منیت و خود پرستی برخواسته خود اصرار می ورزد و آن را همین حالا مطالبه می کند. اگر رضایتش فراهم نشود متقاعدتان میکند که در مقام و موقعیت نامطلوبی به سر میبرید و یا این که اتحاد و یگانگی شما با سایر عناصر حیات تصوری پوچ و مهمل است و نباید به جز وجود جدا و منحصر به فرد خودتان به چیزی دیگر اعتماد کنید. اگر منیت را راضی و خشنود سازید، روز بعد با فهرست تازه ای از تقاضاهایش رو به رو میشوید و پس از تأمین این خواسته های تازه میزان اضطراب در وجودتان افزایش می یابد. مادام که امیال نفسانی بر زندگی تان حکمفرمایی کند، این وضعیت ادامه دارد.
اما چنانچه اتصال بین وجود بیکرانه خویش و خدا را بشناسید، بدون توجه به این که چقدر تا به حال از گوش کردن به ندای الهی غفلت کرده اید و یا تحول شما تا چه اندازه به درازا کشیده شده، به این حقیقت واقف خواهید شد که خدا همواره با شما صبور و شکیبا بوده است.
وین دایر
معمار سرنوشت خود باشيد
اما چنانچه اتصال بین وجود بیکرانه خویش و خدا را بشناسید، بدون توجه به این که چقدر تا به حال از گوش کردن به ندای الهی غفلت کرده اید و یا تحول شما تا چه اندازه به درازا کشیده شده، به این حقیقت واقف خواهید شد که خدا همواره با شما صبور و شکیبا بوده است.
وین دایر
معمار سرنوشت خود باشيد
حس غالب شما چیست؟
حس غالب شما مانند عطر گلها
بی محابا از شما منتشر می شود
امیدوارم حس غالب شما عشق باشد.
ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ چنین ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﻧﻔﺮﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺍﺯ دﯾﮕﺮﯼ ﻧﻔﺮﺕ داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ؟
ﻧﻪ، ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ، ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ،
ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺧﺎص ﻧﺪﺍرد
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺑﺎﺯﻫﻢ انسانی ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮدﻥ ، ﻃﺒﯿﻌﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮدﯼ ﺍﺳﺖ،
ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺮت ﺩﺍﺭﺩ ، ﺣﺘﯽﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻔﺮت ﺍﺳﺖ.
ﺑﺎ دﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﺎ ﻭﺟﻮدی ﮐﻪ ﺧﺸﻢ ﺧﻮدش ﺭﺍ ﺩر ﺁﻧﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﯽ دﻫﺪ .
ﺍﮔﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﺒﺎﻟﺐ و سرشار ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ .
ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺰﻭﺍﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻨﺪ ﻋﻄﺮ ﺧﻮد ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ در ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻗﺪﺭدﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺒﺎشد، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭد ﻭ ﭼﻪ نگذﺭد
اشو
حس غالب شما مانند عطر گلها
بی محابا از شما منتشر می شود
امیدوارم حس غالب شما عشق باشد.
ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ چنین ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﻧﻔﺮﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺍﺯ دﯾﮕﺮﯼ ﻧﻔﺮﺕ داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ؟
ﻧﻪ، ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ، ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ،
ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺧﺎص ﻧﺪﺍرد
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺑﺎﺯﻫﻢ انسانی ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮدﻥ ، ﻃﺒﯿﻌﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮدﯼ ﺍﺳﺖ،
ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺮت ﺩﺍﺭﺩ ، ﺣﺘﯽﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻔﺮت ﺍﺳﺖ.
ﺑﺎ دﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﺎ ﻭﺟﻮدی ﮐﻪ ﺧﺸﻢ ﺧﻮدش ﺭﺍ ﺩر ﺁﻧﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﯽ دﻫﺪ .
ﺍﮔﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﺒﺎﻟﺐ و سرشار ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ .
ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺰﻭﺍﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻨﺪ ﻋﻄﺮ ﺧﻮد ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ در ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻗﺪﺭدﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺒﺎشد، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭد ﻭ ﭼﻪ نگذﺭد
اشو
از محدوده های اخلاقیاتِ ذهنی ات، فراتر برو تا در افکارها و باورهای آلوده به حسهای گناه و شرم و حیا و تقصیر و ... اسیر و زندانیِ گذشته ها، نمانی. گذشته های هر انسانی، آلوده به حسهای گناه است چون زیستن در نفس، خواهی نخواهی با تعلیماتِ غلط دنیوی با همه پنهانکاری هایی که به انسانها از کودکی اموخته میشوند، در رشدی که تا بزرگسالی میکند، ایجاده حس ترس و احساسِ گناه میکند. با نفی و انکاره این احساسات، نمیتوانی از آن رها شوی فقط با درک و شناخت و پذیرش و تسلیم، اندک اندک از حسهای گناه آلود خالی میگردی. انسان تا به مرحله بی نفسی نرسد، پر شده از احساسِ گناه است که آنهم از سوی ادیان و مذاهب بشری به انسانها از کودکی القا و تلقین میشوند و در خداناباوران هم این حسها وجود دارند هرچند که تکذیب و نفی شان کنند.
