نواي دل
#روایت #پدرشکنجه_گر قسمت(۵) #در_دادگاه نخستین روزی که به دادگاه رفته بودیم من به همراه مادربزرگ و پدربزرگم بودم. مادربزرگم صلاح ندید که مادرم با دو کودک کوچکاش به دادگاه بیاید او در خانه کنار دوقلوها ماند. وقتی وارد دادگاه شدیم پدرم نیز به ما ملحق شد.…
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت (۶) #در_دادگاه
نامفهوم حرفهای مردمی که دورم جمع شده بودند را میشنیدم که میگفتند این طفلک چه کاری کرده که اینگونه او را لت و کوب کردند؟ یکی از دیگری میپرسید این کی بود که این طفل معصوم را زد؟ دیگری جواب میداد نمیدانم میگویند پدرش بوده است. یکی گفت پدرش؟ و با تعجب گفت چگونه یک پدر فرزند خودش از خون خودش را اینگونه لت و کوب میکند؟ از تمام آن صداها و حرفها که همه به من ترحم میکردند ناراحت بودم. از اینکه زندگی زجرآورم اینگونه بر سر زبانها افتاده بود ناراحت بودم.
تمام وجودم درد میکرد. هرگز قادر نیستم بگویم چه اندازه درد کشیدم. سمت چپ صورتم بخاطر سیلیهای پی در پی پدرم کاملا بیحس شده بود. حتی نمیتوانستم حسش کنم. گویی آن قسمت از صورتم را بیآنکه مرا بیهوش سازند، بریده بودند. سرم بشدت درد میکرد. از درد نمیتوانستم موهایم را لمس کنم. حس میکردم دیگر چیزی به نام مو در سرم باقی نمانده است. به سحتی دستم را لابلای موهایم بردم و بخش زیادی از آنها به دستم آمد. از آن حجم مو در میان دستم تعجب کردم. اشکهایم که از چند دقیقه قبل راهشان را به روی گونههایم پیدا کرد بودند، شدت گرفتند و بی اختیارریختند. با کمک دیگران روسریام را سرم کردند. مرا کنار مادربزرگم نشاندند. او مرا در آغوش گرفت و من در آغوش او برای تمام این دردها زار زدم و گریه کردم.
هنگامی که اشکهایم متوقف شده بودند نگاهم به سمت پدرم رفت حالش آنقدر نرمال و خوب شده بود که گویی هرگز آن مردی نبوده که چند لحظه پیش مرا تا مرز کشتن کتک زد. تمام کارهای او برای من تعجب آور بود. شاید دیگران هم تعجب میکردند اما او گویا از زجردادن من سرشار از آرامش میشد. مثل معتادی که مواد به او رسیده باشد و بیقراری قبل از کشیدن مواد را کاملا فراموش کرده باشد.
آن روز وقتی نزد قاضی رفتیم و من در مورد کتکی که از دست پدرم خورده بودم به او گفتم جوابش مثل دفعه قبل بود. «خیر است که زده پدرت است؛ حق دارد.» این تمام پاسخی بود که در برابر تمام دردهایم بدست آوردم.
نویسنده : #طیبه_مهدیار
ادامه داستان در لینک زیر:
https://gowharshadmedia.com/39j/
#پدر_شکنجه_گر
قسمت (۶) #در_دادگاه
نامفهوم حرفهای مردمی که دورم جمع شده بودند را میشنیدم که میگفتند این طفلک چه کاری کرده که اینگونه او را لت و کوب کردند؟ یکی از دیگری میپرسید این کی بود که این طفل معصوم را زد؟ دیگری جواب میداد نمیدانم میگویند پدرش بوده است. یکی گفت پدرش؟ و با تعجب گفت چگونه یک پدر فرزند خودش از خون خودش را اینگونه لت و کوب میکند؟ از تمام آن صداها و حرفها که همه به من ترحم میکردند ناراحت بودم. از اینکه زندگی زجرآورم اینگونه بر سر زبانها افتاده بود ناراحت بودم.
تمام وجودم درد میکرد. هرگز قادر نیستم بگویم چه اندازه درد کشیدم. سمت چپ صورتم بخاطر سیلیهای پی در پی پدرم کاملا بیحس شده بود. حتی نمیتوانستم حسش کنم. گویی آن قسمت از صورتم را بیآنکه مرا بیهوش سازند، بریده بودند. سرم بشدت درد میکرد. از درد نمیتوانستم موهایم را لمس کنم. حس میکردم دیگر چیزی به نام مو در سرم باقی نمانده است. به سحتی دستم را لابلای موهایم بردم و بخش زیادی از آنها به دستم آمد. از آن حجم مو در میان دستم تعجب کردم. اشکهایم که از چند دقیقه قبل راهشان را به روی گونههایم پیدا کرد بودند، شدت گرفتند و بی اختیارریختند. با کمک دیگران روسریام را سرم کردند. مرا کنار مادربزرگم نشاندند. او مرا در آغوش گرفت و من در آغوش او برای تمام این دردها زار زدم و گریه کردم.
هنگامی که اشکهایم متوقف شده بودند نگاهم به سمت پدرم رفت حالش آنقدر نرمال و خوب شده بود که گویی هرگز آن مردی نبوده که چند لحظه پیش مرا تا مرز کشتن کتک زد. تمام کارهای او برای من تعجب آور بود. شاید دیگران هم تعجب میکردند اما او گویا از زجردادن من سرشار از آرامش میشد. مثل معتادی که مواد به او رسیده باشد و بیقراری قبل از کشیدن مواد را کاملا فراموش کرده باشد.
آن روز وقتی نزد قاضی رفتیم و من در مورد کتکی که از دست پدرم خورده بودم به او گفتم جوابش مثل دفعه قبل بود. «خیر است که زده پدرت است؛ حق دارد.» این تمام پاسخی بود که در برابر تمام دردهایم بدست آوردم.
نویسنده : #طیبه_مهدیار
ادامه داستان در لینک زیر:
https://gowharshadmedia.com/39j/
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۶) - رسانه گوهرشاد
در یکی از همین روزهایی که به دادگاه میرفتیم پدرم بار دیگر بهانهای دست و پا کرد و در برابر نگاههای همه چنان از موهایم کشید که از زمین فاصله گرفتم. او مرا با موهایم تا آخر سالون کشید و در نهایت با خشمی فراوان مرا به دیوار کوبید. پدربزرگ و حتی غریبهها برای…
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت ۷ #مهمان_شب
در تمام طول مسیر دادگاه تا خانه دلم میخواست هنگام رد شدن از خیابان، خودم را مقابل موترها بیندازم ولی به خانه نرسم. دلم نمیخواست لحظهای با پدرم زیر یک سقف زندگی کنم. حتی از نگاه کردن به او وحشت داشتم. پدرم ما را به آدرسی برد و در کنار خانهای دو طبقه از موتر پیاده شدیم. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بود؛ در طبقه اول یک مرد تقریباً جوان با همسر و دو تا فرزندش زندگی میکردند. طبقه دوم متعلق به پدرم بود. ساختمان خیلی فرسوده و به شکل خرابهای به نظر میرسید. همه جای آن بوی بدی میداد و گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. وارد طبقه دوم که شدیم متعجبتر شدم؛ هیچ فرشی برای نشستن وجود نداشت، بیشتر به انباری وسایل خرابه میماند. تا چشم کار میکرد آشغال و خاک بود. مشخص بود کسی سالها آنجا زندگی نکرده است. هرکدام مان بدون حرفی در سکوت به گوشهای نشستیم. تلاش کردیم جسم خود را با مکانی که در آن هستیم عادت بدهیم. پدرم در کتیرای برای خود چای گذاشت و با کمی کلنجار رفتن برای خود چای آماده کرد و به تنهای آنرا نوشید و از خانه بیرون رفت اما قبل آن بار دیگر خطاب به من و مادرم تاکید کرد که حق ندارید به چیزی دست بزنید و اشاره کرد به خانه که نباید چیزی از آن جابجا شود.
