب کنی.تو خوب می دانی نیازی نیست کسی چیزی به تو بگوید،پس چرا چنین حرفی می زنی؟
پروانه ی نر گفت، ببخشید آقا من بسیار متاسفم. فقط سعی داشتم دوست دخترم را تحت تاثیر قرار دهم.
مرد خردمند گفت این کار را نکن! و پروانه را رها کرد.
پروانه ی نر نزد دوست دخترش رفت و البته دوستش از او پرسید،آن مرد به تو چه گفت؟ پروانه ی نر لاف زنان گفت، او از من خواهش کرد و گفت این کار را نکن! او خیلی ترسیده بود،می لرزید و عصبی شده بود.او شنید که من می خواهم ساختمان را خراب کنم،پس به من گفت، این کار را نکن.
همیشه چنین روی می دهد.آن کلام با معنایی کاملاً متفاوت ادا شده بود.منظور مرد این بود،این حرف ها را نزن ولی نفس کلام او را تحریف کرد. نفس می تواند همه چیز را تحریف کند، نفس عمیقاً نیرنگ باز است و چنان در نیرنگ بازی با تجربه است؛تجربه های هزاره ها؛که حتی متوجه نمی شوی نیرنگ از کجا وارد می شود.
مردم نزد من می آیند و می گویند، مراقبه رخ داده است. حالا با نگرانی ها چه کنم؟ نفس اینگونه حیله می کند و آنان حتی آگاه نیستند که چه می گویند، مراقبه رخ داده است، نیروی کندالینی برخاسته است، پس چه کنیم؟ نگرانی ها ادامه دارند!
ذهن تو مایل است چیزها را باور کند، پس بدون اینکه کاری بکنی، به باور داشتن ادامه می دهی، فریب می دهی، خیالات خام، ولی واقعیت با خیالات خام تو تغییر نخواهد کرد، نگرانی ها هنوز ادامه دارند.می توانی خودت را فریب دهی، نمی توانی نگرانی ها را فریب بدهی.فقط چون می گویی،مراقبه رخ داده،کندالینی برخاسته و اینک وارد پنجم شده ام، نگرانی ها از بین نخواهند رفت.آن نگرانی ها حتی نمی شنوند که تو چه می گویی.ولی اگر مراقبه واقعاً رخ داده باشد،نگرانی ها کجا خواهند بود؟چگونه می توانند در ذهنی مراقبه گون وجود داشته باشند؟
پس این را به یاد داشته باش؛وقتی هشیار هستی، تو هستی، ولی نفس وجود ندارد. آنوقت نامحدود هستی، آنگاه گستره ای بی نهایت هستی، ولی بدون مرکز نفس.احساس متمرکزی چون《من》وجود ندارد؛فقط یک هستی غیر متمرکز،بی آغاز و بی بی انجام؛ فقط آسمانی بی نهایت. و زمانی که این《من》از بین رود،بطور خودکار تو نیز از بین خواهد رفت،زیرا《تو》فقط در رابطه با《من》می تواند وجود داشته باشد. من وجود دارم، برای این است که تو وجود داری.اگر این《من》از من جدا شود،تو دیگر وجود نخواهی داشت.نمی توانی باشی.چگونه می توانی وجود داشته باشی؟
منظورم این نیست که جسم تو وجود نخواهد داشت و تو جسماً حضور نخواهی داشت.تو همانطور که هستی باقی هستی،ولی تو برای من، نمی توانی تو باشی،《تو》فقط در رابطه با《من》با معنی است،《من》من است که《تو》را به وجود می آورد اگر یک بخش از بین می رود،برای من،دیگری نیز از بین می رود.آنگاه هستی ساده وجود خواهد داشت، تمام موانع محو شده اند.زمانی که نفس محوگردد،تمامی جهان هستی یکی می شود. نفس جداکننده است و نفس وجود دارد،زیرا تو توجه نداری.آتش هشیاری نفس را نابود خواهد کرد. هشیاری را بیشتر و بیشتر امتحان کن.ناگهان هشیار شو.در خیابان راه می روی،ناگهان بایست،نفسی عمیق بکش،برای لحظه ای گوش به زنگ باش. و وقتی نی گویم گوش به زنگ، منظورم این است که از هر اتفاقی که روی می دهد آگاه و هشیار باش؛صدای خیابان، حرف های مردم،هر چیزی که در اطراف هست. فقط هشیار شو. در آن لحظه، تو وجود نخواهی داشت؛جهان هستی وجود دارد و زیبایی آن، آنوقت صدای خیابان بنظر گوش خراش و جانکاه نخواهد بود،زیرا کسی نیست که در برابرش مقاومت کندو با آن بجنگد.به سادگی به تو می رسد و می گذرد.شنیده شده و دیگر شنیده نمی شود، می آید و می رود.مانعی سرراهش نیست که با آن برخورد داشته باشد.نمی تواند در درونت زخمی ایجاد کند،زیرا تمامی زخم ها در نفس قرار دارند.گذر خواهد کرد.مانعی نیست که برخوردی باشد:ستیزی نیست، اختلالی نیست.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
❤4👍1
#ادامه👆
این را به یاد داشته باش، صدای خیابان سبب اختلال نیست. وقتی که صدای خیابان با تو در مبارزه است، وقتی که مفهومی تثبیت شده داری که این صدا آشفته کننده است، به اختلال تبدیل می شود، وقتی آن را بپذیری،می آید و می گذرد و تو در آن حمام می گیری، از آن تازه تر بیرون خواهی آمد و آنگاه هیچ چیز تو را خسته نمی کند.تنها چیزی که انسان را خسته می کند، تنها چیزی که پیوسته انرژی تو را تلف می سازد، همین مقاومت است که ما آن را نفس می خوانیم.