🌞💖
🌞💖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و درود بر یاران حق ☺️
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
خوانش اول-کتاب هزار دلیل برای شاد بودن_بایرون کیتی
📻@AlphaPodcast
🔸هزار و یک دلیل برای شاد بودن
🔸 اثر بایرون کیتی
🔸 اثر بایرون کیتی
وقتی یک کودک خردسال توالی صدا هایی را که تار های صوتی پدر و مادرش تولید می کنند و نام او است می آموزد. واژه ای را که در ذهن به اندیشه تبدیل می شود با آن کسی که خودش است یکی می پندارد.
در این مرحله برخی از کودکان خودشان را سوم شخص خطاب می کنند؛ مانند «جانی، گرسنه است». کودک خیلی زود واژه جادویی من را یاد می گیرد و آن را با نام خود که پیش تر با کسی که اوست برابر شمرده است، یکسان می انگارد. سپس اندیشه های دیگر از راه میرسند و با اندیشه من نخستین در می آمیزند. گام بعدی اندیشه های من و مال من است که برای برچسب زدن بر چیز هایی که به گونه ای بخشی از «من» هستند، به کار می رود.
این همان یکی دانستن خود با اشیا، یعنی اختصاصی کردن چیز ها و در نهایت اندیشه هایی برای نمایاندن چیز ها با حسی از خود و به موجب این حس هویت گرفتن از آن ها است. زمانی که اسباب بازی من میشکند یا از من گرفته می شود، رنجی شدید پیش می آید این رنج نه به علت ارزشی که آن اسباب بازی دارد، بلکه به دلیل اندیشه «مال من» ایجاد می شود، زیرا کودک به زودی علاقه اش را به آن از دست خواهد داد و اسباب بازی با چیز دیگری جایگزین آن خواهد شد. به این ترتیب اسباب بازی بخشی از رشد حس کودک از خود یا «من» شده است.
بنا بر این با رشد بچه اندیشه «من نخستین» اندیشه های دیگری را به سوی خود جذب می کند. به این ترتیب او با جنسیت مالکیت جسم دریافت شده حسی ملیت نژاد مذهب و حرفه هویت می یاب. عوامل دیگری که «من» از آن ها هویت می گیرد، نقش هایی مثل مادر، پدر همسر و مانند این ها هستند. دست یابی به دانش یا عقاید دوست داشتن ها و نداشتن ها و رویداد هایی که در گذشته برای «من» اتفاق افتاده است و خاطرات آن ها نیز افکاری هستند که احساس «من» از خود را به عنوان من و داستان من تعریف می کنند. این ها فقط برخی از عواملی هستند که مردم حس هویت خود را از آن ها می گیرند. این عوامل در نهایت چیزی بیش از افکاری نیستند که به گونه ای ناپایدار با این حقیقت که همه آن ها با حسی از خود پنهان شده اند. در کنار هم قرار گرفته اند این ساختار ذهنی چیزی است که شما معمولاً هنگام گفتن «من» به آن اشاره می کنید دقیق تر بگوییم: بیش تر اوقات این شما نیستید که می گویید یا فکر می کنید «من»، بلکه برخی از جنبه های ساختاری ذهنی یعنی آن خود من گرا است. هر گاه که هوشیار شوید، باز هم از واژه «من» استفاده خواهید کرد اما این «من» از جایی ژرف تر, از درون شما خواهد آمد.
اکهارت تله
جهانی نو
در این مرحله برخی از کودکان خودشان را سوم شخص خطاب می کنند؛ مانند «جانی، گرسنه است». کودک خیلی زود واژه جادویی من را یاد می گیرد و آن را با نام خود که پیش تر با کسی که اوست برابر شمرده است، یکسان می انگارد. سپس اندیشه های دیگر از راه میرسند و با اندیشه من نخستین در می آمیزند. گام بعدی اندیشه های من و مال من است که برای برچسب زدن بر چیز هایی که به گونه ای بخشی از «من» هستند، به کار می رود.
این همان یکی دانستن خود با اشیا، یعنی اختصاصی کردن چیز ها و در نهایت اندیشه هایی برای نمایاندن چیز ها با حسی از خود و به موجب این حس هویت گرفتن از آن ها است. زمانی که اسباب بازی من میشکند یا از من گرفته می شود، رنجی شدید پیش می آید این رنج نه به علت ارزشی که آن اسباب بازی دارد، بلکه به دلیل اندیشه «مال من» ایجاد می شود، زیرا کودک به زودی علاقه اش را به آن از دست خواهد داد و اسباب بازی با چیز دیگری جایگزین آن خواهد شد. به این ترتیب اسباب بازی بخشی از رشد حس کودک از خود یا «من» شده است.
