سوال بزرگی وجود داره که من همیشه وقتی توی مقطع سختی توی زندگی بودم از خودم میپرسیدم و سوال اینه که «اگه به قبل از تولدت برگردی و بدونی که زندگی پیش روت تا آخر عمر چطوریه قبول میکنی که بیای اینجا؟» و من همیشه توی سختترین دوران زندگیم جوابم بهش بله بود. روزهایی بود که دردها صدها برابر بیشتر از الان بود و جوابم به سوال خودم بله بود و الان که بهش فکر میکنم اون همه امید به آینده توی اون شرایط زیر نقطهی صفر تعجببرانگیزه. چند روز پیش که از کسی این سوال رو پرسیدم دیدم که انگار الان که شرایطم به بغرنجی چند سال پیش نیست دارم شک میکنم به بله گفتن. یک شک خیلی عمیق. و این شک به خاطر این نیست که الان دردهایی دارم. دارم اما شک من به این جواب به خاطر این نیست. وقتی توی سرم خیلی چیزها رو مرور میکنم به نظرم میآد بیشتر به خاطر نوعی سِر شدن باشه. انگار من از دوران درد با امید عبور کردم و حالا که به آرامش بیشتری رسیدم دارم تبدیل به یک کافر به زندگی تبدیل میشم و از طرف دیگه وقتی نگاه میکنم به این زندگی روی این کره خاکی چیز معناداری جز آدمهای توش نمیبینم. اجسام هیچوقت برای من معنای زیادی نداشتن. آیا آدمها من رو دارن کافر به زندگی میکنن؟ نمیدونم.
آیا آدمهایی که سیصد سال آینده به دنیا میآن شادیها و غمها و کارها و تفریحات ما رو مسخره نمیکنن؟ احساس میکنم شدت این مضحک بودن ما برای اونها چند صد برابر بیشتر از مضحک بودن آدمهای گذشته برای ماست چون واقعا همین الان هم خیلی مضحک هستیم.
«فکر کن بچه بیچاره رو هر روز صبح میفرستادن چیزهایی بخونه که هیچکدومش هم یادش نمیموند. اون چیزها رو ذخیره میکردن یه جا میدادن بهش خب دم دستش باشه»، «فکر کن چقدر بیکار و بدبخت بودن کل هفته رو میرفتن سر کاری که میتونستن از خونه انجام بدن»، «چه حوصلهای داشتن ۱۰ ساعت تو هواپیما مینشستن»، «واقعا من موندم چطور میتونستن ده ساعت گوشی به اون سنگینی دستشون بگیرن»، «چقدر یه موجود میتونه بیکار باشه اینقدر ساختمون روی سیارهای بسازه که قراره سالی دو بار بره مسافرت توش»، «آخه چه خری برای مردن آدمها گریه میکنه، لودش کن تو سیستم باهاش حرف بزن خب».
«فکر کن بچه بیچاره رو هر روز صبح میفرستادن چیزهایی بخونه که هیچکدومش هم یادش نمیموند. اون چیزها رو ذخیره میکردن یه جا میدادن بهش خب دم دستش باشه»، «فکر کن چقدر بیکار و بدبخت بودن کل هفته رو میرفتن سر کاری که میتونستن از خونه انجام بدن»، «چه حوصلهای داشتن ۱۰ ساعت تو هواپیما مینشستن»، «واقعا من موندم چطور میتونستن ده ساعت گوشی به اون سنگینی دستشون بگیرن»، «چقدر یه موجود میتونه بیکار باشه اینقدر ساختمون روی سیارهای بسازه که قراره سالی دو بار بره مسافرت توش»، «آخه چه خری برای مردن آدمها گریه میکنه، لودش کن تو سیستم باهاش حرف بزن خب».
لطفا بیاید بهم بگید که خستهاید و خیلی خستهاید و در این خستگی برخلاف تمامی احساسات دیگه توی این جهان هستی تنها نیستم. مرسی.
