نیراوو Niravo سوال کرد:
“آیا مسیح آنگونه که قول داده، بزودی به زمین باز میگردد؟”
چنین سوالات بیمعنی در ذهن مردم تکرار میشود
و نه تنها ذهن مردمان معمولی، بلکه ذهن افراد بهاصطلاح مذهبی، اهل الهیات و فلسفه و نخبگان نیز درگیر چنین چیزهای مسخرهای میشود.
مسیح یک شخص نیست، یک #تجربه است
عیسی آن را داشت، تو میتوانی آن تجربه را داشته باشی
مسیح مترادفِ بودا است
آنچه ما در شرق بودا، بیدار میخوانیم؛ غرب آن را مسیح خوانده است
کسی که تاج برسر دارد
مسیح نمیتواند بازگردد، ولی هرلحظه میتوانی یک مسیح بشوی
مسیح پیشاپیش همچون یک بذر در تو پنهان است
همگی شما بودیساتوا Bodhisattva هستید، عصارهی بودا، بذر بودا. فقط قدری تلاش، قدری ادراک؛ و میتوانی شکوفا شوی و عطر تو میتواند آزاد شود
مسیح شکوفا شد، بودا شکوفا شد،
تو نیز میتوانی
چرا منتظر مسیح باشی تا بازگردد؟
این پرهیز از آن جستار اساسی است
چرا خودت یک مسیح نشوی؟ انتظارکشیدن برای آمدن دیگری که تو را رستگار کن چه فایده دارد و چگونه یک فرد دیگر میتواند تو را رستگار کند؟
آن رستگاری که توسط فردی دیگر بیاید خیلی هم رستگارشدن نیست!
آزادی را باید کسب کرد، نمیتواند داده شود؛ اگر داده شود، میتواند گرفته شود. اگر داده شود، مال تو نیست، رشد خودت نیست
و هرآنچه که به تو داده شود فقط یک انباشتگی در بیرون خواهد بود
هرگز بخشی از وجود درونی تو نخواهد شد.
#اشو
“آیا مسیح آنگونه که قول داده، بزودی به زمین باز میگردد؟”
چنین سوالات بیمعنی در ذهن مردم تکرار میشود
و نه تنها ذهن مردمان معمولی، بلکه ذهن افراد بهاصطلاح مذهبی، اهل الهیات و فلسفه و نخبگان نیز درگیر چنین چیزهای مسخرهای میشود.
مسیح یک شخص نیست، یک #تجربه است
عیسی آن را داشت، تو میتوانی آن تجربه را داشته باشی
مسیح مترادفِ بودا است
آنچه ما در شرق بودا، بیدار میخوانیم؛ غرب آن را مسیح خوانده است
کسی که تاج برسر دارد
مسیح نمیتواند بازگردد، ولی هرلحظه میتوانی یک مسیح بشوی
مسیح پیشاپیش همچون یک بذر در تو پنهان است
همگی شما بودیساتوا Bodhisattva هستید، عصارهی بودا، بذر بودا. فقط قدری تلاش، قدری ادراک؛ و میتوانی شکوفا شوی و عطر تو میتواند آزاد شود
مسیح شکوفا شد، بودا شکوفا شد،
تو نیز میتوانی
چرا منتظر مسیح باشی تا بازگردد؟
این پرهیز از آن جستار اساسی است
چرا خودت یک مسیح نشوی؟ انتظارکشیدن برای آمدن دیگری که تو را رستگار کن چه فایده دارد و چگونه یک فرد دیگر میتواند تو را رستگار کند؟
آن رستگاری که توسط فردی دیگر بیاید خیلی هم رستگارشدن نیست!
آزادی را باید کسب کرد، نمیتواند داده شود؛ اگر داده شود، میتواند گرفته شود. اگر داده شود، مال تو نیست، رشد خودت نیست
و هرآنچه که به تو داده شود فقط یک انباشتگی در بیرون خواهد بود
هرگز بخشی از وجود درونی تو نخواهد شد.
#اشو
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من شدیدا به خدا ایمان دارم، چرا شما ایمان (اعتقاد، باور )را محکوم می کنید؟
#پاسخ
من ایمان را محکوم نمی کنم....
من به روشنی آن را توضیح می دهم، که ایمان مانعی برای رسیدن به خدا است
ایمان یک پل نیست یک مانع است، این باور تو است که تو را از خدا دور نگه میدارد
اگر ایمان انداخته شود
بلا درنگ در خدا هستی
تو خدا هستی
و چرا نیاز به ایمان وجود دارد؟
تو به خورشید ایمان نداری، یا داری؟
تو به زمین ایمان نداری، یا داری؟
تو می دانی که زمین وجود دارد، پس جایی برای ایمان داشتن باقی نمی ماند، تو فقط به چیز هایی باور داری که نمی شناسی
ایمان از جهل می آید، بودا به خدا ایمان ندارد زیرا او خدا را می شناسد!
تو خدا را نمی شناسی، به همین دلیل است که به خدا ایمان داری، و اگر به ایمان داشتن ادامه دهی، هرگز به شناخت نخواهی رسید.
ایمان فقط به معنای این است که تو جهل خود را می پوشانی، به جای آن که آن را نابود کنی، آن را پنهان می کنی، آن را می آرایی، کمی آن را راحت و مناسب و قابل پذیرش می سازی، تو نگران این هستی که خدا را نمی شناسی، پیوسته ایمان خود را تکرار می کنی، دوباره و دوباره؛ شروع می کنی به ایجاد یک نوع هیپنوتیزمی که:
من می دانم، من ایمان دارم!
فقط به پرستش ات نگاه کن؛
من شدیدا به خدا ایمان دارم.
نمی توانی فقط ایمان داشته باشی،
آن باید شدید و محکم باشد.
و سپس خیلی شدید
آن چه چیزی را نشان میدهد، نمی توانی پنهان کنی.
حقیقت خودش را نشان می دهد
تو بسیار از جهل ات می ترسی
در ژرفا می دانی که؛ من نمی دانم، تو باید با آن جهل مبارزه کنی، تا شدیدا ایمان بیاوری
فقط فکر کن :
کسی نزد تو می آید و می گوید ، من تو را به شدت دوست دارم!
منظور او چیست؟
عشق کافی نیست؟
آن باید خیلی شدید باشد؟
اگر عشق آنجا است، آن کافی است، اگر عشق آنجا است، دیگر حتی نیازی به گفتن آن وجود ندارد
#سکوت خودش بیانگر آن است.
اما وقتی کسی می گوید :
من شدیدا عاشق تو هستم، خیلی خیلی، پس یک چیز حتمی است، که او می ترسد که عشق او آنجا نباشد، او به نوعی آن را اداره می کند، به نوعی آن را ایجاد می کند. و تلاش زیادی می کند تا آن را ایجاد کند. به همین دلیل آن را شدید می نامد، زیرا می داند که سرکوب طبیعت نا عاشق او دشوار است.
همین واژه ی تو :
«من به خدا ایمان دارم» نشان می دهد که تو هرگز خدا را نشناخته ای
وگرنه، نیازی به نیرو و قوت نخواهد بود، نیازی به ایمان داشتن نخواهد بود. چگونه می توانی ایمان بیاوری یا نیاوری؟
تو هیچ چیز در مورد خدا نمی دانی به همین دلیل است که نگران این هستی که چرا من ایمان را محکوم می کنم
و اگر ایمان برود، دوباره جاهل خواهی بود ، آن ترس وجود دارد، اما آن کار من در اینجاست، ببخشید، درست کردن تو همان گونه که هستی
اگر جاهل هستی، جاهل هستی. آن بهتر از چیزی است که هستی
زیرا فقط از طریق آن واقعیت معتبر می توانی پلی باشی به سوی واقعیت نهایی
تمام باورها غلط اند.
شناخت درست است
باور کردن غلط است.
من اینجا هستم تا تو را دوباره جاهل سازم، اگر با من همراه شوی این روی خواهد داد
تو جاهل خواهی شد، ساده، دانش ات ناپدید خواهد شد، و در همان ناپدیدی برای نخستین بار راز زندگی را در حال رقص در پیرامون ات خواهی یافت، و برکت آن راز ، #آن_راز_خدا_است.
خدا هرگز نمی تواند یک مفهوم باشد، خدا را نمی توان در یک عقیده گنجاند، خدا را نمی توان در یک باور گنجاند.
نادان شو، من هرگز نشنیده ام که دانشمندان به خدا برسند. گناهکارانی بوده اند که رسیده اند، اما دانشمندان نه، گناه اصلی گناه دانش است.
داستان کتاب مقدس را بارها و بارها به یاد آور، آن یکی از داستانهای ارزشمند تاریخ انسانی است. آدم از باغ عدن بهشت بیرون رانده شد زیرا که از درخت دانش خورد، گناه او دانش او بود!
تو باید دانش ات را استفراغ کنی
سیب را استفراغ کن! دوباره معصوم و نادان شو!
و تو به دومین کودکی ات خواهی رسید،، و خوشبخت اند کسانی که به کودکی دوم می رسند، زیرا از طریق آن، و فقط از آن طریق، شخص پلی به سوی خدا می شود
اما آنگاه دیگر ایمانی وجود ندارد
شخص می داند.
و به یاد بسپار:
شناخت و دانش متفاوت هستند
#دانش شامل #باور هاست،
#شناخت شامل #تجربه است....
#اﺷﻮ
اشوی عزیز، من شدیدا به خدا ایمان دارم، چرا شما ایمان (اعتقاد، باور )را محکوم می کنید؟
#پاسخ
من ایمان را محکوم نمی کنم....
من به روشنی آن را توضیح می دهم، که ایمان مانعی برای رسیدن به خدا است
ایمان یک پل نیست یک مانع است، این باور تو است که تو را از خدا دور نگه میدارد
اگر ایمان انداخته شود
بلا درنگ در خدا هستی
تو خدا هستی
و چرا نیاز به ایمان وجود دارد؟
تو به خورشید ایمان نداری، یا داری؟
تو به زمین ایمان نداری، یا داری؟
تو می دانی که زمین وجود دارد، پس جایی برای ایمان داشتن باقی نمی ماند، تو فقط به چیز هایی باور داری که نمی شناسی
ایمان از جهل می آید، بودا به خدا ایمان ندارد زیرا او خدا را می شناسد!
تو خدا را نمی شناسی، به همین دلیل است که به خدا ایمان داری، و اگر به ایمان داشتن ادامه دهی، هرگز به شناخت نخواهی رسید.
ایمان فقط به معنای این است که تو جهل خود را می پوشانی، به جای آن که آن را نابود کنی، آن را پنهان می کنی، آن را می آرایی، کمی آن را راحت و مناسب و قابل پذیرش می سازی، تو نگران این هستی که خدا را نمی شناسی، پیوسته ایمان خود را تکرار می کنی، دوباره و دوباره؛ شروع می کنی به ایجاد یک نوع هیپنوتیزمی که:
من می دانم، من ایمان دارم!
فقط به پرستش ات نگاه کن؛
من شدیدا به خدا ایمان دارم.
نمی توانی فقط ایمان داشته باشی،
آن باید شدید و محکم باشد.
و سپس خیلی شدید
آن چه چیزی را نشان میدهد، نمی توانی پنهان کنی.
حقیقت خودش را نشان می دهد
تو بسیار از جهل ات می ترسی
در ژرفا می دانی که؛ من نمی دانم، تو باید با آن جهل مبارزه کنی، تا شدیدا ایمان بیاوری
فقط فکر کن :
کسی نزد تو می آید و می گوید ، من تو را به شدت دوست دارم!
منظور او چیست؟
عشق کافی نیست؟
آن باید خیلی شدید باشد؟
اگر عشق آنجا است، آن کافی است، اگر عشق آنجا است، دیگر حتی نیازی به گفتن آن وجود ندارد
#سکوت خودش بیانگر آن است.