بنا بر این با رشد بچه اندیشه «من نخستین» اندیشه های دیگری را به سوی خود جذب می کند. به این ترتیب او با جنسیت مالکیت جسم دریافت شده حسی ملیت نژاد مذهب و حرفه هویت می یاب. عوامل دیگری که «من» از آن ها هویت می گیرد، نقش هایی مثل مادر، پدر همسر و مانند این ها هستند. دست یابی به دانش یا عقاید دوست داشتن ها و نداشتن ها و رویداد هایی که در گذشته برای «من» اتفاق افتاده است و خاطرات آن ها نیز افکاری هستند که احساس «من» از خود را به عنوان من و داستان من تعریف می کنند. این ها فقط برخی از عواملی هستند که مردم حس هویت خود را از آن ها می گیرند. این عوامل در نهایت چیزی بیش از افکاری نیستند که به گونه ای ناپایدار با این حقیقت که همه آن ها با حسی از خود پنهان شده اند. در کنار هم قرار گرفته اند این ساختار ذهنی چیزی است که شما معمولاً هنگام گفتن «من» به آن اشاره می کنید دقیق تر بگوییم: بیش تر اوقات این شما نیستید که می گویید یا فکر می کنید «من»، بلکه برخی از جنبه های ساختاری ذهنی یعنی آن خود من گرا است. هر گاه که هوشیار شوید، باز هم از واژه «من» استفاده خواهید کرد اما این «من» از جایی ژرف تر, از درون شما خواهد آمد.
اکهارت تله
جهانی نو
Forwarded from عرفان و خودشناسی
در جستجوی جاودانگی
جاودانگی همیشه سرگرمی تفننی ثروتمندان بوده است. هنگامی که عده ای مرفه شدند، احساس کردند همه چیز دارند، اما همچنان زندگی برایشان اتفاق نیفتاده است؛ بنابراین در صدد برآمدند تا ادامه دهند. البته جاودانگی طلب مردم بیچاره در جهان نیز بوده است. این یک تصور غلط است که افرادی که شاد هستند، افرادی که زندگیشان را واقعاً خوب می گذرانند حاضر به مردن نیستند و به دنبال جاودانگی هستند. اگر شادی پیوسته همراه شما باشد، چیزهای دیگر در زندگیتان جایی ندارند. اگر دقت کنید، وقتی که شاد هستید، دیگر حریص نیستید، بلکه بسیار سخاوتمند هستید. در آن برهه هر چیزی را می بخشید. تنها زمانی که مفلوک هستید، بسیار حریص هستید.
افراد شاد دلبستگی زیادی به زندگی ندارند. آنها هر لحظه حاضرند بمیرند. مردم همیشه فکر میکنند افراد بدبخت میخواهند بمیرند. این طور نیست. افراد بدبخت بیشتر از هرکس دیگری به زندگی دلبستگی دارند. هر چه بدبخت تر باشند، بیشتر به متعلقات اطرافشان می چسبند. حتی اگر صد سال هم زندگی کنند، حریص هستند زیرا هرگز به شکل واقعی زندگی نکرده اند. در تمام مدت آن قدر در بدبختی خود غوطه ور بوده اند که هرگز زمانی برای زندگی نداشته اند.
انسان شاد به هیچ کس متکی نیست. وقتی انسان در زندگی خود احساس خوشبختی میکند، این موضوع او را آزار نمیدهد که آیا قرار است دوباره متولد شود یا خیر. حتی از این موضوع نیز آزرده نمیشوند که آیا قرار است فردا بمیرند یا زنده بمانند. آنها بسیار سعادتمند هستند. هنگامی که واقعاً شاد هستید، به هیچ کس نیاز ندارید.
هنگامی که به معنای واقعی راضی و خوشحال میشویم، هنگامی که رضایت شما از تمام محدودیت ها فراتر می رود، آماده مرگ هستید. احساس می کنید: «همین است؛ همین لحظه آماده ام تا بروم». شادی شما را برای مرگ آماده می کند. کسی که حاضر است وقتی همه چیز مرتب و خوب است به سادگی بمیرد. فردی است که زندگی را درک کرده است. عاشقانی که حتی برای مدتی کوتاه لذت با هم بودن را چشیده اند، حاضرند بمیرند. چنین چیزی را ندیده اید؟ شخص بیچاره حاضر نیست بمیرد زیرا در زندگی بخیل بوده است. او هرگز زندگی نکرده است، بنابراین فکر میکند اگر یک سال بیشتر بگذرد، بهتر زندگی می کند. اکثر مردم این گونه هستند.
در گذشته، هر پادشاه، هر فرد قدرتمندی در این سیاره همیشه در پی این بود که به نوعی جاودانه شود؛ اما در واقعیت، اگر میخواهید کسی را نفرین کنید، برای او آرزوی مرگ نکنید؛ بلکه زندگی بی پایان آرزو کنید. این بدترین نفرین برای هرکسی است. اینکه شخصی با سادانا زندگی کند و از طریق آن عمر خود را افزایش دهد، موضوعی متفاوت است. این به معنای طولانی کردن زندگی اجباری نیست، برعکس، پشتوانه لازم برای عمر طولانی تر را فراهم می کند. در یوگا، همیشه می گویند انسان میتواند تا 160 سال عمر کند؛ اما در دوران اخیر به ندرت کسی را دیده ایم که تا این سن زندگی کند.
