فکر کنم باید عادت کنیم که هیچ چیزی رو پیشبینی نکنیم. هیچ چیز. نه اسم اونی که زنگ زده پشت در وایساده، نه واکنش یک دوست به یک پیام ساده و نه اتفاقات چند ساعت بعد. همیشه همه پیشبینیها به طرز تحقیرآمیزی اشتباه درمیآد. هیچ چیز. انگار واقعا کسی داره از بیرون نگاه میکنه و مسخره میکنه آدم رو.
Forwarded from توییتر فارسی
نظر شاید نامحبوب من اینه که آدمیزاد اتفاقا وقتی مشغول انجام کارهای بی اهمیت روزمرهاست آدمیزادتره. هرچی بیشتر یه سمت کارهای بزرگ و با معنی میره بیشتر شبیه به یک ایده یا مهره در جامعه میشه تا خودش.
• Luny •
@OfficialPersianTwitter
• Luny •
@OfficialPersianTwitter
کماهمیت دونستن ارزش خواستههایی که کسی براش شدیدا ذوق داره کار جالبی نیست. مهم نیست که اون کار واقعا از نظر شما یا جهان هستی کماهمیته یا یکصدهزارم زندگی یک آدم نرمال باید باشه. برای اون آدم در اون لحظه شاید تنها چیزیه که داره. نکنین.
همیشه برام سوال بوده کسایی که ایدئولوژی دینی و سیاسی خاصی رو صد در صد درست میدونن و تبلیغ میکنن و همیشه سعی میکنن دنیا رو به همون شکلی که ایدئولوژیشون میگه دربیارن و یک دست کنن، تا حالا به این فکر کردن که چیزی که دارن ارائه میدن چه نوع آدمی رو با چه ویژگی شخصیتی جذب میکنه؟ منظورم رفتارهایی هست که توی اون ایدئولوژی حرفی در موردش زده نشده.
مثلا یک ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که من نگاه میکنم میبینم که بیشتر آدمهاش پرخاشگر هستن و وقتی چیزی خلاف نظرشون توی بحثی گفته میشه سریعا سرخ میشن و داد و هوار میکنن. یک نوع دیگهای از ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که بیشتر آدمهای مجذوبش، همه مسائل دنیا رو سیاه و سفید میبینن. یک نوع ایدئولوژی دیگه هست (بگذارید نام ببرم) بیشتر آدمهای مجذوبش نوع خاصی از خطای شناختی مثل «بزرگنمایی و کوچکنمایی» رو توی رفتارهای شخصیشون دارن. مسلما این رفتارها توی همه آدمهای اون گروه نیست و اصلا بحثم خوب یا بد بودن این رفتارها به صورت شخصی هم نیست چون ممکنه بد نباشه لزوما. حتی توی اون ایدئولوژی هم در این مورد حرفی ممکنه زده نشده باشه اصلا. که نشده قطعا. اما ما میدونیم ویژگیهای شخصیتی مثل چند تا حلقه به تفکرات متصل هستن و وقتی بیشتر آدمهای یک گروه فکری یک ویژگی دارن احتمالا این ویژگی شاید ساید افکت اون تفکره توی اون جامعه است. اما چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که طراحان این ایدئولوژیها واقعا روز اول نشستن فکر کنن به همچین چیزی؟ اونی که میگه جهان باید «فلانطور» باشه اصلا به این فکر کرده که آدمهایی که جذبش میشن در چه ویژگیهای شخصیتی خارج از ایدئولوژی شبیه به هم هستن؟ و به این فکر کرده که ساید افکتها چه اثراتی میتونن داشته باشن و تا حالا به این فکر کردن که یکدست کردن جامعه با افرادی که بیشترشون این ساید افکتها رو دارن چه خطراتی داره؟ به این فکر کردن مثلا جامعهای که بیشتر آدمها توش بزرگنمایی میکنن چجور جامعهای میشه؟ این اندیشمندان فکر کردهاند؟ یا فقط زر مفت؟