ولی ما هرگز چنین به آن نگاه نمی کنیم.نفس، زندگی ما شده است، خود مراد ما از زندگی شده است. در حقیقت، نفس وجود ندارد.اگر به کسی بگویم، و بارها اتفاق افتاده است،که این نفس را محو کن،بی درنگ چنان به من خیره می شود که گویی می پرسد، اگر نفس محو شود،پس زندگی کجاست؟پس من دیگر نیستم.
شنیده ام که از یک سیاست کار بزرگ، رهبر یکی از کشورها پرسیدند،شما باید خسته شده باشید، هر کجا می روید با جمعیتی که خواهان امضاء هستند روبه رو هستید.سیاست کار گفت، این تقریباً مرا کشته است،ولی این تنها نیمی از حقیقت است!، او باید سیاست کاری بسیار نادر و صادق بوده باشد.او گفت تقریباً مرا کشته است ولی تقریباً. اگر کسی نباشد که امضای مرا بخواهد، من کاملاً کشته شده بودم.این جمعیت همیشگی،تقرییاً مرا می کشد،ولی وجه دیگر خطرناک تر است.اگر کسی نباشد که خواهان امضای من باشد، آن مرا کاملاً خواهد کشت.
پس نفس هر چقدر هم که خستگی آور و ملال انگیز باشد، هنوز هم آن را زندگی احساس می کنی و می پنداری که اگر نفس نباشد، ذهنت از زندگی ساقط خواهد شد. تو نمی توانی زندگی را بدون خودت متصور شوی.بدون اینکه یک مرجع، 《من》در آن باشد.با نوعی منطقی است، زیرا ما هرگز بدون نفس زندگی نکرده ایم،در اطرافش زندگی کرده ایم،ما فقط یک نوع زندگی می شناسیم،که اساس آن نفس است.ما زندگی دیگری را نمی شناسیم.و چون ما با نفس زندگی کرده ایم،واقعاً قادر به زندگی کردن نبوده ایم.ما فقط برای زندگی کردن مبارزه می کنیم و زندگی هرگز برای ما رخ نخواهد داد،فقط ما را دور می زند. زندگی همیشه در دسترس است، در امید فقط فردا، لحظه ی بعد،و ما آنگاه زندگی خواهیم کرد. ولی هرگز فرا نمی رسد، هرگز به دست نخواهد آمد.همیشه یک امید و رویا باقی خواهد ماند. ولی ما به حرکت ادامه می دهیم و چون زندگی برای ما فرا نمی رسد، ما با سرعت حرکت می کنیم.این نیز منطقی است، اگر زندگی برای ما اتفاق نمی افتد،ذهن فقط یک فکر دارد،که ما به اندازه ی کافی سرعت نداریم،پس شتاب کن،سریع باش!
روزی یکی از بزرگ ترین دانشمندان، هاکسلی می رفت تا در لندن سخنرانی کند.به ایستگاه قطار رسید،ولی قطار دیر کرده بود،پس در یک تاکسی پرید و به راننده گفت، عجله کن،یا آخرین سرعت برو! تاکسی با سرعت حرکت کرد و او ناگهان یادش افتاد که آدرس را نداده و باز هم یادش افتاد که خودش هم آدرس را فراموش کرده است. پس از راننده پرسید،آیا شما می دانید که من باید کجا بروم؟ راننده گفت؛نخیر قربان،ولی تا حد ممکن سریع می روم!
چنین است.تو تا حد ممکن سریع می روی، کجا می روی؟مقصد کجاست؟چرا حرکت می کنید؟ به این امید که شاید روزی زندگی برایت روی بدهد و چرا هم اکنون روی ندهد؟تو زنده هستی، چرا همین حالا رخ ندهد؟چرا همیشه نیروانا در آینده است،در فردا قرار دارد؟چرا امروز نیست؟و آن فردا هرگز نخواهد آمد یا اگر بیاید، همیشه به شکل امروز خواهد آمد و تو باز هم آنرا از کف می دهی. ولی ما فقط به این روش زندگی کرده ایم. ما تنها یک بعد از زندگی را می شناسیم،همین راهی که زندگی اش می کنیم،بی جان،بدون سرزندگی و نشاط،فقط کشاندن خود به هر ترتیب،فقط انتظار کشیدن.