در کل، امید به زندگی در جهان به شکل قابل توجهی افزایش یافته است. این امر تا حد زیادی به دلیل مراقبت های پزشکی و مکمل هایی است که مردم به طور معمول استفاده می کنند. گرچه مشکلات دیگری ایجاد می کند، اما باعث افزایش طول عمر می شود. بسیاری از اندام ها به دلیل مجموعه ای از مواد معنوی و مغذی که فرد مصرف میکند، دوباره توانمند میشوند. میگویند اگر به طریقی پنجاه سال دیگر زنده بمانیم، میتوانیم ۵۰۰ سال دیگر عمر کنیم؛ زیرا تا آن زمان فناوری آن قدر پیشرفت کرده است که می توانیم قلب، کبد و کلیه جدید در آزمایشگاه پرورش دهیم و خودمان را با هر عضو جدیدی بازسازی کنیم.
سادگورو
مرگ موهبتی الهی
ص 130 و 131 و 132
🆔 @Khodshenasivo
🆑 عرفان و خودشناسی
جاودانگی همیشه سرگرمی تفننی ثروتمندان بوده است. هنگامی که عده ای مرفه شدند، احساس کردند همه چیز دارند، اما همچنان زندگی برایشان اتفاق نیفتاده است؛ بنابراین در صدد برآمدند تا ادامه دهند. البته جاودانگی طلب مردم بیچاره در جهان نیز بوده است. این یک تصور غلط است که افرادی که شاد هستند، افرادی که زندگیشان را واقعاً خوب می گذرانند حاضر به مردن نیستند و به دنبال جاودانگی هستند. اگر شادی پیوسته همراه شما باشد، چیزهای دیگر در زندگیتان جایی ندارند. اگر دقت کنید، وقتی که شاد هستید، دیگر حریص نیستید، بلکه بسیار سخاوتمند هستید. در آن برهه هر چیزی را می بخشید. تنها زمانی که مفلوک هستید، بسیار حریص هستید.
افراد شاد دلبستگی زیادی به زندگی ندارند. آنها هر لحظه حاضرند بمیرند. مردم همیشه فکر میکنند افراد بدبخت میخواهند بمیرند. این طور نیست. افراد بدبخت بیشتر از هرکس دیگری به زندگی دلبستگی دارند. هر چه بدبخت تر باشند، بیشتر به متعلقات اطرافشان می چسبند. حتی اگر صد سال هم زندگی کنند، حریص هستند زیرا هرگز به شکل واقعی زندگی نکرده اند. در تمام مدت آن قدر در بدبختی خود غوطه ور بوده اند که هرگز زمانی برای زندگی نداشته اند.
انسان شاد به هیچ کس متکی نیست. وقتی انسان در زندگی خود احساس خوشبختی میکند، این موضوع او را آزار نمیدهد که آیا قرار است دوباره متولد شود یا خیر. حتی از این موضوع نیز آزرده نمیشوند که آیا قرار است فردا بمیرند یا زنده بمانند. آنها بسیار سعادتمند هستند. هنگامی که واقعاً شاد هستید، به هیچ کس نیاز ندارید.
هنگامی که به معنای واقعی راضی و خوشحال میشویم، هنگامی که رضایت شما از تمام محدودیت ها فراتر می رود، آماده مرگ هستید. احساس می کنید: «همین است؛ همین لحظه آماده ام تا بروم». شادی شما را برای مرگ آماده می کند. کسی که حاضر است وقتی همه چیز مرتب و خوب است به سادگی بمیرد. فردی است که زندگی را درک کرده است. عاشقانی که حتی برای مدتی کوتاه لذت با هم بودن را چشیده اند، حاضرند بمیرند. چنین چیزی را ندیده اید؟ شخص بیچاره حاضر نیست بمیرد زیرا در زندگی بخیل بوده است. او هرگز زندگی نکرده است، بنابراین فکر میکند اگر یک سال بیشتر بگذرد، بهتر زندگی می کند. اکثر مردم این گونه هستند.
در گذشته، هر پادشاه، هر فرد قدرتمندی در این سیاره همیشه در پی این بود که به نوعی جاودانه شود؛ اما در واقعیت، اگر میخواهید کسی را نفرین کنید، برای او آرزوی مرگ نکنید؛ بلکه زندگی بی پایان آرزو کنید. این بدترین نفرین برای هرکسی است. اینکه شخصی با سادانا زندگی کند و از طریق آن عمر خود را افزایش دهد، موضوعی متفاوت است. این به معنای طولانی کردن زندگی اجباری نیست، برعکس، پشتوانه لازم برای عمر طولانی تر را فراهم می کند. در یوگا، همیشه می گویند انسان میتواند تا 160 سال عمر کند؛ اما در دوران اخیر به ندرت کسی را دیده ایم که تا این سن زندگی کند.
