#سرزنشگری
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
پایان قسمت اول پاسخ
ادامه در پست بعد
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
پایان قسمت اول پاسخ
ادامه در پست بعد
اشـoshoـو:
#سرزنشگری
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
#سرزنشگری
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
#سرزنشگری
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
پایان قسمت اول پاسخ
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، من غالباٌ این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.
#پاسخ (قسمت اول)
کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه، در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد
اگر آسوده باشی، خواهند گفت:
"چه می کنی؟نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد تقریباٌ نزدیکش هستی!"
اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.
این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاٌ انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم.
و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند
و این تنها مشکل تو نیست کریشنا پرابو، این تقریباٌ مشکل هر انسان است. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است
اصل این روند این است که در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند
اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو. دریک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.
این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی.
با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس کردن. ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است:
یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده،
یک هیاهوی بسیار برای هیچ.
و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز اشعه ای از سرور الهی وجود ندارد.
تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که:
معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.
این کارما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم
اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است
دوباره از الف ب پ شروع کنیم:
گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم.
پایان قسمت اول پاسخ
#سوال_از_اشو
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_اول:
مراقبه یک روش هندی نیست
یک تکنیک نیست
نمیتوانی آن را یاد بگیری
مراقبه یک رشد است:
رشدی در تمامیت زندگیت است، رشدی بیرون آمده از تمامی زندگی تو
مراقبه چیزی نیست که بتوان آن را به تو، آنگونه که هستی، اضافه کرد.
فقط توسط یک دگرگونی اساسی، یک دگردیسی بر تو وارد میشود
مراقبه یک شکوفاشدن است.
یک تاثیر و یک رشد است
رشد همیشه از تمامیت حاصل میشود، یک اضافهکردن نیست. باید به سمت مراقبه رشد کنی.
این شکوفایی شخصیت انسان باید به درستی درک شود. وگرنه فرد میتواند با خودش بازی کند، میتواند خودش را با حقههای ذهنی سرگرم کند. و حقههای بسیاری وجود دارند!!!
نهتنها میتوانی گول آنها را بخوری، نهتنها چیزی از آنها به دست نمیآوری، بلکه بطور واقعی آسیب خواهی دید. خودِ همین نگرش که برای مراقبه کلکهایی وجود دارد
ـــ پنداشتن مراقبه با عبارتی مثل روش و تکنیک ــ در اساس اشتباه است.
و زمانی که فرد شروع کند به بازیهای ذهنی، خود کیفیت ذهن شروع میکند به خرابشدن و رو بهزوال رفتن.
تا ذهن باقی باشد، مراقبهگون نخواهی بود
پیش از اینکه مراقبه بتواند رخ بدهد، تمامی ذهن باید #تغییر کند.
پس ذهن آنگونه که اینک هست، چیست؟ چگونه عمل میکند؟
ذهن همیشه مشغول پرگویی است. میتوانی واژهها را بشناسی، میتوانی زبان را بدانی، میتوانی ساختار مفهومی تفکر را بشناسی، ولی این اندیشیدن یا تفکر نیست. برعکس، این گریزی است از اندیشیدن. گُلی را میبینی و آن را به گفتار میآوری؛ مردی را میبینی که از خیابان گذر میکند و آن را به گفتار تبدیل میکنی
ذهن میتواند هرگونه چیز وجودین را به واژگان تبدیل سازد. آنگاه واژگان یک مانع میشوند، یک حصار.
همین تبدیل مداومِ چیزها به گفتار، وجودِ کلام، مانعی برای ذهن مراقبهگون meditative mind است.
هنگام طلوع خورشید است
تو هرگز از فاصلهای که بین دیدن و گفتن آن است هشیار نیستی
طلوع را میبینی، آن را احساس میکنی و بیدرنگ آن را به گفتار میآوری. فاصله بین دیدن و گفتن ازبین رفته است
فرد باید از این واقعیت هشیار باشد که طلوع آفتاب یک کلمه نیست.
یک واقعیت؛ یک حضور است
ذهن بطور خودکار این تجربه را به کلام تغییر میدهد
آنگاه این واژهها بین تو و آن تجربه قرار میگیرند.
مراقبه یعنی: زندگی کردن بدون واژگان، زندگی در بیزبانی
گاهی بطور خودجوش رخ میدهد. وقتی عاشق هستی، حضور است که حسّ میشود، نه زبان. هرگاه دوعاشق باهمدیگر صمیمی باشند، ساکت میگردند. چنین نیست که چیزی برای بیانکردن وجود ندارد؛ برعکس، مقدار بسیار زیادی احساس برای بیانشدن وجود دارد. ولی کلمات هرگز وجود ندارند؛ نمیتوانند وجود داشته باشند. کلام فقط وقتی وارد میشود که عشق رفته باشد.
اگر دو عاشق هرگز ساکت نباشند، نشان از آن دارد که عشق مُرده است. اینک آنان آن فاصله را با کلمات پر میکنند. وقتی عشق زنده باشد، کلمات وجود ندارند زیرا خودِ حضور عشق چنان همهگیر، سرشار و چنان پرنفوذ است که از مانعِ زبان و کلام عبور میکند
و معمولاً فقط در عشق است که این مانع وجود ندارد.
مراقبه اوج و حَّد اعلای عشق است: عشق نه برای یک فرد خاص،
بلکه برای تمامی جهانهستی
مراقبه یک ارتباط زنده با تمام جهانهستی است که تو را دربرگرفته.
اگر بتوانی با هرموقعیتی در عشق باشی، آنگاه در مراقبه هستی
اشو
روانشناسی_محرمانه
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_اول:
مراقبه یک روش هندی نیست
یک تکنیک نیست
نمیتوانی آن را یاد بگیری
مراقبه یک رشد است:
رشدی در تمامیت زندگیت است، رشدی بیرون آمده از تمامی زندگی تو
مراقبه چیزی نیست که بتوان آن را به تو، آنگونه که هستی، اضافه کرد.
فقط توسط یک دگرگونی اساسی، یک دگردیسی بر تو وارد میشود
مراقبه یک شکوفاشدن است.
یک تاثیر و یک رشد است
رشد همیشه از تمامیت حاصل میشود، یک اضافهکردن نیست. باید به سمت مراقبه رشد کنی.
این شکوفایی شخصیت انسان باید به درستی درک شود. وگرنه فرد میتواند با خودش بازی کند، میتواند خودش را با حقههای ذهنی سرگرم کند. و حقههای بسیاری وجود دارند!!!
نهتنها میتوانی گول آنها را بخوری، نهتنها چیزی از آنها به دست نمیآوری، بلکه بطور واقعی آسیب خواهی دید. خودِ همین نگرش که برای مراقبه کلکهایی وجود دارد
ـــ پنداشتن مراقبه با عبارتی مثل روش و تکنیک ــ در اساس اشتباه است.
و زمانی که فرد شروع کند به بازیهای ذهنی، خود کیفیت ذهن شروع میکند به خرابشدن و رو بهزوال رفتن.
تا ذهن باقی باشد، مراقبهگون نخواهی بود
پیش از اینکه مراقبه بتواند رخ بدهد، تمامی ذهن باید #تغییر کند.
پس ذهن آنگونه که اینک هست، چیست؟ چگونه عمل میکند؟
ذهن همیشه مشغول پرگویی است. میتوانی واژهها را بشناسی، میتوانی زبان را بدانی، میتوانی ساختار مفهومی تفکر را بشناسی، ولی این اندیشیدن یا تفکر نیست. برعکس، این گریزی است از اندیشیدن. گُلی را میبینی و آن را به گفتار میآوری؛ مردی را میبینی که از خیابان گذر میکند و آن را به گفتار تبدیل میکنی
ذهن میتواند هرگونه چیز وجودین را به واژگان تبدیل سازد. آنگاه واژگان یک مانع میشوند، یک حصار.
همین تبدیل مداومِ چیزها به گفتار، وجودِ کلام، مانعی برای ذهن مراقبهگون meditative mind است.
هنگام طلوع خورشید است
تو هرگز از فاصلهای که بین دیدن و گفتن آن است هشیار نیستی
طلوع را میبینی، آن را احساس میکنی و بیدرنگ آن را به گفتار میآوری. فاصله بین دیدن و گفتن ازبین رفته است
فرد باید از این واقعیت هشیار باشد که طلوع آفتاب یک کلمه نیست.
یک واقعیت؛ یک حضور است
ذهن بطور خودکار این تجربه را به کلام تغییر میدهد
آنگاه این واژهها بین تو و آن تجربه قرار میگیرند.
مراقبه یعنی: زندگی کردن بدون واژگان، زندگی در بیزبانی
گاهی بطور خودجوش رخ میدهد. وقتی عاشق هستی، حضور است که حسّ میشود، نه زبان. هرگاه دوعاشق باهمدیگر صمیمی باشند، ساکت میگردند. چنین نیست که چیزی برای بیانکردن وجود ندارد؛ برعکس، مقدار بسیار زیادی احساس برای بیانشدن وجود دارد. ولی کلمات هرگز وجود ندارند؛ نمیتوانند وجود داشته باشند. کلام فقط وقتی وارد میشود که عشق رفته باشد.
اگر دو عاشق هرگز ساکت نباشند، نشان از آن دارد که عشق مُرده است. اینک آنان آن فاصله را با کلمات پر میکنند. وقتی عشق زنده باشد، کلمات وجود ندارند زیرا خودِ حضور عشق چنان همهگیر، سرشار و چنان پرنفوذ است که از مانعِ زبان و کلام عبور میکند
و معمولاً فقط در عشق است که این مانع وجود ندارد.
مراقبه اوج و حَّد اعلای عشق است: عشق نه برای یک فرد خاص،
بلکه برای تمامی جهانهستی
مراقبه یک ارتباط زنده با تمام جهانهستی است که تو را دربرگرفته.