با انگشت به روی یکی از وسایل کشیدم و چاپ انگشتم روی قسمتی که خاکش پاک شده بود، باقی ماند. مادرم که وضعیت را دید گفت اینطوری نمیشود و ما با کمک هم مقداری اطراف مان را جمع و جور کردیم. مادرم گفت بهتر است تا جایی که ممکن است به چیزی دست نزنیم و به من گفت که اخلاق پدرت را که میشناسی. در جوابش گفتم چشم و تمام سعیام را کردم که به چیزی دست نزدم. من و مادرم فقط یک گوشه را تمیز کردیم تا بتوانیم آنجا بنشینیم. هنگامی که پدرم برگشت و دید وسایل کمی جابجا شده است باز همه چیز را از چشم من دید و تا میتوانست مرا کتک زد.
بیحال یک گوشه نشستم و در میان انبوهی از خاک و وسایل کثیف، به زندگیام فکر کردم. با خودم گفتم خدایا ببین حتی دو ساعت هم نشد که از دادگاه برگشتهایم و پدرم باز رفتار قبلیاش را در پیش گرفته است. از خدا کمک خواستم. کاری که همیشه مادرم میکرد. او همیشه دعا میکرد که زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد اما زندگی هیچ وقت با ما رفیق نشد. بارها مادرم را در حال گریه بر سجاده دیده بودم. گاهی فکر میکردم خدا ما را دوست ندارد یا از ما قهر کرده است که اینگونه چشمش را به روی ما بسته است اما باز این مادرم بود که میگفت خدا تمام بندههایش را دوست دارد و همه چیز خوب خواهد شد.
بعد آن شب شکنجهها چاشنی هر روز و شب زندگیام شد؛ پدرم دنبال بهانهای بود تا مرا کتک بزند کافی بود جای چیزی در خانه عوض شده باشد، سراغ من میآمد و میگفت: «این پیاله (لیوان) آنجا بود چرا حالا اینجاست؟» و به این بهانه خشم خود را بر سر من خالی میکرد. یک ساعت بعد یا روز بعد دوباره با بهانهای اینچنینی مرا لت و کوب میکرد. مثلا میگفت: «این خط قبلا روی دیوار نبود و تو این کار را کردی.» وقتی برایش توضیح میدادم که کار من نبوده و روحم هم از آن خبر ندارد گویا که بیشتر ناراحت میشد و مرا بیشتر لت و کوب میکرد. شکنجهها روز و شب نمیشناخت؛ نصف شب هم اگر میشد همینکه پدرم چشمش به من میافتاد شروع به کتک زدن من میکرد. گاهی شبها بالای سرم میآمد و مرا لت و کوب میکرد. به وضاحت برایم میگفت از تو بدم میآید و دوست ندارم تو را مقابل چشمانم ببینم. او در شب عادت به بیخوابی داشت. به گونهای که اکثرا اصلا نمیخوابید و این برای من بدترین نوع شکنجه بود. مجبور بودم تمام شب را به حالت خواب و بیداری سپری کنم تا مبادا پدرم بالای سرم بیاید و مرا کتک بزند. ترس از لت و کوب خواب را از چشمانم برده بود. برق اتاق را تا صبح روشن نگه میداشت و به همسایهها میگفت که تمام شب قرآن میخواند. تا تصویر مثبتی از خودش در ذهن همه ایجاد کند. به همسایهها میگفت: «هرشب لامپ خانه ما روشن است چون تا صبح من قرآن میخوانم.»...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر در: سایت رسانه #گوهرشاد
@Navae_Del1401
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇https://gowharshadmedia.com/?p=7502
#پدر_شکنجه_گر
قسمت ۷ #مهمان_شب
در تمام طول مسیر دادگاه تا خانه دلم میخواست هنگام رد شدن از خیابان، خودم را مقابل موترها بیندازم ولی به خانه نرسم. دلم نمیخواست لحظهای با پدرم زیر یک سقف زندگی کنم. حتی از نگاه کردن به او وحشت داشتم. پدرم ما را به آدرسی برد و در کنار خانهای دو طبقه از موتر پیاده شدیم. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بود؛ در طبقه اول یک مرد تقریباً جوان با همسر و دو تا فرزندش زندگی میکردند. طبقه دوم متعلق به پدرم بود. ساختمان خیلی فرسوده و به شکل خرابهای به نظر میرسید. همه جای آن بوی بدی میداد و گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. وارد طبقه دوم که شدیم متعجبتر شدم؛ هیچ فرشی برای نشستن وجود نداشت، بیشتر به انباری وسایل خرابه میماند. تا چشم کار میکرد آشغال و خاک بود. مشخص بود کسی سالها آنجا زندگی نکرده است. هرکدام مان بدون حرفی در سکوت به گوشهای نشستیم. تلاش کردیم جسم خود را با مکانی که در آن هستیم عادت بدهیم. پدرم در کتیرای برای خود چای گذاشت و با کمی کلنجار رفتن برای خود چای آماده کرد و به تنهای آنرا نوشید و از خانه بیرون رفت اما قبل آن بار دیگر خطاب به من و مادرم تاکید کرد که حق ندارید به چیزی دست بزنید و اشاره کرد به خانه که نباید چیزی از آن جابجا شود.
با انگشت به روی یکی از وسایل کشیدم و چاپ انگشتم روی قسمتی که خاکش پاک شده بود، باقی ماند. مادرم که وضعیت را دید گفت اینطوری نمیشود و ما با کمک هم مقداری اطراف مان را جمع و جور کردیم. مادرم گفت بهتر است تا جایی که ممکن است به چیزی دست نزنیم و به من گفت که اخلاق پدرت را که میشناسی. در جوابش گفتم چشم و تمام سعیام را کردم که به چیزی دست نزدم. من و مادرم فقط یک گوشه را تمیز کردیم تا بتوانیم آنجا بنشینیم. هنگامی که پدرم برگشت و دید وسایل کمی جابجا شده است باز همه چیز را از چشم من دید و تا میتوانست مرا کتک زد.
بیحال یک گوشه نشستم و در میان انبوهی از خاک و وسایل کثیف، به زندگیام فکر کردم. با خودم گفتم خدایا ببین حتی دو ساعت هم نشد که از دادگاه برگشتهایم و پدرم باز رفتار قبلیاش را در پیش گرفته است. از خدا کمک خواستم. کاری که همیشه مادرم میکرد. او همیشه دعا میکرد که زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد اما زندگی هیچ وقت با ما رفیق نشد. بارها مادرم را در حال گریه بر سجاده دیده بودم. گاهی فکر میکردم خدا ما را دوست ندارد یا از ما قهر کرده است که اینگونه چشمش را به روی ما بسته است اما باز این مادرم بود که میگفت خدا تمام بندههایش را دوست دارد و همه چیز خوب خواهد شد.