در کل، امید به زندگی در جهان به شکل قابل توجهی افزایش یافته است. این امر تا حد زیادی به دلیل مراقبت های پزشکی و مکمل هایی است که مردم به طور معمول استفاده می کنند. گرچه مشکلات دیگری ایجاد می کند، اما باعث افزایش طول عمر می شود. بسیاری از اندام ها به دلیل مجموعه ای از مواد معنوی و مغذی که فرد مصرف میکند، دوباره توانمند میشوند. میگویند اگر به طریقی پنجاه سال دیگر زنده بمانیم، میتوانیم ۵۰۰ سال دیگر عمر کنیم؛ زیرا تا آن زمان فناوری آن قدر پیشرفت کرده است که می توانیم قلب، کبد و کلیه جدید در آزمایشگاه پرورش دهیم و خودمان را با هر عضو جدیدی بازسازی کنیم.
سادگورو
مرگ موهبتی الهی
ص 130 و 131 و 132
🆔 @Khodshenasivo
🆑 عرفان و خودشناسی
Telegram
attach 📎
هرچند افکار در لحظه حال پدیدار میشوند
اما محتوای آنها همیشه درباره گذشته و آینده است
افکار صرفاً داستاناند
داستانهایی درباره یک «من» و
یک «جز من»
آنها میآیند و میروند
آنها اساساً بیاهمیتاند
با پی بردن به این موضوع
تمرکز از محتوا کم شده و
آن وجودِ روشنی که همیشه حاضر بوده
آشکار میگردد
بزرگترین جرم این است که به خاطر داستانی که فکر میکنی صرفاً همان هستی
خودِ حقیقیات را نادیده بگیری
اشتیاق و شیفتگی به این داستانِ شخصی
ابری است که خورشیدِ حقیقت را در حجاب میبرد
وو شین
اما محتوای آنها همیشه درباره گذشته و آینده است
افکار صرفاً داستاناند
داستانهایی درباره یک «من» و
یک «جز من»
آنها میآیند و میروند
آنها اساساً بیاهمیتاند
با پی بردن به این موضوع
تمرکز از محتوا کم شده و
آن وجودِ روشنی که همیشه حاضر بوده
آشکار میگردد
بزرگترین جرم این است که به خاطر داستانی که فکر میکنی صرفاً همان هستی
خودِ حقیقیات را نادیده بگیری
اشتیاق و شیفتگی به این داستانِ شخصی
ابری است که خورشیدِ حقیقت را در حجاب میبرد
وو شین
#سوال_از_اشو
چرا گفته شده که خدا غیرقابلتوصیف است؟
#پاسخ
همهچیز در زندگی غیرقابل توصیف است. خداوند مجموعه و تمامیت زندگی است. وقتی همه چیز در زندگی غیرقابل وصف باشد، آنگاه ترکیب و مجموعهی تمام آنها کاملاً غیرقابل توصیف است.
اگر کسی بپرسد “عشق چیست؟”
آیا میتوانی توصیفی از عشق بدهی؟
و چنین نیست که تو عشق را شناختهای، تو به نوعی، از یک راه و یا راه دیگر تجربهای از عشق داشتهای. عشق یک دوست، یک شوهر، یک همسر، یک پسر، یک مادر، یک پدر را شناختهای. از جایی اشعهای از عشق برتو تابیده است، زیرا هیچکس نمیتواند بدون تابشی از عشق زندگی کند. برخوردی وجود داشته و پنجرهای باز شده است. ولی اگر کسی بپرسد که عشق چیست، تو مطلقاً ساکت میمانی. چه میتوانی بگویی؟
اگر کسی بپرسد، “زیبایی چیست؟” چنین نیست که تو زیبایی را دریافت نکردهای. گاهی شب مهتاب تمام را دیدهای. گاهی آسمان را دیدهای که با ستارگان به تپش درآمده. گلها را دیدهای که شکوفا میشوند. نوای فاختهای را شنیدهای که کوکو کوکو میخواند. موسیقی وینا را شنیدهای. زیبایی به شکلهای بسیار متجلی میشود
حتی کسی که کاملاً غیرحساس است زیبایی را در یک شکل یا شکل دیگر میشناسد
گاهی در صورت یک شخص، گاهی در حرکات یک فرد؛ گاهی در صدای یک شخص. یک یا چند تجربهی زیبایی برای هر کسی رخ داده است. هیچکس آنقدر بدبخت نیست که زیبایی را تجربه نکرده باشد. ولی اگر کسی سوال کند که زیبایی چیست؟
چگونه آن را تعریف میکنی؟
چه تعریفی میتوانی بدهی؟
قادر به توصیف آن نیستی
تعریفی برای زیبایی وجود ندارد، تعریفی برای عشق نمیتواند وجود داشته باشد آنوقت چگونه میتواند تعریفی برای خداوند وجود داشته باشد؟
خداوند والاترین زیبایی و والاترین عشق است
شاید فکر کنی که زیبایی و عشق خیلی بالا هستند. قدری پایین بیا و چیزهای کوچکتر را ببین:
آیا چیزهایی را چشیدهای؟
و اگر کسی بپرسد چشایی چیست؟!