اگر بتوانی با هرموقعیتی در عشق باشی، آنگاه در مراقبه هستی
اشو
روانشناسی_محرمانه
اشـoshoـو:
سکس، عشق و نیایش:
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_اول
چیزی به اسم انرژی جنسی sex energy وجود ندارد
انرژی یکی و یگانه است
سکس یک خروجی برای آن است؛ یک جهت برای آن؛ سکس یکی از کاربردهای آن انرژی واحد است
انرژی حیاتی یکی است ولی میتواند در جهات بسیار متجلی شود
و سکس یکی از آنهاست
وقتی انرژی حیاتی به بدن و جسم مربوط شود، به انرژی جنسی تبدیل میشود.
سکس فقط یک کاربرد از انرژی حیاتی است. پس موضوع متعالی کردن sublimation آن در میان نیست
اگر انرژی حیاتی در جهتی دیگر جاری شود، سکس وجود ندارد
ولی این متعالی کردن نیست؛
یک دگرگونی و تحول است.
سکس جریان طبیعی و زیستشناختی از انرژی حیاتی است و پایینترین کاربرد آن است. طبیعی است زیرا زندگی نمیتواند بدون سکس وجود داشته باشد و پایینترین است زیرا که شالوده، پِی و بنیادین است و نه اوج و قلّه.
وقتی سکس تمامیت زندگی را تشکیل دهد، تمامی زندگی فقط یک اتلاف است. مانند این است که پایه و شالودهای را پِیریزی کنی و به پِیکنی و پِیریزی ادامه بدهی، بدون اینکه هرگز ساختمان یا خانهای روی آن پایه و شالوده بنا کنی.
سکس فقط یک فرصت است برای دگرگونسازی انرژی حیاتی به سمت مراحل والاتر
تاجایی که سکس جای خودش را داشته باشد، اشکالی ندارد.
ولی وقتی سکس به تمامیت زندگی تبدیل شود و تنها خروجی برای آن انرژی حیاتی شود، آنگاه ویرانگر خواهد شد
سکس فقط میتواند یک وسیله باشد و نه هدف. و وسیله فقط وقتی میتواند معنا داشته باشد که هدف به دست آید. وقتی انسان از وسیله سوءاستفاده کند، تمام هدف نابود میشود
اگر سکس مرکز زندگی بشود(چنانکه شده است) آنگاه وسیلهها به هدفها تبدیل میشوند!
سکس پایهی زیستشناختی برای توالی و ادامهداشتن زندگی است.
سکس یک وسیله است و نباید به هدف تبدیل شود.
زمانی که سکس به هدف تبدیل شود، بُعد معنوی گم میشود
ولی اگر سکس بتواند مراقبهگون شود، آنگاه به سمت بُعد معنوی جهت میگیرد. به یک تختهپرش تبدیل میشود. نیازی به متعالیکردن آن نیست، زیرا انرژی بعنوان انرژی نه جنسی است و نه معنوی
انرژی همیشه خنثی است
انرژی در خودش بینام است
نام توسط دری که از آن جاری میشود به آن تعلق میگیرد
این نامها نام خودِ انرژی نیست؛ بلکه نام شکلی است که انرژی به خودش میگیرد.
وقتی میگویی “انرژی جنسی” یعنی که آن انرژی که توسط خروجی سکس و خروجی بیولوژیک جاری میشود.
همان انرژی وقتی که به سمت الوهیت جاری شود، انرژی معنویت خوانده میشود.
خودِ انرژی خنثی است
#وقتی بیانی زیستشناختی داشته باشد، سکس است
#وقتی بیان عاطفی داشته باشد، شاید عشق بشود، شاید نفرت بشود و یا بصورت خشم بیان شود
#وقتی بصورت عقلانی بیان شود، شاید بصورت آثار ادبی و یا آثار علمی بیان شود
#وقتی در بدن حرکت کند، انرژی فیزیکی میشود
#وقتی در ذهن حرکت کند، انرژی ذهنی میشود.
تفاوت این تجلیات در خودِ انرژی نیست، بلکه در کاربردها و تجلیات انرژی است.
بنابراین درست نیست بگوییم:
“متعالی کردن انرژی جنسی.”
اگر از خروجی سکس استفاده نشود، انرژی دوباره خالص میشود
انرژی همیشه خالص است. وقتی توسط دروازهی الوهیت متجلی شود، معنوی میشود، ولی شکل انرژی فقط نوع تجلی انرژی است.
واژهی تعالیسازی sublimation تداعی بسیار بدی دارد. تمام نظریههای در مورد تصعید و تعالی، نظریات سرکوبگر هستند. هرگاه بگویی “تصعید انرژی جنسی” با آن به مخالف برخاستهای.
محکومیت و سرزنش تو از سکس در همان واژه نهفته است.
میپرسی که فرد در مورد سکس چه میتواند بکند. هرکاری بطور مستقیم با سکس انجام شود یک سرکوب است.
فقط روشهای غیرمستقیم وجوددارند که در آنها تو ابداً توجهی به انرژی جنسی نداری، بلکه سعی میکنی که دروازهی الوهیت را بگشایی. وقتی که دروازهی الوهیت باز شد، تمام انرژیهای درون تو شروع میکند به جایشدن به سوی این گشایش. سکس جذب میشود. هرگاه یک شعف والاتر ممکن باشد، شکلهای پایینترِ آن بیربط میشوند.
تو نباید آنها را سرکوب کنی و یا با آنها بجنگی. آنها فقط پژمرده میشوند و میروند.
در اینجا سکس را متعالی نکردهای، بلکه به ورای آن رفتهای.
هرکاری که بصورت منفی با سکس انجام شود انرژی را متحول نخواهد کرد. برعکس، در درون انسان تولید تضاد خواهد کرد و ویرانگر خواهد بود. وقتی با یک انرژی بجنگی، با خودت میجنگی. هیچکس در این نبرد پیروز نیست.
ادامه پاسخ_قسمت_اول👇👇👇
سکس، عشق و نیایش:
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_اول
چیزی به اسم انرژی جنسی sex energy وجود ندارد
انرژی یکی و یگانه است
سکس یک خروجی برای آن است؛ یک جهت برای آن؛ سکس یکی از کاربردهای آن انرژی واحد است
انرژی حیاتی یکی است ولی میتواند در جهات بسیار متجلی شود
و سکس یکی از آنهاست
وقتی انرژی حیاتی به بدن و جسم مربوط شود، به انرژی جنسی تبدیل میشود.
سکس فقط یک کاربرد از انرژی حیاتی است. پس موضوع متعالی کردن sublimation آن در میان نیست
اگر انرژی حیاتی در جهتی دیگر جاری شود، سکس وجود ندارد
ولی این متعالی کردن نیست؛
یک دگرگونی و تحول است.
سکس جریان طبیعی و زیستشناختی از انرژی حیاتی است و پایینترین کاربرد آن است. طبیعی است زیرا زندگی نمیتواند بدون سکس وجود داشته باشد و پایینترین است زیرا که شالوده، پِی و بنیادین است و نه اوج و قلّه.
وقتی سکس تمامیت زندگی را تشکیل دهد، تمامی زندگی فقط یک اتلاف است. مانند این است که پایه و شالودهای را پِیریزی کنی و به پِیکنی و پِیریزی ادامه بدهی، بدون اینکه هرگز ساختمان یا خانهای روی آن پایه و شالوده بنا کنی.
سکس فقط یک فرصت است برای دگرگونسازی انرژی حیاتی به سمت مراحل والاتر
تاجایی که سکس جای خودش را داشته باشد، اشکالی ندارد.
ولی وقتی سکس به تمامیت زندگی تبدیل شود و تنها خروجی برای آن انرژی حیاتی شود، آنگاه ویرانگر خواهد شد
سکس فقط میتواند یک وسیله باشد و نه هدف. و وسیله فقط وقتی میتواند معنا داشته باشد که هدف به دست آید. وقتی انسان از وسیله سوءاستفاده کند، تمام هدف نابود میشود
اگر سکس مرکز زندگی بشود(چنانکه شده است) آنگاه وسیلهها به هدفها تبدیل میشوند!
سکس پایهی زیستشناختی برای توالی و ادامهداشتن زندگی است.
سکس یک وسیله است و نباید به هدف تبدیل شود.
زمانی که سکس به هدف تبدیل شود، بُعد معنوی گم میشود
ولی اگر سکس بتواند مراقبهگون شود، آنگاه به سمت بُعد معنوی جهت میگیرد. به یک تختهپرش تبدیل میشود. نیازی به متعالیکردن آن نیست، زیرا انرژی بعنوان انرژی نه جنسی است و نه معنوی
انرژی همیشه خنثی است
انرژی در خودش بینام است
نام توسط دری که از آن جاری میشود به آن تعلق میگیرد
این نامها نام خودِ انرژی نیست؛ بلکه نام شکلی است که انرژی به خودش میگیرد.
وقتی میگویی “انرژی جنسی” یعنی که آن انرژی که توسط خروجی سکس و خروجی بیولوژیک جاری میشود.
همان انرژی وقتی که به سمت الوهیت جاری شود، انرژی معنویت خوانده میشود.
خودِ انرژی خنثی است
#وقتی بیانی زیستشناختی داشته باشد، سکس است
#وقتی بیان عاطفی داشته باشد، شاید عشق بشود، شاید نفرت بشود و یا بصورت خشم بیان شود
#وقتی بصورت عقلانی بیان شود، شاید بصورت آثار ادبی و یا آثار علمی بیان شود
#وقتی در بدن حرکت کند، انرژی فیزیکی میشود
#وقتی در ذهن حرکت کند، انرژی ذهنی میشود.
تفاوت این تجلیات در خودِ انرژی نیست، بلکه در کاربردها و تجلیات انرژی است.
بنابراین درست نیست بگوییم:
“متعالی کردن انرژی جنسی.”
اگر از خروجی سکس استفاده نشود، انرژی دوباره خالص میشود
انرژی همیشه خالص است. وقتی توسط دروازهی الوهیت متجلی شود، معنوی میشود، ولی شکل انرژی فقط نوع تجلی انرژی است.
واژهی تعالیسازی sublimation تداعی بسیار بدی دارد. تمام نظریههای در مورد تصعید و تعالی، نظریات سرکوبگر هستند. هرگاه بگویی “تصعید انرژی جنسی” با آن به مخالف برخاستهای.
محکومیت و سرزنش تو از سکس در همان واژه نهفته است.