اما وقتی کسی می گوید :
من شدیدا عاشق تو هستم، خیلی خیلی، پس یک چیز حتمی است، که او می ترسد که عشق او آنجا نباشد، او به نوعی آن را اداره می کند، به نوعی آن را ایجاد می کند. و تلاش زیادی می کند تا آن را ایجاد کند. به همین دلیل آن را شدید می نامد، زیرا می داند که سرکوب طبیعت نا عاشق او دشوار است.
همین واژه ی تو :
«من به خدا ایمان دارم» نشان می دهد که تو هرگز خدا را نشناخته ای
وگرنه، نیازی به نیرو و قوت نخواهد بود، نیازی به ایمان داشتن نخواهد بود. چگونه می توانی ایمان بیاوری یا نیاوری؟
تو هیچ چیز در مورد خدا نمی دانی به همین دلیل است که نگران این هستی که چرا من ایمان را محکوم می کنم
و اگر ایمان برود، دوباره جاهل خواهی بود ، آن ترس وجود دارد، اما آن کار من در اینجاست، ببخشید، درست کردن تو همان گونه که هستی
اگر جاهل هستی، جاهل هستی. آن بهتر از چیزی است که هستی
زیرا فقط از طریق آن واقعیت معتبر می توانی پلی باشی به سوی واقعیت نهایی
تمام باورها غلط اند.
شناخت درست است
باور کردن غلط است.
من اینجا هستم تا تو را دوباره جاهل سازم، اگر با من همراه شوی این روی خواهد داد
تو جاهل خواهی شد، ساده، دانش ات ناپدید خواهد شد، و در همان ناپدیدی برای نخستین بار راز زندگی را در حال رقص در پیرامون ات خواهی یافت، و برکت آن راز ، #آن_راز_خدا_است.
خدا هرگز نمی تواند یک مفهوم باشد، خدا را نمی توان در یک عقیده گنجاند، خدا را نمی توان در یک باور گنجاند.
نادان شو، من هرگز نشنیده ام که دانشمندان به خدا برسند. گناهکارانی بوده اند که رسیده اند، اما دانشمندان نه، گناه اصلی گناه دانش است.
داستان کتاب مقدس را بارها و بارها به یاد آور، آن یکی از داستانهای ارزشمند تاریخ انسانی است. آدم از باغ عدن بهشت بیرون رانده شد زیرا که از درخت دانش خورد، گناه او دانش او بود!
تو باید دانش ات را استفراغ کنی
سیب را استفراغ کن! دوباره معصوم و نادان شو!
و تو به دومین کودکی ات خواهی رسید،، و خوشبخت اند کسانی که به کودکی دوم می رسند، زیرا از طریق آن، و فقط از آن طریق، شخص پلی به سوی خدا می شود
اما آنگاه دیگر ایمانی وجود ندارد
شخص می داند.
و به یاد بسپار:
شناخت و دانش متفاوت هستند
#دانش شامل #باور هاست،
#شناخت شامل #تجربه است....
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من شدیدا به خدا ایمان دارم، چرا شما ایمان (اعتقاد، باور )را محکوم می کنید؟
#پاسخ
من ایمان را محکوم نمی کنم....
من به روشنی آن را توضیح می دهم، که ایمان مانعی برای رسیدن به خدا است
ایمان یک پل نیست یک مانع است، این باور تو است که تو را از خدا دور نگه میدارد
اگر ایمان انداخته شود
بلا درنگ در خدا هستی
تو خدا هستی
و چرا نیاز به ایمان وجود دارد؟
تو به خورشید ایمان نداری، یا داری؟
تو به زمین ایمان نداری، یا داری؟
تو می دانی که زمین وجود دارد، پس جایی برای ایمان داشتن باقی نمی ماند، تو فقط به چیز هایی باور داری که نمی شناسی
ایمان از جهل می آید، بودا به خدا ایمان ندارد زیرا او خدا را می شناسد!
تو خدا را نمی شناسی، به همین دلیل است که به خدا ایمان داری، و اگر به ایمان داشتن ادامه دهی، هرگز به شناخت نخواهی رسید.
ایمان فقط به معنای این است که تو جهل خود را می پوشانی، به جای آن که آن را نابود کنی، آن را پنهان می کنی، آن را می آرایی، کمی آن را راحت و مناسب و قابل پذیرش می سازی، تو نگران این هستی که خدا را نمی شناسی، پیوسته ایمان خود را تکرار می کنی، دوباره و دوباره؛ شروع می کنی به ایجاد یک نوع هیپنوتیزمی که:
من می دانم، من ایمان دارم!
فقط به پرستش ات نگاه کن؛
من شدیدا به خدا ایمان دارم.
نمی توانی فقط ایمان داشته باشی،
آن باید شدید و محکم باشد.
و سپس خیلی شدید
آن چه چیزی را نشان میدهد، نمی توانی پنهان کنی.
حقیقت خودش را نشان می دهد
تو بسیار از جهل ات می ترسی
در ژرفا می دانی که؛ من نمی دانم، تو باید با آن جهل مبارزه کنی، تا شدیدا ایمان بیاوری
فقط فکر کن :
کسی نزد تو می آید و می گوید ، من تو را به شدت دوست دارم!
منظور او چیست؟
عشق کافی نیست؟
آن باید خیلی شدید باشد؟
اگر عشق آنجا است، آن کافی است، اگر عشق آنجا است، دیگر حتی نیازی به گفتن آن وجود ندارد
#سکوت خودش بیانگر آن است.
اما وقتی کسی می گوید :
من شدیدا عاشق تو هستم، خیلی خیلی، پس یک چیز حتمی است، که او می ترسد که عشق او آنجا نباشد، او به نوعی آن را اداره می کند، به نوعی آن را ایجاد می کند. و تلاش زیادی می کند تا آن را ایجاد کند. به همین دلیل آن را شدید می نامد، زیرا می داند که سرکوب طبیعت نا عاشق او دشوار است.
همین واژه ی تو :
«من به خدا ایمان دارم» نشان می دهد که تو هرگز خدا را نشناخته ای
وگرنه، نیازی به نیرو و قوت نخواهد بود، نیازی به ایمان داشتن نخواهد بود. چگونه می توانی ایمان بیاوری یا نیاوری؟
تو هیچ چیز در مورد خدا نمی دانی به همین دلیل است که نگران این هستی که چرا من ایمان را محکوم می کنم
و اگر ایمان برود، دوباره جاهل خواهی بود ، آن ترس وجود دارد، اما آن کار من در اینجاست، ببخشید، درست کردن تو همان گونه که هستی
اگر جاهل هستی، جاهل هستی. آن بهتر از چیزی است که هستی
زیرا فقط از طریق آن واقعیت معتبر می توانی پلی باشی به سوی واقعیت نهایی
تمام باورها غلط اند.
شناخت درست است
باور کردن غلط است.
من اینجا هستم تا تو را دوباره جاهل سازم، اگر با من همراه شوی این روی خواهد داد
تو جاهل خواهی شد، ساده، دانش ات ناپدید خواهد شد، و در همان ناپدیدی برای نخستین بار راز زندگی را در حال رقص در پیرامون ات خواهی یافت، و برکت آن راز ، #آن_راز_خدا_است.
خدا هرگز نمی تواند یک مفهوم باشد، خدا را نمی توان در یک عقیده گنجاند، خدا را نمی توان در یک باور گنجاند.
نادان شو، من هرگز نشنیده ام که دانشمندان به خدا برسند. گناهکارانی بوده اند که رسیده اند، اما دانشمندان نه، گناه اصلی گناه دانش است.
داستان کتاب مقدس را بارها و بارها به یاد آور، آن یکی از داستانهای ارزشمند تاریخ انسانی است. آدم از باغ عدن بهشت بیرون رانده شد زیرا که از درخت دانش خورد، گناه او دانش او بود!
تو باید دانش ات را استفراغ کنی
سیب را استفراغ کن! دوباره معصوم و نادان شو!
و تو به دومین کودکی ات خواهی رسید،، و خوشبخت اند کسانی که به کودکی دوم می رسند، زیرا از طریق آن، و فقط از آن طریق، شخص پلی به سوی خدا می شود
اما آنگاه دیگر ایمانی وجود ندارد
شخص می داند.
و به یاد بسپار:
شناخت و دانش متفاوت هستند
#دانش شامل #باور هاست،
#شناخت شامل #تجربه است....
#اﺷﻮ
اشوی عزیز، من شدیدا به خدا ایمان دارم، چرا شما ایمان (اعتقاد، باور )را محکوم می کنید؟
#پاسخ
من ایمان را محکوم نمی کنم....
من به روشنی آن را توضیح می دهم، که ایمان مانعی برای رسیدن به خدا است
ایمان یک پل نیست یک مانع است، این باور تو است که تو را از خدا دور نگه میدارد
اگر ایمان انداخته شود
بلا درنگ در خدا هستی
تو خدا هستی
و چرا نیاز به ایمان وجود دارد؟
تو به خورشید ایمان نداری، یا داری؟
تو به زمین ایمان نداری، یا داری؟
تو می دانی که زمین وجود دارد، پس جایی برای ایمان داشتن باقی نمی ماند، تو فقط به چیز هایی باور داری که نمی شناسی
ایمان از جهل می آید، بودا به خدا ایمان ندارد زیرا او خدا را می شناسد!
تو خدا را نمی شناسی، به همین دلیل است که به خدا ایمان داری، و اگر به ایمان داشتن ادامه دهی، هرگز به شناخت نخواهی رسید.
ایمان فقط به معنای این است که تو جهل خود را می پوشانی، به جای آن که آن را نابود کنی، آن را پنهان می کنی، آن را می آرایی، کمی آن را راحت و مناسب و قابل پذیرش می سازی، تو نگران این هستی که خدا را نمی شناسی، پیوسته ایمان خود را تکرار می کنی، دوباره و دوباره؛ شروع می کنی به ایجاد یک نوع هیپنوتیزمی که:
من می دانم، من ایمان دارم!
فقط به پرستش ات نگاه کن؛
من شدیدا به خدا ایمان دارم.
نمی توانی فقط ایمان داشته باشی،
آن باید شدید و محکم باشد.
و سپس خیلی شدید
آن چه چیزی را نشان میدهد، نمی توانی پنهان کنی.
حقیقت خودش را نشان می دهد
تو بسیار از جهل ات می ترسی
در ژرفا می دانی که؛ من نمی دانم، تو باید با آن جهل مبارزه کنی، تا شدیدا ایمان بیاوری
فقط فکر کن :
کسی نزد تو می آید و می گوید ، من تو را به شدت دوست دارم!
منظور او چیست؟
عشق کافی نیست؟
آن باید خیلی شدید باشد؟
اگر عشق آنجا است، آن کافی است، اگر عشق آنجا است، دیگر حتی نیازی به گفتن آن وجود ندارد
#سکوت خودش بیانگر آن است.
اما وقتی کسی می گوید :
من شدیدا عاشق تو هستم، خیلی خیلی، پس یک چیز حتمی است، که او می ترسد که عشق او آنجا نباشد، او به نوعی آن را اداره می کند، به نوعی آن را ایجاد می کند. و تلاش زیادی می کند تا آن را ایجاد کند. به همین دلیل آن را شدید می نامد، زیرا می داند که سرکوب طبیعت نا عاشق او دشوار است.