تو طعم شیرین را شناختهای؛ ولی اگر کسی از تو بخواهد که طعم شیرین را توصیف کنی، حیران خواهی شد. حتی چیزهای کوچک مانند طعم شیرین قابل توصیف نیستند. حتی در اینجا نیز فرد کاملاً ساکت و آرام میشود. و اگر کسی این را بپرسد که هرگز مزهی شیرین را تجربه نکرده است، مشکل حتی بیشتر خواهد بود. حتی “شیرینی” را نمیتوان توصیف کرد.
برای همین است که گفته شده خداوند قابل توصیف نیست. آنان که شناختهاند میگویند که قابل وصف نیست
آنان که نشناختهاند توصیفاتی از خداوند درست میکنند. فقط کسانی خدا را توصیف میکنند و تعریفاتشان را از خدا بازگو میکنند که خدا را نشناختهاند
فقط آنان هستند که تصاویری از خدا خلق میکنند. فقط آنان هستند که نظریه میسازند و متون مذهبی را خلق میکنند
آنان که میشناسند میگویند که خدا قابل توصیف شدن نیست. آنان ساکت ماندهاند؛ هرگز در مورد خدا صحبت نمیکنند
آری، در مورد اینکه چگونه میتوان به خدا رسید صحبت کردهاند
آنان که میشناسند در مورد روشهایی که خداوند میتواند شناخته شود صحبت میکنند
آنان که نمیشناسند سعی دارند تا خدا را اثبات کنند، آنان شواهدی میدهند و میگویند، ”اینها شواهد هستند. خدا اینگونه وجود دارد: او هزار دست دارد، یا چهار دست دارد، و یا سه سر دارد!” تمام اینها جملاتی احمقانه هستند. دستهای او نمیتواند هزار دست باشد. سه سر کافی نخواهد بود زیرا تمام سرها متعلق به اوست و تمام دستها دست اوست. و نه فقط دستهایی که امروز وجود دارند. دستهایی که هنوز بوجود نیامده هم متعلق به اوست. دستهایی که امروز وجود دارند مال اوست و دستهایی که در آیندهی بینهایت وجود خواهند داشت نیز مال اوست
نه تنها دستهای انسان متعلق به خداست، دستهای پرندگان و حیوانات هم به او تعلق دارند. شاخههای درختان نیز به او تعلق دارند
همه چیز مال اوست. این گستردگی چگونه میتواند در کلمات جا بگیرد؟
و خداوند وجود خالص است؛ برای همین غیرقابل توصیف است
خداوند خالصترین عصارهی این جهانهستی است. تصویر یک گل را میتوان ساخت ولی چگونه میتوانی از بوی گل تصویر بسازی؟
گل هم بدن دارد و هم روح. در عطر گل فقط روح وجود دارد، بدن رفته است.
خداوند عطر این عالم است
آری، میتوان تصویری از یک وینا ساخت، ولی زدن به سیمهای آن، موسیقی از آنجا برمیخیزد
چگونه میتوانی تصویری از این موسیقی بسازی؟
آیا هیچکس هرگز تصویری از موسیقی ساخته است؟
موسیقی را میتوان تجربه کرد. میتوان از آن لذت برد؛ میتوان آن را چشید.
پس درگیر تعریف خدا نباش
خودت را در خداوند بپوشان
او را بپوش. او را بنوش. بگذار خدا گوشت و استخوان تو شود. درخواست تعریف او را نداشته باشد
گرفتار تلهی کلمات نشو
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
چرا گفته شده که خدا غیرقابلتوصیف است؟
#پاسخ
همهچیز در زندگی غیرقابل توصیف است. خداوند مجموعه و تمامیت زندگی است. وقتی همه چیز در زندگی غیرقابل وصف باشد، آنگاه ترکیب و مجموعهی تمام آنها کاملاً غیرقابل توصیف است.