بعد آن شب شکنجهها چاشنی هر روز و شب زندگیام شد؛ پدرم دنبال بهانهای بود تا مرا کتک بزند کافی بود جای چیزی در خانه عوض شده باشد، سراغ من میآمد و میگفت: «این پیاله (لیوان) آنجا بود چرا حالا اینجاست؟» و به این بهانه خشم خود را بر سر من خالی میکرد. یک ساعت بعد یا روز بعد دوباره با بهانهای اینچنینی مرا لت و کوب میکرد. مثلا میگفت: «این خط قبلا روی دیوار نبود و تو این کار را کردی.» وقتی برایش توضیح میدادم که کار من نبوده و روحم هم از آن خبر ندارد گویا که بیشتر ناراحت میشد و مرا بیشتر لت و کوب میکرد. شکنجهها روز و شب نمیشناخت؛ نصف شب هم اگر میشد همینکه پدرم چشمش به من میافتاد شروع به کتک زدن من میکرد. گاهی شبها بالای سرم میآمد و مرا لت و کوب میکرد. به وضاحت برایم میگفت از تو بدم میآید و دوست ندارم تو را مقابل چشمانم ببینم. او در شب عادت به بیخوابی داشت. به گونهای که اکثرا اصلا نمیخوابید و این برای من بدترین نوع شکنجه بود. مجبور بودم تمام شب را به حالت خواب و بیداری سپری کنم تا مبادا پدرم بالای سرم بیاید و مرا کتک بزند. ترس از لت و کوب خواب را از چشمانم برده بود. برق اتاق را تا صبح روشن نگه میداشت و به همسایهها میگفت که تمام شب قرآن میخواند. تا تصویر مثبتی از خودش در ذهن همه ایجاد کند. به همسایهها میگفت: «هرشب لامپ خانه ما روشن است چون تا صبح من قرآن میخوانم.»...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر در: سایت رسانه #گوهرشاد
@Navae_Del1401
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇https://gowharshadmedia.com/?p=7502
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
✍نویسنده: #طیبه_مهدیار
🔹قسمت هشتم در لینک زیر: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=7737
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۸)
#پدر_شکنجه_گر
✍نویسنده: #طیبه_مهدیار
🔹قسمت هشتم در لینک زیر: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=7737
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۸)
🔹 #روایت زندگی نازنین
🔸 #پدر_شکنجه_گر
🔻قسمت #نهم
هیچ زخم زبانی بدتر نیست ازین که پاکدامنی و عفت دختری زیر سوال برود. قضاوت شود و به عملی که انجام نداده است متهم شود.💔
درست زمانی که روزهای سختی را میگذراند اما اطرافیان که از شکنجه شدن های مداوم او بی خبر است، گمان دیگری میبرند و بر رنج او می افزاید. این داستان به ما میگوید تا زمانی که از تمام قضیه آگاه نیستیم و نمیدانیم یک شخص از چه بن بست ها و اتفاقات عبور کرده نباید راجع به آن شک و قضاوت به خود راه دهیم. گاهی داستان با آنچه در ظاهر به نظر میرسد بسیار متفاوت است.
این داستان در قسمت نهم بخوانید:
✍ نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚 نشر: سایت رسانه خبری گوهرشاد
@Navae_Del1401
🔸 #پدر_شکنجه_گر
🔻قسمت #نهم
هیچ زخم زبانی بدتر نیست ازین که پاکدامنی و عفت دختری زیر سوال برود. قضاوت شود و به عملی که انجام نداده است متهم شود.💔
درست زمانی که روزهای سختی را میگذراند اما اطرافیان که از شکنجه شدن های مداوم او بی خبر است، گمان دیگری میبرند و بر رنج او می افزاید. این داستان به ما میگوید تا زمانی که از تمام قضیه آگاه نیستیم و نمیدانیم یک شخص از چه بن بست ها و اتفاقات عبور کرده نباید راجع به آن شک و قضاوت به خود راه دهیم. گاهی داستان با آنچه در ظاهر به نظر میرسد بسیار متفاوت است.
این داستان در قسمت نهم بخوانید:
✍ نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚 نشر: سایت رسانه خبری گوهرشاد
@Navae_Del1401
.
▫️#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر |
🔹قسمت #نهم
در یکی از همان روزها ادارهی مکتب از من خواست که مادرم را با خود به مکتب ببرم. من نیز ناگزیر شدم از مادربزرگم بخواهم که به مکتب من بیاید. چون مادرم حق بیرون شدن از خانه را نداشت و خواهرو برادر کوچکم نیز به او احتیاج داشتند.
هنگامی که مادربزرگم وارد اداره شد معاون مکتبمان که زن جوانی بود با چند تن از معلمانمان در ادارهی مکتب نشسته بودند. از من خواستند که اداره را ترک کنم تا در مورد بعضی موضوعات با مادربزرگم به تنهایی صحبت کنند. کنجاو بودم که چرا از مادربزرگم خواستهاند به مکتب بیاید زیرا درس من خوب بود و من هیچ مشکلی هم ایجاد نکرده بودم. اکثرا دختر آرام و گوشه گیری بودم و بخاطر زندگی تلخی که داشتم و نمیخواستم آن را با کسی شریک سازم، با افراد کمی حرف میزدم.
هنوز از اداره خیلی دور نشده بودم که بعضی حرفها را شنیدم و بشدت شوکه شدم. وقتی شنیدم که معاون مکتبمان از مادربزرگم پرسید که آیا نازنین دوست پسر دارد یا خیر؟ گوشهایم صوت کشید و ضربان قلبم چند برابر افزایش یافت. او دوباره خطاب به مادربزرگم پرسید که آیا نواسهی شما باردار است؟ و در ادامه افزود که ممکن است نازنین با کسی رابطه داشته باشد و شما از آن اطلاعی نداشته باشید. نمیتوانستم پاسخ مادربزرگم را بشنوم شاید او نیز چون من شوکه از پرسشهای اداره بود. من دیگر نایستادم تا پاسخ مادربزرگم را بشنوم. به اندازهی کافی شنیده بودم و آنقدر بود که رمقی در تن من نماند و تلو تلو خوران از دهلیز خارج شدم. از این تشت رسوایی که بر سرم کوبانده بودند آشفته و عاصی بودم. دلم شکسته بود و با تمام وجود از خودم ناامید شده بودم، حس میکردم دیگر غروری ندارم که بتوانم باقی زندگی را با آن سپری کنم. آنان چه ظالمانه پاکدامنیام را نشانه گرفته بودند. خورد شده بودم و ازگریهی زیاد چشمانم قرمز شده بود. هنگامی که مادربزرگم از اداره برگشت بسیار تلاش کرد که حرفهای معلمان را از من پنهان کند و قبل از اینکه من سوالی بپرسم گفت در مورد درسهایت سوال کردند و خواستند که بیشتر متوجه درسهایت باشی. با اینکه تا قبل از بیرون شدن مادربزرگم از اداره حسابی گریه کرده بودم و فکر میکردم که دیگر گریهام نگیرد اما با شنیدن حرفهای مادربزرگم بار دیگر بغض کردم. میدیدم که او چقدر تلاش دارد تا با عوض کردن حرف ادارهی مکتب، دلم نشکند. اشکم ریخت و او متوجه شد که من از اصل ماجرا خبر دارم. سرم را در آغوشش گرفت و با تمام مهربانیای که همیشه در کلامش وجود داشت از من خواست که با این حرفها ذهنم را درگیر نسازم و به درس و مشقم تمرکز کنم.
چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم. هرباری که به یاد حرفهایی که در ادارهی مکتبمان تبادله شده بود، میافتادم دلم خون میشد و باز گریهام را از سر میگرفتم و باز این پدربزرگ و مادربزرگم بودند که مرا دلداری میدادند و تلاش میکردند با نرمترین حالت ممکن و به گونهی منطقی مرا قناعت دهند. آنها تاکید میکردند که معلمان و ادارهی مکتب نیت بدی نداشته اند، وظیفهی آنان این را ایجاد میکند که هر احتمالی را در نظر بگیرند. مادربزرگم به من این اطمینان خاطر را میداد که معلمانم به فکر من هستند و حرفهای آنها به این دلیل بوده که من در وضعیت صحی خوبی قرار نداشتهام و آنچه از حالم برداشت کرده بودند را بیان کردند. طبق معمول همیشه در برابر منطق و مهربانی مادربزرگم تسلیم بودم. او خوب بلد بود که چگونه با من حرف بزند تا راه درست را تشخیص دهم و نگرانیها را از خودم دور بسازم...
✍ #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:
https://gowharshadmedia.com/?p=7983
▫️#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر |
🔹قسمت #نهم
در یکی از همان روزها ادارهی مکتب از من خواست که مادرم را با خود به مکتب ببرم. من نیز ناگزیر شدم از مادربزرگم بخواهم که به مکتب من بیاید. چون مادرم حق بیرون شدن از خانه را نداشت و خواهرو برادر کوچکم نیز به او احتیاج داشتند.
هنگامی که مادربزرگم وارد اداره شد معاون مکتبمان که زن جوانی بود با چند تن از معلمانمان در ادارهی مکتب نشسته بودند. از من خواستند که اداره را ترک کنم تا در مورد بعضی موضوعات با مادربزرگم به تنهایی صحبت کنند. کنجاو بودم که چرا از مادربزرگم خواستهاند به مکتب بیاید زیرا درس من خوب بود و من هیچ مشکلی هم ایجاد نکرده بودم. اکثرا دختر آرام و گوشه گیری بودم و بخاطر زندگی تلخی که داشتم و نمیخواستم آن را با کسی شریک سازم، با افراد کمی حرف میزدم.
هنوز از اداره خیلی دور نشده بودم که بعضی حرفها را شنیدم و بشدت شوکه شدم. وقتی شنیدم که معاون مکتبمان از مادربزرگم پرسید که آیا نازنین دوست پسر دارد یا خیر؟ گوشهایم صوت کشید و ضربان قلبم چند برابر افزایش یافت. او دوباره خطاب به مادربزرگم پرسید که آیا نواسهی شما باردار است؟ و در ادامه افزود که ممکن است نازنین با کسی رابطه داشته باشد و شما از آن اطلاعی نداشته باشید. نمیتوانستم پاسخ مادربزرگم را بشنوم شاید او نیز چون من شوکه از پرسشهای اداره بود. من دیگر نایستادم تا پاسخ مادربزرگم را بشنوم. به اندازهی کافی شنیده بودم و آنقدر بود که رمقی در تن من نماند و تلو تلو خوران از دهلیز خارج شدم. از این تشت رسوایی که بر سرم کوبانده بودند آشفته و عاصی بودم. دلم شکسته بود و با تمام وجود از خودم ناامید شده بودم، حس میکردم دیگر غروری ندارم که بتوانم باقی زندگی را با آن سپری کنم. آنان چه ظالمانه پاکدامنیام را نشانه گرفته بودند. خورد شده بودم و ازگریهی زیاد چشمانم قرمز شده بود. هنگامی که مادربزرگم از اداره برگشت بسیار تلاش کرد که حرفهای معلمان را از من پنهان کند و قبل از اینکه من سوالی بپرسم گفت در مورد درسهایت سوال کردند و خواستند که بیشتر متوجه درسهایت باشی. با اینکه تا قبل از بیرون شدن مادربزرگم از اداره حسابی گریه کرده بودم و فکر میکردم که دیگر گریهام نگیرد اما با شنیدن حرفهای مادربزرگم بار دیگر بغض کردم. میدیدم که او چقدر تلاش دارد تا با عوض کردن حرف ادارهی مکتب، دلم نشکند. اشکم ریخت و او متوجه شد که من از اصل ماجرا خبر دارم. سرم را در آغوشش گرفت و با تمام مهربانیای که همیشه در کلامش وجود داشت از من خواست که با این حرفها ذهنم را درگیر نسازم و به درس و مشقم تمرکز کنم.
چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم. هرباری که به یاد حرفهایی که در ادارهی مکتبمان تبادله شده بود، میافتادم دلم خون میشد و باز گریهام را از سر میگرفتم و باز این پدربزرگ و مادربزرگم بودند که مرا دلداری میدادند و تلاش میکردند با نرمترین حالت ممکن و به گونهی منطقی مرا قناعت دهند. آنها تاکید میکردند که معلمان و ادارهی مکتب نیت بدی نداشته اند، وظیفهی آنان این را ایجاد میکند که هر احتمالی را در نظر بگیرند. مادربزرگم به من این اطمینان خاطر را میداد که معلمانم به فکر من هستند و حرفهای آنها به این دلیل بوده که من در وضعیت صحی خوبی قرار نداشتهام و آنچه از حالم برداشت کرده بودند را بیان کردند. طبق معمول همیشه در برابر منطق و مهربانی مادربزرگم تسلیم بودم. او خوب بلد بود که چگونه با من حرف بزند تا راه درست را تشخیص دهم و نگرانیها را از خودم دور بسازم...
✍ #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:
https://gowharshadmedia.com/?p=7983
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰) - رسانه گوهرشاد
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی،…
زن شی نیست
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۱) - رسانه گوهرشاد
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم…
من آن کودک تنهام
که بال پرم تو بودی
چرا آغوش مهرت نیست
چرا پر و بالم شکستی؟؟ 💔
قسمت دوازدهم داستان #پدر_شکنجه_گر روایت از زندگی دو کودک معصوم است که ماه های زیادی را به سختی و شکنجه فرای توان خویش سپری کردند.
و معصومانه با بال های کوچک شان در گوشه ای پناه آوردند تا بلکه روزی به دور از این کابوس ها طعم کودکی را بچشند.
بیاید با کودکان مهربان تر باشیم آنها بعدا در دنیای که ما برایشان ساختیم زندگی میکنند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
که بال پرم تو بودی
چرا آغوش مهرت نیست
چرا پر و بالم شکستی؟؟ 💔
قسمت دوازدهم داستان #پدر_شکنجه_گر روایت از زندگی دو کودک معصوم است که ماه های زیادی را به سختی و شکنجه فرای توان خویش سپری کردند.
و معصومانه با بال های کوچک شان در گوشه ای پناه آوردند تا بلکه روزی به دور از این کابوس ها طعم کودکی را بچشند.
بیاید با کودکان مهربان تر باشیم آنها بعدا در دنیای که ما برایشان ساختیم زندگی میکنند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۲) - رسانه گوهرشاد
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همینکه با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم. پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم…
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟
قسمت #سیزدهم روایت پدرشکنجه گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
#پدر_شکنجه_گر
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟
قسمت #سیزدهم روایت پدرشکنجه گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
.
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #سیزدهم
مقدمه
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟! 💔
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. میدیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روزها را میشمارند. گاهی از لابهلای حرفهایشان متوجه میشدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچکام فکر کنم. تلاشها و ذوق و شوقام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب میشد و همه از کوشش و نتیجهام خوشحال بودیم.