همین واژه ی تو :
«من به خدا ایمان دارم» نشان می دهد که تو هرگز خدا را نشناخته ای
وگرنه، نیازی به نیرو و قوت نخواهد بود، نیازی به ایمان داشتن نخواهد بود. چگونه می توانی ایمان بیاوری یا نیاوری؟
تو هیچ چیز در مورد خدا نمی دانی به همین دلیل است که نگران این هستی که چرا من ایمان را محکوم می کنم
و اگر ایمان برود، دوباره جاهل خواهی بود ، آن ترس وجود دارد، اما آن کار من در اینجاست، ببخشید، درست کردن تو همان گونه که هستی
اگر جاهل هستی، جاهل هستی. آن بهتر از چیزی است که هستی
زیرا فقط از طریق آن واقعیت معتبر می توانی پلی باشی به سوی واقعیت نهایی
تمام باورها غلط اند.
شناخت درست است
باور کردن غلط است.
من اینجا هستم تا تو را دوباره جاهل سازم، اگر با من همراه شوی این روی خواهد داد
تو جاهل خواهی شد، ساده، دانش ات ناپدید خواهد شد، و در همان ناپدیدی برای نخستین بار راز زندگی را در حال رقص در پیرامون ات خواهی یافت، و برکت آن راز ، #آن_راز_خدا_است.
خدا هرگز نمی تواند یک مفهوم باشد، خدا را نمی توان در یک عقیده گنجاند، خدا را نمی توان در یک باور گنجاند.
نادان شو، من هرگز نشنیده ام که دانشمندان به خدا برسند. گناهکارانی بوده اند که رسیده اند، اما دانشمندان نه، گناه اصلی گناه دانش است.
داستان کتاب مقدس را بارها و بارها به یاد آور، آن یکی از داستانهای ارزشمند تاریخ انسانی است. آدم از باغ عدن بهشت بیرون رانده شد زیرا که از درخت دانش خورد، گناه او دانش او بود!
تو باید دانش ات را استفراغ کنی
سیب را استفراغ کن! دوباره معصوم و نادان شو!
و تو به دومین کودکی ات خواهی رسید،، و خوشبخت اند کسانی که به کودکی دوم می رسند، زیرا از طریق آن، و فقط از آن طریق، شخص پلی به سوی خدا می شود
اما آنگاه دیگر ایمانی وجود ندارد
شخص می داند.
و به یاد بسپار:
شناخت و دانش متفاوت هستند
#دانش شامل #باور هاست،
#شناخت شامل #تجربه است....
#اﺷﻮ
تا چیزی را خودت #تجربه نکرده ای،
در موردش خیلی مطمئن نباش
زیرا یقینِ زیاد ، حقه ی ذهن برای پنهان کردن تردید درون است
تا چیزی را خودت تجربه نکرده ای نگو که می شناسی اش
زیرا دانشت حقه ی ذهن برای پنهان کردن نادانی تو است
شاید گیتا بخوانی ، شاید انجیل بخوانی آنگاه تو « درباره اش » می دانی
می توانی در مورد خدا خیلی چیزها بدانی ، اما تا زمانی که خدا را نشناسی هیچ معنایی ندارد
دانستنِ « درباره » ، دانش نیست.
می توانی بدانی عیسا چه گفته ،
اما این قرضی است، دست دوم است، بی فایده است
می توانی آنچه را که کریشنا گفته تکرار کنی اما این فقط مکانیکی است
می توانی حفظش کنی ،
می توانی با ذهنت بشناسی،
اما هرگز در قلب نیست
در حافظه می ماند
#بر_تجربه_ی_خودت_پافشاری_کن
اگر پافشاری کنی به دستش می آوری .
#اشو
#کیمیاگری_نوین
در موردش خیلی مطمئن نباش
زیرا یقینِ زیاد ، حقه ی ذهن برای پنهان کردن تردید درون است
تا چیزی را خودت تجربه نکرده ای نگو که می شناسی اش
زیرا دانشت حقه ی ذهن برای پنهان کردن نادانی تو است
شاید گیتا بخوانی ، شاید انجیل بخوانی آنگاه تو « درباره اش » می دانی
می توانی در مورد خدا خیلی چیزها بدانی ، اما تا زمانی که خدا را نشناسی هیچ معنایی ندارد
دانستنِ « درباره » ، دانش نیست.
می توانی بدانی عیسا چه گفته ،
اما این قرضی است، دست دوم است، بی فایده است
می توانی آنچه را که کریشنا گفته تکرار کنی اما این فقط مکانیکی است
می توانی حفظش کنی ،
می توانی با ذهنت بشناسی،
اما هرگز در قلب نیست
در حافظه می ماند
#بر_تجربه_ی_خودت_پافشاری_کن
اگر پافشاری کنی به دستش می آوری .
#اشو
#کیمیاگری_نوین
صفر آغاز و پایان اعداد است
بدون صفر اعداد نمی توانند وجود داشته باشند
کل بازی اعداد با صفر شروع شده است
بنابراين در آغاز صفر بی نهایت است
و در پایان صفر بی نهایت است
و در این میان کل مقولات و مفاهیم و طبقه بندی این و آن وجود دارد.
در زندگی نیز همین مورد است :
از صفر بیرون می آیی و دوباره به صفر باز می گردی
اگر بتوانی قبل از اینکه این اتفاق بیافتد به درون صفر بروی
آنگاه معنوی خواهی شد
آنگاه کل زندگی ات تغییر خواهد کرد
در دنیا خواهی زیست،
اما از دنیا نخواهی بود
زیرا تو در خلاء درونی هستی
هر کاری لازم باشد انجام خواهی داد.
اما با این حال #یک_کننده_نخواهی_بود ،
اگر لازم باشد حرف خواهی زد اما در عمق درون ساکت خواهی ماند
همیشه صفر را با خود خواهی داشت .
#اشو
#تجربه_صفر
بدون صفر اعداد نمی توانند وجود داشته باشند
کل بازی اعداد با صفر شروع شده است
بنابراين در آغاز صفر بی نهایت است
و در پایان صفر بی نهایت است
و در این میان کل مقولات و مفاهیم و طبقه بندی این و آن وجود دارد.
در زندگی نیز همین مورد است :
از صفر بیرون می آیی و دوباره به صفر باز می گردی
اگر بتوانی قبل از اینکه این اتفاق بیافتد به درون صفر بروی
آنگاه معنوی خواهی شد
آنگاه کل زندگی ات تغییر خواهد کرد
در دنیا خواهی زیست،
اما از دنیا نخواهی بود
زیرا تو در خلاء درونی هستی
هر کاری لازم باشد انجام خواهی داد.
اما با این حال #یک_کننده_نخواهی_بود ،
اگر لازم باشد حرف خواهی زد اما در عمق درون ساکت خواهی ماند
همیشه صفر را با خود خواهی داشت .
#اشو
#تجربه_صفر
فضایی مناسب تر از ذهن برای #رهایی نیست. تنها ابزار دست ما است برای بیداری و #هوشیاری.
در این فضای تنگ و تاریک #ذهن ،بی زمانی و بی مکانی هویدا است. جایی غیر از خود برای آزادی تو وجود ندارد. یا هم اکنون خلاص از تضادها می شوی و یا هیچ وقت دیگر ،زیرا آزادی و رهایی از خواسته ها زمان و مکان نمی شناسد. منتظر آن هستی؟تا به #خوشبختی و خرسندی برسی؟ این انتظار برای بهبودی وضعیت و رفتارت ،توهمی بیش نیست. #توهم هم ساخته و پرداخته همان #ذهن است. رهایی را دریاب،که اولین و آخرین راه توست.
کریشنامورتی
شخصی به بودا گفت:
«من خوشبختی میخواهم»
بودا پاسخ داد:
نخست «من» را حذف کن، که حکایت از نفس دارد.
سپس «میخواهم» را حذف کن، که حکایت از میل و خواسته دارد.
اکنون آنچه با تو باقی میماند «خوشبختی» است.
ذهن
آلت دست هیجان است.
هنگامی که از یک هیجان خسته می شویم به دنبال هیجان دیگری می رویم که ممکن است همان چیزی باشد که خوشبختی اش بنامیم.
یا اثبات خوشبختی.
اما باز هم هیجانی بیش نیست.
همانطور که شما و من می دانیم همه ی هیجانات به پایان می رسند و بدین ترتیب ما از یک #هیجان به هیجانی دیگر می رویم .
ذهن آلت دست هیجان و خاطره می شود و ما در این فرایند اسیر می شویم .
بنابراین ذهن تنها به استخری راکد از خاطره و گذشته یا تجربه تبدیل می شود.
و می دانیم که #تجربه چیزی مرده است.
کریشنامورتی
ذهنِ امروزی بسیار منطقی ودر دام منطق اسیر شده است . از آنجا که منطق نیرویی جبار است، احساسات زیادی در ذهن سرکوب میشود. ولی منطق ذهن را کنترل می کند، چیزهای زیادی را به نابودی میکشد.منطق، اجبار است و به قطب مخالف خود اجازه نمی دهد زندگی کند.احساسات وعواطف قطب مخالف منطق هستند. عشق قطب متضاد منطق است ، دین قطب مخالف استدلال است . استدلال دینها را نابود و ریشه کن می کند . آنگاه ناگهان می بینید که زندگیتان فاقدِ معناست ، زیرا معنا ارتباطی با منطق ندارد . شما نخست به استدلال گوش می دهید وبعد همۀ چیزهایی را که می رفت به زندگیتان معنا ببخشد نابود می کنید .وقتی آنها را نابود کردید احساسِ پیروزی می کنید و بعد ناگهان حس می کنید تهی هستید. اکنون چیزی در دست شما نمانده است ، بلکه فقط منطق به جا مانده است و با منطق چه می توان کرد ؟ نمی توان منطق را خورد ، نمی توان آن را آشامید ،نمی توان به آن محبت کرد ، نمی توان آن را زیست . منطق فقط زباله است . اگر اهلِ منطق و استدلال باشید ، زندگی پیچیده می شود . در حالیکه زندگی بسیار ساده است . کلِ مشکلِ بشریت متا فیزیکی است . زندگی چون گل ساده است . پیچیده نیست ، ولی اسرارآمیز است . با اینکه گل پیچیده نیست ، اما با منطق و استدلال نمی توان آن را درک کرد . می توان عا شقِ گل شد ، می توان آن را بویید ، لمس و حس کرد و حتی می توان گل بود ، می توان گل را تجربه کرد ، اما موجودی مرده در دستِ شما خواهد بود .
اُشو
در این فضای تنگ و تاریک #ذهن ،بی زمانی و بی مکانی هویدا است. جایی غیر از خود برای آزادی تو وجود ندارد. یا هم اکنون خلاص از تضادها می شوی و یا هیچ وقت دیگر ،زیرا آزادی و رهایی از خواسته ها زمان و مکان نمی شناسد. منتظر آن هستی؟تا به #خوشبختی و خرسندی برسی؟ این انتظار برای بهبودی وضعیت و رفتارت ،توهمی بیش نیست. #توهم هم ساخته و پرداخته همان #ذهن است. رهایی را دریاب،که اولین و آخرین راه توست.
کریشنامورتی
شخصی به بودا گفت:
«من خوشبختی میخواهم»
بودا پاسخ داد:
نخست «من» را حذف کن، که حکایت از نفس دارد.
سپس «میخواهم» را حذف کن، که حکایت از میل و خواسته دارد.
اکنون آنچه با تو باقی میماند «خوشبختی» است.
ذهن
آلت دست هیجان است.
هنگامی که از یک هیجان خسته می شویم به دنبال هیجان دیگری می رویم که ممکن است همان چیزی باشد که خوشبختی اش بنامیم.
یا اثبات خوشبختی.
اما باز هم هیجانی بیش نیست.
همانطور که شما و من می دانیم همه ی هیجانات به پایان می رسند و بدین ترتیب ما از یک #هیجان به هیجانی دیگر می رویم .
ذهن آلت دست هیجان و خاطره می شود و ما در این فرایند اسیر می شویم .
بنابراین ذهن تنها به استخری راکد از خاطره و گذشته یا تجربه تبدیل می شود.