داستانی هست که میگه در یک جایی یه رهگذری که شکارچی بوده به یه دهکدهای میره و اونجا چند روزی اتراق میکنه. یک روز توی چایخونه وسط دهکده نشسته و ناگهان میبینه که همه افراد دهکده با هم جمع میشن و میرن خارج دهکده و چند ساعت بعد برمیگردن. رهگذر میپرسه که کجا رفتین و جواب میگیره که رفتیم به هیولای دهکده غذا بدیم. میپرسه که هیولای دهکده کیه و از افراد دهکده جواب میگیره که یه هیولایی بیرون دهکده بالای کوه توی غار هست و الان وقتی کسی از افراد دهکده تنهایی اونجا میپلکه هیولا اون آدم رو میکشه و چند باری هم به دهکده حمله کرده و ما هم برای این که بهمون آسیب بیشتر نزنه بهش به صورت منظم غذا میدیم. رهگذر ازشون میپرسه که چطور نتونستین شکارش کنین؟ هر کسی یه جوابی میده. یکی میگه، چجور بگم هیولا الان دیگه عضوی از دهکده است. یکی دیگه میگه چجور بگم، ما اگه بهش غذا ندیم آدمهای بیشتری رو میکشه. یکی میگه چجور بگم، اگه هیولا نباشه شاید هیولاهای دیگهای بیان حمله کنن به ما.
روز بعد رهگذر پا میشه و میره سراغ غار. غذاها رو نرسیده به در غار میبینه و بعد میره توی غار. چشم به هم میزنه میبینه غار خالیه و یه چیز سیاه ته غار افتاده. میره جلوتر میبینه که تن یه موجود چهارپای سیاهرنگ نیمه جون افتاده کف غار.
رهگذر برمیگرده به دهکده و میره چایخونه. بلند داد میزنه که هیولا داره میمیره. هیچکس بهش توجه نمیکنه. وقتی چند بار تکرار میکنه حرفش رو. یکی میگه میدونیم که داره میمیره، چیز جدیدی کشف نکردی. رهگذر میپرسه که خب چرا هر بار غذا براش میبرید اگه داره میمیره؟ چرا ازش میترسین؟ هیچکس جوابی نمیده. هر چقدر میپرسه هیچ جوابی نمیگیره. چند ساعت بعد همه جمع میشن برن وعده بعدی هیولای دهکده رو بهش بدن.
این داستان کاملا مندرآوردی هست و در هیچ کتاب داستانی پیداش نمیکنید ولی توی زندگی واقعیتون هر چند سال یک بار میبینیدش. سرگذشت مردم ایرانه و غذاها همون رایهایی هست که باید به هیولا بدن. حالا میتونین داستان رو دوباره از اول بخونید.
روز بعد رهگذر پا میشه و میره سراغ غار. غذاها رو نرسیده به در غار میبینه و بعد میره توی غار. چشم به هم میزنه میبینه غار خالیه و یه چیز سیاه ته غار افتاده. میره جلوتر میبینه که تن یه موجود چهارپای سیاهرنگ نیمه جون افتاده کف غار.
رهگذر برمیگرده به دهکده و میره چایخونه. بلند داد میزنه که هیولا داره میمیره. هیچکس بهش توجه نمیکنه. وقتی چند بار تکرار میکنه حرفش رو. یکی میگه میدونیم که داره میمیره، چیز جدیدی کشف نکردی. رهگذر میپرسه که خب چرا هر بار غذا براش میبرید اگه داره میمیره؟ چرا ازش میترسین؟ هیچکس جوابی نمیده. هر چقدر میپرسه هیچ جوابی نمیگیره. چند ساعت بعد همه جمع میشن برن وعده بعدی هیولای دهکده رو بهش بدن.
این داستان کاملا مندرآوردی هست و در هیچ کتاب داستانی پیداش نمیکنید ولی توی زندگی واقعیتون هر چند سال یک بار میبینیدش. سرگذشت مردم ایرانه و غذاها همون رایهایی هست که باید به هیولا بدن. حالا میتونین داستان رو دوباره از اول بخونید.