با نفس، همیشه در حال انتظار کشیدن هستی؛انتظاری ناامیدانه.می توانی سریع باشی،ولی به هیچ جا نخواهی رسید.با شتاب کردن فقط انرژی تلف می کنی و خواهی مرد. و تو بارها چنین کرده ای. تو همیشه در شتاب بوده ای و در آن شتاب کردن،انرژی هدر رفته است و سپس فقط مرگ می آید و بس. تو برای زندگی عجله می کنی و فقط مرگ می آید و نه هیچ چیز دیگر. ولی ذهن، چون فقط به یک بعد عادت دارد،چون فقط یک راه را شناخته است، که حتی راه هم نیست،بلکه بع نظر می رسد،خواهد گفت که اگر نفس نباشد، زندگی کجاست؟ ولی من به شما می گویم،اگر نفس وجود داشته باشد، امکان زندگی کردن وجود ندارد. فقط وعده است.نفس یک وعده دهنده ی کامل است.به وعده دادن به تو ادامه می دهد.و تو چنان ناهشیاری،هیچ وعده ای وفا نشده است،که باز هم باور می کنی، وقتی وعده های تازه داده شود،باز هم باور می کنی.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
این را به یاد داشته باش، صدای خیابان سبب اختلال نیست. وقتی که صدای خیابان با تو در مبارزه است، وقتی که مفهومی تثبیت شده داری که این صدا آشفته کننده است، به اختلال تبدیل می شود، وقتی آن را بپذیری،می آید و می گذرد و تو در آن حمام می گیری، از آن تازه تر بیرون خواهی آمد و آنگاه هیچ چیز تو را خسته نمی کند.تنها چیزی که انسان را خسته می کند، تنها چیزی که پیوسته انرژی تو را تلف می سازد، همین مقاومت است که ما آن را نفس می خوانیم.
ولی ما هرگز چنین به آن نگاه نمی کنیم.نفس، زندگی ما شده است، خود مراد ما از زندگی شده است. در حقیقت، نفس وجود ندارد.اگر به کسی بگویم، و بارها اتفاق افتاده است،که این نفس را محو کن،بی درنگ چنان به من خیره می شود که گویی می پرسد، اگر نفس محو شود،پس زندگی کجاست؟پس من دیگر نیستم.
شنیده ام که از یک سیاست کار بزرگ، رهبر یکی از کشورها پرسیدند،شما باید خسته شده باشید، هر کجا می روید با جمعیتی که خواهان امضاء هستند روبه رو هستید.سیاست کار گفت، این تقریباً مرا کشته است،ولی این تنها نیمی از حقیقت است!، او باید سیاست کاری بسیار نادر و صادق بوده باشد.او گفت تقریباً مرا کشته است ولی تقریباً. اگر کسی نباشد که امضای مرا بخواهد، من کاملاً کشته شده بودم.این جمعیت همیشگی،تقرییاً مرا می کشد،ولی وجه دیگر خطرناک تر است.اگر کسی نباشد که خواهان امضای من باشد، آن مرا کاملاً خواهد کشت.
پس نفس هر چقدر هم که خستگی آور و ملال انگیز باشد، هنوز هم آن را زندگی احساس می کنی و می پنداری که اگر نفس نباشد، ذهنت از زندگی ساقط خواهد شد. تو نمی توانی زندگی را بدون خودت متصور شوی.بدون اینکه یک مرجع، 《من》در آن باشد.با نوعی منطقی است، زیرا ما هرگز بدون نفس زندگی نکرده ایم،در اطرافش زندگی کرده ایم،ما فقط یک نوع زندگی می شناسیم،که اساس آن نفس است.ما زندگی دیگری را نمی شناسیم.و چون ما با نفس زندگی کرده ایم،واقعاً قادر به زندگی کردن نبوده ایم.ما فقط برای زندگی کردن مبارزه می کنیم و زندگی هرگز برای ما رخ نخواهد داد،فقط ما را دور می زند. زندگی همیشه در دسترس است، در امید فقط فردا، لحظه ی بعد،و ما آنگاه زندگی خواهیم کرد. ولی هرگز فرا نمی رسد، هرگز به دست نخواهد آمد.همیشه یک امید و رویا باقی خواهد ماند. ولی ما به حرکت ادامه می دهیم و چون زندگی برای ما فرا نمی رسد، ما با سرعت حرکت می کنیم.این نیز منطقی است، اگر زندگی برای ما اتفاق نمی افتد،ذهن فقط یک فکر دارد،که ما به اندازه ی کافی سرعت نداریم،پس شتاب کن،سریع باش!