و می دانیم که #تجربه چیزی مرده است.
کریشنامورتی
ذهنِ امروزی بسیار منطقی ودر دام منطق اسیر شده است . از آنجا که منطق نیرویی جبار است، احساسات زیادی در ذهن سرکوب میشود. ولی منطق ذهن را کنترل می کند، چیزهای زیادی را به نابودی میکشد.منطق، اجبار است و به قطب مخالف خود اجازه نمی دهد زندگی کند.احساسات وعواطف قطب مخالف منطق هستند. عشق قطب متضاد منطق است ، دین قطب مخالف استدلال است . استدلال دینها را نابود و ریشه کن می کند . آنگاه ناگهان می بینید که زندگیتان فاقدِ معناست ، زیرا معنا ارتباطی با منطق ندارد . شما نخست به استدلال گوش می دهید وبعد همۀ چیزهایی را که می رفت به زندگیتان معنا ببخشد نابود می کنید .وقتی آنها را نابود کردید احساسِ پیروزی می کنید و بعد ناگهان حس می کنید تهی هستید. اکنون چیزی در دست شما نمانده است ، بلکه فقط منطق به جا مانده است و با منطق چه می توان کرد ؟ نمی توان منطق را خورد ، نمی توان آن را آشامید ،نمی توان به آن محبت کرد ، نمی توان آن را زیست . منطق فقط زباله است . اگر اهلِ منطق و استدلال باشید ، زندگی پیچیده می شود . در حالیکه زندگی بسیار ساده است . کلِ مشکلِ بشریت متا فیزیکی است . زندگی چون گل ساده است . پیچیده نیست ، ولی اسرارآمیز است . با اینکه گل پیچیده نیست ، اما با منطق و استدلال نمی توان آن را درک کرد . می توان عا شقِ گل شد ، می توان آن را بویید ، لمس و حس کرد و حتی می توان گل بود ، می توان گل را تجربه کرد ، اما موجودی مرده در دستِ شما خواهد بود .
اُشو
زیبایی وجود تو،
زیبایی جهان هستی است.
سکوت وجود شما زبانی است که جهان هستی درک میکند
با آرامیدن در وجودت، به وطن رسیده ای، سر گشتگی ات به پایان رسیده، مبارزه خاتمه یافته است.
در آسایش، در درون خویش آرام میگیری، باغی پرشکوه و پنهان برایت آشکار میشود
زیرا که تو از واقعیت جدا نیستی،
باآن یکی هستی.
دیانت والاترین دستیابی است.
ورای آن هیچ چیز وجود ندارد.
ولی نیازی هم نیست، وجودت چنان سرشار و غنی است،چون:
ازشعف، سکوت، ارامش، ادراک و سرور آکنده هستی که برای نخستین بار
زندگی ات واقعا یک ترانه میشود.
یک رقص و یک ضیافت،
ولی مذهب رسمی چیزی کاملا متفاوت است.
بنابراین من بابد برایتان روشن کنم که: دین واقعی همیشه امری فردی است
لحظه ای که:
حقیقت سازماندهی میشود، میمیرد، یک نظریه میشود ، یک الهیات ،
یک فلسفه میشود ولی دیگر تجربه نخواهد بود زیرا که جمعیت نمیتواند تجربه کند.
#تجربه_همیشه_برای_فرد_رخ_میدهد، جداگانه برای هر فرد.
تقریبا مانند عشق است.
نمیتوانید برای عشق سازمان هایی درست کنید که خیالتان راحت شود.
اشو
زیبایی جهان هستی است.
سکوت وجود شما زبانی است که جهان هستی درک میکند
با آرامیدن در وجودت، به وطن رسیده ای، سر گشتگی ات به پایان رسیده، مبارزه خاتمه یافته است.
در آسایش، در درون خویش آرام میگیری، باغی پرشکوه و پنهان برایت آشکار میشود
زیرا که تو از واقعیت جدا نیستی،
باآن یکی هستی.
دیانت والاترین دستیابی است.
ورای آن هیچ چیز وجود ندارد.
ولی نیازی هم نیست، وجودت چنان سرشار و غنی است،چون:
ازشعف، سکوت، ارامش، ادراک و سرور آکنده هستی که برای نخستین بار
زندگی ات واقعا یک ترانه میشود.
یک رقص و یک ضیافت،
ولی مذهب رسمی چیزی کاملا متفاوت است.
بنابراین من بابد برایتان روشن کنم که: دین واقعی همیشه امری فردی است
لحظه ای که:
حقیقت سازماندهی میشود، میمیرد، یک نظریه میشود ، یک الهیات ،
یک فلسفه میشود ولی دیگر تجربه نخواهد بود زیرا که جمعیت نمیتواند تجربه کند.
#تجربه_همیشه_برای_فرد_رخ_میدهد، جداگانه برای هر فرد.
تقریبا مانند عشق است.
نمیتوانید برای عشق سازمان هایی درست کنید که خیالتان راحت شود.
اشو
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، زندگی چیست؟
#پاسخ
زندگی چیزی نیست که بتوان آن را تعریف کرد. و زندگی یک چیز هم نیست، به تعداد مردمان زنده زندگی وجود دارد
زندگی یک پدیده ی منفردsingular نیست.
زندگی من طعم خود مرا دارد،
زندگی تو فردیت خودش را دارد.
زندگی یک درخت، زندگی تو نیست،
و زندگی یک رودخانه زندگی یک درخت نیست.
زندگی یک تکثرmultiplicity است، زندگی میلیون ها شکل دارد.
چگونه می توانی آن را تعریف کنی؟ هیچ تعریفی حق مطلب را ادا نخواهد کرد.
آری،
#زندگی_را_می_توان_زندگی_کرد،
#می-توان_آن-را_چشید،
ولی نمی تواند تعریف شود.
و تعریف تو فقط #تجربه_ی تو را نشان خواهد داد. چیزی در مورد زندگی نخواهد گفت، فقط نشان خواهد داد که تو زندگی خودت را چگونه درک کرده ای.
تعریف تو از زندگی هیچ ربطی به زندگی هیچکس دیگر ندارد.
این را به یاد داشته باش و آنگاه زندگی همچون یک راز عظیم احساس خواهد شد
تعریف زندگی بستگی به تو دارد.
آن تعریف همیشه تعریف تو خواهد بود که چگونه زندگی را تصور کرده باشی، تعریف تو تعریف مطلق زندگی نخواهد بود.
برای کسی که جنون پول دارد، زندگی صدای پول دارد، جرینگ جرینگ طلا.
برای کسی که جنون قدرت دارد، زندگی طعمی متفاوت دارد.
برای یک شاعر، البته زندگی چیزی از شعر در خود دارد.
از فرد به فرد تغییر می کند، بستگی به فرد دارد. ولی یک چیز مرکزی و اساسی وجود دارد که مایلم به تو بگویم.
در زندگی یک چیز اساسی است: هرکسی که واقعاٌ زنده باشد،
دراینک-اینجاherenow قرار دارد.
زندگی فردی او هرشکل و هر بیانی که داشته باشد، یک چیز اساسی در آن هست، #کیفیت_بودن_در-اینک_اینجا،
گذشته دیگر نیست، آینده هنوز نیست.
بنابراین آنان که در گذشته زندگی می کنند، زندگی نمی کنند و فقط فکر می کنند که زندگی می کنند
و آنان که در آینده زندگی می کنند نمی توانند زندگی کنند، زیرا چگونه می توانی چیزی از آینده ای بسازی که هنوز نیامده است؟
ولی این روشی است که مردم زندگی می کنند. میلیون ها نفر در گذشته زندگی می کنند و باقی میلیون ها نفر، در آینده زندگی می کنند. و یافتن کسی که در #اینک_اینجا زندگی کند بسیار نادر است. ولی او انسان واقعی است، او کسی است که واقعاٌ زنده است.
زندگی فقط به یک چیز نیاز دارد.
#ریشه_داشتن_در_زمان_حال.
جای دیگری برای ریشه گرفتن زندگی وجود ندارد.
گذشته خاطره است و آینده تصورات،
هر دو غیرواقعی هستند.
واقعی همین لحظه است.
این #بودن است.
می پرسی، "زندگی چیست؟"
همین است! باید بیاموزی که چگونه خودت را از گذشته و آینده سبکبار کنی، آنگاه قادر خواهی بود مانند یک گل سرخ یا یک پرنده یا یک حیوان زندگی کنی، مانند یک درخت. آنگاه همان سبزینگی را خواهی داشت، آنگاه همان عصاره ی زندگی در تو نیز جاری خواهد بود.
چنان که من می بینم، میلیون ها انسان که در جاده حرکت می کنند،
زنده نیستند، بلکه موجودات ماشینی هستند در حال راه رفتن، مردمانی بیجان هستند. در چشمانشان زندگی را نمی بینی که جاری باشد، عصاره حیات در آنان جریان ندارد. زندگی آنان تماماٌ بی معنی است __ بی معنی است زیرا که زندگی نیست.
در زمان قدیم کشیشی بود که یک سیاهپوست را در خانه داشت به نام ازراEzra. ازرا باهوش و جاه طلب بود ولی خواندن و نوشتن نمی دانست.
یک روز یکشنبه کشیش ازرا را در کلیسا دید که با پشتکار زیاد در تمام طول موعظه مشغول خط خطی کردن دفتری بود. پس از مراسم کشیش از او پرسید، "ازرا، در کلیسا چه کار می کردی؟"
ازرا گفت، "یادداشت برمی داشتم تا یاد بگیرم."
کشیش گفت "بگذار ببینم" و نگاهی به دفترچه انداخت و خطوطی را دید که بیشتر شبیه خط چینی بود تا انگلیسی!
کشیش آهی کشید و گفت، "ولی این همش بی معنی است!"
ازرا پاسخ داد، "عجب! ولی شما تمام مدت همین ها را می گفتی!"
زندگی چیزی از پیش ساخته شده و در دسترس نیست.
تو همان زندگی را که خلق می کنی، دریافت می کنی،
تو هرآنچه را که در زندگی می گذاری، همان را برمی داری.
نخست باید معنی در آن بریزی.
این تویی که باید به آن رنگ و موسیقی و شعر بدهی، تو باید خلاق باشی.
تنها آنوقت است که زنده خواهی بود.
ادامه👇👇
اشوی عزیز، زندگی چیست؟
#پاسخ
زندگی چیزی نیست که بتوان آن را تعریف کرد. و زندگی یک چیز هم نیست، به تعداد مردمان زنده زندگی وجود دارد
زندگی یک پدیده ی منفردsingular نیست.
زندگی من طعم خود مرا دارد،
زندگی تو فردیت خودش را دارد.
زندگی یک درخت، زندگی تو نیست،
و زندگی یک رودخانه زندگی یک درخت نیست.
زندگی یک تکثرmultiplicity است، زندگی میلیون ها شکل دارد.
چگونه می توانی آن را تعریف کنی؟ هیچ تعریفی حق مطلب را ادا نخواهد کرد.
آری،
#زندگی_را_می_توان_زندگی_کرد،
#می-توان_آن-را_چشید،
ولی نمی تواند تعریف شود.
و تعریف تو فقط #تجربه_ی تو را نشان خواهد داد. چیزی در مورد زندگی نخواهد گفت، فقط نشان خواهد داد که تو زندگی خودت را چگونه درک کرده ای.
تعریف تو از زندگی هیچ ربطی به زندگی هیچکس دیگر ندارد.
این را به یاد داشته باش و آنگاه زندگی همچون یک راز عظیم احساس خواهد شد
تعریف زندگی بستگی به تو دارد.
آن تعریف همیشه تعریف تو خواهد بود که چگونه زندگی را تصور کرده باشی، تعریف تو تعریف مطلق زندگی نخواهد بود.