به هفتههای آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگیام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب میرفتم و برق خانهاش را بررسی میکردم که روشن است یا خاموش. اینگونه میفهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.
هنگامی که به خانهی پدرم میرسیدم و با برق خاموش خانهاش روبرو میشدم، خدا را بابت یک روز آرامشبخش دیگر شکر میکردم و به خانهی پدربزرگم برمیگشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچکام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم میدانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک میکردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمیتوانستم آن را از خودم دور کنم. حس میکردم در خونم تزریق شده است.
روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقهی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانهی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمیگشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را میدیدم تمام شکنجههایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل میترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتنام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمیخواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانهی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آنها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آنها را اذیت میکرد هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمیخواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانهی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچکام مراقبت کنم. باز شکنجهها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانوادهام آن را به جان میخریدم. نمیدانستم چقدر میتوانم طاقت بیاورم و تا کجا میتوانم زیر این شکنجهها دوام آورم. گاهی شبها مجبور میشدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شبهای زیادی از ترس خوابم نمیبرد. پدرم با شکنجهی من تخلیه نمیشد گویا همه را میخواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمیاش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانوادهاش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردنها عادت کرده بود....
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
برای مطالعه ادامه این داستان به لینک زیر مراجعه نمایید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8780
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #سیزدهم
مقدمه
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟! 💔
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. میدیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روزها را میشمارند. گاهی از لابهلای حرفهایشان متوجه میشدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچکام فکر کنم. تلاشها و ذوق و شوقام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب میشد و همه از کوشش و نتیجهام خوشحال بودیم.
به هفتههای آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگیام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب میرفتم و برق خانهاش را بررسی میکردم که روشن است یا خاموش. اینگونه میفهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.
هنگامی که به خانهی پدرم میرسیدم و با برق خاموش خانهاش روبرو میشدم، خدا را بابت یک روز آرامشبخش دیگر شکر میکردم و به خانهی پدربزرگم برمیگشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچکام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم میدانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک میکردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمیتوانستم آن را از خودم دور کنم. حس میکردم در خونم تزریق شده است.
روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقهی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانهی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمیگشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را میدیدم تمام شکنجههایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل میترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتنام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمیخواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانهی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آنها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آنها را اذیت میکرد هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمیخواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانهی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچکام مراقبت کنم. باز شکنجهها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانوادهام آن را به جان میخریدم. نمیدانستم چقدر میتوانم طاقت بیاورم و تا کجا میتوانم زیر این شکنجهها دوام آورم. گاهی شبها مجبور میشدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شبهای زیادی از ترس خوابم نمیبرد. پدرم با شکنجهی من تخلیه نمیشد گویا همه را میخواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمیاش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانوادهاش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردنها عادت کرده بود....
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
برای مطالعه ادامه این داستان به لینک زیر مراجعه نمایید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8780
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۳) - رسانه گوهرشاد
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما…
🔹#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر
▫️ قسمت #چهاردهم
می کشد کشاکش زندگی مرا
چو کبوتر از شاخه به شاخه ای
خاموش شده از رنج ذوق زندگی
پی کیستم من از خانه به خانه ای؟
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاههایش که درماندگی را فریاد میزد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگیام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه میگفتم؟ از کدام درد زودتر حرف میزدم. مگر دردهای من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریهام را میداد به خانه برگشتم.
روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزهی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه باز میشد. با کارهایی که پدرم انجام میداد و شکایتهایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزهی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمدهام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمدهام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه میدید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا میکرد این حرف را میزد و زمینهی این را فراهم میکرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمیآوردید من اینجا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام میدهید که مرا همیشه به آن چشم میبینید.» پدرم اعصبانی شد و تا میتوانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.
حرفها و توهینهای پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پروندهی من و پدرم دخالت کنند. آنها به من میگفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که اینجا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه میگریستند. از نگاههای هر کدامشان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم خدا را در دلم فریاد زدم و از او کمک خواستم.
حوزهی پولیس، پروندهی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه میرفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمدهای پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پارهی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت میکنم.» با تمام وجودم میدانستم که دارد دروغ میگوید اما چارهای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانهی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوکهایی که دیده بود راضی نشد به خانهی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه میکرد و با چشمانی پر از ترس تنها میگفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمیگردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی میدیدم دلم میخواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانهی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب میتوانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونتهایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن میتواند درد کند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8929
🔸 #پدر_شکنجه_گر
▫️ قسمت #چهاردهم
می کشد کشاکش زندگی مرا
چو کبوتر از شاخه به شاخه ای
خاموش شده از رنج ذوق زندگی
پی کیستم من از خانه به خانه ای؟
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاههایش که درماندگی را فریاد میزد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگیام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه میگفتم؟ از کدام درد زودتر حرف میزدم. مگر دردهای من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریهام را میداد به خانه برگشتم.
روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزهی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه باز میشد. با کارهایی که پدرم انجام میداد و شکایتهایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزهی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمدهام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمدهام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه میدید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا میکرد این حرف را میزد و زمینهی این را فراهم میکرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمیآوردید من اینجا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام میدهید که مرا همیشه به آن چشم میبینید.» پدرم اعصبانی شد و تا میتوانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.
حرفها و توهینهای پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پروندهی من و پدرم دخالت کنند. آنها به من میگفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که اینجا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه میگریستند. از نگاههای هر کدامشان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم خدا را در دلم فریاد زدم و از او کمک خواستم.
حوزهی پولیس، پروندهی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه میرفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمدهای پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پارهی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت میکنم.» با تمام وجودم میدانستم که دارد دروغ میگوید اما چارهای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانهی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوکهایی که دیده بود راضی نشد به خانهی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه میکرد و با چشمانی پر از ترس تنها میگفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمیگردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی میدیدم دلم میخواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانهی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب میتوانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونتهایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن میتواند درد کند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8929
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۴) - رسانه گوهرشاد
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم،…
همین که بغض میشود سکوت های های من
دوباره خواب میشود پناه گریههای من
▫️قسمت پانزده روایت #پدر_شکنجه_گر
👤 #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
دوباره خواب میشود پناه گریههای من
▫️قسمت پانزده روایت #پدر_شکنجه_گر
👤 #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
🔸#روایت
🔹 #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #پانزدهم
اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم هربار یک حرف را تکرار میکرد: «من زنم را دوست دارم، خانوادهام باید پیش من باشد، اما این دختر را نمیخواهم، او را با خود ببرید.» همسایهها تلاش کردند با دلیل و منطق پدرم را قانع کنند یا حداقل او را راضی سازند تا مادرم را طلاق بدهد. پیشنهادهایی که هیچ کدام مورد پذیرش پدرم قرار نگرفت. البته در این بین کسانی هم بودند که با حیله و مکر پشت پرده همدست پدرم بودند و در خفا از او دفاع میکردند. در نهایت تصمیم نهایی اجماع مردمی بعد از چند روز این بود که پدرم یکی از خانه هایش را به نام مادرم کند و مادم نیز پیش او برگردد.