روزی یکی از بزرگ ترین دانشمندان، هاکسلی می رفت تا در لندن سخنرانی کند.به ایستگاه قطار رسید،ولی قطار دیر کرده بود،پس در یک تاکسی پرید و به راننده گفت، عجله کن،یا آخرین سرعت برو! تاکسی با سرعت حرکت کرد و او ناگهان یادش افتاد که آدرس را نداده و باز هم یادش افتاد که خودش هم آدرس را فراموش کرده است. پس از راننده پرسید،آیا شما می دانید که من باید کجا بروم؟ راننده گفت؛نخیر قربان،ولی تا حد ممکن سریع می روم!
چنین است.تو تا حد ممکن سریع می روی، کجا می روی؟مقصد کجاست؟چرا حرکت می کنید؟ به این امید که شاید روزی زندگی برایت روی بدهد و چرا هم اکنون روی ندهد؟تو زنده هستی، چرا همین حالا رخ ندهد؟چرا همیشه نیروانا در آینده است،در فردا قرار دارد؟چرا امروز نیست؟و آن فردا هرگز نخواهد آمد یا اگر بیاید، همیشه به شکل امروز خواهد آمد و تو باز هم آنرا از کف می دهی. ولی ما فقط به این روش زندگی کرده ایم. ما تنها یک بعد از زندگی را می شناسیم،همین راهی که زندگی اش می کنیم،بی جان،بدون سرزندگی و نشاط،فقط کشاندن خود به هر ترتیب،فقط انتظار کشیدن.
با نفس، همیشه در حال انتظار کشیدن هستی؛انتظاری ناامیدانه.می توانی سریع باشی،ولی به هیچ جا نخواهی رسید.با شتاب کردن فقط انرژی تلف می کنی و خواهی مرد. و تو بارها چنین کرده ای. تو همیشه در شتاب بوده ای و در آن شتاب کردن،انرژی هدر رفته است و سپس فقط مرگ می آید و بس. تو برای زندگی عجله می کنی و فقط مرگ می آید و نه هیچ چیز دیگر. ولی ذهن، چون فقط به یک بعد عادت دارد،چون فقط یک راه را شناخته است، که حتی راه هم نیست،بلکه بع نظر می رسد،خواهد گفت که اگر نفس نباشد، زندگی کجاست؟ ولی من به شما می گویم،اگر نفس وجود داشته باشد، امکان زندگی کردن وجود ندارد. فقط وعده است.نفس یک وعده دهنده ی کامل است.به وعده دادن به تو ادامه می دهد.و تو چنان ناهشیاری،هیچ وعده ای وفا نشده است،که باز هم باور می کنی، وقتی وعده های تازه داده شود،باز هم باور می کنی.
#اشو
#ادامه_دارد👇
@eshg_bazi_ba_ostad
❤4
#ادامه👆
به گذشته نگاه کن!نفس وعدههای بسیار داده است و هیچ چیزی از این طریق کسب نشده است،تمام وعده ها فرو افتاده اند،ولی تو هرگز به گذشته نگاه نمی کنی.وقتی کودک بودی،وعده های جوانی بود،وقتی بزرگ شوی،زندگی خواهی کرد.همه این را گفته اند و تو نیز امید داشتی که وقتی بزرگ تر شدی آنچه که باید روی بدهد،اتفاق خواهد افتاد.اینک آن روزها گذشته اند،وعده ها برآورده نشده اند.نگاه کردن به آن چنان دردناک است که تو هرگز چنین نمی کنی. حالا به روزهای پیری امید بسته ای که در سالخوردگی،سلوک شکوفا شود،مراقبه برایت روی بدهد. آنگاه نگرانی ها برطرف خواهند شد:فرزندانت وارد دانشگاه خواهند شد و همه چیز جا خواهد افتاد.آنگاه مسئولیتی برایت نیست.آنگاه قادر خواهی بود به جستجوی الوهیت برآیی.آنگاه در سالخوردگی،آن معجزه روی خواهد داد و تو ارضاء نشده خواهی مرد.چنین نخواهد شد،زیرا زندگی هرگز با امید داشتن رخ نخواهد داد؛هرگز با وعده های نفس برآورده نخواهد شد.می تواند هم اکنون رخ بدهد، فقط در هم اکنون می تواند رخ بدهد.ولی آنوقت به هشیاری بسیار شدید نیاز داری،تا بتوانی تمام وعده ها را ،تمام امیدها را،تمام برنامه های آینده را،تمامی رویاها را دور بیندازی و به خودت،در اینک و در اینجا مستقیماً نگاه کنی. در آن بازگشت به خویش،وقتی آگاهی تو به جایی در جلو نمی رود،بلکه به خودت بازمی گردد،تو با دایره ای از آگاهی تبدیل خواهی شد.این لحظه جاودانی می شود.تو هشیار و گوش به زنگ هستی.در آن هشیاری، در آن آگاهی《من》وجود ندارد،بلکه هستی ساده،وجود ساده، هست و این سادگی از آن هشیاری بر می خیزد. سادگی پوشیدن یک لنگ نیست،سادگی در فقر نیست،سادگی گداشدن نیست.اینها چیزهایی بسیار پیچیده و حساب شده و ریاکارانه هستند.سادگی وقتی زاده می شود که تو به یک هستیِ ساده ی بدون《من》 رسیده باشی.از میان آن هستی،سادگی بر می خیزد. تو فروتن می شوی.نه اینکه آن را تمرین کنی،زیرا یک سادگی تمرین شده،هرگز نمی تواند سادگی باشد.یک فروتنی تمرین شده،فقط نفسی پنهان است.چنین را می دهد:اگر بتوانی هشیار شوی،شروع می کند از تو جاری شدن،تو فروتن می شوی؛نه علیه نفس،زیرا تواضعی که بر علیه نفس باشد،خود نوعی دیکر از نفس است:نفسی ظریف تر،خطرناک تر،زهرآگین تراست.فروتنی، نبود نفس است،نه چیزی برعلیه آن،فقط غیبت آن است.نفس از بین رفته است.تو به خودت باز گشته ای و دانسته ای که نفسی وجود ندارد،پس سادگی بر می خیزد،فروتنی برمی خیزد،اینها به سادگی جاری می شوند.تو برای آمدن شان کاری نکرده ای،اینها محصولات جانبی هستند، محصولات جانبی هشیاری شدید.