برای کسی که جنون پول دارد، زندگی صدای پول دارد، جرینگ جرینگ طلا.
برای کسی که جنون قدرت دارد، زندگی طعمی متفاوت دارد.
برای یک شاعر، البته زندگی چیزی از شعر در خود دارد.
از فرد به فرد تغییر می کند، بستگی به فرد دارد. ولی یک چیز مرکزی و اساسی وجود دارد که مایلم به تو بگویم.
در زندگی یک چیز اساسی است: هرکسی که واقعاٌ زنده باشد،
دراینک-اینجاherenow قرار دارد.
زندگی فردی او هرشکل و هر بیانی که داشته باشد، یک چیز اساسی در آن هست، #کیفیت_بودن_در-اینک_اینجا،
گذشته دیگر نیست، آینده هنوز نیست.
بنابراین آنان که در گذشته زندگی می کنند، زندگی نمی کنند و فقط فکر می کنند که زندگی می کنند
و آنان که در آینده زندگی می کنند نمی توانند زندگی کنند، زیرا چگونه می توانی چیزی از آینده ای بسازی که هنوز نیامده است؟
ولی این روشی است که مردم زندگی می کنند. میلیون ها نفر در گذشته زندگی می کنند و باقی میلیون ها نفر، در آینده زندگی می کنند. و یافتن کسی که در #اینک_اینجا زندگی کند بسیار نادر است. ولی او انسان واقعی است، او کسی است که واقعاٌ زنده است.
زندگی فقط به یک چیز نیاز دارد.
#ریشه_داشتن_در_زمان_حال.
جای دیگری برای ریشه گرفتن زندگی وجود ندارد.
گذشته خاطره است و آینده تصورات،
هر دو غیرواقعی هستند.
واقعی همین لحظه است.
این #بودن است.
می پرسی، "زندگی چیست؟"
همین است! باید بیاموزی که چگونه خودت را از گذشته و آینده سبکبار کنی، آنگاه قادر خواهی بود مانند یک گل سرخ یا یک پرنده یا یک حیوان زندگی کنی، مانند یک درخت. آنگاه همان سبزینگی را خواهی داشت، آنگاه همان عصاره ی زندگی در تو نیز جاری خواهد بود.
چنان که من می بینم، میلیون ها انسان که در جاده حرکت می کنند،
زنده نیستند، بلکه موجودات ماشینی هستند در حال راه رفتن، مردمانی بیجان هستند. در چشمانشان زندگی را نمی بینی که جاری باشد، عصاره حیات در آنان جریان ندارد. زندگی آنان تماماٌ بی معنی است __ بی معنی است زیرا که زندگی نیست.
در زمان قدیم کشیشی بود که یک سیاهپوست را در خانه داشت به نام ازراEzra. ازرا باهوش و جاه طلب بود ولی خواندن و نوشتن نمی دانست.
یک روز یکشنبه کشیش ازرا را در کلیسا دید که با پشتکار زیاد در تمام طول موعظه مشغول خط خطی کردن دفتری بود. پس از مراسم کشیش از او پرسید، "ازرا، در کلیسا چه کار می کردی؟"
ازرا گفت، "یادداشت برمی داشتم تا یاد بگیرم."
کشیش گفت "بگذار ببینم" و نگاهی به دفترچه انداخت و خطوطی را دید که بیشتر شبیه خط چینی بود تا انگلیسی!
کشیش آهی کشید و گفت، "ولی این همش بی معنی است!"
ازرا پاسخ داد، "عجب! ولی شما تمام مدت همین ها را می گفتی!"
زندگی چیزی از پیش ساخته شده و در دسترس نیست.
تو همان زندگی را که خلق می کنی، دریافت می کنی،
تو هرآنچه را که در زندگی می گذاری، همان را برمی داری.
نخست باید معنی در آن بریزی.
این تویی که باید به آن رنگ و موسیقی و شعر بدهی، تو باید خلاق باشی.
تنها آنوقت است که زنده خواهی بود.
ادامه👇👇
#سوال_از_اشو
اشو عزیز: چگونه می توان این عشق لایتناهی و جاودانه را در متون تجربه کرد؟
#پاسخ
چگونه ممکن است از وداها و انجیل و تورات و قرآن ... به این عشق چنگ انداخت،
کدام استاد قادر است که آن را برایتان بازگو کند؟
پس استاد چه می تواند بکند؟
او فقط اینقدر از دستش بر می آید که به شما فشار آورد که آن را #تجربه کنید
به جز تجربه شخصی خودتان هیچ راهی برای تجربه کردن عشق وجود ندارد.
کبیر میگوید:
باریک است راه عشق
هرگز دو را در آن جای نیست
تا من بودم خدا نبود
حالا که او هست، من نیستم.
مردم می گویند می خواهند خدا را جستجو کنند،می پرسند، خدا کجاست؟
ما می خواهیم او را بیابیم
به دنبال دلایل اثبات خدا می گردند
آنها اصلاً نمی دانند که چه می گویند
تنها یک راه وجود دارد که خدا را جستجو کنید
و آن #نیست_شدن خودتان است
مادامیکه در پی حفظ خودتان باشید،
خدا را تجربه نخواهید کرد.
تا زمانی که سعی بر حفظ هویت خود دارید، هر تلاشی بیهوده است.
فقط وقتی می توانید خدا را تجربه کنید که دیگر شمایی وجود نداشته باشد
هرگز اثباتی برای وجود خدا پیدا نخواهید کرد. مگر اینکه کاملاً محو و نابود شوید.
از طریق متون و نوشته ها فقط به الحاد می رسید، نه خداشناسی
از کلمات مندرج در متون تنها نتیجه ای که می شود گرفت این است که خدا وجود ندارد
از کلمات هرگز نتیجه گیری نخواهید کرد که خدا وجود دارد
حکیم عمر خیام گفته:
برای دستیابی به دانش حقیقی به سراغ دانایان بسیاری رفته است. او می گوید، آنها بسیار با مطالعه بوده اند. و او پای صحبتهای آنها می نشسته، به سخنان آنها گوش فرا می داده، در منازعات و مباحث آنها شرکت می جسته است
ولی سرانجام بدون دریافت اندکی روشنایی از دانش واقعی از هیچ یک از آنها، دست خالی به خانه باز می گشته است
شما هرگز نمی توانید چیزی از آنها کسب کنید. حتی اگر تک تک کلمات آنها را بخاطر بسپارید چیزی از آنها بدست نخواهید آورد.
آیا هرگز چیزی حقیرتر از کلمات دیده اید؟
و با این حال جالب است که شخص با کوله باری عظیم از کلمات، به قدری به آنها افتخار می کند که خودش را یک دانشمند به حساب می آورد، و تصور می کند که خیلی سرش می شود.
این عین حماقت است
کبیر میگوید:
چه بسیاری که کتابهای بزرگ را خواندند و مردند، هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق کسی که می خواندش، می آموزد.
آیا باران می تواند از کلمه ابر ببارد؟
اگر باران می توانست از ابر کلمات ببارد ممکن بود که باغ درون شما را سبز کند؟
نمیتوانید سر درختان را کلاه بگذارید
آنها با ریزش باران کلمات گول نمیخورند
آنها به آب واقعی نیاز دارند تا به گل بنشینند.
آبِ تجربه ، آبِ واقعی است
خدا را باید تجربه کرد
اشو
اشو عزیز: چگونه می توان این عشق لایتناهی و جاودانه را در متون تجربه کرد؟
#پاسخ
چگونه ممکن است از وداها و انجیل و تورات و قرآن ... به این عشق چنگ انداخت،
کدام استاد قادر است که آن را برایتان بازگو کند؟
پس استاد چه می تواند بکند؟
او فقط اینقدر از دستش بر می آید که به شما فشار آورد که آن را #تجربه کنید
به جز تجربه شخصی خودتان هیچ راهی برای تجربه کردن عشق وجود ندارد.
کبیر میگوید:
باریک است راه عشق
هرگز دو را در آن جای نیست
تا من بودم خدا نبود
حالا که او هست، من نیستم.
مردم می گویند می خواهند خدا را جستجو کنند،می پرسند، خدا کجاست؟
ما می خواهیم او را بیابیم
به دنبال دلایل اثبات خدا می گردند
آنها اصلاً نمی دانند که چه می گویند
تنها یک راه وجود دارد که خدا را جستجو کنید
و آن #نیست_شدن خودتان است
مادامیکه در پی حفظ خودتان باشید،
خدا را تجربه نخواهید کرد.
تا زمانی که سعی بر حفظ هویت خود دارید، هر تلاشی بیهوده است.
فقط وقتی می توانید خدا را تجربه کنید که دیگر شمایی وجود نداشته باشد
هرگز اثباتی برای وجود خدا پیدا نخواهید کرد. مگر اینکه کاملاً محو و نابود شوید.
از طریق متون و نوشته ها فقط به الحاد می رسید، نه خداشناسی
از کلمات مندرج در متون تنها نتیجه ای که می شود گرفت این است که خدا وجود ندارد
از کلمات هرگز نتیجه گیری نخواهید کرد که خدا وجود دارد
حکیم عمر خیام گفته:
برای دستیابی به دانش حقیقی به سراغ دانایان بسیاری رفته است. او می گوید، آنها بسیار با مطالعه بوده اند. و او پای صحبتهای آنها می نشسته، به سخنان آنها گوش فرا می داده، در منازعات و مباحث آنها شرکت می جسته است
ولی سرانجام بدون دریافت اندکی روشنایی از دانش واقعی از هیچ یک از آنها، دست خالی به خانه باز می گشته است
شما هرگز نمی توانید چیزی از آنها کسب کنید. حتی اگر تک تک کلمات آنها را بخاطر بسپارید چیزی از آنها بدست نخواهید آورد.
آیا هرگز چیزی حقیرتر از کلمات دیده اید؟
و با این حال جالب است که شخص با کوله باری عظیم از کلمات، به قدری به آنها افتخار می کند که خودش را یک دانشمند به حساب می آورد، و تصور می کند که خیلی سرش می شود.
این عین حماقت است
کبیر میگوید:
چه بسیاری که کتابهای بزرگ را خواندند و مردند، هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق کسی که می خواندش، می آموزد.
آیا باران می تواند از کلمه ابر ببارد؟
اگر باران می توانست از ابر کلمات ببارد ممکن بود که باغ درون شما را سبز کند؟
نمیتوانید سر درختان را کلاه بگذارید
آنها با ریزش باران کلمات گول نمیخورند
آنها به آب واقعی نیاز دارند تا به گل بنشینند.
آبِ تجربه ، آبِ واقعی است
خدا را باید تجربه کرد
اشو
فقط یک ستایشگر حقیقی باش!
نیازی به تکرار نیایش معینی نیست،
فقط می توانی در رختخوابت بنشینی و گپی خوب با کل داشته باشی.
گاهی می توانی حرف بزنی،
گاهی هم می توانی صرفا ساکت باشی،
گاهی هم می توانی فقط گوش دهی
....م م؟
باد از میان درختان می وزد،
یا باد بر در خانه ات می کوبد،
یا کودکی می خندد،
یا پرنده ای آواز می خواند
یا سگی..
پیامش از همه جا می آید،
موعظه اش در هر سنگی هست،
موسیقی اش در هر سکوتی هست.
آدمی فقط باید عاشقانه پذیرا باشد ....
#اشو
#تجربه_صفر
نیازی به تکرار نیایش معینی نیست،
فقط می توانی در رختخوابت بنشینی و گپی خوب با کل داشته باشی.
گاهی می توانی حرف بزنی،
گاهی هم می توانی صرفا ساکت باشی،
گاهی هم می توانی فقط گوش دهی
....م م؟
باد از میان درختان می وزد،
یا باد بر در خانه ات می کوبد،
یا کودکی می خندد،
یا پرنده ای آواز می خواند
یا سگی..