اگر کسی بپرسد “عشق چیست؟”
آیا میتوانی توصیفی از عشق بدهی؟
و چنین نیست که تو عشق را شناختهای، تو به نوعی، از یک راه و یا راه دیگر تجربهای از عشق داشتهای. عشق یک دوست، یک شوهر، یک همسر، یک پسر، یک مادر، یک پدر را شناختهای. از جایی اشعهای از عشق برتو تابیده است، زیرا هیچکس نمیتواند بدون تابشی از عشق زندگی کند. برخوردی وجود داشته و پنجرهای باز شده است. ولی اگر کسی بپرسد که عشق چیست، تو مطلقاً ساکت میمانی. چه میتوانی بگویی؟
اگر کسی بپرسد، “زیبایی چیست؟” چنین نیست که تو زیبایی را دریافت نکردهای. گاهی شب مهتاب تمام را دیدهای. گاهی آسمان را دیدهای که با ستارگان به تپش درآمده. گلها را دیدهای که شکوفا میشوند. نوای فاختهای را شنیدهای که کوکو کوکو میخواند. موسیقی وینا را شنیدهای. زیبایی به شکلهای بسیار متجلی میشود
حتی کسی که کاملاً غیرحساس است زیبایی را در یک شکل یا شکل دیگر میشناسد
گاهی در صورت یک شخص، گاهی در حرکات یک فرد؛ گاهی در صدای یک شخص. یک یا چند تجربهی زیبایی برای هر کسی رخ داده است. هیچکس آنقدر بدبخت نیست که زیبایی را تجربه نکرده باشد. ولی اگر کسی سوال کند که زیبایی چیست؟
چگونه آن را تعریف میکنی؟
چه تعریفی میتوانی بدهی؟
قادر به توصیف آن نیستی
تعریفی برای زیبایی وجود ندارد، تعریفی برای عشق نمیتواند وجود داشته باشد آنوقت چگونه میتواند تعریفی برای خداوند وجود داشته باشد؟
خداوند والاترین زیبایی و والاترین عشق است
شاید فکر کنی که زیبایی و عشق خیلی بالا هستند. قدری پایین بیا و چیزهای کوچکتر را ببین:
آیا چیزهایی را چشیدهای؟
و اگر کسی بپرسد چشایی چیست؟!
تو طعم شیرین را شناختهای؛ ولی اگر کسی از تو بخواهد که طعم شیرین را توصیف کنی، حیران خواهی شد. حتی چیزهای کوچک مانند طعم شیرین قابل توصیف نیستند. حتی در اینجا نیز فرد کاملاً ساکت و آرام میشود. و اگر کسی این را بپرسد که هرگز مزهی شیرین را تجربه نکرده است، مشکل حتی بیشتر خواهد بود. حتی “شیرینی” را نمیتوان توصیف کرد.
برای همین است که گفته شده خداوند قابل توصیف نیست. آنان که شناختهاند میگویند که قابل وصف نیست
آنان که نشناختهاند توصیفاتی از خداوند درست میکنند. فقط کسانی خدا را توصیف میکنند و تعریفاتشان را از خدا بازگو میکنند که خدا را نشناختهاند
فقط آنان هستند که تصاویری از خدا خلق میکنند. فقط آنان هستند که نظریه میسازند و متون مذهبی را خلق میکنند
آنان که میشناسند میگویند که خدا قابل توصیف شدن نیست. آنان ساکت ماندهاند؛ هرگز در مورد خدا صحبت نمیکنند
آری، در مورد اینکه چگونه میتوان به خدا رسید صحبت کردهاند
آنان که میشناسند در مورد روشهایی که خداوند میتواند شناخته شود صحبت میکنند
آنان که نمیشناسند سعی دارند تا خدا را اثبات کنند، آنان شواهدی میدهند و میگویند، ”اینها شواهد هستند. خدا اینگونه وجود دارد: او هزار دست دارد، یا چهار دست دارد، و یا سه سر دارد!” تمام اینها جملاتی احمقانه هستند. دستهای او نمیتواند هزار دست باشد. سه سر کافی نخواهد بود زیرا تمام سرها متعلق به اوست و تمام دستها دست اوست. و نه فقط دستهایی که امروز وجود دارند. دستهایی که هنوز بوجود نیامده هم متعلق به اوست. دستهایی که امروز وجود دارند مال اوست و دستهایی که در آیندهی بینهایت وجود خواهند داشت نیز مال اوست
نه تنها دستهای انسان متعلق به خداست، دستهای پرندگان و حیوانات هم به او تعلق دارند. شاخههای درختان نیز به او تعلق دارند
همه چیز مال اوست. این گستردگی چگونه میتواند در کلمات جا بگیرد؟
و خداوند وجود خالص است؛ برای همین غیرقابل توصیف است
خداوند خالصترین عصارهی این جهانهستی است. تصویر یک گل را میتوان ساخت ولی چگونه میتوانی از بوی گل تصویر بسازی؟
گل هم بدن دارد و هم روح. در عطر گل فقط روح وجود دارد، بدن رفته است.
خداوند عطر این عالم است
آری، میتوان تصویری از یک وینا ساخت، ولی زدن به سیمهای آن، موسیقی از آنجا برمیخیزد
چگونه میتوانی تصویری از این موسیقی بسازی؟
آیا هیچکس هرگز تصویری از موسیقی ساخته است؟
موسیقی را میتوان تجربه کرد. میتوان از آن لذت برد؛ میتوان آن را چشید.