مثلا یک ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که من نگاه میکنم میبینم که بیشتر آدمهاش پرخاشگر هستن و وقتی چیزی خلاف نظرشون توی بحثی گفته میشه سریعا سرخ میشن و داد و هوار میکنن. یک نوع دیگهای از ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که بیشتر آدمهای مجذوبش، همه مسائل دنیا رو سیاه و سفید میبینن. یک نوع ایدئولوژی دیگه هست (بگذارید نام ببرم) بیشتر آدمهای مجذوبش نوع خاصی از خطای شناختی مثل «بزرگنمایی و کوچکنمایی» رو توی رفتارهای شخصیشون دارن. مسلما این رفتارها توی همه آدمهای اون گروه نیست و اصلا بحثم خوب یا بد بودن این رفتارها به صورت شخصی هم نیست چون ممکنه بد نباشه لزوما. حتی توی اون ایدئولوژی هم در این مورد حرفی ممکنه زده نشده باشه اصلا. که نشده قطعا. اما ما میدونیم ویژگیهای شخصیتی مثل چند تا حلقه به تفکرات متصل هستن و وقتی بیشتر آدمهای یک گروه فکری یک ویژگی دارن احتمالا این ویژگی شاید ساید افکت اون تفکره توی اون جامعه است. اما چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که طراحان این ایدئولوژیها واقعا روز اول نشستن فکر کنن به همچین چیزی؟ اونی که میگه جهان باید «فلانطور» باشه اصلا به این فکر کرده که آدمهایی که جذبش میشن در چه ویژگیهای شخصیتی خارج از ایدئولوژی شبیه به هم هستن؟ و به این فکر کرده که ساید افکتها چه اثراتی میتونن داشته باشن و تا حالا به این فکر کردن که یکدست کردن جامعه با افرادی که بیشترشون این ساید افکتها رو دارن چه خطراتی داره؟ به این فکر کردن مثلا جامعهای که بیشتر آدمها توش بزرگنمایی میکنن چجور جامعهای میشه؟ این اندیشمندان فکر کردهاند؟ یا فقط زر مفت؟
چندین تا کتاب دارم که دوست دارم اهداشون کنم اما اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که به جای انبار کردن و خاکخور کردنشون توی کتابخونههای تهران و حومه بهتره که بفرستمشون یه جای خیلی خیلی دور که یه نوجوون روستایی که دسترسی به کتاب نداره بخونه. مثلا یه روستای مرزی اطراف سیستان. اما بعد به این فکر میکنم که شاید بفرستی به اونجا و اونجا هم خاک بخوره چون دورهی این چیزها دیگه داره میگذره. کتابها دارن جاشون رو به گیمها و bitها میدن.
Forwarded from فروغ شباویز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی بالاخره تسلیم میشی.
لحظهای به این فکر میکنم که از نظر روحی دیگه هیچ معمای حل نشدهای در مورد خودم ندارم و یک ساعت بعد فکر میکنم شدیدا تراپیلازمم. و این به خاطر مودی بودن یا گذرا بودن احساس نیست. بلکه به این خاطره که وقتی تو میخوای نسبت خودت با نقشهای این دنیا رو توی خلوت خودت تعریف کنی، کسی اونجا نیست که تعریف تو رو بشنوه و احتمالات احمقانه رو بهت گوشزد کنه که از تعریفت حذفش کنی. تو بازتعریف میکنی توی ذهنت و خط میزنی و اضافه میکنی بهش و کمش میکنی و در نهایت هم اگر زیادی به خودت اطمینان داشته باشی که به تعریف خوبی رسیدی، دست از هرس کردن تعریفت برمیداری ولی احتمالا هیچوقت نمیفهمی که بهترین تعریف بوده یا احمقانهترین یا چیزی وسطش.
و در نهایت من هنوز شک دارم به این که تلاش برای سالم موندن وسط یک تیمارستان به دردی میخوره یا نه.
Forwarded from SUT Twitter
در جهان نه عدالتی وجود داره، نه کارمایی، نه از هر دست بدی از همون دست میگیری، نه خدا به کمر کسی میزنه.
بس کن دیگه ایرانی.
-اگنسگِرِی-
@sut_tw
بس کن دیگه ایرانی.