پیامش از همه جا می آید،
موعظه اش در هر سنگی هست،
موسیقی اش در هر سکوتی هست.
آدمی فقط باید عاشقانه پذیرا باشد ....
#اشو
#تجربه_صفر
#سوال_از_اشو
برای وجود خدا چه دلیل و مدرکی هست؟
#پاسخ
مدرکی وجود ندارد. یا اینکه هرآنچه که وجود دارد، همگی شاهد و مدرک هستند
از نقطهنظر منطق هیچ سندی وجود ندارد؛ زیرا خداوند ورای منطق است. هیچکس با استدلال نمیتواند او را اثبات یا رد کند
و توجه کن: آنچه که بتوان با منطق اثبات شود، میتواند رد هم بشود
خداوند قابل اثبات یا ردکردن نیست خداوند فقط هست. شاید حتی درست نباشد که بگوییم خدا هست!
گفتن “خدا هست” به نظر عبارتی تکراری است
“هست” به تنهایی یعنی “خدا”
هرآنچه که هست، خدا هست
پس وقتی میگوییم که یک درخت وجود دارد،این درست است؛ زیرا آن درخت یک روز وجود نخواهد داشت. یک روز نبوده و یک روز دیگر هم نخواهد بود وجود آن فقط بین این دو زمان بوده
پس یک درخت هست، یک انسان هست، یک خانه هست
ولی گفتن اینکه “خدا هست” درست نیست؛زیرا خدا “نیست” نبوده و هرگز هم “نیست” نخواهد بود
بنابراین آن معنایی که ما برای “هست” داریم نمیتواند در مورد خداوند مصرف شود
خداوند نامی است برای“آنچه که هست” عبارت “یک درخت هست” یعنی“آن درخت در خدا وجود دارد.”
انسان هست یعنی “انسان در خداوند تنفس میکند.”
وقتی خداوند نَفَسِ خودش را از انسان پس بگیرد، آن انسان دیگر وجود نخواهد داشت. وقتی خداوند سبزینگی خودش را از درخت پس بگیرد، درخت دیگر وجود نخواهد داشت
پس به یک معنا گواهی وجود ندارد
از منظرگاه منطق
اگر منظرگاه جهانهستی، گواه وجود خدا در تمام اطراف ما وجود دارد:
این درختانِ ایستاده، این آفتابی که میدرخشد. صدای این پرندگان. همین صحبتِ من با شما. همین شنیدن شما در سکوت، در آرامش، غرقه در سرور
در تمام اینها گواه و سند وجود دارد
آیا صدای این پرندگان را میشنوید؟
این دلیل کافی است!
ولی شاید تو خواهان گواه و سند از دیدگاه منطقی باشی؟
چنین مدرکی وجود ندارد.
چه کسی این رنگها را رنگآمیزی کرده است؟ کدام نقّاش؟
چه کسی رنگینکمان را پر از رنگها میکند؟
چه کسی بالهای پروانهها را رنگ میزند؟ چه کسی گلوی فاخته را با ترانه پر میکند؟
چه کسی درون تو تنفس میکند؟
چه کسی قلب تو را به تپش وامیدارد؟ زندگی تو از کیست؟
و تو خواهان سند برای خدا هستی؟! تمام اینها خدا است. خدا هست. هیچ چیز جز خدا وجود ندارد
آنچه که هست نام دیگری برای خداوند است
من خدا و جهانهستی را ازهم جدا نمیکنم
ادیان قدیم چنین اشتباهی کردهاند. این خطا پیامدهای بسیار بدی داشته است ادیان قدیمی خدا را از دنیا جدا کردهاند آنوقت است که پرسشِ “سند و گواه کجاست؟” برمیخیزد
اگر این دنیا خدا نیست، پس خدا کجاست؟ آنوقت مشکل آغاز میشود، آنوقت دستها باید به سوی آسمان دراز شوند.این دستها دروغین هستند
من به شما میگویم: خداوند همین جهانهستی است. او ورای این هستی نیست. در این هستی پنهان است
در آن دوخته شده است
اینجا را بجو، همین حالا جستجو کن
امضای او را در هر برگ درخت خواهی یافت،او را پنهان در هر سنگ خواهی یافت
و تو درخواست گواه و سند داری؟!
و مردمانی بودهاند که دلیل آوردهاند
و تمام دلایل آنان بیفایده است. هیچ سندی کار نمی کند. تمام شواهدی که برای خداوند داده شده بیارزش هستند. برای نمونه، کسی میگوید که هرچیزی نیاز به یک سازنده یا خالق دارد. برای چنین کائنات پهناوری باید یک خالق وجود داشته باشد. ولی این گواه حکم خودکشی را دارد: اگر در برابر یک آتئیست بیاید دست وپایش فلج میشود. زیرا یک خداناباور میگوید، اگر همه چیز در دنیا نیاز به یک خالق دارد، اگر برای خلق دنیا نیاز به خدا باشد، آنوقت چه کسی خدا را آفریده است؟ کافیست!
چه خوشت بیاید و چه نیاید، هیچکس خدا را نیافریده است
پس آن خداناباور میگوید: وقتی خدا میتواند بدون اینکه آفریده شده باشد، چرا دنیا نتواند بدون خالق باشد؟
این استدلال شکسته شده، ثابت شد که بیارزش است
میگویی که درست همانطور که یک سفالگر ظرفی را میسازد، یک سفالگر اعظم هم این دنیا را ساخته است
ولی کسی آن سفالگر را ساخته است، نه؟
یا اینکه آن سفالگر بدون سازنده است؟ حالا این دام تو دچار مشکل شده است: چه کسی آن سفالگر اعظم تو را ساخته است؟!
این شواهد هیچ فایدهای ندارند
هیچ چیز برای متحولشدن زندگی در اینها نیست برای همین است که من هیچ سندی به شما نمیدهم،بجای آن #تجربه را میدهم
میگویم: بیا نزدیک من،ساکت بنشین آواز بخوان، برقص. و یک روز ناگهان درخواهی یافت که آن آذرخش درخشیده است. اینکه چه وقت آن آذرخش میدرخشد را نمیتوان گفت. پیشبینی آن ناممکن است. آن میهمان بیخبر وارد میشود
لحظهای که تو آماده باشی، وقتی که تو تمیز و بیلکّه باشی، آرام میشوی
در همان لحظه رخ میدهد
آنگاه نیاز به هیچ مدرکی نخواهی داشت آنگاه خودت یک سند میشوی
فقط تجربهی تو میتواند یک گواه باشد، نه هیچ چیز دیگر
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
برای وجود خدا چه دلیل و مدرکی هست؟
#پاسخ
مدرکی وجود ندارد. یا اینکه هرآنچه که وجود دارد، همگی شاهد و مدرک هستند
از نقطهنظر منطق هیچ سندی وجود ندارد؛ زیرا خداوند ورای منطق است. هیچکس با استدلال نمیتواند او را اثبات یا رد کند
و توجه کن: آنچه که بتوان با منطق اثبات شود، میتواند رد هم بشود
خداوند قابل اثبات یا ردکردن نیست خداوند فقط هست. شاید حتی درست نباشد که بگوییم خدا هست!
گفتن “خدا هست” به نظر عبارتی تکراری است
“هست” به تنهایی یعنی “خدا”
هرآنچه که هست، خدا هست
پس وقتی میگوییم که یک درخت وجود دارد،این درست است؛ زیرا آن درخت یک روز وجود نخواهد داشت. یک روز نبوده و یک روز دیگر هم نخواهد بود وجود آن فقط بین این دو زمان بوده
پس یک درخت هست، یک انسان هست، یک خانه هست
ولی گفتن اینکه “خدا هست” درست نیست؛زیرا خدا “نیست” نبوده و هرگز هم “نیست” نخواهد بود
بنابراین آن معنایی که ما برای “هست” داریم نمیتواند در مورد خداوند مصرف شود
خداوند نامی است برای“آنچه که هست” عبارت “یک درخت هست” یعنی“آن درخت در خدا وجود دارد.”
انسان هست یعنی “انسان در خداوند تنفس میکند.”
وقتی خداوند نَفَسِ خودش را از انسان پس بگیرد، آن انسان دیگر وجود نخواهد داشت. وقتی خداوند سبزینگی خودش را از درخت پس بگیرد، درخت دیگر وجود نخواهد داشت
پس به یک معنا گواهی وجود ندارد
از منظرگاه منطق
اگر منظرگاه جهانهستی، گواه وجود خدا در تمام اطراف ما وجود دارد:
این درختانِ ایستاده، این آفتابی که میدرخشد. صدای این پرندگان. همین صحبتِ من با شما. همین شنیدن شما در سکوت، در آرامش، غرقه در سرور
در تمام اینها گواه و سند وجود دارد
آیا صدای این پرندگان را میشنوید؟
این دلیل کافی است!
ولی شاید تو خواهان گواه و سند از دیدگاه منطقی باشی؟
چنین مدرکی وجود ندارد.
چه کسی این رنگها را رنگآمیزی کرده است؟ کدام نقّاش؟
چه کسی رنگینکمان را پر از رنگها میکند؟
چه کسی بالهای پروانهها را رنگ میزند؟ چه کسی گلوی فاخته را با ترانه پر میکند؟
چه کسی درون تو تنفس میکند؟
چه کسی قلب تو را به تپش وامیدارد؟ زندگی تو از کیست؟
و تو خواهان سند برای خدا هستی؟! تمام اینها خدا است. خدا هست. هیچ چیز جز خدا وجود ندارد
آنچه که هست نام دیگری برای خداوند است
من خدا و جهانهستی را ازهم جدا نمیکنم
ادیان قدیم چنین اشتباهی کردهاند. این خطا پیامدهای بسیار بدی داشته است ادیان قدیمی خدا را از دنیا جدا کردهاند آنوقت است که پرسشِ “سند و گواه کجاست؟” برمیخیزد
اگر این دنیا خدا نیست، پس خدا کجاست؟ آنوقت مشکل آغاز میشود، آنوقت دستها باید به سوی آسمان دراز شوند.این دستها دروغین هستند
من به شما میگویم: خداوند همین جهانهستی است. او ورای این هستی نیست. در این هستی پنهان است
در آن دوخته شده است
اینجا را بجو، همین حالا جستجو کن
امضای او را در هر برگ درخت خواهی یافت،او را پنهان در هر سنگ خواهی یافت
و تو درخواست گواه و سند داری؟!
و مردمانی بودهاند که دلیل آوردهاند
و تمام دلایل آنان بیفایده است. هیچ سندی کار نمی کند. تمام شواهدی که برای خداوند داده شده بیارزش هستند. برای نمونه، کسی میگوید که هرچیزی نیاز به یک سازنده یا خالق دارد. برای چنین کائنات پهناوری باید یک خالق وجود داشته باشد. ولی این گواه حکم خودکشی را دارد: اگر در برابر یک آتئیست بیاید دست وپایش فلج میشود. زیرا یک خداناباور میگوید، اگر همه چیز در دنیا نیاز به یک خالق دارد، اگر برای خلق دنیا نیاز به خدا باشد، آنوقت چه کسی خدا را آفریده است؟ کافیست!
چه خوشت بیاید و چه نیاید، هیچکس خدا را نیافریده است
پس آن خداناباور میگوید: وقتی خدا میتواند بدون اینکه آفریده شده باشد، چرا دنیا نتواند بدون خالق باشد؟
این استدلال شکسته شده، ثابت شد که بیارزش است
میگویی که درست همانطور که یک سفالگر ظرفی را میسازد، یک سفالگر اعظم هم این دنیا را ساخته است
ولی کسی آن سفالگر را ساخته است، نه؟
یا اینکه آن سفالگر بدون سازنده است؟ حالا این دام تو دچار مشکل شده است: چه کسی آن سفالگر اعظم تو را ساخته است؟!