تصمیم جدی داشتم که امروز به سیم آخر بزنم و هر چیزی که آزاردهنده بود رو کامل کنار بذارم از زندگیم. هر چیزی. بعد اما به حجم خرابهها و ویرانههای بعد از سیم آخر که فکر کردم دیدم بزرگتر از ویرانههای لهستان بعد از جنگ جهانی دوم میشه. و باز من موندم و صبر.
آدمها وقتی در مورد یک وضعیتی پیشبینی میکنن اینطور به نظر میرسه که در مورد خود اون وضعیت بدون این که چیزی از صندوقچه درونشون بردارن دارن پیشبینی میکنن. بعد وقتی به پیشبینیهای اشتباه نگاه میکنی میبینی که چیزهایی که درون صندوقچه هست چقدر اثر زیادی داشته روش. این چیزهای داخل صندوقچه معمولا احساسات و تجربیات و عقاید و افکار و چند تا چیز بیاسم دیگه هستن که در هم بر هم داخل صندوقچه پخش شدن توی هم و نوعی بایاس با درصد خطای متنوع ایجاد میکنه. هر وقتی هم یه چیزی داخل صندوقچه که ربط بیشتری به بحث موردنظر داشته باشه انگار میاد بالاتر و آدم وقتی دستش رو میبره تو صندوقچه اون چیز بالایی رو برمیداره. و این صندوقچه هیچ وقت مرتب نمیشه. این صندوقچهی نامرتب شاید ریشه اصلی نامنظم بودن زیست ماست و این نامنظم بودن باعث این میشه که زندگی به بنبست نرسه و گذر زمان باعث نشه که جذابیتهای زندگی توی حالت سکون باقی بمونه. تناقض بینظیره. صندوقچههای نامنظم متحرک وسط یه دنیای طبیعی نسبتا منظم. اگر برعکس بود زندگی بشر اگه ادامه پیدا میکرد احتمالا مزخرفترین چیزی میشد که امکان وجود داشت. شاید الان هم مزخرف باشه برای خواننده اما من تضمین میدم در اون حالت بسیار مزخرفتر بود. اما برعکسه. و تناقض صندوقچههای نامنظم وسط دنیای نسبتا منظم خوب داره جواب میده و الان کمتر کسی هست که بگه پایان جستجوی بشر توی زندگی سر رسیده.
کاش یک نفر بهم میگفت این چیزهایی که از اینجا Share میشه، به چه دلیل Share میشه. یک ایده برای خلق یک شبکه اجتماعی جدید در این لحظه متولد شد. شبکهای اجتماعی که توش علت Share باید به سمع و نظر نویسنده مطلب برسه.
شش سال از آخرین امتحان درسی من میگذره و من هنوز کابوس میبینم که تاریخ امتحان فراموشم شده و سر جلسه نرفتم. چیست این سیستم آموزشی واقعا ...
قبلا همه چیز (گروه و کانال و پیویها) توی تلگرامم داخل صفحه اصلی تلگرامم بود و نوتیفیکشنها روشن و هر کاری انجام میدادم در حینش پیام کسی یا کانالی رو میدیدم و در نتیجه به آشفتگی و وحشتم میافزود و نمیدونستم علتش چیست. امروز به پیشنهاد یک شخص جالب همه رو تفکیک کردم و به طرز تعجببرانگیزی حین چک کردن تلگرام احساس آرامش دارم فقط کمی بیگانگی میکنم اما در کل من راضی و تلگرام راضی و ادامه شعر رو خودتون میدونین.