-اگنسگِرِی-
@sut_tw
سه هفته از یکی از وحشتناکترین روزهای عمرم میگذره. دوشنبه روزی بود که بعد از دویدن طولانی داشتم توی خیابون راه میرفتم که زمین خوردم. افتادم روی آسفالت. ساده به نظر میآد از بیرون. همه چیز از بیرون ساده است. ولی من یک دقیقه روی زمین نشسته بودم. نمیتونستم دیگه بلند بشم و توی این یک دقیقه فکری از ذهنم گذشته بود که نمیتونستم باهاش کنار بیام. اونقدر برام وحشتناک بود که به زخم و پاره پارگی شلوار هم فکر نکردم. به هیچ چیز دیگه جز این فکر. در نهایت به کسی زنگ زدم برای کمک ولی سه هفته نگفتم چه اتفاقی افتاد و هیچکس هم نفهمید و نپرسید. حتی اون شخص. این جملات دریوری به نظر میرسن ولی خلاصه زندگی من همینه. هزاران چیز بزرگ و کوچیک که هیچکس هرگز در موردم نمیدونه. نه دورترینها و نه نزدیکترینها.
من توی کل عمرم از آدمهایی فرار کردم که توی جنبههای مهم زندگیشون از اصول ساده سنتی پیروی میکنن. حالا این که این اصول چی هستن به صورت اختصاصی قابل بحثه ولی هر چقدر به آدمهایی نگاه میکنم که جنبههای مهم زندگیشون مدرن هستن، به نظرم میآد ساختن هر چیزی باهاشون صد برابر دشوارتره. دقیقا صد برابر نه دو برابر و این اغراق هم نیست. تو آدمی میبینی که تفکر و زبان فکری و عقیده و تجربه زیسته نزدیکی باهاش داری ولی نمیتونی چیزهای خیلی خیلی ساده رو باهاش بسازی چون همیشه یه خصوصیت شخصیتی یا فکر یا عقیده یا یک توهم خیلی شخصیسازی شده داره که معلوم نیست توی قوطی کدوم عطاری در چه زمانی پیداش کرده و همین یک دونه گند میزنه به همه چیز. و توی یک نفر دیگه یک دونه دیگه هست که گند میزنه به همه چیز. و در سومی یک دونه دیگه هست که گند میزنه به همه چیز. و در دهمی یک دونه دیگه هست. و در چهلمی یک دونه دیگه هست. و همهی اینها با هم متفاوت هستن. البته مسلما از اونور دریچه من دارم گند میزنم به همه چیز ولی خب من میدونم و قبول دارم که آدم گندبزنی هستم ولی هیچکس این رو در مورد خودش قبول نمیکنه. به همین دلیله که داستان داره از این سمت قضیه روایت میشه.
نارنجیِ محو
سه هفته از یکی از وحشتناکترین روزهای عمرم میگذره. دوشنبه روزی بود که بعد از دویدن طولانی داشتم توی خیابون راه میرفتم که زمین خوردم. افتادم روی آسفالت. ساده به نظر میآد از بیرون. همه چیز از بیرون ساده است. ولی من یک دقیقه روی زمین نشسته بودم. نمیتونستم…
این رو چه کسی و چرا باید فورارد کنه؟
از این به بعد به هر شکل اشتباهی که دوست داشته باشم اینجا مینویسم و بلند بلند ثبت میکنم چون آدمهای بیرون از این چنل به اندازه کافی من رو شبانهروز زجر میدن تا برم عقبتر و برم توی لونهی خودم. چون اینجا تنها جایی هست که میتونم توهم این رو برای خودم ایجاد کنم که دارم حرف میزنم. حرف میزنم نه فکر. حرف میزنم و قرار نیست رنج متقابل بگیرم. دنیا برای آدمهای دیگه و اینجا برای من. فکر میکنم حق داشته باشم به اندازه یک مرغ فضا برای خودم داشته باشم تا اینجا دیگه کسی بهم حمله کنه. مگه نه؟
پنجشنبه وقتی اولین فیلمی که ساختم توی سالن پخش شد حال عجیبی داشتم. استرس، کمی غم، کمی شادی. منشا این حسها بیشتر به مادرم و صداش ربط داشت که توی فیلم پخش میشد نه خودم. من صدای مادرم رو میشنیدم که با زبونی حرف میزد که خودم سالها از بیانش در هر جایی خجالت میکشیدم. به گذشته فکر کردم. به رنجی که توی صدای مادرم توی فیلم بود فکر کردم و میدونستم که بازی نیست و واقعیه. به صداش وقتی که ادای ناراحت شدن رو درمیآورد فکر میکردم و میدونستم که واقعیه. به خاطرات ده سالگی فکر کردم که توش معنی بعضی از کلماتی که مادرم به کار برد رو نمیفهمیدم. به سالها پیش فکر کردم که کسی که اون موقع دوستش داشتم به خاطر زبان متفاوت ما با اکثریت جامعه، به مادرم گفت دهاتی.