این شواهد هیچ فایدهای ندارند
هیچ چیز برای متحولشدن زندگی در اینها نیست برای همین است که من هیچ سندی به شما نمیدهم،بجای آن #تجربه را میدهم
میگویم: بیا نزدیک من،ساکت بنشین آواز بخوان، برقص. و یک روز ناگهان درخواهی یافت که آن آذرخش درخشیده است. اینکه چه وقت آن آذرخش میدرخشد را نمیتوان گفت. پیشبینی آن ناممکن است. آن میهمان بیخبر وارد میشود
لحظهای که تو آماده باشی، وقتی که تو تمیز و بیلکّه باشی، آرام میشوی
در همان لحظه رخ میدهد
آنگاه نیاز به هیچ مدرکی نخواهی داشت آنگاه خودت یک سند میشوی
فقط تجربهی تو میتواند یک گواه باشد، نه هیچ چیز دیگر
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#مدیتیشن_مه_طلایی
هر شب قبل از خواب در رختخوابت بنشین،
چشمانت را ببند، بدنت را آسوده کن
و سپس احساس کن که کل اتاق سرشار از مه طلایی است...
گویی که مه طلایی بر تمام اطرافت می بارد.
فقط به مدت یک دقیقه این را احساس کن: مه طلایی می بارد
سپس دم بگیر و حس کن که مه طلایی به عمق قلبت می رود، قلبت ققط یک خلاء است و آن مه طلایی به درون آن می رود. و قلبت را پر می کند
بعد بازدم کن و احساس کن که مه طلایی بیرون می آید. و قلبت دوباره خالی می شود.
با دم پر می کنی و با بازدم خالی اش می کنی، اما وقتی که خالی میشوی به خواب برو، اگر هنگامی که خالی هستی به خواب بروی، کیفیت متفاوتی از خواب را خواهی داشت
و صبح وقتی چشمانت را باز می کنی
احساس می کنی در سرزمین متفاوتی بوده ای...
گویی که ناپدید شده باشی.
#اشو
#تجربه_صفر
هر شب قبل از خواب در رختخوابت بنشین،
چشمانت را ببند، بدنت را آسوده کن
و سپس احساس کن که کل اتاق سرشار از مه طلایی است...
گویی که مه طلایی بر تمام اطرافت می بارد.
فقط به مدت یک دقیقه این را احساس کن: مه طلایی می بارد
سپس دم بگیر و حس کن که مه طلایی به عمق قلبت می رود، قلبت ققط یک خلاء است و آن مه طلایی به درون آن می رود. و قلبت را پر می کند
بعد بازدم کن و احساس کن که مه طلایی بیرون می آید. و قلبت دوباره خالی می شود.
با دم پر می کنی و با بازدم خالی اش می کنی، اما وقتی که خالی میشوی به خواب برو، اگر هنگامی که خالی هستی به خواب بروی، کیفیت متفاوتی از خواب را خواهی داشت
و صبح وقتی چشمانت را باز می کنی
احساس می کنی در سرزمین متفاوتی بوده ای...
گویی که ناپدید شده باشی.
#اشو
#تجربه_صفر
#بازگشت_به_وطن
یک کودک معصومیت دارد، ولی از آن آگاه نیست،
زیرا از همان ابتدا آن را داشته است.
چگونه می تواند از آن آگاه باشد؟
او نیاز به #تجربه_ی_متضاد دارد:
تنها آنوقت است که #هشیار می شود.
و آنگاه شوق آن را دارد که باردیگر به آن دست بیابد.
هر کسی اشتیاق این دارد که باردیگر یک کودک شود، بسیار معصوم باشد. تمام جهان هستی بسیار شگفت انگیز بود.
ولی در آن زمان زیاد شگفت انگیز نبود!
فقط به کودکی تان بازگردید:
آن را بخاطر نیاورید، آن را زندگی کنید.
یک رنج بردن بود. کودکی هیچکس نمی تواند شاد باشد.
هر کودکی می خواهد تا بالغ و رسیده و بزرگ و قوی شود، زیرا هر کودک احساس ناتوانی دارد. او نمی داند که چه چیزی دارد.
چگونه می توانی بدانی وقتیکه آن را ازدست نداده ای؟
او باید معصومیت را #گم کند:
باید در دنیای فاسد حرکت کند،
باید عمیقاٌ وارد گناه شود. او یک قدیس بوده، ولی آن قداست یک دستاورد نبوده است.
فقط یک #موهبت_طبیعی بوده است.
اگر چیزی توسط طبیعت به شما داده شود،
نمی توانید قدرش را بدانید. برای همین است که ابداٌ شاکر نیستید.
کودکی یک هدیه است. معصومیت وجود دارد ولی کودک از آن هشیار نیست. باید آن را از دست بدهد.
وقتی که از دست داد، در جوانی پرسه خواهد زد، با روش های دنیا قاطی می شود و کاملاٌ تاریک، لکه دار و گناهکار می شود، سپس اشتیاق پیدا می کند.
آنوقت است که می داند چه چیزی را ازدست داده است.
و آنوقت است که به کلیساها و پرستشگاه ها و هیمالیا می رود و جویای مرشد می شود. و او درخواستی ندارد، او فقط این را طلب می کند:
معصومیت مرا به من بازدهید.
و اگر همه چیز خوب پیش برود و او انسانی با جرات باشد، در انتها، تا وقتی که مرگش فرا برسد، شاید بتواند آن معصومیت را باردیگر به دست آورد.
وقتی که یک پیرمرد کودک می شود کاملاٌ متفاوت است.
این تعریف یک قدیس است:
پیرمردی که باردیگر کودک شده است و معصوم، ولی این معصومیت کیفیتی دیگر دارد زیرا اینک او می داند که معصومیت می تواند گم بشود و اینکه وقتی که گم می شود انسان به سختی رنج می برد. اینک او می داند که بدون این معصومیت همه چیز جهنم می شود.
اینک او می داند که این معصومیت تنها حالت سرور است؛
همین امر با هشیاری شما اتفاق می افتد:
آن را دارید، از دست می دهید و باردیگر به دستش می آورید. یک دایره می شود. برای همین است که مسیح می گوید، "تازمانی که یک کودک نباشید، تاوقتیکه مانند یک کودک نشوید، به ملکوت الهی وارد نخواهید شد."
این همان بازگشتن است:
دایره تکمیل شده است.
واژه ی دست از گناه کشیدن را فراموش کنید و بجای آن #بازگشتن را قرار بدهید و مسیحیت از گناه آزاد می شود.
همین واژه ی "توبه از گناه" تمام این مصیبت را درست کرده است
بازگشتن زیباست و دست از گناه برداشتن پدیده ای زشت است.
و دین نباید در شما احساس گناه تولید کند، باید ایجاد شهامت کند.
گناه ترس آفرین است. و تنها چیز مورد نیاز شهامت است_ نترس بودن:
برای بازگشت به وطن.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
یک کودک معصومیت دارد، ولی از آن آگاه نیست،
زیرا از همان ابتدا آن را داشته است.
چگونه می تواند از آن آگاه باشد؟
او نیاز به #تجربه_ی_متضاد دارد:
تنها آنوقت است که #هشیار می شود.
و آنگاه شوق آن را دارد که باردیگر به آن دست بیابد.
هر کسی اشتیاق این دارد که باردیگر یک کودک شود، بسیار معصوم باشد. تمام جهان هستی بسیار شگفت انگیز بود.
ولی در آن زمان زیاد شگفت انگیز نبود!
فقط به کودکی تان بازگردید:
آن را بخاطر نیاورید، آن را زندگی کنید.
یک رنج بردن بود. کودکی هیچکس نمی تواند شاد باشد.
هر کودکی می خواهد تا بالغ و رسیده و بزرگ و قوی شود، زیرا هر کودک احساس ناتوانی دارد. او نمی داند که چه چیزی دارد.
چگونه می توانی بدانی وقتیکه آن را ازدست نداده ای؟
او باید معصومیت را #گم کند:
باید در دنیای فاسد حرکت کند،
باید عمیقاٌ وارد گناه شود. او یک قدیس بوده، ولی آن قداست یک دستاورد نبوده است.
فقط یک #موهبت_طبیعی بوده است.
اگر چیزی توسط طبیعت به شما داده شود،
نمی توانید قدرش را بدانید. برای همین است که ابداٌ شاکر نیستید.
کودکی یک هدیه است. معصومیت وجود دارد ولی کودک از آن هشیار نیست. باید آن را از دست بدهد.
وقتی که از دست داد، در جوانی پرسه خواهد زد، با روش های دنیا قاطی می شود و کاملاٌ تاریک، لکه دار و گناهکار می شود، سپس اشتیاق پیدا می کند.
آنوقت است که می داند چه چیزی را ازدست داده است.
و آنوقت است که به کلیساها و پرستشگاه ها و هیمالیا می رود و جویای مرشد می شود. و او درخواستی ندارد، او فقط این را طلب می کند:
معصومیت مرا به من بازدهید.
و اگر همه چیز خوب پیش برود و او انسانی با جرات باشد، در انتها، تا وقتی که مرگش فرا برسد، شاید بتواند آن معصومیت را باردیگر به دست آورد.
وقتی که یک پیرمرد کودک می شود کاملاٌ متفاوت است.
این تعریف یک قدیس است:
پیرمردی که باردیگر کودک شده است و معصوم، ولی این معصومیت کیفیتی دیگر دارد زیرا اینک او می داند که معصومیت می تواند گم بشود و اینکه وقتی که گم می شود انسان به سختی رنج می برد. اینک او می داند که بدون این معصومیت همه چیز جهنم می شود.
اینک او می داند که این معصومیت تنها حالت سرور است؛
همین امر با هشیاری شما اتفاق می افتد:
آن را دارید، از دست می دهید و باردیگر به دستش می آورید. یک دایره می شود. برای همین است که مسیح می گوید، "تازمانی که یک کودک نباشید، تاوقتیکه مانند یک کودک نشوید، به ملکوت الهی وارد نخواهید شد."
این همان بازگشتن است:
دایره تکمیل شده است.
واژه ی دست از گناه کشیدن را فراموش کنید و بجای آن #بازگشتن را قرار بدهید و مسیحیت از گناه آزاد می شود.
همین واژه ی "توبه از گناه" تمام این مصیبت را درست کرده است
بازگشتن زیباست و دست از گناه برداشتن پدیده ای زشت است.
و دین نباید در شما احساس گناه تولید کند، باید ایجاد شهامت کند.
گناه ترس آفرین است. و تنها چیز مورد نیاز شهامت است_ نترس بودن:
برای بازگشت به وطن.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
#سوال_از_اشو
چرا هیچ اشتیاقی برای عشق معمولی راضی کننده نیست؟
#پاسخ
هرچه شخص هوشمندتر باشد،
زودتر خواهد فهميد که رابطه نميتواند ارضاکننده باشد.
چرا؟
چونکه هر رابطه اي فقط يک پيکاني است به سوي رابطه ی #غائي؛
آن، يک فرسخ شمار است
يک مقصد و هدف نيست
هر امر عاشقانه اي فقط يک اشاره است به امر عاشقانه ی بزرگتري در پيشِ رو فقط يک مزه کوچک،
اما این مزه ی کوچک،
تشنگي شما را فرونخواهد نشاند و گرسنگي شما را مرتفع نخواهد نمود. برعکس، این مزه کوچک، شما را تشنه تر و گرسنه تر خواهد ساخت.
این چيزي است که در هر رابطه اي روي ميدهد.
به جاي اينکه به شما رضايت بدهد، نارضايتي عظيمی ایجاد میکند.