پس اینگونه پرسش ها احمقانه است. اگر احساس می کنی که هشیار هستی و هنوز هم《من》باقی است،خوب بدان که هشیار نیستی.تلاش کن تا هشیار باشی، و معیار چنین است؛وقتی هشیار هستی، من وجود ندارد،وقتی هشیار باشی،نفسی پیدا نخواهد بود.این تنها معیار است.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
به گذشته نگاه کن!نفس وعدههای بسیار داده است و هیچ چیزی از این طریق کسب نشده است،تمام وعده ها فرو افتاده اند،ولی تو هرگز به گذشته نگاه نمی کنی.وقتی کودک بودی،وعده های جوانی بود،وقتی بزرگ شوی،زندگی خواهی کرد.همه این را گفته اند و تو نیز امید داشتی که وقتی بزرگ تر شدی آنچه که باید روی بدهد،اتفاق خواهد افتاد.اینک آن روزها گذشته اند،وعده ها برآورده نشده اند.نگاه کردن به آن چنان دردناک است که تو هرگز چنین نمی کنی. حالا به روزهای پیری امید بسته ای که در سالخوردگی،سلوک شکوفا شود،مراقبه برایت روی بدهد. آنگاه نگرانی ها برطرف خواهند شد:فرزندانت وارد دانشگاه خواهند شد و همه چیز جا خواهد افتاد.آنگاه مسئولیتی برایت نیست.آنگاه قادر خواهی بود به جستجوی الوهیت برآیی.آنگاه در سالخوردگی،آن معجزه روی خواهد داد و تو ارضاء نشده خواهی مرد.چنین نخواهد شد،زیرا زندگی هرگز با امید داشتن رخ نخواهد داد؛هرگز با وعده های نفس برآورده نخواهد شد.می تواند هم اکنون رخ بدهد، فقط در هم اکنون می تواند رخ بدهد.ولی آنوقت به هشیاری بسیار شدید نیاز داری،تا بتوانی تمام وعده ها را ،تمام امیدها را،تمام برنامه های آینده را،تمامی رویاها را دور بیندازی و به خودت،در اینک و در اینجا مستقیماً نگاه کنی. در آن بازگشت به خویش،وقتی آگاهی تو به جایی در جلو نمی رود،بلکه به خودت بازمی گردد،تو با دایره ای از آگاهی تبدیل خواهی شد.این لحظه جاودانی می شود.تو هشیار و گوش به زنگ هستی.در آن هشیاری، در آن آگاهی《من》وجود ندارد،بلکه هستی ساده،وجود ساده، هست و این سادگی از آن هشیاری بر می خیزد. سادگی پوشیدن یک لنگ نیست،سادگی در فقر نیست،سادگی گداشدن نیست.اینها چیزهایی بسیار پیچیده و حساب شده و ریاکارانه هستند.سادگی وقتی زاده می شود که تو به یک هستیِ ساده ی بدون《من》 رسیده باشی.از میان آن هستی،سادگی بر می خیزد. تو فروتن می شوی.نه اینکه آن را تمرین کنی،زیرا یک سادگی تمرین شده،هرگز نمی تواند سادگی باشد.یک فروتنی تمرین شده،فقط نفسی پنهان است.چنین را می دهد:اگر بتوانی هشیار شوی،شروع می کند از تو جاری شدن،تو فروتن می شوی؛نه علیه نفس،زیرا تواضعی که بر علیه نفس باشد،خود نوعی دیکر از نفس است:نفسی ظریف تر،خطرناک تر،زهرآگین تراست.فروتنی، نبود نفس است،نه چیزی برعلیه آن،فقط غیبت آن است.نفس از بین رفته است.تو به خودت باز گشته ای و دانسته ای که نفسی وجود ندارد،پس سادگی بر می خیزد،فروتنی برمی خیزد،اینها به سادگی جاری می شوند.تو برای آمدن شان کاری نکرده ای،اینها محصولات جانبی هستند، محصولات جانبی هشیاری شدید.