میپرسی که فرد در مورد سکس چه میتواند بکند. هرکاری بطور مستقیم با سکس انجام شود یک سرکوب است.
فقط روشهای غیرمستقیم وجوددارند که در آنها تو ابداً توجهی به انرژی جنسی نداری، بلکه سعی میکنی که دروازهی الوهیت را بگشایی. وقتی که دروازهی الوهیت باز شد، تمام انرژیهای درون تو شروع میکند به جایشدن به سوی این گشایش. سکس جذب میشود. هرگاه یک شعف والاتر ممکن باشد، شکلهای پایینترِ آن بیربط میشوند.
تو نباید آنها را سرکوب کنی و یا با آنها بجنگی. آنها فقط پژمرده میشوند و میروند.
در اینجا سکس را متعالی نکردهای، بلکه به ورای آن رفتهای.
هرکاری که بصورت منفی با سکس انجام شود انرژی را متحول نخواهد کرد. برعکس، در درون انسان تولید تضاد خواهد کرد و ویرانگر خواهد بود. وقتی با یک انرژی بجنگی، با خودت میجنگی. هیچکس در این نبرد پیروز نیست.
ادامه پاسخ_قسمت_اول👇👇👇
#سوال_از_اشو
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد، پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_اول
جهانهستی انرژی است
حرکت انرژی راهها و شکلهای بسیار دارد
تاجایی که به هستی انسان مربوط میشود، این انرژی، انرژیِ کندالینی Kundalini است. کندالینی انرژی متمرکز بدن و روانِ انسان است
انرژی میتواند یا بصورت متجلی وجود داشته باشد و یا نامتجلی
میتواند در هسته باقی بماند،یا میتواند به شکل تجلییافته بیرون آمده و نمایان شود
هر انرژی یا در هسته و بذر خودش است و یا به شکلی تجلی یافته است
کندالینی یعنی:
تمامی پتانسیل و تمامی امکانات تو
ولی یک بذر آن پتانسیل است
راههایی که کندالینی را بیدار میسازد روشهایی هستند برای به فعل درآوردن این نیروی بالقوّه
پس در همین ابتدا:
کندالینی چیزی منحصربهفرد نیست. فقط انرژی انسان است. ولی معمولاً فقط بخشی از آن درحال عملکردن است، یک بخش بسیار جزیی. حتی همین بخش هم در هماهنگی عمل نمیکند؛ در تضاد است
رنج و تشویش انسان در همین است. اگر انرژی تو در هماهنگی عمل کند، آنگاه احساس شعف و سرور داری
ولی اگر در تضاد باشد
اگر با خودش در مخالفت و دشمنی باشد
آنگاه احساس بدبختی و مصیبت میکنی
هرگونه رنج و ناکامی یعنی که انرژی تو در تضاد است
و هرگونه شادمانی و سرور یعنی که انرژی تو در هماهنگی است
چرا تمامی این انرژی بصورت بالقوه است و نه بالفعل؟
تاجایی که به فعالیتهای روزمرّه مربوط میشود نیازی به آن نیست ــ ضرورتی ندارد. فقط آن بخشی فعال میشود که ضرورت داشته باشد و به چالش کشیده شده باشد
زندگی روزمرّه برای آن انرژی چالشی ندارد، پس فقط یک بخش جزیی از آن انرژی متجلی میشود.
و حتی همین بخش کوچک و متجلی شده نیز هماهنگ نیست؛ زیرا زندگی روزانهی تو نیز یکپارچه نیست
نیازهای شما باهم در تضاد هستند جامعه یک چیز را الزامی میداند،
و غرایز شما چیزی درست در تضاد با آن را. ملزومات جامعه با ملزومات شخصی در تضاد هستند. جامعه درخواستهای خودش را دارد: اخلاقیات و مذهب ملزومات خودشان را دارند
این ملزومات انسان را از اینکه یک مجموعهی تمام و هماهنگ باشد بازداشتهاند
اینها انسان را تکهپاره ساختهاند
در بامداد یک چیز مورد نیاز است؛ در بعدازظهر چیز دیگری مورد نیاز است. همسرت چیزی را از تو طلب میکند،
مادرت چیزی کاملاً متضاد را از تو میخواهد. آنگاه زندگی روزانه برایت یک طلبکاری متضاد خواهد شد
و آن بخش جزیی از تمامیت انرژی تو که متجلی شده با خودش در تضاد خواهد بود
همچنین یک تضاد دیگر هم وجود دارد. آن بخش که متجلی شده همیشه با آن بخشی که هنوز متجلی نشده در تضاد خواهد بود
آن بخش بهفعلدرآمده همیشه با بخش بالقوه در تضاد خواهد بود
بالقوه همیشه خودش را هل میدهد تا بهفعل درآید و بخش تحققیافته آن را سرکوب میکند
بااستفاده از عبارات روانشناسی: ناخودآگاه همیشه با خودآگاه در تضاد است. خودآگاه میکوشد تا بر ناخودآگاه مسلط باشد، زیرا همیشه در خطر است که ناخودآگاه خودش را نشان بدهد بخش خودآگاه تحت کنترل است؛ و بالقوه، ناخودآگاه تحت کنترل نیست میتوانی خودآگاه را مدیریت کنی، ولی با یک انفجار ناخودآگاه تو در ناامنی خواهی بود. قادر به مدیریت آن نیستی ترسِ خودآگاه از همین است. پس این هم یک تضاد دیگر است، بزرگتر و عمیقتر از تضاد اول:
تضاد بین خودآگاه و ناخودآگاه، بین انرژی که متجلی شده و آن انرژی که میخواهد متجلی شود
به این دلیل در هماهنگی نیستید
اگر در هماهنگی نباشید، انرژی شما با شما در مخالفت خواهد بود. انرژی نیاز به حرکت دارد و حرکت همیشه از نامتجلی به متجلی است، از بذر به درخت و از تاریکی به روشنایی است
این حرکت فقط وقتی ممکن است که سرکوب وجود نداشته باشد. وگرنه آن حرکت، آن هماهنگی، نابود شده و انرژی تو با خودت دشمن میشود
مانند خانهای هستی که برعلیه خودت تقسیم شدهای؛ یک جمعیت خواهی شد. آنگاه یکی نیستی، تعداد زیادی هستی
تاجایی که به انسانها مربوط میشود، وضعیت موجود چنین است. ولی نباید چنین باشد. برای همین است که زشتیها و مصیبتها وجود دارند
سرور و زیبایی فقط وقتی میتواند بیاید که انرژی حیاتی تو در حرکت باشد، در حرکتی آسان و آسوده، سرکوبنشده، منعنشده، یکپارچه، بخشبخشنشده باشد، باخودش در تضاد نباشد؛ بلکه یکی و زنده باشد
وقتی انرژی تو به چنین وحدت و هماهنگی برسد، این معنی کندالینی است
کندالینی فقط یک عبارت فنی است برای تمامی انرژی تو وقتی که در یگانگی باشد، در حرکت و هماهنگی باشد؛ بدون هیچ تضاد
وقتی که همکاریکننده، تکمیلکننده و زنده باشد. همینجا و اینگونه یک دگرگونی رخ میدهد
منحصربهفرد و ناشناخته
ادامه دارد...
اشو
روانشناسی_محرمانه
The Psychology of Esoteric
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد، پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_اول
جهانهستی انرژی است
حرکت انرژی راهها و شکلهای بسیار دارد
تاجایی که به هستی انسان مربوط میشود، این انرژی، انرژیِ کندالینی Kundalini است. کندالینی انرژی متمرکز بدن و روانِ انسان است
انرژی میتواند یا بصورت متجلی وجود داشته باشد و یا نامتجلی
میتواند در هسته باقی بماند،یا میتواند به شکل تجلییافته بیرون آمده و نمایان شود
هر انرژی یا در هسته و بذر خودش است و یا به شکلی تجلی یافته است
کندالینی یعنی:
تمامی پتانسیل و تمامی امکانات تو
ولی یک بذر آن پتانسیل است
راههایی که کندالینی را بیدار میسازد روشهایی هستند برای به فعل درآوردن این نیروی بالقوّه
پس در همین ابتدا:
کندالینی چیزی منحصربهفرد نیست. فقط انرژی انسان است. ولی معمولاً فقط بخشی از آن درحال عملکردن است، یک بخش بسیار جزیی. حتی همین بخش هم در هماهنگی عمل نمیکند؛ در تضاد است
رنج و تشویش انسان در همین است. اگر انرژی تو در هماهنگی عمل کند، آنگاه احساس شعف و سرور داری
ولی اگر در تضاد باشد
اگر با خودش در مخالفت و دشمنی باشد
آنگاه احساس بدبختی و مصیبت میکنی
هرگونه رنج و ناکامی یعنی که انرژی تو در تضاد است
و هرگونه شادمانی و سرور یعنی که انرژی تو در هماهنگی است
چرا تمامی این انرژی بصورت بالقوه است و نه بالفعل؟
تاجایی که به فعالیتهای روزمرّه مربوط میشود نیازی به آن نیست ــ ضرورتی ندارد. فقط آن بخشی فعال میشود که ضرورت داشته باشد و به چالش کشیده شده باشد
زندگی روزمرّه برای آن انرژی چالشی ندارد، پس فقط یک بخش جزیی از آن انرژی متجلی میشود.