بعضی وقتها دلت میخواد از ته دل با یه کسی حرف بزنی و من چند هفته این حس رو به آقای ماشی داشتم تا تونستم دیروز باهاش حرف بزنم. وقتی نشستم جلوش میدونستم که قراره از دردهاش بگه و میدونستم که گفتن کار سادهای نیست براش و میدونستم شنیدش کار سادهای نیست برام و میدونستم که میترسه که دردش رو حس نکنم. آواره بودن و بیشهری حس خوبی نیست ولی جفتمون با تمام وجودمون لمس کرده بودیم که مسئله یه چیز عمیقتره. این که تمام بدنت رو کش بیاری تا چنگ بزنی و دستت نرسه به چیزی که بقیه جلوی دستشونه اصل قضیه بود. همه تجربه نمیکنن و این که چیزی که علاقهی اصلی زندگیت هست به خاطر مکان تولدت ازت دور باشه هم همهی دوستهای مشترکمون تجربه نمیکردن. اما بعد شدت رنجش نذاشت خودمراقبتی داشته باشه. شروع کرد بیپرده حرف زدن و گفت یه روز که مسیر طولانی هفتگی رسیدن به تهران رو توی اتوبوس طی میکرده، توی ذهنش پدرش رو ملامت میکرده که چرا نتونسته یه پسانداز داشته باشه که کمکش کنه یک وجب جا اجاره کنه. اونجا داشت اشکهای حلقه زده توی چشمهاش رو پنهان میکرد. بعد ولی ادامه داد و گفت توی همون افکار بوده که متوجه پارگی کنار کفشش شده که پدرش بدون این که به خودش بگه چسبش زده براش. بعد گفت این کفش برای من معنای وسیله جلو رفتن توی زندگیم رو میده و پدرم در حد توانش به جلو رفتن بهم کمک کرده و اشکهاش سرازیر شد. اشکهاش برام التیام بود. اشکهایی که آدمهای کمی هستن که میفهمن و میبیننش. اشکهای یه مردی توی کشوری که مرد توش نباید گریه کنه.
چند دقیقهای توی پارک نشستم کنار یه پسر بچهی ده ساله. لباسها پاره پوره و دستها و پاها پر از زخمها و امراض پوستی. فکر میکردم دست فروشه ولی خودش میگفت گدایی میکنه که روزی ۲۰۰ هزار تومن دربیاره که خرج غذای پدربزرگش و برادر ۵ سالهاش و خودش رو دربیاره. اسمش ایرج بود و سیستانی بود. پرسیدم پدر و مادرت کجاست؟ گفت فوت شدن و پیش پدربزرگش زندگی میکنه که نمیتونه راه بره. از مدرسهاش پرسیدم و گفت نمیدونه مدرسه چیه چون هیچوقت نرفته. گفتم دوست داری وقتی بزرگ بشی چیکاره بشی؟ گفت که همین گدایی خوبه. دیگه نمیدونستم از یه بچه چی باید بپرسم که پرسیدم وقتی پدر و مادرت فوت شدن چند سالت بود؟ گفت ۱ ساله بودم. و من یه لحظه به سن برادرش فکر کردم و واقعیت رو تا چند لحظه نتونستم هضم کنم. بعد یادم افتاد احتمالا پدر بزرگش از این افرادی بود که بچههای بیسرپرست رو جمع میکرد و چهارتا دروغ بهشون میگفت تا نگهشون داره و برن براش کار کنن. بار اول بود که با کسی روبرو میشدم که من میدونستم داستان پدر و مادرش دروغه ولی خودش نمیدونه. به این فکر کردم که اون بچه داره با چه دروغهایی زندگی میکنه و چه حالی میشه وقتی حقیقت رو بفهمه. به لجنزار زیر رویهی جامعه فکر کردم و کمی فکر کردم بهش واقعیت رو بگم یا نه و سر آخر چیزی نگفتم.
میگفت که بخشی از مغز که وظیفه ساخت ایگو رو برعهده داره مثل یه لایه ادراکهای بیرون رو داره تضعیف میکنه و بعد به بخش ادراکی مغز میفرسته و دنیایی که ما میبینیم یه دنیای تلطیف شده است. صداها، رنگها، نورها و هر چیزی که توی جهان خارج وجود داره انگار که اول شدتشون تنظیم میشه بعد به آدم میرسن و اون سری از داروهای رونگردان دارن این ایگو رو محو میکنن و تجربیات اون لحظات چیزی هست که تلطیف نشده. حالا چیزی که بدون ایگو به ما میرسه واقعیت جهانه یا اونی که در حال سالم و نرمال با ایگو به آدم میرسه؟ جواب طبق این فرض اگر درست باشه، مشخصه. این شاید بار اولی بود که به صورت علمی بهم ثابت شد که انسان به صورت نرمال در توهمه.