وقتی فیلم تموم شد و صدای دست زدنی بلندتر از بقیه از سه صندلی اونورتر شنیدم برام این معنا رو داشت که مادرم داره تشویق میشه. زنی که بهترین سالهای جوونیش رو توی کوهها آواره بود و سالهای بعد به خاطر مرگ برادرش که همبازی کودکیش بود سالها پنهانی توی خلوتش گریه میکرد و اشکهاش رو از ما پنهان میکرد تا ما نبینیمش و نشون بده قوی هست. زنی که هیچکس از ما بهش حسی نداد که لایقش بود. زنی که هیچوقت تشویق نشد.
وقتی فیلم تموم شد و صدای دست زدنی بلندتر از بقیه از سه صندلی اونورتر شنیدم برام این معنا رو داشت که مادرم داره تشویق میشه. زنی که بهترین سالهای جوونیش رو توی کوهها آواره بود و سالهای بعد به خاطر مرگ برادرش که همبازی کودکیش بود سالها پنهانی توی خلوتش گریه میکرد و اشکهاش رو از ما پنهان میکرد تا ما نبینیمش و نشون بده قوی هست. زنی که هیچکس از ما بهش حسی نداد که لایقش بود. زنی که هیچوقت تشویق نشد.
وقتی فیلم تموم شد به خاکستری هم که کنارم نشسته بود فکر کردم. به نور تند ظهرها که از پنجره خونهاش به داخل میتابید و من لای حرفهاش گم میشدم و فکر میکردم این که همهی روزهای تعطیلت رو بذاری که با قصهها ور بری، کار درستیه؟ به لحظههایی فکر کردم که خصوصیترین خاطراتم رو بیرون میکشید و طوری بهش نگاه میکرد که انگار از قصههای دیگه قصهترن. به جنون مشترک. به صبحی که توی پارک جنگلی در مورد خودکشی حرف زد. به روز آخر تدوین که زنگ زدم که ازش کمک بخوام ولی بدون این که حس بدی بهم بده کمک کرد. به این فکر کردم که چقدر ازش پشتکار یاد گرفتم. به این فکر کردم که کاش میتونستم چیزی بیشتر از اون چیزی که توی فیلم هست نشون بدم تا که خاکستری بیرون قاب نباشه.
وقتی استاد که کارگردان مشهوری هم هست خودش بعد از کلاس اومد گفتگو رو باهام شروع کرد و گفت «فیلمت شاهکار بود» داشتم به این فکر میکردم که این حرفها چقدر حس عجیب و جدیدیه برام. بعضی از جملاتش رو نمیشنیدم چون داشتم فکر میکردم شاید اونقدر هم که حس بیارزشی توی زندگی بهم داده شده آدم بیارزشی نیستم. چیز شاهکاری در مورد من وجود نداشته. من هیچ ویژگی مثبت پررنگ ظاهری و رفتاری برای بقیه آدمها نداشتم و بیشتر عمرم رو با بیرون شدن و شکست خوردن و نرسیدن و اخراج شدن و تنها موندن و فراموش شدن و توی سایه موندن و درک نشدن و انزوا گذروندم. توی جامعه هم جایگاهی نداشتم. توی اون جامعهی کوچیک آدمهای اونجا که چند هفته است میشناسمشون هم همون طوری بود ولی انگار بعد از نمایش فیلم و ده دقیقه تعریف کردنهای اون کارگردان از فیلم نگاهشون عوض شده بود بهم. چند نفرشون تازه متوجه شدن وجود دارم و چند نفرشون بعد از اون صحبت اون شخص اومدن باهام صحبت رو شروع کردن. وقتی بیرون اومدم و توی کوچهها به گذشتهام فکر کردم. به این فکر کردم که چرا زندگی اونقدر بیرحمه که ارزش یه آدم رو باید چیزی که میسازه تعیین کنه نه چیزی که خودش هست. اما بعد گفتم به خودم گفتم همین یک شب رو بیخیال اورثینک و آدمها بشو تو زورت به دنیا نمیرسه.