پدرم اما بعد از چند روز تصمیمش را اعلان کرد و گفت: «من از این زن و بچهها سیر شدهام و مرا از شرشان خلاص کنید.» خوشحال شدم و با خود گفتم که دیگر دست از سر ما برداشته و میتوانیم جدا از او زندگی خود را بسازیم. اما باز یکی از همسایهها که پدرم را قانع کرده بود که مرا به پسرش میدهد، پدم را راضی کرد تا باز ما را بپذیرد. مقابل همه ضامن پدرم شد و گفت که دیگر ما را شکنجه نمیکند و اینکه باید زنش هم برگردد. همه برگشتیم به خانهی پدرم و باز زندگی را از سر گرفتیم. همهی ما حتی پدرم میدانستیم که چه با اصرار دیگران و یا زور پدرم، زندگی را شروع کنیم، قرار نیست رفتار او تغییر کند؛ پدرم دهها بار قول داده بود و قسم یاد کرده بود که تغییر کند اما باز همان رفتار قبلیاش را داشت. خودش هم میدانست که نمیتواند تغییر کند و دست از شکنجه کردن ما بردارد. گویا از شکنجه و آزار ما روحش تغذیه میکرد و به آرامش میرسید.
یک روز که پدرم داشت با تلفن با فردی حرف میزد حس کردم این تلفن در مورد من است. با اینکه به زبان پشتو حرف میزد و من بسیاری از حرفهایش را نمیفهمیدم اما متوجه شدم که از فرد پشت تلفن میخواست پولهایش را آماده کند و به او گفت که ما میآییم. حرفهای پدرم مشکوک بود. حدس زدم شخص پشت تلفن با فردی که چند روزی است پشت دروازهی خانه میآید و در مورد من با پدرم حرف میزند، مرتبط است. پدرم هنگامی که آن فرد پشت دروازه میآمد به صراحت میگفت: «بله بیایید ببرید از شما، فقط دیگر اینجا نباشه.» حس میکردم اینبار مشتری دست به نقدی یافته که نمیخواهد هیچ رقمه آن را از دست بدهد. با اینکه تقریبا از حرفهای پدرم مطمین شده بودم که حتما خودش قرار است مرا به آن فرد بسپارد، چیزی نگفتم.
بعد از ظهر همان روز پدرم از من و خواهر و برادرم خواست که خودمان را برای رفتن به یک مهمانی آماده کنیم. گفت خودش قرار است ما را ببرد. دلم شور میزد اما وقتی خوشحالی خواهر و برادر کوچکام را دیدم، چیزی نگفتم و سکوت کردم و همه با هم از خانه بیرون شدیم. پدرم بر خلاف مهمانی، مسیر ترمینال را در پیش گرفت. آنجا بود که به یقین رسیدم که میخواهد مرا به فروش رساند.
مسیر ترمینال را از دفعهی قبلی که قرار بود مرا به مردی به فروش رساند، یادم مانده بود. چند سال پیش نیز پدرم به قصد نامعلومی مرا به ترمنیال آورده بود اما آن دفعه من تنها بودم. یادم میآید آن زمان از نیمههای راه با لت و کوب و کشیدن دستم مرا به ترمینال آورده بود. آن زمان اولین بار بود که ترمینال را میدیدم. با ترس فراوان به اطرافم نگاه میکردم که یک مرد با قد و هیکل بزرگ مقابلم ایستاد. از همه وحشتناکتر قیافه بدریخت و ریشهای بلند و نامرتباش بود که اتفاقا مزین به رنگ حنا نیز بود. فهمیده بودم که پدرم میخواهد مرا به او بفروشد. گریه کردم و به پدرم التماس کردم که مرا نفروشد و با هزار بدبختی پدرم راضی شد و به خانه برگشتیم. یادآوری خاطرات گذشته مو را به تنم سیخ کرد. ترس تمام تنم را دربر گرفت. به سختی میتوانستم آب دهانم را قورت دهم. پدرم رفت که بلیط اتوبوس بخرد. از فرصت استفاده کردم و به پدربزرگم تماس گرفتم. پدربزرگم گفت هر جوری شده مانعاش شوم و با او جایی نروم.
نویسنده : #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=9372
🔹 #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #پانزدهم
اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم هربار یک حرف را تکرار میکرد: «من زنم را دوست دارم، خانوادهام باید پیش من باشد، اما این دختر را نمیخواهم، او را با خود ببرید.» همسایهها تلاش کردند با دلیل و منطق پدرم را قانع کنند یا حداقل او را راضی سازند تا مادرم را طلاق بدهد. پیشنهادهایی که هیچ کدام مورد پذیرش پدرم قرار نگرفت. البته در این بین کسانی هم بودند که با حیله و مکر پشت پرده همدست پدرم بودند و در خفا از او دفاع میکردند. در نهایت تصمیم نهایی اجماع مردمی بعد از چند روز این بود که پدرم یکی از خانه هایش را به نام مادرم کند و مادم نیز پیش او برگردد.
پدرم اما بعد از چند روز تصمیمش را اعلان کرد و گفت: «من از این زن و بچهها سیر شدهام و مرا از شرشان خلاص کنید.» خوشحال شدم و با خود گفتم که دیگر دست از سر ما برداشته و میتوانیم جدا از او زندگی خود را بسازیم. اما باز یکی از همسایهها که پدرم را قانع کرده بود که مرا به پسرش میدهد، پدم را راضی کرد تا باز ما را بپذیرد. مقابل همه ضامن پدرم شد و گفت که دیگر ما را شکنجه نمیکند و اینکه باید زنش هم برگردد. همه برگشتیم به خانهی پدرم و باز زندگی را از سر گرفتیم. همهی ما حتی پدرم میدانستیم که چه با اصرار دیگران و یا زور پدرم، زندگی را شروع کنیم، قرار نیست رفتار او تغییر کند؛ پدرم دهها بار قول داده بود و قسم یاد کرده بود که تغییر کند اما باز همان رفتار قبلیاش را داشت. خودش هم میدانست که نمیتواند تغییر کند و دست از شکنجه کردن ما بردارد. گویا از شکنجه و آزار ما روحش تغذیه میکرد و به آرامش میرسید.
یک روز که پدرم داشت با تلفن با فردی حرف میزد حس کردم این تلفن در مورد من است. با اینکه به زبان پشتو حرف میزد و من بسیاری از حرفهایش را نمیفهمیدم اما متوجه شدم که از فرد پشت تلفن میخواست پولهایش را آماده کند و به او گفت که ما میآییم. حرفهای پدرم مشکوک بود. حدس زدم شخص پشت تلفن با فردی که چند روزی است پشت دروازهی خانه میآید و در مورد من با پدرم حرف میزند، مرتبط است. پدرم هنگامی که آن فرد پشت دروازه میآمد به صراحت میگفت: «بله بیایید ببرید از شما، فقط دیگر اینجا نباشه.» حس میکردم اینبار مشتری دست به نقدی یافته که نمیخواهد هیچ رقمه آن را از دست بدهد. با اینکه تقریبا از حرفهای پدرم مطمین شده بودم که حتما خودش قرار است مرا به آن فرد بسپارد، چیزی نگفتم.
بعد از ظهر همان روز پدرم از من و خواهر و برادرم خواست که خودمان را برای رفتن به یک مهمانی آماده کنیم. گفت خودش قرار است ما را ببرد. دلم شور میزد اما وقتی خوشحالی خواهر و برادر کوچکام را دیدم، چیزی نگفتم و سکوت کردم و همه با هم از خانه بیرون شدیم. پدرم بر خلاف مهمانی، مسیر ترمینال را در پیش گرفت. آنجا بود که به یقین رسیدم که میخواهد مرا به فروش رساند.