و حتی همین بخش کوچک و متجلی شده نیز هماهنگ نیست؛ زیرا زندگی روزانهی تو نیز یکپارچه نیست
نیازهای شما باهم در تضاد هستند جامعه یک چیز را الزامی میداند،
و غرایز شما چیزی درست در تضاد با آن را. ملزومات جامعه با ملزومات شخصی در تضاد هستند. جامعه درخواستهای خودش را دارد: اخلاقیات و مذهب ملزومات خودشان را دارند
این ملزومات انسان را از اینکه یک مجموعهی تمام و هماهنگ باشد بازداشتهاند
اینها انسان را تکهپاره ساختهاند
در بامداد یک چیز مورد نیاز است؛ در بعدازظهر چیز دیگری مورد نیاز است. همسرت چیزی را از تو طلب میکند،
مادرت چیزی کاملاً متضاد را از تو میخواهد. آنگاه زندگی روزانه برایت یک طلبکاری متضاد خواهد شد
و آن بخش جزیی از تمامیت انرژی تو که متجلی شده با خودش در تضاد خواهد بود
همچنین یک تضاد دیگر هم وجود دارد. آن بخش که متجلی شده همیشه با آن بخشی که هنوز متجلی نشده در تضاد خواهد بود
آن بخش بهفعلدرآمده همیشه با بخش بالقوه در تضاد خواهد بود
بالقوه همیشه خودش را هل میدهد تا بهفعل درآید و بخش تحققیافته آن را سرکوب میکند
بااستفاده از عبارات روانشناسی: ناخودآگاه همیشه با خودآگاه در تضاد است. خودآگاه میکوشد تا بر ناخودآگاه مسلط باشد، زیرا همیشه در خطر است که ناخودآگاه خودش را نشان بدهد بخش خودآگاه تحت کنترل است؛ و بالقوه، ناخودآگاه تحت کنترل نیست میتوانی خودآگاه را مدیریت کنی، ولی با یک انفجار ناخودآگاه تو در ناامنی خواهی بود. قادر به مدیریت آن نیستی ترسِ خودآگاه از همین است. پس این هم یک تضاد دیگر است، بزرگتر و عمیقتر از تضاد اول:
تضاد بین خودآگاه و ناخودآگاه، بین انرژی که متجلی شده و آن انرژی که میخواهد متجلی شود
به این دلیل در هماهنگی نیستید
اگر در هماهنگی نباشید، انرژی شما با شما در مخالفت خواهد بود. انرژی نیاز به حرکت دارد و حرکت همیشه از نامتجلی به متجلی است، از بذر به درخت و از تاریکی به روشنایی است
این حرکت فقط وقتی ممکن است که سرکوب وجود نداشته باشد. وگرنه آن حرکت، آن هماهنگی، نابود شده و انرژی تو با خودت دشمن میشود
مانند خانهای هستی که برعلیه خودت تقسیم شدهای؛ یک جمعیت خواهی شد. آنگاه یکی نیستی، تعداد زیادی هستی
تاجایی که به انسانها مربوط میشود، وضعیت موجود چنین است. ولی نباید چنین باشد. برای همین است که زشتیها و مصیبتها وجود دارند
سرور و زیبایی فقط وقتی میتواند بیاید که انرژی حیاتی تو در حرکت باشد، در حرکتی آسان و آسوده، سرکوبنشده، منعنشده، یکپارچه، بخشبخشنشده باشد، باخودش در تضاد نباشد؛ بلکه یکی و زنده باشد
وقتی انرژی تو به چنین وحدت و هماهنگی برسد، این معنی کندالینی است
کندالینی فقط یک عبارت فنی است برای تمامی انرژی تو وقتی که در یگانگی باشد، در حرکت و هماهنگی باشد؛ بدون هیچ تضاد
وقتی که همکاریکننده، تکمیلکننده و زنده باشد. همینجا و اینگونه یک دگرگونی رخ میدهد
منحصربهفرد و ناشناخته
ادامه دارد...
اشو
روانشناسی_محرمانه
The Psychology of Esoteric
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_اول
نخستین چیزی که باید درک شود این است که تقسیم و جدایی بین بدن و ذهن مطلقاًًً دروغ است. اگر با جدایی شروع کنی به هیچکجا نخواهی رسید؛ یک شروع کاذب به جایی ختم نمیشود. هیچ چیز از آن بیرون نمیآید. زیرا هرگام برای تکامل منطق خودش را دارد.
گام دوم از اولین گام بیرون میآید و گام سوم از دومین گام و همینطور ادامه دارد. یک توالی منطقی وجود دارد.
پس لحظهای که نخستین گام را برداری، به نوعی همه چیز را انتخاب کردهای.
نخستین گام مهمتر از آخرین است، ابتدا مهمتر از انتها است، زیرا پایان فقط یک نتیجه و یک رشد است.
ولی ما همیشه به پایان توجه داریم و هرگز به ابتدا توجه نمیکنیم؛ همیشه به هدف فکر میکنیم و هرگز به وسیله توجه نداریم
پایان برای ما چنان اهمیت یافته که ما ردیابی از بذرِ از ابتدا را فراموش میکنیم.
آنگاه میتوانیم به رویابافی ادامه بدهیم ولی هرگز به واقعی دست نخواهیم یافت.
برای هر سالک، این مفهوم فردِ تقسیمشده، این مفهوم هستیِ دوگانه
ــ جدایی بین ذهن و بدن، بین جسمانی و روحانی ــ یک گام کاذب است. جهانهستی تقسیمنشده است؛
تمام جداییها فقط ذهنی هستند.
خودِ نگرشی که ذهن به چیزها دارد تولید دوگانگی میکند. این زندان ذهن است که دوگانگی را خلق میکند.
ذهن نمیتواند غیر از این کار کند. برای ذهن مشکل است که دو چیز مخالف را بصورت یکی تصور کند، دو قطب متضاد را یکی ببیند! ذهن یک وسواس و اجبار برای سازگاری و نامتناقض بودن دارد. نمیتواند تصور کند که نور و تاریکی چگونه یکی هستند. این برای ذهن یک ناسازگاری و یک متناقضنما و معما است.
ذهن باید متضاد بیافریند: خدا و شیطان، زندگی و مرگ؛ عشق و نفرت
چگونه میتوانی عشق و نفرت را یک انرژی متصور بشوی؟
برای ذهن مشکل است. پس ذهن تقسیم میکند. آنوقت مشکل برطرف شده است!
نفرت ضد عشق است؛ و عشق ضد نفرت است! حالا میتوانی سازگار باشی و ذهن میتواند راحت باشد.
پس تقسیم کردن یک راحتی برای ذهن است ــ نه یک حقیقت، نه یک واقعیت.
خود را نیز تقسیم کردن کار راحتی است: بدن تو و تو! ولی لحظهای که تقسیم کنی، گام خطا را برداشتهای
تا زمانی که برنگردی و گام اول را درست برنداری، میتوانی برای زندگانیهای متوالی سرگردان بمانی و هیچ چیز از آن بیرون نخواهد آمد؛ زیرا یک گام خطا به گامهای خطای بیشتری منتهی میشود. پس با یک شروعِ درست آغاز کن.
به یاد داشته باش که:
تو و بدنت دوتا نیستید، که آن دوتابودن یک راحتی است. تاجایی که به جهانهستی مربوط است، همان یکی کافیست.
تقسیم خود به دو پاره، عملی مصنوعی است. واقعیت این که همیشه احساس میکنی که یکی هستی، ولی وقتی شروع کنی به فکرکردن در این مورد، مشکل برمیخیزد. اگر بدنت آسیب ببیند، در همان لحظه هرگز حس نمیکنی که دوتا هستی.
فکر میکنی که با بدن یکی هستی. فقط بعدها، وقتی شروع میکنی به فکرکردن در موردش، خودت را تقسیم میکنی.
در لحظهی حال تقسیمی وجود ندارد. برای نمونه، اگر کسی خنجری روی سینهات بگذارد، در آن لحظه تقسیمی وجود ندارد. فکر نمیکنی که او بدنت را خواهد کشت؛ فکر میکنی که او تو را خواهد کشت!
فقط پس از آن، وقتی که بخشی از حافظه شد، میتوانی تقسیم کنی. حالا میتوانی آن موقعیت را ببینی و در موردش فکر کنی. میتوانی بگویی که آن مرد میخواست بدنت را بکشد!
ولی این را در همان لحظه نمیتوانستی بگویی!
هرزمان که احساس کنی، احساس یگانگی میکنی
هرزمان که فکر کنی، شروع به تقسیم میکنی
سپس، دشمنی ایجاد میشود. اگر بدن نباشی، یک نوع مبارزه شکل میگیرد. سوال پیش میآید:
“ارباب کیست؟
بدن است یا من؟!”
آنگاه نفس شروع میکند به آزار دیدن. شروع میکنی به سرکوب بدن.
و وقتی بدن را سرکوب کنی، خودت را سرکوب کردهای؛ وقتی با بدنت بجنگی، با خودت میجنگی.
سردرگمیِ بسیار ایجاد میشود. گرایش به خودکشی پیش میآید.
حتی اگر هم تلاش کنی نمیتوانی واقعاً بدن را سرکوب کنی. چگونه میتوانم با دست راست خودم دست چپم را سرکوب کنم ؟
اینها دوتا بهنظر میرسند ولی یک انرژی در هردو جریان دارد
اگر واقعاً دو تا بودند آنوقت سرکوب ممکن میبود
و نهتنها سرکوب، بلکه تخریب کامل ممکن میبود
ولی در هر دو دست یک انرژی جاری است
پس چگونه میتوانم دست چپم را سرکوب کنم؟
این فقط افسانه است
میتوانم اجازه دهم که دست راستم دست چپ را پایین ببرد و میتوانم تظاهر کنم که دست راستم برنده شده است؛ ولی یک ثانیه بعد میتوانم دست چپم را بلند کنم و هیچ چیز نمیتواند مانع آن شود!
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_اول
نخستین چیزی که باید درک شود این است که تقسیم و جدایی بین بدن و ذهن مطلقاًًً دروغ است. اگر با جدایی شروع کنی به هیچکجا نخواهی رسید؛ یک شروع کاذب به جایی ختم نمیشود. هیچ چیز از آن بیرون نمیآید. زیرا هرگام برای تکامل منطق خودش را دارد.
گام دوم از اولین گام بیرون میآید و گام سوم از دومین گام و همینطور ادامه دارد. یک توالی منطقی وجود دارد.
پس لحظهای که نخستین گام را برداری، به نوعی همه چیز را انتخاب کردهای.
نخستین گام مهمتر از آخرین است، ابتدا مهمتر از انتها است، زیرا پایان فقط یک نتیجه و یک رشد است.
ولی ما همیشه به پایان توجه داریم و هرگز به ابتدا توجه نمیکنیم؛ همیشه به هدف فکر میکنیم و هرگز به وسیله توجه نداریم
پایان برای ما چنان اهمیت یافته که ما ردیابی از بذرِ از ابتدا را فراموش میکنیم.