بچه ها به دلیل شرایط جسمانیم یکی دو روز شاید نباشم. نگران نباشید برمیگردم پیامهاتون رو جواب میذم
هفته پیش وقتی داشتم از درد به خودم میپیچیدم داشتم به این فکر میکردم که اگر بیهوش بشم، وقتی بیدار بشم اوضاع چطوره و آیا کسی میتونه پیدام کنه؟ این رویهی دیگهی همون تنهایی زندگی کردنه که هر کس میشنوه از دور فکر میکنه خیلی گوگولی و زیباست.
و این بار اول نیست که در طی این سالها چنین وضعیتی رو تجربه میکنم و بار دوم نیست و بار پنجم نیست و بار دهم نیست.
و این بار اول نیست که در طی این سالها چنین وضعیتی رو تجربه میکنم و بار دوم نیست و بار پنجم نیست و بار دهم نیست.
چیز زیادی از نورون و نوروترنسمیتر مغزی نمیدونم ولی چند ساله دارم حس میکنم که مدل تولیدات مغزم با بیشتر آدمهایی که میبینم تفاوت خیلی زیادی داره. مسئله فقط تفاوت نیست چون آدمها فرق دارن ولی این که آدمهایی در سن تو و در شهر تو و در جایگاه تو با تفریحات تو و در خانوادهای شبیه به تو شبیه به آدمهایی از نپتون باشن و تو شبیه به آدمی از عطارد خیلی عجیب به نظرم میرسه. مسئله شدت تفاوته. منظورم در واقع عقاید و اینجور چیزها نیست. منظورم مدلی هست که احتمالا سیمکشیهای مغز دارن کار میکنن و شاید بیشتر ریشه توی ژنتیک داشته باشه ولی به همژنتیکها که نگاه میکنم میبینم که اونها هم خیلی دورن. این که حسها برای من موجودیتی شبهفیزیکی و شبهجاندار دارن و در هر جایی میتونن بدون یک جرقه خارجی مسئلهای ایجاد کنن که فقط توضیحش برای دیگران ساعتها وقت ببره عادی نباید باشه چون ردش رو توی دیگران نمیبینم یا حداقل حرفی ازش زده نمیشه جلوی من.
و شاید برای تخلیه همین هجومهای درون مغزی بود که همیشه دوست داشتم تخیل و فکر رو رها کنم. مثل بچهی بازیگوشی که نمیدونه چیزی که جلوش گذاشتن چی هست و حالا داره ور میره با اسباببازیش. شاید برای همین توی جاهای مختلف زندگی نتونستم به چیزی که میخوام برسم. شاید همین عامل پنهان پشت خیلی از اتفاقات بوده. قانون این دنیا برای رسیدن، چسبیدنه و مغز من نمیذاره جز دریوریهایی که تولید میکنه به چیز دیگهای بچسبم. هر اکت سادهای مثل حرف زدن انگار دو برابر چیزی که توی بقیه میبینم از من انرژی میبره و از نظر سنگین بودن انگار که داری جسدی اضافی رو همراه خودت همه جا میکشی که وجودش بیهوده است ولی قابل بریدن نیست از تنت. نتونستم هیچوقت ببُرمش اما داشتم به خودم روحیه میدادم که ببین چقدر تلاش کردی که به جایی برسی که نقطه ابتدا و نرماله ولی ناگهان حس کردم فرو پاشیدم و صدایی توی سرم گفت این روحیه دادن تو به خودت برای این چیزها مثل خوشحالی یک آدم در حال سقوط از لذت نسیمی هست که شدت سقوط باعث میشه روی پوستش حس کنه.