پس اینگونه پرسش ها احمقانه است. اگر احساس می کنی که هشیار هستی و هنوز هم《من》باقی است،خوب بدان که هشیار نیستی.تلاش کن تا هشیار باشی، و معیار چنین است؛وقتی هشیار هستی، من وجود ندارد،وقتی هشیار باشی،نفسی پیدا نخواهد بود.این تنها معیار است.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
❤8👍2
فصل هشتم
طریقت ممنوعه
پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
طریقت ممنوعه
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
پاسخ
:طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
ادامه دارد
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤3🔥1
اوشو .ناظر
فصل هشتم طریقت ممنوعه سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش نخست: من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم. پاسخ: طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد. تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل…
ادامه
نترش. دنیا یک وسوسه است ـــ وسوسهای که باید از میانش عبور کنی، وسوسهای که باید رنج آن را ببری. و شیطان همدست و شریک خداست ـــ یک دشمن نیست، شریک است.
او تو را وسوسه میکند و تو را بهمحدودهی ممنوعه میکشاند، به تو کمک میکند تا نافرمانی کنی. او تو را ترغیب میکند و فریب میدهد. اگر با تمام قلب همراهش بروی، دیر یا زود درخواهی یافت که او یک فریبکار است. و بیدرنگ ناپدید خواهد شد. لحظهای که دریابی شیطان یک فریبکار است، شیطان ناپدید میشود. مرگ او در همان ادراک تو است.
و ناگهان شروع میکنی به خندیدن. خندهای شدید در تو ایجاد میشود. مانند شیر خواهی غرّید، یک غرّش بزرگ. حالا حقیقت را دیدهای ـــ که چرا خدا به تو گفت که از آن درخت خاص میوه نخوری ـــ او میخواست که تو بخوری!
البته خدا نمیتواند اینقدر نادان باشد! اگر او این را میخواست، ساکت میماند، میتوانست آن درخت را حذف کند! ـــ هر باغبان معمولی میتواند چنین کاری کند. ولی او درخت را حذف نکرد؛ فقط فرمان صادر کرد. و این یک اصل بسیار روانشناسانه است.
این داستان تمثیلی [آدم و درخت ممنوعه] واقعاً یکی از زیباترین تمثیلهای روانشناسی است. هرکجا اجازه نداشته باشی بروی، میخواهی آنجا بروی.
اگر فیلمی در شهر نمایش داده میشود و تبلیغ آن میگوید: “فقط برای بالغین،” تمام نوجوانان هجوم خواهند برد ـــ پس باید چیزی برای آنان در این فیلم باشد! اگر فقط برای بالغین باشد، آنوقت انگیزه میدهد! به مردم بگو کاری را نکنند، و همان کار را خواهند کرد! میتوانی در این مورد مطمئن باشی.
و خداوند در این مورد بسیار یقین داشت. او میباید قدری در مورد آدم مشکوک بوده باشد، پس حوّا را آفرید.
مرد یک ترسو است ـــ مگر اینکه زنی او را وسوسه کند! مرد شاید تردید داشته باشد، ولی وقتی زنی باشد که او را وسوسه کند، مرد بسیار شجاع میشود! وقتی زن حضور داشته باشد، شوهر بسیار شجاع میشود. هرگز با مردی که زنش در کنار اوست نجنگ ـــ تو را خواهد کشت! او باید خودش را اثبات کند، چون زنش آنجاست. وقتی که تنهاست میتوانی بجنگی؛ او زحمتی به خودش نمیدهد، میگوید باشد!
وقتی زنی همراهت است، شهامت شیطان را پیدا میکنی! باید به آن زن ثابت کنی که یک قهرمان هستی، یک مرد دلیر و بیپروا و بزرگ! آنوقت میتوانی دیوانه شوی، میتوانی همه کار بکنی.
ولی حتی خدا هم تردید داشت: شاید این زن هم کافی نباشد. پس یک مار را آفرید: آن مار زن را فریفت و آن زن، آدم را فریفت. و البته این بسیار خوب نقشهریزی شده بود! یک نمایش زیبا با طراحی عالی بود. اکنون تمام شخصصیتها حاضر هستند: آدم همیشه میتواند بگوید “من مسئول نیستم؛ حوّا مسئول است!” و زن هم همیشه میتواند بگوید “من مسئول نیستم ـــ تقصیر از مار است!” و البته مار نمیتواند حرف بزند، پس داستان در اینجا پایان مییابد. اگر مار میتوانست حرف بزند، میگفت “خدا مسئول است.” هیچکس از مار سوالی نکرد که چه کسی مسئول است. مار کاملاً ساکت است.