مسیر ترمینال را از دفعهی قبلی که قرار بود مرا به مردی به فروش رساند، یادم مانده بود. چند سال پیش نیز پدرم به قصد نامعلومی مرا به ترمنیال آورده بود اما آن دفعه من تنها بودم. یادم میآید آن زمان از نیمههای راه با لت و کوب و کشیدن دستم مرا به ترمینال آورده بود. آن زمان اولین بار بود که ترمینال را میدیدم. با ترس فراوان به اطرافم نگاه میکردم که یک مرد با قد و هیکل بزرگ مقابلم ایستاد. از همه وحشتناکتر قیافه بدریخت و ریشهای بلند و نامرتباش بود که اتفاقا مزین به رنگ حنا نیز بود. فهمیده بودم که پدرم میخواهد مرا به او بفروشد. گریه کردم و به پدرم التماس کردم که مرا نفروشد و با هزار بدبختی پدرم راضی شد و به خانه برگشتیم. یادآوری خاطرات گذشته مو را به تنم سیخ کرد. ترس تمام تنم را دربر گرفت. به سختی میتوانستم آب دهانم را قورت دهم. پدرم رفت که بلیط اتوبوس بخرد. از فرصت استفاده کردم و به پدربزرگم تماس گرفتم. پدربزرگم گفت هر جوری شده مانعاش شوم و با او جایی نروم.
نویسنده : #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=9372
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۵) - رسانه گوهرشاد
اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم …
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
“فاضل نظری”
قسمت #آخر داستان #پدر_شکنجه_گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
“فاضل نظری”
قسمت #آخر داستان #پدر_شکنجه_گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
🔸 #روایت
🔹 #پدر_شکنجه_گر
_ قسمت #پایانی
هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم همان جایی هستم که بیهوش شده بودم و جمعیت زیادی از همسایهها دورمان حلقه زدهاند. صداها زیاد بود؛ یکی خطاب به پدرم میگفت همین دختربیچارهات که هیچ کاری انجام نداده است چرا همیشه او را میزنی؟ دیگری از اینکه هر شب پدرم مشکلی ایجاد میکرد و خانوادهاش را لت و کوب میکرد و معرکهای به راه میانداخت، شکایت داشت. هنوز درست و حسابی به حال نیامده بودم؛ نه آنقدر که بتوانم از جایم بلند شوم. همین موقع آن مرد عصا بدست آمد و مجددا عصایش را روی سینهام فشرد و گفت: «حالا که نیامدی باز من بعدا با تو کار دارم، حالا مثل سابق نیست همه چی فرق کرده.» به دلیل اعتراض همسایهها مجبور شد از آنجا فرار کند، سوارسهچرخه شد و از آنجا رفت. پدرم ما را کشان کشان به خانه برد و همسایهها کم کم به خانههایشان رفتند. مادرم دستم را گرفت و من با زحمت بسیار تنها توانستم جسم لت و کوب شدهام را به خانه برسانم و همینکه وارد خانه شدم، همان دم دروازهی خانه بیحال یک گوشه افتادم. پدرم فوری رفت و کارد و ساطور بزرگی را آورد و ما را تهدید کرد که امشب همهتان را میکشم. آن شب با تهدیدها و لت و کوب پدرم گذشت.
پروندهی ما در دادگاه در حال بررسی بود. هنگامی که زمان دادگاه ما فرا رسید، در مورد شکنجههای پدرم مخصوصا آن شب حرف زدیم. همسایهها نیز تمام چشم دیدشان را مکتوب کردند و به دادگاه ارائه دادند. درد آور بود که در دادگاه نیز از من میخواستند یکی از حضار را انتخاب کرده و ازدواج کنم. هیچ کدام شان به این موضوع نمیاندیشیدند که تمام آنچه من میخواهم یک زندگی آرام و بدون شکنجه آن هم به همراه خواهر، برادر و مادرم هست. درک چنین موضوعی به این سادگی چرا برای شان دشوار بود؟ نمیدانم.
قاضی در نهایت پس از بررسی تمام جوانب حکم داد که تنها من از سرپرستی پدرم خارج شوم و مادر، خواهر و برادرکوچکم همچنان با پدرم زندگی کنند. از اعماق وجودم برای مادرم، خواهر و برادر کوچکم که چون من زجرکش شده بودند، ناراحت بودم. دلم نمیخواست آنها را تنها بگذارم اما ناچار بودم. از دادگاه مستقیم به خانهی پدربزرگم رفتم. چند روز بعد دادگاه مجددا پروندهی ما را بررسی کرد. قاضی از پدرم خواست تا یا مادرم را طلاق دهد و یا بدون شکنجه و آزار و اذیت از زن و فرزندانش به خوبی مراقبت کند. پدرم اما هیچ یک را نمیپذیرفت. همچنان تکرار میکرد که زنش را طلاق نمیدهد و مرا نیز دختر حرامزاده میدانست و از پذیرش من امتناع میورزید. هنگامی که قاضی از پدرم پرسید خوب با این حرفها چه کنیم؟ پدرم پاسخ داد که هر کاری دوست دارید انجام دهید. قاضی اینگونه حکم داد که تا فیصلهی نهایی دادگاه همهی ما نزد پدربزرگم زندگی کنیم.
ما اکنون در خانهی پدربزرگم زندگی میکنیم. مردی که با تمام وجود از ما حمایت کرد و در تک تک لحظهها پشتمان ایستاد. عشق پدرانهی او تنها دل خوشی من، خواهر و برادرم هست. از او عشقی دریافت کردیم که باید پدرم برایمان میداد. او یک تنه جای همه را برایمان پر کرد. عشق و مهربانیهای بیتوقع او سبب شد تا ما درک کنیم که مردها همیشه نمادی از شکنجه، خشونت، جنگ و ظلم نیستند؛ بلکه میتوانند قهرمان زندگی، نمادی از ایستادگی، استقامت، صبر و بردباری باشند. پدربزرگم برایمان یاد داد که این خود مرد است که تصمیم میگیرد که مردانه عشق بورزد و عشق دریافت کند یا با افساری دریده زندگی خود و اطرافیانش را نابود سازد.
مادربزرگ و خالهام در تمام سالهای زندگیام جز محبت برای مان چیزی نداد. من بهترین آموزههای اخلاقی را از مادربزرگم یاد گرفتم. هنوز یادم است؛ در کودکی هنگامی که موهایم را شانه میکرد و میبافت و یا شبهایی که با حرفهای قشنگ او در آغوشش به خواب میرفتم، بهترین درسهای زندگی را از او آموختم. آغوش مهربانی او برای تمام دردهای من جای داشت.