و شاید برای تخلیه همین هجومهای درون مغزی بود که همیشه دوست داشتم تخیل و فکر رو رها کنم. مثل بچهی بازیگوشی که نمیدونه چیزی که جلوش گذاشتن چی هست و حالا داره ور میره با اسباببازیش. شاید برای همین توی جاهای مختلف زندگی نتونستم به چیزی که میخوام برسم. شاید همین عامل پنهان پشت خیلی از اتفاقات بوده. قانون این دنیا برای رسیدن، چسبیدنه و مغز من نمیذاره جز دریوریهایی که تولید میکنه به چیز دیگهای بچسبم. هر اکت سادهای مثل حرف زدن انگار دو برابر چیزی که توی بقیه میبینم از من انرژی میبره و از نظر سنگین بودن انگار که داری جسدی اضافی رو همراه خودت همه جا میکشی که وجودش بیهوده است ولی قابل بریدن نیست از تنت. نتونستم هیچوقت ببُرمش اما داشتم به خودم روحیه میدادم که ببین چقدر تلاش کردی که به جایی برسی که نقطه ابتدا و نرماله ولی ناگهان حس کردم فرو پاشیدم و صدایی توی سرم گفت این روحیه دادن تو به خودت برای این چیزها مثل خوشحالی یک آدم در حال سقوط از لذت نسیمی هست که شدت سقوط باعث میشه روی پوستش حس کنه.
و معمای بزرگتر این که، هیچوقت نفهمیدم اصلا چرا وجود دارم. آدمی که اثر قابل توجه فیزیکی و اجتماعی توی جهان محدود اطرافش نداشته چرا باید خلق شده باشه؟ خلقش یه جور سرگرمی برای خلقته؟
خاکستری تعریف میکرد که زنی سرطان گرفته و به پلیس مراجعه کرده و گفته که من سالها قبل بچهای داشتم که سرطان داشته و رو به مرگ بوده و به خاطر این که زجر نکشه اون رو کشتم و حالا که خودم سرطان گرفتم اومدم اعتراف کنم. بعد خاکستری پرسید که نظرت در مورد کاری که این زن کرده چیه؟ گفتم اخلاقیات من توی چنین دو راهیهایی منفعلانه است و ترجیح میدم که مداخله مستقیمی توی اتفاقات طبیعی نکنم چون میزان مسئولیت من و خطای احتمالی من در برابر چنین حالتی کمتره پس اگر جای زن بودم بچه رو نمیکشتم و به نظرم کارش غیراخلاقی بوده. خاکستری گفت ولی به نظر من حتی این زن فداکاری مادرانه هم کرده در برابر بچهاش چون زندگی خودش رو به خطر انداخته که بچهاش کمتر زجر بکشه. در ادامه جملهای اضافه کرد که برای من خیلی عجیب بود. گفت طبیعت، آدم یا موجود عاقل نیست که تو در برابرش منفعلانه عمل کنی بلکه فقط داری عدم توانایی خودت در مداخله توی اطرافت رو با این چیزها توجیه میکنی؛ مثل هزار تا از کارهای منفعلانه دیگهات.
دراز کشیدم توی تاریکی و فکر میکنم به این که بعد از حرفهای امشبم قراره چه چیزی رو تجربه کنم و چقدر قراره تنهاتر از این بشم.