نگاه کن: هروقت میگویی که شخص دیگری مسئول است، چه میکنی؟ فقط مسئولیت را جابهجا میکنی. شوهر میگوید که زنش مسئول است؛ زن میگوید که بچهها مسئول هستند ـــ و البته بچهها لال هستند: نمیتوانند چیزی بگویند؛ پس در همینجا تمام میشود. ما همیشه مسئولیت را روی دیگران پرتاب میکنیم.
تو روزی فردی بیدار و بادیانت خواهی شد که تشخیص دهی “من مسئول هستم.” شجاع باش. مسئولیت را احساس کن ـــ و وارد هرآنچه که تو را وسوسه میکند بشو؛ و کاملاً هشیارانه برو، آگاهانه برو. عامدانه واردش شو.
مایلم یک قانون دیگر زندگی را به شما بگویم: وقتی عمداً و از روی قصد وارد چیزی شوی، هرگز نمیتواند برایت یک قید شود. طوری وارد نشو که چیزی تو را میکشاند؛ مانند یک برده وارد نشو؛ مانند یک ارباب وارد شو. حتی اگر وارد چیزی میشوی که ممنوعه است، چیزی که توسط تمام مذاهب “گناه” اعلام شده، با شهامت و با مسئولیت واردش شو. بگو: “میخواهم بروم و میخواهم این بُعد را کشف کنم.”
احساس گناه نکن! زیرا اگر احساس گناه کنی، با دو دِلی وارد میشوی و آنوقت گیر خواهی کرد. هرگز قادر نخواهی بود که بازگردی. اگر با تمام قلب وارد شوی، بیدرنگ کذب آن را خواهی دید، حماقت آن را خواهی دید.
پس نترس و با تمام قلب وارد شو! و آن را کاملاً و تماماً کشف کن. تمام زوایای آن را کشف کن تا که تمام شود. وقتی که تمام این بازی را دیدی، از آن بیرون هستی.
ادامه دارد
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤5🔥1
اوشو .ناظر
ادامه نترش. دنیا یک وسوسه است ـــ وسوسهای که باید از میانش عبور کنی، وسوسهای که باید رنج آن را ببری. و شیطان همدست و شریک خداست ـــ یک دشمن نیست، شریک است. او تو را وسوسه میکند و تو را بهمحدودهی ممنوعه میکشاند، به تو کمک میکند تا نافرمانی کنی. او…
ادامه
و میگویی: “من مشتاق این هستم که آن مار در من زنده شود…”
مار وجود دارد. خدا هرگز انسانی را بدون اینکه ماری در او باشد خلق نکرده است: در تو کار گذاشته شده. آن را سکس بخوان یا کندالینی ـــ همان مار است.
سکس، ماری است که رو به پایین حرکت میکند. کندالینی، همان مار است؛ همان قدرت مار، که البته به بالا حرکت میکند.
معمولاً وقتی نوزادی بهدنیا میآید، آن مار در نزدیکی مرکز جنسی ـــ چیزی که یوگیها آن را مولادار میخوانند، مرکز اصلی و ریشهای ـــ چنبره زده است: یک انرژی خفته است. وقتی کودک از نظر جنسی بالغ میشود: حدود چهاردهسالگی، آن مار از حالت چنبره بیرون میآید و شروع میکند به حرکت به سمت پایین، به سمت دشت. جنسیت همین است.
یکروز، وقتی جنسیت را کشف کردی و دریافتی که چیزی نیست ـــ هیچ ارزشی ندارد، بجز دردسر، تشویش و رنج ـــ آن مار شروع میکند به حرکت به سمت بالا. این همان مار است! حالا شروع میکند به حرکت به سمت کوهستان، به سمت قلّه... وقتی این حرکت آغاز شود، یک دگرگونی عظیم رخ میدهد. تو از آدم به مسیح تبدیل میشوی.
و زمانی که آن مار به نقطهی اوج در تو میرسد ـــ به ساهاسرار، هفتمین مرکز وجود تو، بالاترین قلّهی اورست ـــ وقتی که به بالاترین چاکرا میرسد، ناگهان تو نه آدم هستی و نه مسیح ـــ خودِ خدا هستی.
احساسکردنِ خود بعنوان یک آدم، یک رویای کابوسگونه است. احساس کردن خود همچون مسیح، هنوز هم یک رویاست ــ از اولی بهتر است؛ ابداً کابوس نیست، بسیار شیرین و زیباست، ولی هنوز هم یک رویا است. شناختن خود همچون خدا یعنی رسیدن به واقعیت، رسیدن به وطن.
آن مار وجود دارد، و بسیار فعال است! شاید از آن مار ترسیده باشی. جامعه درست برخلاف تو کار میکند. جامعه نمیخواهد که تو یک فرد باشی که با انرژی خود مشتعل شوی؛ جامعه میخواهد تو تحت کنترل باشی. جامعه میترسد. حتی یک فرد میتواند بسیار انفجاری عمل کند.