هر رابطه اي در اين جهان شکست ميخورد و اين خوب است که شکست ميخورد؛
اگر اينگونه نبود، يک مصيبت مي بود، اين که آن شکست ميخورد، يک برکت است.
از آنجا که هر رابطه اي شکست ميخورد، شما به جستجوي رابطه ی غائي
#با_خدا، #با_هستي و
#با_نظام کيهاني برمي آييد.
شما بيهوده بودن رابطه را بارها و بارها مي بينيد
مي بينيد که با هيچ مرد يا زني ارضا نخواهيد شد
مي بينيد که هر تجربه اي به ناکامي عظيمي مي انجامد
با اميدي بزرگ شروع ميشود
و شما را در نوميدي بزرگي رها ميکند. همواره اينگونه است.
آن به صورت رمانتيک و شاعرانه آغاز ميشود و با مزه اي تلخ پايان مي گيرد. وقتي که بارها و بارها اتفاق مي افتد، شخص بايد چيزي را بياموزد:
که هر رابطه اي فقط يک #تجربه است که شما را براي رابطه ی غائي و عشقبازي غائي آماده ميکند.
کل دين همين است.
کاویتا(سوال کننده)اين خوب است که هيچ اشتياقي براي عشق معمولي هرگز راضي کننده نخواهد بود.
اشتياق شديدتر خواهد شد.
هيچ رابطه اي تو را راضي نخواهد کرد. روابط، تو را ناکامتر خواهند ساخت.
و اشکها تو را آسوده نمي کنند.
نمي توانند آسوده ات کنند.
آنها ممکن است براي چند لحظه کمک کنند، اما دوباره تو پر از درد و رنج خواهي بود.
هيچ چيز از طريق روياها و ماجراجويي هاي بسيار و زيبا تغيير نمي کند،
اما باز هم من مي گويم به ميان آنها برو هيچ چيز تغيير نمي کند،
#اما_تو_تغيير_مي_کني.
هيچ چيز در دنيا تغيير نمي کند،
اما با افتادن دوباره و دوباره
چيزي در #تو تغيير مي کند.
و آن انقلاب و دگرگوني است.
تو در لبه ی يک دگرگوني قرار داري.
آنگاه يک ماجراجويي تازه نياز است. ماجراجويي هاي قديمي شکست
خورده اند
و نوعی جديد – نه اينکه تو بايد به جستجوي مرد يا زني جديد بگردي
به اين معنا که تو بايد در #بعدي_جديد جستجو کني...
بعد الوهيت. من به تو مي گويم:
من ارضا شده و راضي هستم.
نه با هيچ رابطه اي از جهان،
نه با هيچ عشقبازي متعلق به دنيا،
بلکه داشتن يک عشقبازي با کل هستي، مطلقاً راضي کننده است.
و وقتي که شخص ارضا شود،
شروع به گل دادن ميکند.
او برکت يافته است
و برکتش آنقدر زياد است
که شروع به برکت دادن
به ديگران ميکند.
او چنان برکت يافته است
که برکتي براي جهان ميشود.
#اشو
#کتاب_خرد
چرا هیچ اشتیاقی برای عشق معمولی راضی کننده نیست؟
#پاسخ
هرچه شخص هوشمندتر باشد،
زودتر خواهد فهميد که رابطه نميتواند ارضاکننده باشد.
چرا؟
چونکه هر رابطه اي فقط يک پيکاني است به سوي رابطه ی #غائي؛
آن، يک فرسخ شمار است
يک مقصد و هدف نيست
هر امر عاشقانه اي فقط يک اشاره است به امر عاشقانه ی بزرگتري در پيشِ رو فقط يک مزه کوچک،
اما این مزه ی کوچک،
تشنگي شما را فرونخواهد نشاند و گرسنگي شما را مرتفع نخواهد نمود. برعکس، این مزه کوچک، شما را تشنه تر و گرسنه تر خواهد ساخت.
این چيزي است که در هر رابطه اي روي ميدهد.
به جاي اينکه به شما رضايت بدهد، نارضايتي عظيمی ایجاد میکند.
هر رابطه اي در اين جهان شکست ميخورد و اين خوب است که شکست ميخورد؛
اگر اينگونه نبود، يک مصيبت مي بود، اين که آن شکست ميخورد، يک برکت است.
از آنجا که هر رابطه اي شکست ميخورد، شما به جستجوي رابطه ی غائي
#با_خدا، #با_هستي و
#با_نظام کيهاني برمي آييد.
شما بيهوده بودن رابطه را بارها و بارها مي بينيد
مي بينيد که با هيچ مرد يا زني ارضا نخواهيد شد
مي بينيد که هر تجربه اي به ناکامي عظيمي مي انجامد
با اميدي بزرگ شروع ميشود
و شما را در نوميدي بزرگي رها ميکند. همواره اينگونه است.
آن به صورت رمانتيک و شاعرانه آغاز ميشود و با مزه اي تلخ پايان مي گيرد. وقتي که بارها و بارها اتفاق مي افتد، شخص بايد چيزي را بياموزد:
که هر رابطه اي فقط يک #تجربه است که شما را براي رابطه ی غائي و عشقبازي غائي آماده ميکند.
کل دين همين است.
کاویتا(سوال کننده)اين خوب است که هيچ اشتياقي براي عشق معمولي هرگز راضي کننده نخواهد بود.
اشتياق شديدتر خواهد شد.
هيچ رابطه اي تو را راضي نخواهد کرد. روابط، تو را ناکامتر خواهند ساخت.
و اشکها تو را آسوده نمي کنند.
نمي توانند آسوده ات کنند.
آنها ممکن است براي چند لحظه کمک کنند، اما دوباره تو پر از درد و رنج خواهي بود.
هيچ چيز از طريق روياها و ماجراجويي هاي بسيار و زيبا تغيير نمي کند،
اما باز هم من مي گويم به ميان آنها برو هيچ چيز تغيير نمي کند،
#اما_تو_تغيير_مي_کني.
هيچ چيز در دنيا تغيير نمي کند،
اما با افتادن دوباره و دوباره
چيزي در #تو تغيير مي کند.
و آن انقلاب و دگرگوني است.
تو در لبه ی يک دگرگوني قرار داري.
آنگاه يک ماجراجويي تازه نياز است. ماجراجويي هاي قديمي شکست
خورده اند
و نوعی جديد – نه اينکه تو بايد به جستجوي مرد يا زني جديد بگردي
به اين معنا که تو بايد در #بعدي_جديد جستجو کني...
بعد الوهيت. من به تو مي گويم:
من ارضا شده و راضي هستم.
نه با هيچ رابطه اي از جهان،
نه با هيچ عشقبازي متعلق به دنيا،
بلکه داشتن يک عشقبازي با کل هستي، مطلقاً راضي کننده است.
و وقتي که شخص ارضا شود،
شروع به گل دادن ميکند.
او برکت يافته است
و برکتش آنقدر زياد است
که شروع به برکت دادن
به ديگران ميکند.
او چنان برکت يافته است
که برکتي براي جهان ميشود.
#اشو
#کتاب_خرد
اشـoshoـو:
حقیقتِ من، حقیقتِ من است،
تجربه من است
من میتوانم در مورد آن صحبت کنم میتوانم در ستایشِ آن، آواز بخوانم میتوانم آن را برقصم
میتوانم وجد و خلسه ام را به شما نشان دهم
اما آنچه که تجربه شده است،
بیان نشده باقی میماند
هیچ متن مقدسی قادر نبوده است آن را بیان کند
همه متون مقدس تلاش هایی برای بیان آن هستند
اما همه تلاشها شکست خورده است
حقیقت غیرقابل بیان است
متون مقدس به سادگی نشان دهنده مهربانیِ آنهایی است که رسیدهاند
اما آنها ثابت نکردهاند که مهربانی در بیان کردن حقیقت موفق شده است
در مورد یک بودا، یک محمد،یک زرتشت، نیز همینطور است
در مورد همه کسانی که شناختهاند همینطور است
شما نمیتوانید هم باورمند باشید و هم دیندار
اگر میخواهید دیندار باشید، باید همه باورها را رها کنید، باید خودتان کشف کنید.
#اشو
برای بیان حقیقت راهی پیدا نمیکنم؛
زیرا که حقیقت تعریف پذیر نیست
اگر به راستی می خواهید آن را بشناسید؛ بسیار خوب #تجربه_اش کنید ولی حقیقت غیر قابل بیان است.
خدا را نمیشود تعریف کرد،
خدا را نمیتوان تشریح کرد
لطفاً به خاطر بسپارید:
هرگز او را تعریف نکنید؛ زیرا با این کار او را کوچک میکنید. چرا که خداوند در هیچ ذهنی نمی گنجد،او را میتوان پرستید
حتی می توان خداگونه شد. این امکان وجود دارد
اما خداوند در ذهن انسان نمی گنجد. ذهن ظرف کوچکی است. مثل یک قاشق کوچک است و شما می خواهید اقیانوس را در آن جای دهید
شما می توانید در آن قاشق کوچک مقدار کمی آب شور داشته باشید؛
اما این مقدار آب نمیتواند عظمت اقیانوس را بیان کند، نمیتواند آن بیکرانگی را نشان دهد. در قاشق شما هیچ طوفانی بر پا نمی شود. امواج کوه پیکر در آن شکل نمی گیرد
مزه آن را می توان چشید. اما این اقیانوس نخواهد بود.
#اشو
#کتاب_ساراها
حقیقتِ من، حقیقتِ من است،
تجربه من است
من میتوانم در مورد آن صحبت کنم میتوانم در ستایشِ آن، آواز بخوانم میتوانم آن را برقصم
میتوانم وجد و خلسه ام را به شما نشان دهم
اما آنچه که تجربه شده است،
بیان نشده باقی میماند
هیچ متن مقدسی قادر نبوده است آن را بیان کند
همه متون مقدس تلاش هایی برای بیان آن هستند
اما همه تلاشها شکست خورده است
حقیقت غیرقابل بیان است
متون مقدس به سادگی نشان دهنده مهربانیِ آنهایی است که رسیدهاند
اما آنها ثابت نکردهاند که مهربانی در بیان کردن حقیقت موفق شده است
در مورد یک بودا، یک محمد،یک زرتشت، نیز همینطور است
در مورد همه کسانی که شناختهاند همینطور است
شما نمیتوانید هم باورمند باشید و هم دیندار
اگر میخواهید دیندار باشید، باید همه باورها را رها کنید، باید خودتان کشف کنید.
#اشو
برای بیان حقیقت راهی پیدا نمیکنم؛
زیرا که حقیقت تعریف پذیر نیست
اگر به راستی می خواهید آن را بشناسید؛ بسیار خوب #تجربه_اش کنید ولی حقیقت غیر قابل بیان است.
خدا را نمیشود تعریف کرد،
خدا را نمیتوان تشریح کرد
لطفاً به خاطر بسپارید:
هرگز او را تعریف نکنید؛ زیرا با این کار او را کوچک میکنید. چرا که خداوند در هیچ ذهنی نمی گنجد،او را میتوان پرستید
حتی می توان خداگونه شد. این امکان وجود دارد
اما خداوند در ذهن انسان نمی گنجد. ذهن ظرف کوچکی است. مثل یک قاشق کوچک است و شما می خواهید اقیانوس را در آن جای دهید
شما می توانید در آن قاشق کوچک مقدار کمی آب شور داشته باشید؛
اما این مقدار آب نمیتواند عظمت اقیانوس را بیان کند، نمیتواند آن بیکرانگی را نشان دهد. در قاشق شما هیچ طوفانی بر پا نمی شود. امواج کوه پیکر در آن شکل نمی گیرد
مزه آن را می توان چشید. اما این اقیانوس نخواهد بود.
#اشو
#کتاب_ساراها