آنگاه میتوانیم به رویابافی ادامه بدهیم ولی هرگز به واقعی دست نخواهیم یافت.
برای هر سالک، این مفهوم فردِ تقسیمشده، این مفهوم هستیِ دوگانه
ــ جدایی بین ذهن و بدن، بین جسمانی و روحانی ــ یک گام کاذب است. جهانهستی تقسیمنشده است؛
تمام جداییها فقط ذهنی هستند.
خودِ نگرشی که ذهن به چیزها دارد تولید دوگانگی میکند. این زندان ذهن است که دوگانگی را خلق میکند.
ذهن نمیتواند غیر از این کار کند. برای ذهن مشکل است که دو چیز مخالف را بصورت یکی تصور کند، دو قطب متضاد را یکی ببیند! ذهن یک وسواس و اجبار برای سازگاری و نامتناقض بودن دارد. نمیتواند تصور کند که نور و تاریکی چگونه یکی هستند. این برای ذهن یک ناسازگاری و یک متناقضنما و معما است.
ذهن باید متضاد بیافریند: خدا و شیطان، زندگی و مرگ؛ عشق و نفرت
چگونه میتوانی عشق و نفرت را یک انرژی متصور بشوی؟
برای ذهن مشکل است. پس ذهن تقسیم میکند. آنوقت مشکل برطرف شده است!
نفرت ضد عشق است؛ و عشق ضد نفرت است! حالا میتوانی سازگار باشی و ذهن میتواند راحت باشد.
پس تقسیم کردن یک راحتی برای ذهن است ــ نه یک حقیقت، نه یک واقعیت.
خود را نیز تقسیم کردن کار راحتی است: بدن تو و تو! ولی لحظهای که تقسیم کنی، گام خطا را برداشتهای
تا زمانی که برنگردی و گام اول را درست برنداری، میتوانی برای زندگانیهای متوالی سرگردان بمانی و هیچ چیز از آن بیرون نخواهد آمد؛ زیرا یک گام خطا به گامهای خطای بیشتری منتهی میشود. پس با یک شروعِ درست آغاز کن.
به یاد داشته باش که:
تو و بدنت دوتا نیستید، که آن دوتابودن یک راحتی است. تاجایی که به جهانهستی مربوط است، همان یکی کافیست.
تقسیم خود به دو پاره، عملی مصنوعی است. واقعیت این که همیشه احساس میکنی که یکی هستی، ولی وقتی شروع کنی به فکرکردن در این مورد، مشکل برمیخیزد. اگر بدنت آسیب ببیند، در همان لحظه هرگز حس نمیکنی که دوتا هستی.
فکر میکنی که با بدن یکی هستی. فقط بعدها، وقتی شروع میکنی به فکرکردن در موردش، خودت را تقسیم میکنی.
در لحظهی حال تقسیمی وجود ندارد. برای نمونه، اگر کسی خنجری روی سینهات بگذارد، در آن لحظه تقسیمی وجود ندارد. فکر نمیکنی که او بدنت را خواهد کشت؛ فکر میکنی که او تو را خواهد کشت!
فقط پس از آن، وقتی که بخشی از حافظه شد، میتوانی تقسیم کنی. حالا میتوانی آن موقعیت را ببینی و در موردش فکر کنی. میتوانی بگویی که آن مرد میخواست بدنت را بکشد!
ولی این را در همان لحظه نمیتوانستی بگویی!
هرزمان که احساس کنی، احساس یگانگی میکنی
هرزمان که فکر کنی، شروع به تقسیم میکنی
سپس، دشمنی ایجاد میشود. اگر بدن نباشی، یک نوع مبارزه شکل میگیرد. سوال پیش میآید:
“ارباب کیست؟
بدن است یا من؟!”
آنگاه نفس شروع میکند به آزار دیدن. شروع میکنی به سرکوب بدن.
و وقتی بدن را سرکوب کنی، خودت را سرکوب کردهای؛ وقتی با بدنت بجنگی، با خودت میجنگی.
سردرگمیِ بسیار ایجاد میشود. گرایش به خودکشی پیش میآید.
حتی اگر هم تلاش کنی نمیتوانی واقعاً بدن را سرکوب کنی. چگونه میتوانم با دست راست خودم دست چپم را سرکوب کنم ؟
اینها دوتا بهنظر میرسند ولی یک انرژی در هردو جریان دارد
اگر واقعاً دو تا بودند آنوقت سرکوب ممکن میبود
و نهتنها سرکوب، بلکه تخریب کامل ممکن میبود
ولی در هر دو دست یک انرژی جاری است
پس چگونه میتوانم دست چپم را سرکوب کنم؟
این فقط افسانه است
میتوانم اجازه دهم که دست راستم دست چپ را پایین ببرد و میتوانم تظاهر کنم که دست راستم برنده شده است؛ ولی یک ثانیه بعد میتوانم دست چپم را بلند کنم و هیچ چیز نمیتواند مانع آن شود!
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_اول
ما هفت بدن داریم:
جسمانی physical، ایتری etheric، ستارهای astral، ذهنی mental، روحی spiritual، کیهانی cosmic و نیروانایی nirvanic
هر بدن یک نوع خاص رویا خودش را دارد
در روانشناسی غربی بدن جسمانی بعنوان خودآگاه conscious، بدن ایتری بعنوان ناخودآگاه unconscious و بدن ستارهای بعنوان ناخودآگاه جمعی collective unconscious شناخته شدهاند.
بدن جسمانی رویاهای خودش را خلق میکند. اگر معدهی شما ناراحت باشد، یک نوع خاص از رویا ایجاد میشود
اگر بیمار باشید و تب داشته باشید،
بدن جسمانی نوع خاصی از رویا را تولید میکند.
یک چیز قطعی است: آن رویا از یک ناخوشی dis-ease تولید شده است
ناراحتی جسمی، ناخوشی بدنی، حیطهی رویاهای خودش را تولید میکند، پس یک رویای جسمانی حتی میتواند از بیرون تحریک شود
اگر در خواب باشی و یک پارچهی مرطوب روی پاهای شما قرار بگیرد، شروع به رویادیدن میکنید.
شاید در خواب ببینی که از یک رودخانه عبور میکنی. اگر بالشی روی سینهی شما قرار بگیرد، شروع به رویادیدن میکنید. شاید خواب ببیینی که کسی روی تو نشسته یا سنگی روی سینهات افتاده
اینها رویاهایی هستند که توسط بدن جسمانی ایجاد میشوند.
بدن ایتری(بدن دوم) به روش خودش خواب میبیند. این رویاهای ایتری سردرگمی زیادی در روانشناسی غرب ایجاد کردهاند. فروید این رویاهای ایتری را با رویاهایی که توسط خواستههای سرکوب شده ایجاد میشوند عوضی گرفته بود
رویاهایی هستند که توسط سرکوب خواستهها تولید میشوند، ولی این رویاها به بدن اول یا بدن جسمانی تعلق دارند.
اگر خواستههای فیزیکی را سرکوب کرده باشی (مثلاً اگر روزه گرفته باشی) آنوقت هرامکانی هست که رویای صبحانه ببینی. یا، اگر سکس را سرکوب کرده باشی، آنوقت هرامکانی هست که در رویا تخیلات جنسی ببینی.
ولی این رویاها به بدن جسمانی تعلق دارند. بدن ایتری شامل تحقیقات روانشناختی نبوده و بنابراین رویاهای آن را همچون رویاهای بدن جسمانی تعبیر کردهاند. آنگاه سردردگمی بسیاری ایجاد شده است.
بدن ایتری میتواند در رویاها سفر کند. هرگونه امکانی هست که بدن شما را ترک کند. وقتی آن را به یاد میآورید، همچون یک رویا آن را به یاد میآورید، ولی این به همان معنای رویا بدن فیزیکی، یک رویا نیست
بدن ایتری میتواند وقتی که خواب هستید از شما بیرون برود. بدن جسمانی آنجا وجود دارد ولی بدن ایتری شما میتواند بیرون برود و در فضا سفر کند. هیچ فضایی آن را محدود نمیکند؛ موضوع فاصله برایش مطرح نیست. کسانیکه این را درک نمیکنند، آنان که وجود بدن ایتری را تشخیص نمیدهند، شاید این را بعنوان حیطهی ناخودآگاه تعبیر کنند. آنان ذهن انسان را به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم میکنند. آنگاه رویاهای فیزیولوژیک را “خودآگاه” خوانده و رویاهای ایتری را “ناخودآگاه” میخوانند
ولی این ناخودآگاه نیست. همانقدر خودآگاه است که رویاهای فیزیولوژیک خودآگاه هستند، ولی در سطحی دیگر خودآگاه است. اگر از بدن ایتری خود هشیار شوید، رویاهای مربوط به آن حیطه خودآگاه میشوند.
درست همانطور که رویاهای فیزیولوژیک میتواند از بیرون تحریک شود، رویاهای ایتری هم میتواند با محرکهی خارجی تولید شود. یک مانترا یا ذکر میتواند روشی برای خلق رویاها و دیدارهای ایتری باشد. یک ذکر خاص یا یک نداNada، یک کلام خاص که مرتب در مرکز ایتری تکرار میشود. میتواند رویاهای ایتری را خلق کند.
روشهای فراوانی وجود دارند.
صوت یکی از آن روشهاست.
صوفیان از عطر برای ایجاد دیدارهای ایتری استفاده کردهاند.
یک عطرخاص میتواند یک رویا خاص را ایجاد کند.
رنگها نیز میتوانند کمک کنند. زمانی لدبیتر Leadbeater رویایی ایتری از آبیبودن blueness داشت ـــ فقط رنگ آبی، ولی با یک سایهی مشخص از رنگ آبی. او شروع کرد به جستجو کردن برای آن نوع رنگ آبی در سراسر بازارهای دنیا. پس از سالها تحقیق، درنهایت آن را در یک فروشگاه ایتالیایی یافت: یک پارچه مخمل با همان درجه از رنگ آبی.
آن مخمل سپس برای ایجاد رویای ایتری در دیگران مورد استفاده قرار گرفت.