این چیزی است که وقتی یک مسیح، یا یک بودا روی زمین راه میرفت اتفاق افتاد ـــ درست همانطور که یک اتمِ کوچک میتواند منفجر شده و تمامی یک شهر بزرگ مانند هیروشیما را نابود سازد. فقط یک اتم که قابل دیدن با چشم هم نیست، هیچکس هرگز آن را ندیده است؛ حتی برای ابزارها هم قابل دیدن نیست ـــ یک ذرهی نامریی میتواند منفجر شود و مقدار بسیار زیادی انرژی تولید کند. پس در مورد آگاهی انسان چه میتوان گفت؟
اگر آگاهی انسان منفجر شود، جامعه نمیداند چگونه آن را کنترل کند. پس جامعه تو را به پایینترین نردهی آن نردبام متصل نگه میدارد. به تو اجازه نمیدهد که حرکت کنی. تو را فقط روی زمین نگه میداد.
تو بالهایی داری، ولی جامعه تو را آگاه نمیسازد که این بالها را داری. جامعه همهچیز را به تو آموزش میدهد، ولی اساسیترین چیزها آموزش داده نمیشوند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
❤7👍1🔥1
ادامه
کلّههای شما در دانشگاهها پر از آشغال میشود.
در مدارس، کالجها و دانشگاهها سرهای شما بعنوان سطل زباله مورد استفاده قرار میگیرند: مردم پیوسته چیزهایی را در آنها پرتاب میکنند. آنان انتقام خودشان را از آموزگاران خودشان میگیرند. آنان سرهایشان با کاه پُر شده و اکنون همان کار را با دیگران انجام میدهند ـــ و بسیار جدّی و با ظاهری مذهبی و خیرخواهانه! آیا پروفسورها و روسای دانشگاهها و معاونین آنها را دیدهاید: بسیار جدی هستند؛ گویی که خدمات بزرگی به بشریت میکنند! آنان فقط جوانان را نابود میکنند.
وقتی سَر خیلی سنگین شود، ارتباطت با قلب قطع میشود. وقتی سَر بسیار مهم شود، قلب را از یاد میبری.
و قلب است که منبع انرژیهای حیاتی تو است. تو از قلب به مرکز جنسی وصل هستی و از قلب به ساهاسرار متصل هستی. قلب پلی است از سکس به ساهاسرار ـــ پلی است بین دشت و قلّه.
و آنان پیوسته سر را پُر میکنند. آنان سرهای شما را چنان آموزش میدهند، شما چنان در سرهایتان زرنگ و کارآمد میشوید که مسیری را که به قلب میرود دور میزنید.
زندگی توسط قلب جریان دارد. آن مار زنده است ولی قلب تو بسته شده. آن مار زنده است و آماده است تا به سفر خودش برود، و تو فقط باید درهای قلبت را بگشایی. این است منظور من وقتی میگویم برقصید و آواز بخوانید و شادمان باشید، عشق بورزید و احساس کنید.
دانشگاه واقعی در آینده مرکز قلب را آموزش خواهد داد و نه سَر را. این دانشگاههای امروزی فقط منسوخ شدهاند؛ آنها فقط مخروبههایی از گذشته هستند؛ میتوانند در موزهها باشند، ولی دیگر نباید مجاز باشند در واقعیت برپا بمانند.
دانشگاه واقعی باید مرکزی عظیم برای آموزشِ احساس و قلب باشد.
مارِ تو زنده است؛ فقط قلبت را باز کن ـــ مار تو در تلاش است. وقتی نزد من آمدی و من با تو برخوردی شخصی داشتم و درون تو را دیدم، مشاهده کردم که مارِ تو در قلب تقلّا میکند.
آن مار یا همان انرژی کندالینی بدون اینکه از قلب عبور کند نمیتواند به سمت سَر حرکت کند. راهی نیست. فقط از راه قلب میتواند به سَر برود. وقتی از قلب عبور کند، به عقل نمیرسد، به شهود میرسد. وقتی از قلب عبور کند به مرکز هفتم، ساهاسرار Sahasrar میرسد. ساهاسرار نیز در سَر هست؛ ولی آن سَری نیست که تو از آن خبر داری.
حتی زیستشناسان و متخصصین فیزیولوژی میگویند که سر به نظر بیفایده میرسد ـــ عملکرد آن چیست؟ سر بطور کامل فعال نیست، ظاهراً فقط نیمی از آن کار میکند. آن نیم دیگر که به نظر بیفایده و بدون عملکرد است، همان بذر ساهاسرار است. وقتی انرژی تو از قلب عبور کند، به آن بخشی از مغز میرسد که بطور معمول عملکردی ندارد. این بخش فقط وقتی عمل میکند که انسان یک بودا شود [یعنی وقتی که انسان به بیداری برسد].
و بازهم تکرار می کنم:
راه ممنوعه تنها طریق است. شهامت داشته باش! به یاد بسپار: گناه یک “تقصیرِ خوش” است؛ زیرا این تنها راهی است که فرد یک قدّیس میشود.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤7🔥1