با اینکه پدربزرگم بازنشسته بود و حقوق بازنشستگیاش را دریافت میکرد اما آن پول هرگز کفاف زندگی همهی مان را نمیکرد. در تمام این سالها خالهام (مهتاب) کارمیکرد. او بود که هزینههای وکلای مدافع که برای پروندهی ما گرفته میشد و درمان برادرم و حتی مادرم را پرداخت. اما متاسفانه خالهام در اثر بیماری سرطان معده بعد از مدتها تداوی در سن جوانی از دنیا رفت. غم از دست دادنش برای همه ما مخصوصاً پدربزرگم کمر شکن بود؛ خاله مهتاب نه تنها که مثل مادرم به ما محبت میکرد بلکه برای من دوست خوبی نیز بود. او برایم الگوی یک دختر موفق بود که همیشه خانوادهاش را حمایت میکرد و با مهربانیهایش زندگی مرا زیباتر ساخت. هنوز جای خالیاش مرا اذیت میکند و تا ابد هیچکس برای من شبیه او نخواهد شد.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید:👇 https://gowharshadmedia.com/?p=9665
🔹 #پدر_شکنجه_گر
_ قسمت #پایانی
هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم همان جایی هستم که بیهوش شده بودم و جمعیت زیادی از همسایهها دورمان حلقه زدهاند. صداها زیاد بود؛ یکی خطاب به پدرم میگفت همین دختربیچارهات که هیچ کاری انجام نداده است چرا همیشه او را میزنی؟ دیگری از اینکه هر شب پدرم مشکلی ایجاد میکرد و خانوادهاش را لت و کوب میکرد و معرکهای به راه میانداخت، شکایت داشت. هنوز درست و حسابی به حال نیامده بودم؛ نه آنقدر که بتوانم از جایم بلند شوم. همین موقع آن مرد عصا بدست آمد و مجددا عصایش را روی سینهام فشرد و گفت: «حالا که نیامدی باز من بعدا با تو کار دارم، حالا مثل سابق نیست همه چی فرق کرده.» به دلیل اعتراض همسایهها مجبور شد از آنجا فرار کند، سوارسهچرخه شد و از آنجا رفت. پدرم ما را کشان کشان به خانه برد و همسایهها کم کم به خانههایشان رفتند. مادرم دستم را گرفت و من با زحمت بسیار تنها توانستم جسم لت و کوب شدهام را به خانه برسانم و همینکه وارد خانه شدم، همان دم دروازهی خانه بیحال یک گوشه افتادم. پدرم فوری رفت و کارد و ساطور بزرگی را آورد و ما را تهدید کرد که امشب همهتان را میکشم. آن شب با تهدیدها و لت و کوب پدرم گذشت.
پروندهی ما در دادگاه در حال بررسی بود. هنگامی که زمان دادگاه ما فرا رسید، در مورد شکنجههای پدرم مخصوصا آن شب حرف زدیم. همسایهها نیز تمام چشم دیدشان را مکتوب کردند و به دادگاه ارائه دادند. درد آور بود که در دادگاه نیز از من میخواستند یکی از حضار را انتخاب کرده و ازدواج کنم. هیچ کدام شان به این موضوع نمیاندیشیدند که تمام آنچه من میخواهم یک زندگی آرام و بدون شکنجه آن هم به همراه خواهر، برادر و مادرم هست. درک چنین موضوعی به این سادگی چرا برای شان دشوار بود؟ نمیدانم.
قاضی در نهایت پس از بررسی تمام جوانب حکم داد که تنها من از سرپرستی پدرم خارج شوم و مادر، خواهر و برادرکوچکم همچنان با پدرم زندگی کنند. از اعماق وجودم برای مادرم، خواهر و برادر کوچکم که چون من زجرکش شده بودند، ناراحت بودم. دلم نمیخواست آنها را تنها بگذارم اما ناچار بودم. از دادگاه مستقیم به خانهی پدربزرگم رفتم. چند روز بعد دادگاه مجددا پروندهی ما را بررسی کرد. قاضی از پدرم خواست تا یا مادرم را طلاق دهد و یا بدون شکنجه و آزار و اذیت از زن و فرزندانش به خوبی مراقبت کند. پدرم اما هیچ یک را نمیپذیرفت. همچنان تکرار میکرد که زنش را طلاق نمیدهد و مرا نیز دختر حرامزاده میدانست و از پذیرش من امتناع میورزید. هنگامی که قاضی از پدرم پرسید خوب با این حرفها چه کنیم؟ پدرم پاسخ داد که هر کاری دوست دارید انجام دهید. قاضی اینگونه حکم داد که تا فیصلهی نهایی دادگاه همهی ما نزد پدربزرگم زندگی کنیم.
ما اکنون در خانهی پدربزرگم زندگی میکنیم. مردی که با تمام وجود از ما حمایت کرد و در تک تک لحظهها پشتمان ایستاد. عشق پدرانهی او تنها دل خوشی من، خواهر و برادرم هست. از او عشقی دریافت کردیم که باید پدرم برایمان میداد. او یک تنه جای همه را برایمان پر کرد. عشق و مهربانیهای بیتوقع او سبب شد تا ما درک کنیم که مردها همیشه نمادی از شکنجه، خشونت، جنگ و ظلم نیستند؛ بلکه میتوانند قهرمان زندگی، نمادی از ایستادگی، استقامت، صبر و بردباری باشند. پدربزرگم برایمان یاد داد که این خود مرد است که تصمیم میگیرد که مردانه عشق بورزد و عشق دریافت کند یا با افساری دریده زندگی خود و اطرافیانش را نابود سازد.
مادربزرگ و خالهام در تمام سالهای زندگیام جز محبت برای مان چیزی نداد. من بهترین آموزههای اخلاقی را از مادربزرگم یاد گرفتم. هنوز یادم است؛ در کودکی هنگامی که موهایم را شانه میکرد و میبافت و یا شبهایی که با حرفهای قشنگ او در آغوشش به خواب میرفتم، بهترین درسهای زندگی را از او آموختم. آغوش مهربانی او برای تمام دردهای من جای داشت.
با اینکه پدربزرگم بازنشسته بود و حقوق بازنشستگیاش را دریافت میکرد اما آن پول هرگز کفاف زندگی همهی مان را نمیکرد. در تمام این سالها خالهام (مهتاب) کارمیکرد. او بود که هزینههای وکلای مدافع که برای پروندهی ما گرفته میشد و درمان برادرم و حتی مادرم را پرداخت. اما متاسفانه خالهام در اثر بیماری سرطان معده بعد از مدتها تداوی در سن جوانی از دنیا رفت. غم از دست دادنش برای همه ما مخصوصاً پدربزرگم کمر شکن بود؛ خاله مهتاب نه تنها که مثل مادرم به ما محبت میکرد بلکه برای من دوست خوبی نیز بود. او برایم الگوی یک دختر موفق بود که همیشه خانوادهاش را حمایت میکرد و با مهربانیهایش زندگی مرا زیباتر ساخت. هنوز جای خالیاش مرا اذیت میکند و تا ابد هیچکس برای من شبیه او نخواهد شد.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید:👇 https://gowharshadmedia.com/?p=9665
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(پایان) - رسانه گوهرشاد
هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم همان جایی هستم که بیهوش شده بودم و جمعیت زیادی از همسایهها دورمان حلقه زدهاند. صداها زیاد بود؛ یکی خطاب به پدرم میگفت همین دختربیچارهات که هیچ کاری انجام نداده است چرا همیشه او را میزنی؟ دیگری از اینکه هر شب پدرم مشکلی…
پیشاپیش روز #دختر ریحانه خدا
جلوه زیبایی و جلال
مهربانی و خلقت و عشق
موجود نازنین که امید دل #پدر
نور چشم #مادر
#پناه برادر
مونس #همسر
و ستون زندگی #فرزند است را به تمام شجاع دختران سر زمینم که قهرمانانه زندگی میکنند.
تبریک و تهنیت باد میگویم.
#روزت_خجسته_بانو💜🎀
#طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
جلوه زیبایی و جلال
مهربانی و خلقت و عشق
موجود نازنین که امید دل #پدر
نور چشم #مادر
#پناه برادر
مونس #همسر
و ستون زندگی #فرزند است را به تمام شجاع دختران سر زمینم که قهرمانانه زندگی میکنند.
تبریک و تهنیت باد میگویم.
#روزت_خجسته_بانو💜🎀
#طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401