بنابراین وقتی فردی عمیقاً به مراقبه فرومیرود و رنگها را میبیند، یا عطرها و اصوات و موسیقیهای مطلقاً ناشناخته را تجربه میکند، اینها نیز رویا هستند، رویاهای بدن ایتری
دیدارهای بهاصطلاح روحانی به بدن ایتری تعلق دارند،
اینها رویاهای ایتری هستند
آشکار شدن مرشدان نزد مریدانشان چیزی جز سفر ایتری، رویاهای بدن ایتری نیست.
ولی چون ما فقط ذهن را در یک سطح از هستی، فیزیولوژیک، جستجو کردهایم، این رویاها یا به زبان فیزیولوژیک تعبیر شدهاند و یا نادیده گرفته شده و باطل اعلام شدهاند. یا اینکه به طبقهبندی ناخودآگاه نسبت داده شدهاند.
ادامه قسمت اول پاسخ 👇👇
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_اول
ما هفت بدن داریم:
جسمانی physical، ایتری etheric، ستارهای astral، ذهنی mental، روحی spiritual، کیهانی cosmic و نیروانایی nirvanic
هر بدن یک نوع خاص رویا خودش را دارد
در روانشناسی غربی بدن جسمانی بعنوان خودآگاه conscious، بدن ایتری بعنوان ناخودآگاه unconscious و بدن ستارهای بعنوان ناخودآگاه جمعی collective unconscious شناخته شدهاند.
بدن جسمانی رویاهای خودش را خلق میکند. اگر معدهی شما ناراحت باشد، یک نوع خاص از رویا ایجاد میشود
اگر بیمار باشید و تب داشته باشید،
بدن جسمانی نوع خاصی از رویا را تولید میکند.
یک چیز قطعی است: آن رویا از یک ناخوشی dis-ease تولید شده است
ناراحتی جسمی، ناخوشی بدنی، حیطهی رویاهای خودش را تولید میکند، پس یک رویای جسمانی حتی میتواند از بیرون تحریک شود
اگر در خواب باشی و یک پارچهی مرطوب روی پاهای شما قرار بگیرد، شروع به رویادیدن میکنید.
شاید در خواب ببینی که از یک رودخانه عبور میکنی. اگر بالشی روی سینهی شما قرار بگیرد، شروع به رویادیدن میکنید. شاید خواب ببیینی که کسی روی تو نشسته یا سنگی روی سینهات افتاده
اینها رویاهایی هستند که توسط بدن جسمانی ایجاد میشوند.
بدن ایتری(بدن دوم) به روش خودش خواب میبیند. این رویاهای ایتری سردرگمی زیادی در روانشناسی غرب ایجاد کردهاند. فروید این رویاهای ایتری را با رویاهایی که توسط خواستههای سرکوب شده ایجاد میشوند عوضی گرفته بود
رویاهایی هستند که توسط سرکوب خواستهها تولید میشوند، ولی این رویاها به بدن اول یا بدن جسمانی تعلق دارند.
اگر خواستههای فیزیکی را سرکوب کرده باشی (مثلاً اگر روزه گرفته باشی) آنوقت هرامکانی هست که رویای صبحانه ببینی. یا، اگر سکس را سرکوب کرده باشی، آنوقت هرامکانی هست که در رویا تخیلات جنسی ببینی.
ولی این رویاها به بدن جسمانی تعلق دارند. بدن ایتری شامل تحقیقات روانشناختی نبوده و بنابراین رویاهای آن را همچون رویاهای بدن جسمانی تعبیر کردهاند. آنگاه سردردگمی بسیاری ایجاد شده است.
بدن ایتری میتواند در رویاها سفر کند. هرگونه امکانی هست که بدن شما را ترک کند. وقتی آن را به یاد میآورید، همچون یک رویا آن را به یاد میآورید، ولی این به همان معنای رویا بدن فیزیکی، یک رویا نیست
بدن ایتری میتواند وقتی که خواب هستید از شما بیرون برود. بدن جسمانی آنجا وجود دارد ولی بدن ایتری شما میتواند بیرون برود و در فضا سفر کند. هیچ فضایی آن را محدود نمیکند؛ موضوع فاصله برایش مطرح نیست. کسانیکه این را درک نمیکنند، آنان که وجود بدن ایتری را تشخیص نمیدهند، شاید این را بعنوان حیطهی ناخودآگاه تعبیر کنند. آنان ذهن انسان را به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم میکنند. آنگاه رویاهای فیزیولوژیک را “خودآگاه” خوانده و رویاهای ایتری را “ناخودآگاه” میخوانند
ولی این ناخودآگاه نیست. همانقدر خودآگاه است که رویاهای فیزیولوژیک خودآگاه هستند، ولی در سطحی دیگر خودآگاه است. اگر از بدن ایتری خود هشیار شوید، رویاهای مربوط به آن حیطه خودآگاه میشوند.
درست همانطور که رویاهای فیزیولوژیک میتواند از بیرون تحریک شود، رویاهای ایتری هم میتواند با محرکهی خارجی تولید شود. یک مانترا یا ذکر میتواند روشی برای خلق رویاها و دیدارهای ایتری باشد. یک ذکر خاص یا یک نداNada، یک کلام خاص که مرتب در مرکز ایتری تکرار میشود. میتواند رویاهای ایتری را خلق کند.
روشهای فراوانی وجود دارند.
صوت یکی از آن روشهاست.
صوفیان از عطر برای ایجاد دیدارهای ایتری استفاده کردهاند.
یک عطرخاص میتواند یک رویا خاص را ایجاد کند.
رنگها نیز میتوانند کمک کنند. زمانی لدبیتر Leadbeater رویایی ایتری از آبیبودن blueness داشت ـــ فقط رنگ آبی، ولی با یک سایهی مشخص از رنگ آبی. او شروع کرد به جستجو کردن برای آن نوع رنگ آبی در سراسر بازارهای دنیا. پس از سالها تحقیق، درنهایت آن را در یک فروشگاه ایتالیایی یافت: یک پارچه مخمل با همان درجه از رنگ آبی.
آن مخمل سپس برای ایجاد رویای ایتری در دیگران مورد استفاده قرار گرفت.
بنابراین وقتی فردی عمیقاً به مراقبه فرومیرود و رنگها را میبیند، یا عطرها و اصوات و موسیقیهای مطلقاً ناشناخته را تجربه میکند، اینها نیز رویا هستند، رویاهای بدن ایتری
دیدارهای بهاصطلاح روحانی به بدن ایتری تعلق دارند،
اینها رویاهای ایتری هستند
آشکار شدن مرشدان نزد مریدانشان چیزی جز سفر ایتری، رویاهای بدن ایتری نیست.
ولی چون ما فقط ذهن را در یک سطح از هستی، فیزیولوژیک، جستجو کردهایم، این رویاها یا به زبان فیزیولوژیک تعبیر شدهاند و یا نادیده گرفته شده و باطل اعلام شدهاند. یا اینکه به طبقهبندی ناخودآگاه نسبت داده شدهاند.
ادامه قسمت اول پاسخ 👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_اول
کلمات میتوانند ترجمه شوند، ولی از منابعی که به دنبال آن نبودهای
تا جایی که به جستار ورای آگاهی سطحی مربوط میشد، یونگ بهتر از فروید بود، ولی یونگ نیز تنها یک آغاز است
برای درک بهتر این مطالب میتوانی از یافتههای آنتروپوصوفیِ استاینر Steiner’s Anthroposophy
یا از نوشته های تئوصوفیان Theosophical: “دکترین سرّی” Secret Doctrine از مادام بلاواتسکی Madame Blavatsky؛ “آیسیس کشفحجاب شده ISIS Unveiled” و سایر کارهای او؛ یا از آثار آنی بیسانت Annie Bisant، لدبیتر Leadbeater و کلنل آلکوت Colonel Alcott؛ استفاده کنی
میتوانی از نظریات روزیکروشین Rosicrucian استفاده ببری. همچنین در غرب یک سنت هرمتیک Hermetic وجود دارد، همچنین نوشتههای سرّی اِسِنِس Essenes، “انجمن برادری هرمتیک” و همچنین نوشتههای معاصرتر از گرجیف Gurdjieff و آسپنسکی Ouspensky میتواند کمک کند
بنابراین چیزهایی را میتوان در اینجا و آنجا یافت و این بخشها را میتوان کنار هم قرار داد.
و آنچه من گفتم با عبارات شما بوده است. فقط یک واژه به کار بردم که بخشی از واژگان غربی نیست:
نیروانیک
سایر اسامی ــ فیزیکال، ایتریک، آسترال (ستارهای)، ذهنی، معنوی و کیهانی هندی نیستند. آنها به غرب نیز تعلق دارند
در غرب هرگز از بدن هفتم صحبت نشده است، نه به این سبب که هیچکس چیزی در موردش نمیدانسته،
بلکه به این دلیل که انتقال مفهوم هفتمین بدن غیرممکن است.
اگر این عبارات برایت مشکل هستند، میتوانی به سادگی از “اولی”، “دومی”، “سومی” و غیره استفاده کنی.
برای توصیف آنها از کلمات فنی استفاده نکن، فقط توصیف کن! وصف آنها کافی است، عبارات فنی اهمیت زیادی ندارند.
این هفت بدن از جهات بسیاری میتوانند بررسی شوند. تاجایی که به رویا مربوط میشود، از عبارات فروید، یونگ و آدلر Adler میتوان استفاده کرد. آنچه آنان بعنوان خودآگاه Conscious میشناسند، نخستین بدن است.
ناخودآگاه Unconscious دومین بدن است ــ نه دقیقاً مثل آن، ولی بقدر کافی نزدیک هست.
آنچه آنان “ناخودآگاه مشترک/جمعی” Collective Unconscious میخوانند، سومین بدن است ــ بازهم دقیقاً عین آن نیست ولی چیزی نزدیک به آن است.
و اگر واژگان مشترکی مصرف نشده، عبارات جدید میتواند ابداع شود. درواقع این همیشه بهتر است؛ زیرا لغات جدید مضامین و مفاهیمی از گذشته با خود حمل نمیکنند. وقتی یک واژهی تازه مصرف میشود، تو هیچگونه ارتباط قبلی با آن نداری، اهمیت بیشتری پیدا میکند و عمیقتر درک میشود. پس میتوانی واژههای جدید اختراع کنی.