امروز بار اولی بود که جلوی چند تا آدم بلند چیزی گفتم که سالها بیانش نکرده بودم. اون چیز، این بود که این دنیا و آدمهاش هیچوقت من رو همینطوری که هستم نپذیرفتن و کمتر از چیزی بودم که باید براشون میبودم. این دنیا و آدمهاش همینقدر بیرحمن که قوانینی رو تحمیل میکنن بهت و اگر تو فقط کمی فرق داشته باشی دیگه ناکافی هستی. تقریبا جایی نبوده که توی دوران شکلگیری شخصیتم چنین حسی رو در من ایجاد نکرده باشن. قدمت این مسئله در من اونقدر زیاد شده که ریشههاش با رگهام یکی شده و البته که این که در همه جا کافی نیستم دیگه برام جز مسئلههای اصلی زندگی نیست و سالهاست توی قبرستون ذهنم دفن شده. مثل جای زخمی که دیگه کشنده نیست. اما دنیای طلبکاری آدمها، قبرستون نداره و هر بار این رو بیرون میکشن و مثل سیلی میکوبن توی صورتم. مثل سیلی که یه نفر به خاطر خطایی که مرتکب میشه باید بخوره و من هیچ خطایی از نظر خودم مرتکب نشدم و از سیلی گیج بودم همیشه. آدمها هر جایی که بتونن، میخوان و از همون آدمی که همیشه کمتر از چیزی هست که باید باشه هم میخوان و بیشتر میخوان. از همون آدمی طلبکار هستن که خزیده توی تنهایی خودش و گریههاش و خندههاش رو تا کسی ازش نپرسه برای کسی نمیگه و تقریبا هیچ چیز مهمی هم ازش نمیدونن و نمیخوان هم بدونن. چنین آدمی میتونه به دنیای اطراف اعتماد کنه؟ نه، نه به سادگی، اما میدونین که وقتی بخواد، نمیذارن. میدونی که وقتی بخواد، نمیذارن. میدونم که وقتی بخوام، نمیذارن. میدونم که مسیری که جلومه چرخوندن فرمون و رفتن به ناکجاآباده. ناکجاآبادی که میدونم هر چیزی هم توش ببینم، آدمی توش نمیبینم که سیلی بزنه و بگه ناکافی هستی. شاید هم هیچکس رو دیگه توش نبینم.
امروز بار اولی بود که جلوی چند تا آدم بلند چیزی گفتم که سالها بیانش نکرده بودم. اون چیز، این بود که این دنیا و آدمهاش هیچوقت من رو همینطوری که هستم نپذیرفتن و کمتر از چیزی بودم که باید براشون میبودم. این دنیا و آدمهاش همینقدر بیرحمن که قوانینی رو تحمیل میکنن بهت و اگر تو فقط کمی فرق داشته باشی دیگه ناکافی هستی. تقریبا جایی نبوده که توی دوران شکلگیری شخصیتم چنین حسی رو در من ایجاد نکرده باشن. قدمت این مسئله در من اونقدر زیاد شده که ریشههاش با رگهام یکی شده و البته که این که در همه جا کافی نیستم دیگه برام جز مسئلههای اصلی زندگی نیست و سالهاست توی قبرستون ذهنم دفن شده. مثل جای زخمی که دیگه کشنده نیست. اما دنیای طلبکاری آدمها، قبرستون نداره و هر بار این رو بیرون میکشن و مثل سیلی میکوبن توی صورتم. مثل سیلی که یه نفر به خاطر خطایی که مرتکب میشه باید بخوره و من هیچ خطایی از نظر خودم مرتکب نشدم و از سیلی گیج بودم همیشه. آدمها هر جایی که بتونن، میخوان و از همون آدمی که همیشه کمتر از چیزی هست که باید باشه هم میخوان و بیشتر میخوان. از همون آدمی طلبکار هستن که خزیده توی تنهایی خودش و گریههاش و خندههاش رو تا کسی ازش نپرسه برای کسی نمیگه و تقریبا هیچ چیز مهمی هم ازش نمیدونن و نمیخوان هم بدونن. چنین آدمی میتونه به دنیای اطراف اعتماد کنه؟ نه، نه به سادگی، اما میدونین که وقتی بخواد، نمیذارن. میدونی که وقتی بخواد، نمیذارن. میدونم که وقتی بخوام، نمیذارن. میدونم که مسیری که جلومه چرخوندن فرمون و رفتن به ناکجاآباده. ناکجاآبادی که میدونم هر چیزی هم توش ببینم، آدمی توش نمیبینم که سیلی بزنه و بگه ناکافی هستی. شاید هم هیچکس رو دیگه توش نبینم.