پس درگیر تعریف خدا نباش
خودت را در خداوند بپوشان
او را بپوش. او را بنوش. بگذار خدا گوشت و استخوان تو شود. درخواست تعریف او را نداشته باشد
گرفتار تلهی کلمات نشو
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
آیا خودت تاکنون خداوند را حس کردهای؟
تو واژه خدا را بارها و بارها شنیدهای
آنقدر زیاد، که حوصلهات سررفته
گاهی از فرط استعمال، این واژه به فحش و ناسزا تبدیل شده است.
از همان کودکی تو را با واژه ی خدا شرطی کردهاند
ولی آیا خودت لحظهای خدا را با چشم جانت دیدهای؟
چیز بسیار غریبی است. ما چگونه میتوانیم خدا را نبینیم؟
اگر خداوند کلیت و جامعیت دارد، اگر او همه جا هست، پس چگونه ما او را نمیبینیم؟
ما چگونه توانستهایم ترتیبی بدهیم که او را گم کنیم؟
گم کردن خدا کاری بسیار عظیم است. ما میبایست به راستی از خدا پرهیز کرده باشیم
ما میبایست موانع و حجابهای بسیاری بین خود و خدا درست کرده باشیم تا خدا نتواند به ما دسترسی پیدا کند.
و این واژههای تهی و توخالی:
خدا، عشق، آرامش، صلح، نیایش...
تمام واژهای زیبا، از معنی تهی گشتهاند. و در عوض، تمام چیزهای زشت، بسیار واقعی هستند!
جنگ چیزی واقعی شده است،
عشق بسیار غیرواقعی شده است.
جنون بسیار واقعی است،
مراقبه بسیار غیرواقعی شده است.
زیبایی کمیاب شده است،
ولی زشتی فراگیر شده و میتوان هر لحظه با زشتی برخورد داشت.
و خدا زیبایی است،
خدا حقیقت است
و خدا عشق است.
پس چه اتفاقی افتاده؟
ما را برای واژههای تهی از معنا آموزش دادهاند
و ما با این واژههای توخالی راضی شدهایم.
این رضایت را به دور بینداز
اگر به راستی مایلی تا واقعیت و حقیقت را بشناسی، به آنچه که به تو آموختهاند، رضایت نده. از آموختههایت احساس رضایت نکن. از جامعه راضی نباش. از ساختار قدرت و کلیسا و کشیشان راضی نباش.
حتی از ذهن و ذهنیات خودت هم راضی نباش
تنها در چنین نارضایتی است که لحظهای میآید که قادر خواهی بود تمام این ذهنیتها و ایدههای بی معنی را به دور اندازی.
و ناگهان خدا را در آنجا خواهی یافت.
اشو
تو واژه خدا را بارها و بارها شنیدهای
آنقدر زیاد، که حوصلهات سررفته
گاهی از فرط استعمال، این واژه به فحش و ناسزا تبدیل شده است.
از همان کودکی تو را با واژه ی خدا شرطی کردهاند
ولی آیا خودت لحظهای خدا را با چشم جانت دیدهای؟
چیز بسیار غریبی است. ما چگونه میتوانیم خدا را نبینیم؟
اگر خداوند کلیت و جامعیت دارد، اگر او همه جا هست، پس چگونه ما او را نمیبینیم؟
ما چگونه توانستهایم ترتیبی بدهیم که او را گم کنیم؟
گم کردن خدا کاری بسیار عظیم است. ما میبایست به راستی از خدا پرهیز کرده باشیم
ما میبایست موانع و حجابهای بسیاری بین خود و خدا درست کرده باشیم تا خدا نتواند به ما دسترسی پیدا کند.
و این واژههای تهی و توخالی:
خدا، عشق، آرامش، صلح، نیایش...
تمام واژهای زیبا، از معنی تهی گشتهاند. و در عوض، تمام چیزهای زشت، بسیار واقعی هستند!
جنگ چیزی واقعی شده است،
عشق بسیار غیرواقعی شده است.
جنون بسیار واقعی است،
مراقبه بسیار غیرواقعی شده است.
زیبایی کمیاب شده است،
ولی زشتی فراگیر شده و میتوان هر لحظه با زشتی برخورد داشت.
و خدا زیبایی است،
خدا حقیقت است
و خدا عشق است.
پس چه اتفاقی افتاده؟
ما را برای واژههای تهی از معنا آموزش دادهاند
و ما با این واژههای توخالی راضی شدهایم.
این رضایت را به دور بینداز
اگر به راستی مایلی تا واقعیت و حقیقت را بشناسی، به آنچه که به تو آموختهاند، رضایت نده. از آموختههایت احساس رضایت نکن. از جامعه راضی نباش. از ساختار قدرت و کلیسا و کشیشان راضی نباش.
حتی از ذهن و ذهنیات خودت هم راضی نباش
تنها در چنین نارضایتی است که لحظهای میآید که قادر خواهی بود تمام این ذهنیتها و ایدههای بی معنی را به دور اندازی.
و ناگهان خدا را در آنجا خواهی یافت.
اشو