ایتریک Etheric یعنی آنچه که به آسمان و فضا مربوط میشود
آسترال Astral یا ستارهای یعنی ریزترین، سوکشما Sukshma، آخرین ذره، اتمی، که ورای آن مادّه دیگر وجود ندارد. برای بدن ذهنی mental مشکلی وجود ندارد.
برای بدن معنوی یا روحی spiritual هم مشکلی نیست. در مورد بدن کیهانی cosmic هم مشکلی نیست.
سپس به هفتمین میرسیم:
نیروانی Nirvanic. نیروانی یا نیروانایی یعنی توقف کامل، عدم مطلق
اینک حتی آن بذر هم وجود ندارد؛ همه چیز متوقف شده. در لغت به معنی خاموششدنِ شعله است.
آن شعله رفته است؛ نور خاموش شده. آنوقت نمیتوانی بپرسی که کجا رفته! فقط از موجودیت بازمانده است.
نیروانا یعنی شعلهای که خاموش شده است. اینک جایی نیست، یا همهجا هست. هیچ مکان خاصی در هستی ندارد
و هیچ زمان خاصی برای آن در هستی وجود ندارد. اینک خودِِ فضا است؛ خودِ زمان است. هستی است و عدم است: تفاوتی ندارد. چون همهجا هست، میتوانی از هردو واژه استفاده کنی
اگر در جای خاصی باشد نمیتواند همه جا باشد، و اگر همهجا باشد نمیتواند در جای مشخصی باشد؛ پس هیچکجا و همهجا یک معنی میدهد.
پس برای بدن هفتم باید از واژهی “نیروانی” استفاده کنی زیرا واژهی بهتری برای آن نیست.
واژهها بهخودی خود هیچ معنایی ندارند. تنها تجربه ها بامعنی هستند.
فقط اگر چیزی از هریک از این هفت بدن را تجربه کرده باشی برایت بامعنی خواهند بود.
برای کمک به شما، روشهای مختلفی وجود دارند که در هریک از این سطوح استفاده میشوند.
با بدن فیزیکی آغاز کن. آنگاه هر گام دیگر برایت باز میشود. لحظهای که روی بدن اول کار کنی، لمحاتی از بدن دوم را خواهی داشت. پس با بدن جسمانی شروع کن. از لحظهبهلحظهی آن هشیار باش. و نه فقط هشیاری بیرونی.
ادامه قسمت اول پاسخ👇
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_اول
کلمات میتوانند ترجمه شوند، ولی از منابعی که به دنبال آن نبودهای
تا جایی که به جستار ورای آگاهی سطحی مربوط میشد، یونگ بهتر از فروید بود، ولی یونگ نیز تنها یک آغاز است
برای درک بهتر این مطالب میتوانی از یافتههای آنتروپوصوفیِ استاینر Steiner’s Anthroposophy
یا از نوشته های تئوصوفیان Theosophical: “دکترین سرّی” Secret Doctrine از مادام بلاواتسکی Madame Blavatsky؛ “آیسیس کشفحجاب شده ISIS Unveiled” و سایر کارهای او؛ یا از آثار آنی بیسانت Annie Bisant، لدبیتر Leadbeater و کلنل آلکوت Colonel Alcott؛ استفاده کنی
میتوانی از نظریات روزیکروشین Rosicrucian استفاده ببری. همچنین در غرب یک سنت هرمتیک Hermetic وجود دارد، همچنین نوشتههای سرّی اِسِنِس Essenes، “انجمن برادری هرمتیک” و همچنین نوشتههای معاصرتر از گرجیف Gurdjieff و آسپنسکی Ouspensky میتواند کمک کند
بنابراین چیزهایی را میتوان در اینجا و آنجا یافت و این بخشها را میتوان کنار هم قرار داد.
و آنچه من گفتم با عبارات شما بوده است. فقط یک واژه به کار بردم که بخشی از واژگان غربی نیست:
نیروانیک
سایر اسامی ــ فیزیکال، ایتریک، آسترال (ستارهای)، ذهنی، معنوی و کیهانی هندی نیستند. آنها به غرب نیز تعلق دارند
در غرب هرگز از بدن هفتم صحبت نشده است، نه به این سبب که هیچکس چیزی در موردش نمیدانسته،
بلکه به این دلیل که انتقال مفهوم هفتمین بدن غیرممکن است.
اگر این عبارات برایت مشکل هستند، میتوانی به سادگی از “اولی”، “دومی”، “سومی” و غیره استفاده کنی.
برای توصیف آنها از کلمات فنی استفاده نکن، فقط توصیف کن! وصف آنها کافی است، عبارات فنی اهمیت زیادی ندارند.
این هفت بدن از جهات بسیاری میتوانند بررسی شوند. تاجایی که به رویا مربوط میشود، از عبارات فروید، یونگ و آدلر Adler میتوان استفاده کرد. آنچه آنان بعنوان خودآگاه Conscious میشناسند، نخستین بدن است.
ناخودآگاه Unconscious دومین بدن است ــ نه دقیقاً مثل آن، ولی بقدر کافی نزدیک هست.
آنچه آنان “ناخودآگاه مشترک/جمعی” Collective Unconscious میخوانند، سومین بدن است ــ بازهم دقیقاً عین آن نیست ولی چیزی نزدیک به آن است.
و اگر واژگان مشترکی مصرف نشده، عبارات جدید میتواند ابداع شود. درواقع این همیشه بهتر است؛ زیرا لغات جدید مضامین و مفاهیمی از گذشته با خود حمل نمیکنند. وقتی یک واژهی تازه مصرف میشود، تو هیچگونه ارتباط قبلی با آن نداری، اهمیت بیشتری پیدا میکند و عمیقتر درک میشود. پس میتوانی واژههای جدید اختراع کنی.
ایتریک Etheric یعنی آنچه که به آسمان و فضا مربوط میشود
آسترال Astral یا ستارهای یعنی ریزترین، سوکشما Sukshma، آخرین ذره، اتمی، که ورای آن مادّه دیگر وجود ندارد. برای بدن ذهنی mental مشکلی وجود ندارد.
برای بدن معنوی یا روحی spiritual هم مشکلی نیست. در مورد بدن کیهانی cosmic هم مشکلی نیست.
سپس به هفتمین میرسیم:
نیروانی Nirvanic. نیروانی یا نیروانایی یعنی توقف کامل، عدم مطلق
اینک حتی آن بذر هم وجود ندارد؛ همه چیز متوقف شده. در لغت به معنی خاموششدنِ شعله است.
آن شعله رفته است؛ نور خاموش شده. آنوقت نمیتوانی بپرسی که کجا رفته! فقط از موجودیت بازمانده است.
نیروانا یعنی شعلهای که خاموش شده است. اینک جایی نیست، یا همهجا هست. هیچ مکان خاصی در هستی ندارد
و هیچ زمان خاصی برای آن در هستی وجود ندارد. اینک خودِِ فضا است؛ خودِ زمان است. هستی است و عدم است: تفاوتی ندارد. چون همهجا هست، میتوانی از هردو واژه استفاده کنی
اگر در جای خاصی باشد نمیتواند همه جا باشد، و اگر همهجا باشد نمیتواند در جای مشخصی باشد؛ پس هیچکجا و همهجا یک معنی میدهد.
پس برای بدن هفتم باید از واژهی “نیروانی” استفاده کنی زیرا واژهی بهتری برای آن نیست.
واژهها بهخودی خود هیچ معنایی ندارند. تنها تجربه ها بامعنی هستند.
فقط اگر چیزی از هریک از این هفت بدن را تجربه کرده باشی برایت بامعنی خواهند بود.
برای کمک به شما، روشهای مختلفی وجود دارند که در هریک از این سطوح استفاده میشوند.
با بدن فیزیکی آغاز کن. آنگاه هر گام دیگر برایت باز میشود. لحظهای که روی بدن اول کار کنی، لمحاتی از بدن دوم را خواهی داشت. پس با بدن جسمانی شروع کن. از لحظهبهلحظهی آن هشیار باش. و نه فقط هشیاری بیرونی.
ادامه قسمت اول پاسخ👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_اول
منبع اصلی تمام تنشها، شدن becoming است.
فرد همیشه سعی دارد تا چیزی بشود؛ هیچکس همانگونه که هست با خودش راحت نیست
فرد وجود خودش را نمیپذیرد، وجود انکار میشود و چیز دیگری را بعنوان آرمان گرفته است، تا همان بشود
پس تنش اساسی همیشه بین آنچه هستی و آنچه مشتاقی که بشوی هست.
تو آرزو داری که چیزی بشوی
تنش یعنی: تو از آنچه که اکنون هستی خشنود نیستی، و مشتاقی چیزی بشوی که نیستی
تنش بین این دو خلق میشود.
آنچه که آرزو داری بشوی بیربط است. اگر بخواهی ثروتمند شوی، مشهور بشوی، قدرتمند شوی؛ و یا حتی اگر بخواهی آزاد بشوی، به رهایی برسی، الهی شوی، جاودانه شوی؛ حتی اگر اشتیاق رستگاری و رهایی Moksha را داشته باشی؛
بازهم تنش وجود خواهد داشت
هرآنچه که بعنوان چیزی که در آینده باید برآورده شود، در برابر آنچه که اکنون هستی، تولید تنش میکند.
هرچقدر آن آرمان ناممکنتر باشد، تنش بیشتری باید وجود داشته باشد
بنابراین، کسی که مادهگرا است معمولاً آنقدر تنش ندارد تا فردی که مذهبی است؛ زیرا فرد مذهبی اشتیاق چیزی ناممکن و بسیار دور را دارد.
فاصله آنچنان زیاد است که فقط یک تنش بزرگ میتواند آن فاصله را پر کند.
تنش یعنی:
فاصلهای بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی
اگر فاصله زیاد باشد، تنش هم زیاد است.
اگر فاصله کم باشد، تنش هم کم خواهد بود. و اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، یعنی که:
از آنچه که هستی راضی هستی. بهعبارت دیگر، مشتاق نیستی که چیزی دیگری جز آنچه که اکنون هستی باشی
آنگاه ذهنت در این لحظه زندگی میکند. چیزی نیست که در موردش تنش داشته باشی؛ با خودت در راحتی به سر میبری. در تائو Tao هستی
ازنظر من، اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، فردی بادیانت هستی، در دارما Dharma هستی.
این فاصله میتواند لایههای بسیار داشته باشد. اگر اشتیاق تو فیزیکی باشد، تنش هم فیزیکی خواهد بود.
اگر یک بدن خاص، یک شکل مشخص بدنی را بخواهی
اگر شوق چیزی جز آنچه که اکنون در سطح فیزیکی هستی را داشته باشی آنگاه در بدن فیزیکیات تنش خواهی داشت
فرد میخواهد زیباتر باشد. اینک بدنت منقبض میشود.
این تنش در بدن اول، بدن فیزیولوژیک، شروع میشود؛
ولی اگر این تنش پیوسته و مدام باشد، میتواند عمیقتر برود و در لایههای دیگر وجودت منتشر شود
اگر مشتاق نیروهای روحی باشی، آنوقت تنش در سطح روحی شروع میشود و منتشر میشود
این انتشار درست مانند وقتی است که سنگی را درون دریاچهای میاندازی
در یک نقطه خاص فرو میرود، ولی ارتعاشاتی که توسط آن ایجاد میشود تا بینهایت منتشر میشود
پس تنش میتواند از هریک از هفت بدن شروع شود، ولی منبع اصلی همیشه یکی است:
فاصله بین موقعیتی که وجود دارد، و موقعیتی که اشتیاقی برای آن هست
اگر نوع خاصی از ذهنیت داری و میخواهی آن را تغییر بدهی یا متحول کنی، اگر بخواهی زرنگتر یا باهوشتر باشی، آنوقت تنش ایجاد میشود
فقط وقتی که خودمان را تماماً پذیرفته باشیم، تنشی وجود ندارد.
این پذیرش کامل معجزه است
تنها معجزه
یافتن کسی که خودش را تماماً پذیرفته باشد چیزی شگفتآور است.
خودِ جهانهستی بیتنش است
تنش همیشه به سبب امکانات فرضی و غیروجودین است
در زمان حال تنش وجود ندارد:
تنش همیشه آینده-محور است
تنش از تخیلات میآید
میتوانی خودت را بصورت چیزی غیر از آنی که هستی خیال کنی
این امکان بالقوه که تخیل شده، تنش را خواهد آفرید!
پس هرچه فرد قوه تخیل قویتری داشته باشد، امکان تنش بیشتری وجود دارد
آنگاه این تخیلات ویرانگر شده است
تخیلات همچنین میتواند سازنده و خلاقانه باشد. اگر تمام ظرفیت تو برای تخیلکردن روی زمان حال و حاضر باشد
و نه روی آینده
آنگاه میتوانی شروع کنی تا هستی خودت را همانند یک شعر ببینی
تخیل تو اشتیاقی را خلق نمیکند، در زندگیکردن مصرف میشود.
این زندگی در لحظهی حال ورای تنش است.
حیوانات تنش ندارند، درختان تنش ندارند، زیرا ظرفیت تخیل کردن را ندارند. آنان پایینتر از تنش هستند و نه ورای آن
تنش آنها فقط یک توان بالقوه است و به فعل در نیامده است
آنها در حال تکامل یافتن هستند. لحظهای خواهد آمد که تنش در وجودشان منفجر میشود و شروع میکنند به اشتیاق داشتن برای آینده این باید که رخ بدهد. تخیلات فعال میشود.
نخستین چیزی که تخیلات در موردش فعال میشود، آینده است
تو تصویرسازی میکنی و هیچ واقعیت مربوطهای وجود ندارد، سپس به خلق تصاویر بیشتر و بیشتر ادامه میدهی. ولی تاجایی که به زمان حال مربوط میشود، معمولاً نمیتوانی در رابطه با آن تخیلات داشته باشی
چگونه میتوانی در زمان حال تخیلات داشته باشی؟
به نظر نیازی وجود ندارد.
ادامه 👇👇👇
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_اول
منبع اصلی تمام تنشها، شدن becoming است.
فرد همیشه سعی دارد تا چیزی بشود؛ هیچکس همانگونه که هست با خودش راحت نیست
فرد وجود خودش را نمیپذیرد، وجود انکار میشود و چیز دیگری را بعنوان آرمان گرفته است، تا همان بشود
پس تنش اساسی همیشه بین آنچه هستی و آنچه مشتاقی که بشوی هست.
تو آرزو داری که چیزی بشوی
تنش یعنی: تو از آنچه که اکنون هستی خشنود نیستی، و مشتاقی چیزی بشوی که نیستی
تنش بین این دو خلق میشود.
آنچه که آرزو داری بشوی بیربط است. اگر بخواهی ثروتمند شوی، مشهور بشوی، قدرتمند شوی؛ و یا حتی اگر بخواهی آزاد بشوی، به رهایی برسی، الهی شوی، جاودانه شوی؛ حتی اگر اشتیاق رستگاری و رهایی Moksha را داشته باشی؛
بازهم تنش وجود خواهد داشت
هرآنچه که بعنوان چیزی که در آینده باید برآورده شود، در برابر آنچه که اکنون هستی، تولید تنش میکند.
هرچقدر آن آرمان ناممکنتر باشد، تنش بیشتری باید وجود داشته باشد
بنابراین، کسی که مادهگرا است معمولاً آنقدر تنش ندارد تا فردی که مذهبی است؛ زیرا فرد مذهبی اشتیاق چیزی ناممکن و بسیار دور را دارد.
فاصله آنچنان زیاد است که فقط یک تنش بزرگ میتواند آن فاصله را پر کند.
تنش یعنی:
فاصلهای بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی
اگر فاصله زیاد باشد، تنش هم زیاد است.
اگر فاصله کم باشد، تنش هم کم خواهد بود. و اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، یعنی که:
از آنچه که هستی راضی هستی. بهعبارت دیگر، مشتاق نیستی که چیزی دیگری جز آنچه که اکنون هستی باشی
آنگاه ذهنت در این لحظه زندگی میکند. چیزی نیست که در موردش تنش داشته باشی؛ با خودت در راحتی به سر میبری. در تائو Tao هستی
ازنظر من، اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، فردی بادیانت هستی، در دارما Dharma هستی.
این فاصله میتواند لایههای بسیار داشته باشد. اگر اشتیاق تو فیزیکی باشد، تنش هم فیزیکی خواهد بود.
اگر یک بدن خاص، یک شکل مشخص بدنی را بخواهی
اگر شوق چیزی جز آنچه که اکنون در سطح فیزیکی هستی را داشته باشی آنگاه در بدن فیزیکیات تنش خواهی داشت
فرد میخواهد زیباتر باشد. اینک بدنت منقبض میشود.
این تنش در بدن اول، بدن فیزیولوژیک، شروع میشود؛
ولی اگر این تنش پیوسته و مدام باشد، میتواند عمیقتر برود و در لایههای دیگر وجودت منتشر شود
اگر مشتاق نیروهای روحی باشی، آنوقت تنش در سطح روحی شروع میشود و منتشر میشود
این انتشار درست مانند وقتی است که سنگی را درون دریاچهای میاندازی
در یک نقطه خاص فرو میرود، ولی ارتعاشاتی که توسط آن ایجاد میشود تا بینهایت منتشر میشود
پس تنش میتواند از هریک از هفت بدن شروع شود، ولی منبع اصلی همیشه یکی است:
فاصله بین موقعیتی که وجود دارد، و موقعیتی که اشتیاقی برای آن هست
اگر نوع خاصی از ذهنیت داری و میخواهی آن را تغییر بدهی یا متحول کنی، اگر بخواهی زرنگتر یا باهوشتر باشی، آنوقت تنش ایجاد میشود
فقط وقتی که خودمان را تماماً پذیرفته باشیم، تنشی وجود ندارد.
این پذیرش کامل معجزه است
تنها معجزه
یافتن کسی که خودش را تماماً پذیرفته باشد چیزی شگفتآور است.
خودِ جهانهستی بیتنش است
تنش همیشه به سبب امکانات فرضی و غیروجودین است
در زمان حال تنش وجود ندارد:
تنش همیشه آینده-محور است
تنش از تخیلات میآید
میتوانی خودت را بصورت چیزی غیر از آنی که هستی خیال کنی
این امکان بالقوه که تخیل شده، تنش را خواهد آفرید!
پس هرچه فرد قوه تخیل قویتری داشته باشد، امکان تنش بیشتری وجود دارد
آنگاه این تخیلات ویرانگر شده است
تخیلات همچنین میتواند سازنده و خلاقانه باشد. اگر تمام ظرفیت تو برای تخیلکردن روی زمان حال و حاضر باشد
و نه روی آینده
آنگاه میتوانی شروع کنی تا هستی خودت را همانند یک شعر ببینی
تخیل تو اشتیاقی را خلق نمیکند، در زندگیکردن مصرف میشود.
این زندگی در لحظهی حال ورای تنش است.
حیوانات تنش ندارند، درختان تنش ندارند، زیرا ظرفیت تخیل کردن را ندارند. آنان پایینتر از تنش هستند و نه ورای آن
تنش آنها فقط یک توان بالقوه است و به فعل در نیامده است
آنها در حال تکامل یافتن هستند. لحظهای خواهد آمد که تنش در وجودشان منفجر میشود و شروع میکنند به اشتیاق داشتن برای آینده این باید که رخ بدهد. تخیلات فعال میشود.
نخستین چیزی که تخیلات در موردش فعال میشود، آینده است
تو تصویرسازی میکنی و هیچ واقعیت مربوطهای وجود ندارد، سپس به خلق تصاویر بیشتر و بیشتر ادامه میدهی. ولی تاجایی که به زمان حال مربوط میشود، معمولاً نمیتوانی در رابطه با آن تخیلات داشته باشی
چگونه میتوانی در زمان حال تخیلات داشته باشی؟
به نظر نیازی وجود ندارد.
ادامه 👇👇👇